رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 78

4.2
(5)

 

چند هفته از اون قضیه داشت می‌گذشت . آریا هنوز هیچی به مامانمینا نگفته بود و هی امروز فردا میکرد .

آخر سر با هم قرار گذاشتیم که وقتی زمان سونوگرافی بچه شد و جنسیتش معلوم شد بریم بگیم بهشون .
بچه ام دیگه نزدیک سه ماهش بود و می‌تونستیم بریم سونوگرافی .
دیگه واقعا انگار بهش عادت کرده بودم .
یه جورایی بعد از حرفای آریا دیگه نمی‌خواستم اون بچه رو از دست بدم ، چون مطمعن بودم آریا راضیشون می‌کنه .

نشسته بودم رو مبل و داشتم تلویزیون می‌دیدم . حوصلم داشت سر می‌رفت .
همون لحظه آریا پیام داد : عشقم چطوره؟

گوشیو از رو دسته مبل برداشتم و براش نوشتم : خوبم عزیزم چه خبر ؟

_سلامتیت ، عشق باباش چطوره ؟
وای که دلم براش یه ذره شده .

_اونم خوبه باباش، سلام میرسونه .

_آخر سر هم نفهمیدیم هاناس یا آرین .

_معلومه که هاناس . دختر کوچولوی مامانشه .

_وقت سونوگرافی یادت نره امروز .
_نترس یادم نمیره . یادت نره تو هم فردا باید بیای خونمون همه چیو به مامان بابام بگی .

_باشه یادم هست . کاری نداری عزیزم ؟

_نه فعلا
_فعلا .

****

رفتم جلو آینه و برای آخرین بار خودمو دیدم .
شالمو پوشیدم و مرتب کردم رو سرم .

از خونه زدم بیرون و زنگ زدم به پونه .

بعد از چند تا بوق برداشت : سلام جانم
_سلام خوبی پونه
_فدات تو چطوری ؟
_قربونت ، دانشگاهی بیام ببینمت ؟
_ارع راستی تو چرا نمیای دانشگاه ؟

_قضیش مفصله میام برات میگم .

_باشه بیا الان تو حیاط دانشگاهم .

_دارم میام فعلا ‌.

بعد از اینکه قطع کردم یه زنگ به اسنپ زدم واسه دانشگاه .

نیم ساعت بعد رسیدم دانشگاه .
پونه رو دیدم تو حیاط داشت جزوه رو میخوند.

براش دست تکون دادم .

رفتم پیشش . تا منو دید گفت : به به خانم کم پیدا . شما کجا دانشگاه کجا ؟
راه گم کردین؟

خندیدم و گفتم : دیگه دیگه ، شوهر که میکنی باید قید خیلی از چیزا رو بزنی .

_اره ولی نه وقتی که شوهرت استاد همون دانشگاه باشه .

سرمو انداختم پایین و گفتم: راستش منم بخاطر همین اومدم ببینمت . اومدن من یه دلیل دیگه ای داره .

با تعجب نگام کرد و گفت : چیشده نکنه میخوای بری خارج ؟ یا شاید هم کلا نمی‌خوای بیای ؟

_نه بابا این حرفا چیه ؟ خارج کدومه ؟ آریا نمیتونه کارشو ول کنه بیاد خارج که .

_خب پس چی؟

با انگشتام بازی کردم و بعد از چند لحظه مکث گفتم : داری خاله میشی .

با چشایی گرد شده نگاهم کرد . اول تا دو دقیقه هنگ بود .
بعد از چند لحظه از هنگی دراومد و گفت : یعنی … یعنی تو حامله ای؟

_اوهوم .

همون لحظه عین جن زده ها و ندید پدیدا پرید بغلم . محکم منو به خودش فشار داد و کلی قربون صدقم رفت .

از خودم جداش کردم و گفتم : خیلی خب حالا دیوونه . خوبه نگفتم خودت داری مادر میشی .

_وای بهترین خبری بود که می‌تونستم بشنوم . خاله فداش بشه الهی ، حالا دختره یا پسر ؟

_نمیدونم والا امروز باید برم سونوگرافی . ایشالا که دختر باشه .

_ایشالا که اول سالم باشه بعد دختر باشه ‌. اسم براش انتخاب کردی ؟
_ماشالا تو بیشتر از من هولی . اسمشو می‌خوایم بزاریم هانا که به من بیاد .اگه پسر بود هم آرین که به آریا بیاد .

