تو را دیدم… امروز هم. خواب بودی …نگاهت کردم. باور که نمیکنی! اما درست با همان شور و اشتیاق روزهای اول این رابطه چند ماه و چند روز و چندساعته نگاهت کردم .تو اما مرا ندیدی….درست مثل تمام ندیدن های این چند ماه و چند روز و چند ساعت .آرام بودی… قانونت را شکستم و در فاصله ای که قدغن کرده بودی نشستم … یک دل سیر نگاهت کردم و به اندازه تمام روزهای غیر مشترکمان در این رابطه، به تو فکر کردم و بعد آهسته جوری که اوغاتت مکدر نشود نوازشت کردم.
باورش برایت سخت است، میدانم …اما من امروز هم از پس پلک های بسته ات احساست را دیدم…هنوز خسته …هنوزکلافه..هنوز هم بی میل. حق با تو بود…عبث بود تلاشم… زندگی مشترک و فاعل مفرد مزاح است! من به چنگ و دندان بگیرم تو رهایش کنی،معلوم است ریسمان رابطه رها می شود.
اقرار میکنم که کم آوردم … امروز بالاخره کم آوردم،همینجا،پشت پلک های بسته ات،پشت درب مهر و موم شده قلبت کم آوردم و زانو زدم..حال اعتراف میکنم که تلاش بیهوده ام حاصلی جز رنجش خاطر خودم و بی میلی روزافزون تو نداشته،بیهوده دست و پا زده ام،حال میخواهم این دور باطل را بس کنم .
خودم را نخواهم بخشید …تو هم مرا نبخش چون دیر فهمیدم که رهاورد سفرم به سمت تو کولباری درد بود و بار اضافه بر قلب هایمان… اقرار میکنم که این خیال خام نرم شدنت بود که مرا این همه روز به ماندن حریص کرد و لحظه ها را بر تو تلخ .امروز تمامش میکنم و با تو از نو بیدار میشوم.
حالا که به قول تو “سر عقل آمده ام” دیگر اسیر نمان،برو..برو و بگذار این جرم تپنده ناآرام که گاه و بیگاه با نگاهی، لبخندی ،عنایتی بی تاب میشد برای همیشه سرجایش آرام بگیرد..بپوسد ..بمیرد و رهایم کند. امروز که شهامتش را پیدا کردم که در سلامت عقل بگویم برو، این خواسته ام را به گوش جان بشنو و از این خانه، از این زندگی و از تمام خاطرات آینده ام برو. می دانی؟ اینجا همیشه من بوده ام و خیال تو، رفتنت نباید سخت باشد .من میمانم بی تو، با عشق.
طاهره همانطور که دستمال نخی گردگیری را روی ساعت ایستاده ی پاندول دار حرکت میداد زیر لب گفت:
-خیلی جاشون خالیه خانوم…خدا همه رفتگان خاک رو بیامرزه
روزبه شنید اما نگاه مستقیمش را از قاب عکس مادر نگرفت…وقتی که صدای طاهره ،پرستار مادر مرحومش، را میشناخت نیازی نمیدید خودش را به اجبار بیندازد و چشم از لبخند مادر عزیزش بردارد و به او نگاه کند …در جواب طاهره مانند تمام لحظه های این هفته شوم پس از بازگشت به وطن، باز هم سکوت کرد .
طاهره نگاه دقیقی به روزبه انداخت و حس کرد این مرد جوان سنگین تر از آن است که بتواند جوابی به او بدهد…هم دردش ،هم بغضش و به او حق داد… آخر کم غمی که بر شانه مرد نبود…مادرش..عشقش…تمام دلبستگیش از دستش رفته بود.
