رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 80

4.6
(9)

 

از پشت در سایه آریا معلوم بود که داره با دکتر حرف میزنه . نمیدونم حرفاشون چرا انقد طول کشید .

بعد از ده دقیقه آریا بالاخره درو باز کرد و اومد تو . قیافش خیلی داغون بود . فقط هم به زمین زل زده بود .

_چی گفت دکتر ؟

جوابمو نداد و اومد کنارم وایساد .

_آریا با توام میگم دکتر چی گفت ؟

بازم هیچی نگفت و دستشو گذاشت رو صورتش .

اینبار بلند تر داد زدم : سر بچم چه بلایی اومده ؟ چرا هیچی نمیگی ؟

دستشو از رو صورتش برداشت ‌. صورتش قرمز شده بود .
خیلی ترسیدم.
آروم گفت : بچمون …

_بچمون چی ؟

ازم فاصله گرفت و رفت پیش پنجره . شونه هاش لرزیدن . فهمیدم داره گریه میکنه‌ .

از ترس داشتم سکته میکردم . آب دهنمو قورت دادم و گفتم : بچمون چی ؟ چه بلایی سرش اومده ؟

دیدم باز جوابی نداد . ملافه رو از روم کشیدم کنار . سرم دستمو کندم . از تخت اومدم پایین .
از دستم بدجور خون می‌رفت . اهمیتی ندادم .
رفتم پیش آریا و یقه اشو گرفتم .

_لعنتی چرا حرف نمیزنی ؟ چرا نمیگی سر بچم چه بلایی اومده؟ من مادرم باید بدونم .

آریا هی میخواست دستمو بگیره ولی نذاشتم .

شوک زده پرسیدم : نکنه بچم ؟ نکنه .‌..

بعد هم بلند داد زدم : نه دروغه آریا … اینا دارن دروغ میگن . بچه من زنده اس . داره نفس میکشه . ببین هنوز هم داره لگد میزنه .من می‌شنوم صدای نفس کشیدناشو .
من دارم حسش میکنم . به خدا زنده اس .

آریا هی سعی داشت دستمو بگیره ولی مقاومت میکردم . انقد داد زدم که نفهمیدم کی بیهوش شدم و افتادم رو زمین .

چشم که باز کردم دیدم باز رو تخت بیمارستانم . آریا هم کنارم دست به سینه نشسته بود و به زمین زل زده بود .

تا چشمش به من خورد زود گفت : بهتری؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم : آریا بچمون مرده ؟

سرشو تکون داد و چشماشو بست .

سرمو بردم اونور . ملافه رو کشیدم رو سرم و یه دل سیر گریه کردم . حالم انقد بد بود که فقط میخواستم بمیرم . من تو این مدت داشتم به عشق اون بچه جون می‌گرفتم .

داشتم متینو فراموش میکردم . داشتم به زندگی برمیگشتم . شده بود همدم تنهایی هام .
همخون آریا ، یکی مثل خود آریا .

میدونستم حال آریا هم خرابه . میدونستم از درون داغونه ولی بروز نمیده که من ناراحت نشم .

ولی من حالم خیلی بدتر از آریا بود . من یه مادر بودم . بچه ای که تو وجودم پرورش داده بودمو میخواستن ازم بگیرن و بندازن دور.

همش هم تقصیر متین کثافت بود که بچمو ازم گرفت ‌

همون لحظه در باز شد و پرستار اومد تو

بالا سرم وایساد و گفت : خانمی باید یه سرم دیگه بهت بزنم . چرا ملافه رو کشیدی روت؟ دستتو بده من برات سرم بزنم .

دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون ‌. پرستاره گفت : وا خانم چرا اینطوری میکنی ؟

آریا زود گفت : خانم ببخشید الان اصلا حال روحیش خوب نیست ‌. بچه اشو از دست داده . من خودم سرمشونو میزنم . بلدم بزنم .

پرستاره هم سرنگو داد دستش و گفت : فقط زود بزنید که آروم بشه . چون آرام بخشه .

_چشم ممنون .
بعد هم از اتاق رفت بیرون .

آریا آروم دستمو گرفت و سرنگو کرد تو دستم .