_اریا فهمید چی گفت ؟ اصلا خوشحال شد یا نه ؟ به مامانتینا چی گفتی ؟ اونا چی گفتن ؟ خوشحال شدن یا نه ؟
وای خدا وسیله براش گرفتین یا نه ؟ الهی خاله قربونش بره . فدای اون دستای کوچولوش بشم . گفته باشم از الان فقط به من حق داره بگه خاله نه به اون ستاره نه به سحر و فرناز . البته خودم از همون روز اول یادش میدم فقط من خالشم .
وای یعنی اون روز میاد که من ببینمش و بگیرمش بغلم ؟

_اووووف ماشالا یه نفس هم بگیر پونه .
راستش هنوز به مامانینا چیزی نگفتیم . چون من ترسیدم از واکنششون . قرار شد آریا بهشون بگه .

_هلما تو تازه الان میخوای بهشون بگی؟
یهو میذاشتی زایمان کنی بعد بچه رو بغلت می‌دیدن سوپرایز میشدن .

_خودمم سه هفته پیش فهمیدم . بعدشم هنوز شکمم به اون گندگی نشده که همه بفهمن .

_باشه ولی باید زودتر از اینا میگفتی . بعدشم از چی میترسی؟ مگه نامحرمین؟ یا کار خلاف شرع کردین! زنو شوهرین دیگه . چرا انقد بزرگش میکنی ؟

_اره می‌دونم ولی دست خودم نیست میترسم .
در ضمن تو کدوم عروسی رو دیدی که روز عروسیش بچه بغل باشه ؟ تازه برای من که نوزاده و نمیشه از خودم جداش کنم .

_عزیزم چرا انقد پیچیده اش میکنی؟
میذارید بچه یکم بزرگ تر بشه بعد عروسی رو میگیری .
ولی از نظر من نمیشه تا یکی دوسال عروسی رو عقب انداخت . به نظرم تا شکمت گنده تر از این نشده عروسی رو راه بندازید ، جهازت که یه ماهه جور میشه تازه نصف بیشتر شو آریا میده . خونه هم که جور شد ، کارای عروسی و تالار هم که خیلی طول نمیکشه .

_اره فکر خوبیه . باید تا دو ماه دیگه عروسی رو بگیریم .

_اره حتما زودتر اینکارو بکنید چون بچه به دنیا بیاد دیگه نمیشه کاریش کرد
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

رمان من, [17.05.21 22:55] #هلما و استاد به تمام معنا
#پارت 369

همون لحظه نگاه به ساعتش انداخت و گفت : اوه اوه کلاسم دیر شد من دیگه برم .

_حالا کلاست چی هست ؟

_هیچی دو واحد عمومی حقوق اجتماعی برداشتم . گرچه بدون تو کلاس خوش نمیگذره بهم ولی چاره ای نیست باید بگذرونیم .

_باشه پس برو زودتر تا دیرت نشده .
منم باید برم سونوگرافی این فینقیلی .

_آخ من دورش بگردم ، عشق خاله اش . از بیمارستان اومدی اولین نفر باید به من بگی دختره یا پسر .
_باشه برو به سلامت .
پونه محکم ماچم کرد و رفت ‌.

برگشتم سمت در دانشگاه که چشمم به متین خورد .
خشکم زد ، با تعجب نگاهش کردم . اون اینجا چیکار میکرد ؟

ترسیدم دوباره بیاد دعوا راه بندازه ، دردم بیاد و حالم بد بشه . اهمیتی ندادم بهش .
خواستم برم که مانعم شد .
وایساد روبروم .

آروم گفتم : تو اینجا چه غلطی میکنی؟

_نیومدم اینجا واسه دعوا یا اینکه حرفای گذشته رو دوباره بزنم .
_پس چی از جونم میخوای؟

سرشو انداخت پایین . بعد از جیبش یه بلیط درآورد و گفت : اینو نگاه کن . بلیطه . من دارم از ایران میرم ، واسه همیشه هم دارم میرم . اومدم اینجا که ازت خداحافظی کنم ‌. تموم زندگی و امید و آرزوی من تو بودی . تو هم که رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی . دیگه برای چی باید ایران میموندم؟

_خب خداحافظی کردی دیگه ‌. حالا هم به سلامت .

_هلما من دیگه اون متین گذشته نیستم . کلی عوض شدم . می‌خوام کارای گذشتمو جبران کنم . می‌دونم خیلی اذیتت کردم تو این مدت . هرچی هم بهم بگی حق داری ولی قبلش میخواستم چیزایی که از تو پیشم یادگار مونده بودو بهت بدم .

مشکوک نگاهش کردم . دست کرد تو جیبش و عکس هایی که ازم داشت رو درآورد .

_اینا رو ببین . عکسای خودته . اومدم بهت بدم که دیگه باورم کنی .

عکسا رو ازش گرفتم و بهشون نگاه کردم . دقیقا همونایی بودن که تو این چند سال داشت منو با اینا تهدید می‌کرد .