نگاهش را به قاب عکس میخ شده بر دیوار دوخت و زیر لب فاتحه ای خواند …صلواتی ختم کرد و خواست زحمت را کم کند که روزبه با سوالی غافلگیرش کرد:
-از کِی؟
طاهره ماند که روزبه از شروع کدام ماجرا می پرسد؟ و در کسری از ثانیه حوادث مهم سال های اخیر از ذهنش گذشت …اول ازدواج دوم پدر روزبه ،هفده سال قبل…. شروع بیماری مادر روزبه ، پنج سال قبل و بعد روزی که خانوم خانه بیهوش شد و دیگر از بیمارستان به خانه بازنگشت که همین ده روز پیش بود ..روزبه از کدام واقعه میپرسید؟
گیج از نیافتن جوابی درخور، به سوال کننده نگاه کرد و قبل از اینکه لب باز کند و توضیح بخواهد روزبه بالاخره نگاهش را از قاب عکس مادر گرفت و نگاه سرخ از اشکش را به زن میانسال دوخت و با لحنی خسته و ناامید پرسید:
-درباره اون زن…زن بابام… هر چی میدونی بهم بگو!
طاهره آنقدری سرد و گرم روزگار چشیده بود که بداند سخن چینی عاقبتی ندارد…راه انکار در پیش گرفت تا برایش شر نشود..دست هایش را با نگرانی به هم مالید و نگاهش را به گوشه ای دوخت و با استرس گفت:
-راستش رو بخواید… هیچ..کس …جز مادرتون… از اخباراون خونه خبر نمیشد…
روزبه کلافه ،عصبی و حتی میشد گفت منزجر از جا بلند شد و مستقیم به سمت زن یورش برد…آنقدر حرکتش بعید و یکباره بود که طاهره از ترس چند قدم عقب عقب رفت تا به جسم سختی خورد و متوقف شد
در این فاصله کم به وضوح میتوانست رگه های خشم را در چشمان به خون نشسته روزبه ببیند و قلبش چون قلب گنجشکی ترسیده بی امان بطپد… روزبه یقه طاهره رو چسبید و با صدایی که به زور از لای دندان های به هم قفل شده اش بیرون می آمد گفت
– داری دروغ میگی…تو میدونی چه بلایی سر مامانم اومده!…میخوام بدونم اون زن کیه تو زندگی بابام؟…میخوام بدونم..همه اون چیزایی که سال ها مامانم ازم مخفی کرده بود رو باید همین الان بهم بگی…
آنقدر عصبی بود که نگاه ملتمس طاهره را ندید وقتی زن به گریه افتاد و التماس کرد نمیداند تازه فهمید که تا چه حد او را ترسانده
طاهره اگر شک هم داشت حال دیگر مطمئن شد که نباید لب وا کند و حرفی بزند …از شدت ترس شکسته شکسته گفت
-من …هیچی…نمیدونم…ولم کن روزبه خان.
روزبه دانست که از آن زن چیزی دستگیرش نمیشود … یقه زن را رها کرد و با انزجار رو از او برگرداند… طول سالن را عصبی قدم زد و یکباره انگار چیزی به او الهام شده باشد به سمت زن بازگشت و اسمی را ادا کرد
-“عترت”…
زن با این اشاره گذشته ای دور در ذهنش روشن شد و کورسویی امید برای رها شدن از چنگ سوال و جواب های روزبه پیدا کرد…یکباره با هیجان و استرس گفت:
-آره خودشه…عترت همون خدمتکار قدیمی خانوم…اون زن حتما همه چیز رو میدونه چون او تنها کسی بود که همراه مادرتون از اون خونه اومد اینجا و …
روزبه بی حوصله تر از آن بود که حوصله دوباره شنیدن دانسته هایش را از زبان طاهره داشته باشد…با پرسیدن “چطور میتوم پیداش کنم؟” طاهره را غافلگیر کرد
جواب طاهره معلوم بود اما جرائت نکرد که به زبان بیاوردش …با خود اندیشید که اگر فقط یک “نمیدانم” خشک و خالی به این مردِ تا این حد عصبانی که هیچ چیز هم برای از دست دادن ندارد بگوید بعید نیست آن جواب به قیمت زندگیش تمام شود.. مضطرب تر از قبل تنها حرفی که به ذهنش آمد را ادا کرد
-مطمئن باشید یه راهی برا پیدا کردنش پیدا میکنیم
و روزبه آنچه طاهره از آن ترس داشت را درجا پرسید
-چه راهی؟
لب های زن به طرز محسوسی لرزید ..پلک هایش را بر هم گذاشت و خودش را با گفتن “حتما خدا یه راهی پیش پاتون میذاره” خلاص کرد
روزبه ناامیدانه نگاهش کرد و با پوزخندی که پر از رد عصبانیت بود گفت