خیلی آروم شدم . انقد آروم که دوست داشتم همونجا بخوابم و دیگه بلند نشم .

نمیدونم چقدر گذشت که با صدای در از خواب پریدم .

دکتر بود . تا منو دید گفت : بهتری ؟ دیگه درد که نداری ؟

_خوبم .

بعد رو به آریا گفت : باید آماده بشه واسه عمل . بچه رو باید کامل تخلیه کنیم . شما همسرشونی ؟

_بله ؟

_پس چرا خانواده اش نیومدن ؟

_راستش ما نامزدیم . هنوز خانواده اش خبر نداشتن . میخواستم خبر بدیم که اینجوری شد .

_اوکی . مشکلی نیست . شما بیا پای رضایت نامه رو امضا کن ‌. انشالا فردا عمل میشه . بعدشم دوسه روز استراحت می‌کنه و چند روز دیگه می‌تونه مرخص بشه .
ولی اشتباه کردید خانواده ها رو در جریان نذاشتید . ایشون هم الان به مادرشون احتیاج دارن که پیششون باشه . بچش هم که سه ماهش بود . فرصت زیادی داشتید که بهشون بگید . شکمشون هم به اندازه کافی بزرگ شده بود که خانواده ها به راحتی بفهمن .
نمیدونم تا الان چرا بهشون خبر ندادید . به هر حال یه بزرگتر بالاسرشون باشه بهتره .
با اجازه .

اینو گفت و رفت . چشمامو بستم و آروم اشک ریختم .
آریا اومد پیشم نشست . دستمو گرفت و با اون یکی دستش اشکمو پاک کرد

اروم گفتم : آریا
_جان ؟

_بچمو می‌خوان ازم بگیرن ؟ از وجودم می‌خوان درش بیارن ؟
دیگه مادر نمیشم ؟

_کی گفته عشق من ؟ تو خوشگل ترین مامان دنیایی . معلومه که بازم بچه دار میشی.

بازم مامان میشی . منم دوباره ….

اینو که گفت خودش گریه اش گرفت و صداش لرزید .
صورتشو برگردوند تا خورد شدنشو نبینم

خودم هم چشمامو بستم و نخواستم ببینم .

حالم خیلی بد بود ، خیلی بد . حس یه مادری رو داشتم ک یهو در خونشونو میزنن و میگن بچه ات تصادف کرده مرده .

درسته اون بچه رو اولا نمی‌خواستم ولی کم کم بهش وابسته شده بودم . از جون و خون آریا بود .
تصور این که ندارمش خیلی برام سخت بود . خیلی .
انگار یکی دستشو گذاشته بود رو صورتم و میخواست خفه ام کنه . از درون داشتم آتیش می‌گرفتم .
بیشتر از همه چی از این می‌سوختم که میدونستم مقصر مردن بچه ام متینه ولی نمیدونستم به آریا بگم .
چون میدونستم تهش چی میشه . متینو میکشه و آریا میره پشت میله های زندان .

نمی‌خواستم دیگه آریا رو هم از دست بدم .
خریت خودمو هم هیچوقت نمیبخشم .
اگه من به حرف اون متین عوضی اعتماد نمی‌کردم هیچوقت اینطوری نمیشد .

***

دو روز گذشته بود . امروز نوبت عملم بود . باید بچه رو تخلیه میکردن .
نیم ساعت قبل از عمل اومدن منو آماده کردن .
وارد اتاقم شدن و لباسای مخصوصمو پوشوندن .

روی برانکارد خوابیدم .
از اتاق آوردنم بیرون . همین که زدیم بیرون ، آریا رو دیدم که نشسته بود رو صندلی ، تا منو دید از جاش بلند شد و اومد کنارم وایساد .

دستامو گرفت . بعد آروم دست کشید رو سرمو و پیشونیمو بوسید‌.
_هیچی نیست عزیزم . به این فکر کن که بعد از اومدنت یه زندگی جدید منتظرته .

نذاشتن زیاد با هم حرف بزنیم . زود منو بردن سمت اتاق عمل .

وقتی منو بردن تو و خواستن بیهوشم کنن ، از خدا خواستم که کاش نفسای آخرم باشه و دیگه زنده بیرون نیام

به زحمت چشمامو باز کردم . نمیدونم چقدر گذشته بود .
تو آی سیو بودم . اینو از تنها بودنم تو اتاق فهمیدم . هیچکی کنارم نبود . حتی آریا .