_البته فقط اینا نیست ، یه چند تا عکس و تابلو مونده که اونا رو نمیشد بیارم.

از لحنش ترسیدم . نکنه بخواد منو ببره خونه اش و یه بلایی سرم بیاره؟

چشمامو که دید فهمید تو فکرم چی میگذره . زود گفت : هلما باور کن دارم راست میگم . اگه میخواستم دروغ بگم که این عکسا رو بهت نمی‌دادم .

یکم که فکر کردم دیدم بهتره باهاش برم. حداقل میتونم عکسایی که تو این مدت ازم داشته رو گیر بیارم و همه مدرکایی که ازم داره رو نابود کنم .

سرمو انداختم پایین . بعد از چند ثانیه گفتم : خیلی خوب میام فقط زود باید اون عکسا رو بهم تحویل بدی . وای به حالت اگه بخوای معطلم کنی و کار اضافی ازت سر بزنه .

_باشه هر چی تو بگی .

پشت سرش راه افتادم و از دانشگاه زدیم بیرون .
همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم اومد . آریا بود : عزیزم ساعت چهار وقت سونوگرافی داری .
_باشه میرم .

با متین از دانشگاه زدیم بیرون و رفتیم اونور خیابون . دلم خیلی شور میزد . نهایتش اگه چیزی هم میشد زنگ میزدم آریا میومد
🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.
.
2 سال قبل

امیدوارم واقعا بخواد عکسارو بده😑ن اینکه یکاری کنه اریا فک کنه داره خیانت میکنه ناموسا این خیلی تکراریه

sara
sara
پاسخ به  .
2 سال قبل

امیدوار نباش دقیقا همینه

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  sara
2 سال قبل

👌👌😒
بنظر من رمان گرگ ها عالی بود و اصلا ربطی با اینطور چیزا نداشت و خیلی هیجانی بود

اه اه دیگه اینا همش تکراریه🙄🙄

مهتاب
مهتاب
2 سال قبل

به نظر من که متین خیلی مشکوکه و میخواد یه بلایی سر هلما بیاره

sara
sara
2 سال قبل

واقعا چقدر این دختره ای کیو سرشاری داره خب عکسا رو شوهرش بره بگیره….

hana
hana
2 سال قبل

خیلی خنگه دختره
شرط میبندم که الان متین یه بلایی سرش میاره یا یه چیزی از آریا نشونش میده یا اینکه ازش عکس میگیره نشون آریا میده

...
...
پاسخ به  hana
2 سال قبل

ناموسا خیانت میانت بلا ملا نباشه که بد بی ریخته😐😐😐😐😐😐😐😐😐

کوثر
کوثر
2 سال قبل

واقعا تکراریه شده. چه خبره.
الانم حتما ۱۰۰ پارت دیگه میخوای طولش بده . اه
سایت رمان دونی عالی بود ولی چند وقتی شده‌که رمانهای شبیهه هم‌ فقط نام های متفاوت ارائه میده.
خیلی بد شده.

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

سلام ادمین جون.
به نویسنده بگین نمیخواد زحمت بکشه.
موضوع رمان تکراریه.
خودتون بی زحمت یه رمان جالب و هیجانی بزارید.

ریما
ریما
2 سال قبل

یا استاد متجاوز و خیانکار
یا دختره ….
یا پسره نمیتونه خیانت نکنه.
اخر همه داستانها شده مثل هم.
همه رمانها شده مثل هم بی محتوا و حال به هم زن.
ادمین رمان جدید بزار اینا دیگه خز شده

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

لطفااااااا رمان پسر خاله رو بزارید

نیوشا
2 سال قبل

ممنون••
اما امکانش هست رمان؛ نیهان رو هم ادامه بدین🤔 (ادامش توی سایت یا تلگرام قراربدید😘😇)

بدون نام
بدون نام
2 سال قبل

واقعا دیگه خیلی تکراری شده امیدوارم این نباشه چون واقعااااا مسخرس یعنی هر رمانی می خونی تهش یه همچین چیزی داره
بعدم خب تو چقد خنگی دختر به آریا بگو جریانو
جان من به نویسنده بگین همچین چیزی درست ننویسه اخه هلما و استاد جزو قشنگ ترین رمان هاییه که خوندم بعد حیف نیست اخه الان یکاره گند بزنی توش

Fati
Fati
2 سال قبل

عالللللیییی بود🍯😝

بچه ها لطفا اگه اسم رمان طنز و عاشقانه که قشنگ باشه اگه دارین بگین ممنون 🥵⁦❤️⁩

sara
sara
2 سال قبل

گندش در اوردین بزارید دیگه پارت جدیدو

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x