-فقط آدم های بدبخت و بی اراده ان که میشینن و چشم میدوزن به دست های خدا که راهو نشونشون بده…من از اون آدم ها بیزارم…برو ..برای همیشه مرخصی…
و طاهره جانش را برداشت وهرگز جرات نکرد درباره حق و حقوقش بگوید..اصلا آمده بود برای همین ..آمده بود طلب پول کند که بزند به زخم زندگیش…که آن زخم دهن وا نکند دوباره …که بتواند بعد از دو ماه گوشت ببرد سر سفره نانخورانش…اما جانش را برداشت از خانه بیرون زد..رفت به امید روزیکه خشم صاحب خانه فروکش کند و بازگردد و طلبش را مطالبه کند…
پشت در خانه که ایستاد … توکلش را که به خدا کرد یکباره کفر گویی روزبه یادش آمد …” فقط آدم های بدبخت و بی اراده ان که میشینن و چشم میدوزن به دست های خدا که راهو نشونشون بده ” زیر لب استغفرالله را بارها زمزمه کرد … با گوشه چادر قطره اشک شرمساریش را خشک کرد و رفت ..رفت به امید خدایی که رگ گردنی با او و دلش فاصله داشت.
***
صدای درب خانه متعجبش کرد… منتظر کسی نبود
یعنی طاهره برگشته؟..شاید چیزی یادش اومده که برگشته؟…
به سرعت عرض حیاط را طی کرد و خود را به درب حیاط رساند.با عجله در را گشود اما با دیدن دختری بیست و چند ساله جلو رویش وا رفت …دخترک با دیدن روزبه چشمانش به وضوح برق زد..روزبه ناگزیر توجهش را به دختر جوان داد و جای جواب دادن به سلام پراشتیاق او ، سرد و صریح پرسید
-شما؟
دختر از جذبه جوان رعنا وا رفت و من من کنان سوال او را با سوال پاسخ گفت و این روزبه را عصبی تر کرد
-شما روزبه خان … پسر شهناز خانوم مرحومین؟
روزبه تک ابرویی بالا انداخت و با همان لحن غیر دوستانه پرسید
-من اول ازتون سوال پرسیدم … شما؟
دختر با حرکاتی مخفی با نوک انگشت تارهایی از موهایش را روی صورت رها کرد و با حرکات چشم و ابرو برای روزبه ع*شوه آمد و گفت
-من دختر طاهره هستم…پس شما هم روزبه خان معروفید..خوشوقتم.
سپس با لوندی خاصی دستش را به سمت روزبه دراز کرد و روزبه نه تنها با او دست نداد بلکه پاسخش را هم سرد و صریح داد
-رفتنشون!
دختر که جذبه چهره مرد پیش رو برق از سرش پرانده بود گیج و منگ پرسید
-چی فرمودید؟
بی حوصله جواب دختر را داد
-مادرتون تشریف بردن… دیگه امری ندارید؟
و خواست درب خانه را به روی او ببندد که دختر جوان خود را شیرین کرد و سریع گفت
-خدا بیامرزه مادرتونو …خیلی خانوم بودن و …خیلی از شما تعریف میکردن
بی حوصله و کمی عصبی گفت
-بله ..ممنون… امری ندارید؟
دخترک که نتوانسته بود توجه روزبه را به خود جلب کند با لب و دهانی آویزان گفت
-نه دیگه…خداحافظ
و مسیر برگشت را در پیش گرفت
چند لحظه بعد چیزی مثل برق از فکر روزبه گذشت…ماند دختر را چه صدا کند… در نهایت او را “خانوم” صدا کرد
دختر با ذوقی وصف ناشدنی خودش را به روزبه رساند و گفت
-بفرمایید در خدمتم
چیزی که بارها روزبه را به تحیر و تعجب وا داشته بود تغییرات و دستکاری های نه چندان زیبای دختران وطنی در چهره هایشان بود و این درباره آن دختر هم مصداق پیدا میکرد…ابروی تتو …بوتاکس غیر ضروری و نابجا…و آرایش تند و چشم آزاری که در کشوری که او سیتیزنش بود نماد زنانی بود که با اجاره بدنشان امرارمعاش میکردند و این ذهنیت بد، از بدو ورود به خاک کشور روبه رو شدن با بخشی از دختران وطنی را برای روزبه سخت کرده بود…باورش نمیشد در این هفده سال نبودن این همه همه چیز تغییر کرده باشد
نگاهش را از تغییرات دردناک چهره دختر گرفت و صریح و بی مقدمه پرسید
-از مادرم و زندگیش چقدر میدونی؟
و در کمال ناباوری شنید
-خیلی چیزا
در صداقت کلام دختر کنکاش کرد و پرسید
– مثلا چی میدونی؟
-هر چیزی که تا حالا شنیدم رو میتونم واستون بگم..اما…. نه توی کوچه!