نمیدونم چقدر گذشته بود . چقد بود که من اینجا بودم . یه روز دو روز ، یه ساعت یا دو ساعت .

دستامو به زور تکون دادم . وقتی به این فکر میکردم که دیگه بچه ندارم دنیا رو سرم خراب میشد .
همون لحظه آریا رو دیدم که اومد پشت در آی سیو . تا چشمش بهم خورد ، خندید و زود از پشت در رفت کنار تا دکترو خبر کنه .

چند دقیقه بعد دکتر با چند تا پرستار درو باز کردن و اومدن تو .

دکتر تا منو دید گفت : دخترم حالت خوبه ؟ مشکلی ک نداری؟ ضعف ، سردرد ، سرگیجه ؟

با سر اشاره کردم ک خوبم .

نگاهی به پرونده پزشکیم انداخت و به آریا گفت : حال عمومیشون خوبه ظاهرا . مشکلی هم ندارن .

فردا پس فردا میتونید مرخص کنیدشون .

آریا زود گفت : باشه ممنون .

بعد از اینکه دکتر رفت آریا زود دستمو گرفت و گفت : بهتری خوشگلم ؟

آروم گفتم: من خوبم .

_خوبه عزیز دلم . فقط زیاد به خودت فشار نیار .

_اریا مامانمینا ….

_مجبور شدم به مامانمینا بگم که بهشون بگه .
تا دیشب هم بالا سرت بودن . الان هم زنگ زدم که بیان پیشت .

_مگه ، مگه من چند ساعته اینجام ؟

_از دیروز عصر که عملت تموم شد تا الان . نزدیک یه روز میشه . فقط الکی به مامانت گفتم تصادف کردی ، نمیدونن هنوز حامله بودی

_آریا بچه ام الان دیگه نیست پیشم ؟

اینو ک گفتم سرشو انداخت پایین .

_من اون بچه رو با تو میخواستم . تو نباشی هیچکدوم برام ارزش ندارن .
حالا هم آروم باش عزیزم دیگه ب خودت فشار نیار .

چشمامو بستم و بازم با فکر کردن به بچه ام چشمامو بستم .

با صدای در بیدار شدم . مامان و بابا و پیمان و پونه اومدن تو .
پشت سرشون هم مامان بابای آریا اومدن .

ب زور از جام بلند شدم .

مامانم زود اومد دستمو گرفت و گفت : خودتو اذیت نکن مادر .

_شما دیشب اینجا بودین ؟
_آره عزیز دلم چرا نگفتی تصادف کردی ؟

پونه زود گفت : میزاشتی مرخص می‌شدی بعد میگفتی .
_نخواستم نگرانتون کنم ب خدا . چیزی نشده بود که آخع

مامان آریا بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم من . تازه میگی چیزی نشده

با مهربونی زل زد بهم و گفت : عزیز دلم دیگه تو جزیی از خانواده مایی.
اصلا ما ب جهنم . خانواده خودت چی؟ اونا نباید میدونستن ؟ نباید یه اطلاع میدادی نگرانت نشیم ؟

_ب خدا چیز خاصی نبود . یه تصادف کوچولو بود . فقط پاهام آسیب جدی دیده بود که دکترا گفتن باید عمل بشه همین .

_تو به عمل میگی چیز ساده ؟ نمیدونی ما دیشب وقتی از زبون آریا شنیدیم چی بهمون گذشت .

پونه زود گفت : دفعه پیش هم اتفاقا جلو دانشگاه تصادف کرد و آقای راد رسوندش بیمارستان .

مامانم زود گفت : ب خدا اگه آریا جان نبود معلوم نبود چه بلایی سر هلمای من میومد .

آریا گفت : خواهش میکنم این حرفا چیه . فقط نمیدونم هلما چرا نزدیک …

فهمیدم آریا داره سوتی میده با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که چیزی نگه .

زود منو دید و منظورمو گرفت : آره هلما نزدیک سه ساعت تو اتاق عمل بود ‌. یکم طول کشید عملش .

مامانم زود گفت : عب ندارع مهم اینه حالش الان خوبه .

اون روز وقتی همه رفتن پونه پیشم موند تا فرداش مرخص شم ‌.

شب پیشم موند و آریا هم حواسش بود بهم .

صبح که شد وسایلمو جمع کردم و با کمک پونه از تخت اومدم پایین .

آریا برگه ترخیصمو گرفت و کمکم کرد ‌که سوار ماشین بشیم

پونه دستمو گرفته بود و منم تموم سنگینیمو انداختم روش .

آریا هم در ماشینو باز کرد و اون یکی دستمو گرفت .
با هم دیگه سوار ماشین شدیم .
پونه منو عقب نشوند که کنارم باشه .
وقتی نشستیم زود سرمو گذاشتم رو شونه پونه .
آریا تا ماشینو روشن کرد و راه افتاد از آینه قدی منو دید .
_پونه خانم توروخدا ببخشید باعث زحمت شما هم شدیم . از کارو زندگی افتادین .

_خواهش میکنم این چه حرفیه . کار و زندگی من هلماس. نمیدونید وقتی شنیدم چه حالی شدم .
فقط کاش زودتر می‌گفتید بهم . من که از همه چی خبر داشتم که.
آریا با تعجب گفت: یعنی هلما گفته بود بهتون ؟

_بله همون روزی که اون اتفاق براش افتاد صبحش بهم گفت . طفلکی چقدر هم خوشحال بود . داشت به من می‌گفت اول بچه رو به دنبال بیاره یا اول عروسی بگیرید .

از زیر چشمی دیدم آریا بهش اشاره کرد از تو آینه .
پونه هم ساکت شد .

دیگه هیچی برام مهم نبود ‌. بچه ای دیگه وجود نداشت .
بچه ای که دیگه نداشتمش . من احمق با تموم خریتم از دستش دادم .

فقط خدا میدونست تو دل من چی میگذره .
اون لحظه فقط بیشتر از متین متنفر شدم ‌.
متینی که بچمو کشت . هم متین ، هم خود خرم .
نفهمیدم چقدر گذشت ک خوابم برد .

با صدای در بیدار شدم .
آریا از ماشین پیاده شد . پونه هم آروم تو گوشم گفت : عزیزم رسیدیم . آروم دستمو بگیر پیاده شو.

پیاده که شدیم فهمیدم جلو در خونه آریا ایناییم .
با آریا و پونه رفتیم بالا .

تا رسیدیم جلو در خونه و آریا درو زد ، مامانش درو باز کرد .

تا منو دید زود دستمو گرفت و گفت : دورت بگردم عزیزم ، چقدر هم از رنگ و رو افتاده .
بیارش تو . ببرش تو اتاق رو تخت . آماده کردم تختو براش .
آریا و مامانش دستمو گرفتن و بردن اتاق .
آروم منو گذاشتن رو تخت و مامانش از اتاق رفت بیرون .
آریا کنارم نشست و گفت : هرچی خواستی به مامانم بگو . هم مامانم هم من .
فعلا چند روز اینجا بمون . خودم هم پیشت باشم بهتره . چون نمیشه تند تند بیام خونتون .
مامانت هم هر شب میاد اینجا . پونه هم هروقت خواستی میاد.
هرچی خواستی بگیرم به خودم زنگ میزنی . هروقت از روز هم نیازی بهم شد بهم زنگ میزنی زود خودمو میرسونم . فهمیدی ؟

با سر بهش اشاره کردم.
دست کشید رو سرم و گفت : دور سرت بگردم .
می‌دونم فراموش کردنش سخته .
ولی می‌دونم که تو میتونی خانومی . چون خیلی قوی ، چون میشناسمت . با سخت تر از اینا هم نمیشکنی.
حالا هم می‌خوام کم کم دیگه فراموش کنی .
با اینکه سخته ولی شدنیه . من هم کمکت میکنم .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساغر
ساغر
2 سال قبل

چرا بدون هیچ ایده ای رمان مینویسین؟؟
مگه مجبورتون کردن؟؟ چه کاریه چهار تا رمان میخونین میاین ترکیبی یه چیزی مینویسین که خواننده حالش به هم میخوره؟؟
ای خداااااا🤦😐

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x