و بعد از نجابتی که نداشت وام گرفت و خود را نگران نشان داد و گفت
-میدونید که اینجا ایرانه و ..حرف مردم و …
روزبه با پوزخندی بر لب گفت
-بله مشخصه…بیا تو
و بعد به مبل های فلزی روی ایوان اشاره کرد و دختر تا آنجا همراهیش کرد.نشست و با نوک انگشت تارهای لایت شده را کنار زد و با تغییر لحنش از رسمی به خودمانی پرسید
-از چی بگم واست؟
-اول از اون زن
دختر سبک سرانه خنده ای سر داد و گفت
-آره..باید حدس میزدم چیزی که تشنه اشی همین باشه
روزبه آنچنان نگاه جدی و نافذی به او انداخت که دختر حساب کار دستش آمد … تک سرفه ای زد و جدی شد .روزبه فورا اضافه کرد
-بی مقدمه و حاشیه چینی باشه …حوصله ندارم توضیح اضافه بشنوم
-شهره…زن پدرتون…اولش صیغه آقا بود بعد از چند وقت شنیدیم که اردشیر خان عقد دائمش کردن… من که میگم زنه از اون هفت خطاست که تونسته همچین کاری کنه وگرنه اغلب مردا…
روزبه پلک هاشو عصبی روی هم گذاشت و متذکر شد
-گفتم بدون توضیح و تفسیر…این ماجرا دقیقا کی بود؟
– سالش یادم نیست اما …درست بعد از اینکه شما رفتید انگلیس…حتی من شنیدم مادرتون عمدا شما رو فرستاد برید تا درگیر این ماجرا و جنگ و جدال بعدش نشید
پلک های روزبه اینبار از شدت دردی که در سرش پیچید، بسته شد
هفده سال تمام این درد رو با خودت حمل کردی و لب نزدی؟ هر وقت گفتم میخوام بیام ایران ..گریه کردم..التماست کردم و گفتی نه، به همین دلیل بود؟…لااقل همون چند باری که اومدی دیدنم باید سر درددل رو وا میکردی مامان…باید میگفتی داری چه دردی رو تنهایی تحمل میکنی..
دختر ادامه داد
– بعد از یکی دوسال که کم کم این قضایا داشت فراموش میشد نمی دونم یهو چه اتفاقی افتاد که دختر شهره گم و گور شد..
توجه روزبه دوباره جلب شد…با تعجب پرسید
-اون زن بچه هم داشته؟
-آره بابا…از شوهر قبلیش یه دختر شش یا هفت ساله داشت که گم شد و هر چقدر دنبالش گشتن پیداش نکردن… تا اونجا که من میدونم هنوز هم خبری ازش ندارن
روزبه با دهانی بازمانده از تعجب به دختر چشم دوخته بود که تلخ تر از آن را هم از او شنید
– همه میگفتن شهره دسیسه چینی کرد و با همین بهانه مادرت رو از اون خونه انداخت بیرون
ابروهای مشکی و پهن روزبه فورا در هم گره خورد..قدرت هضم آنچه میشنید را نداشت
-چه دسیسه ای؟
دختر ادامه داد
-شهره گم شدن دخترش رو انداخت گردن مادرت….گفت چون شهناز تاب خوشبختی منو نداشته این کارو کرده تا داغ دخترم به دلم بمونه.
روزبه دیگه تاب شنیدن نداشت… از شدت خشم خون خونشو را میخورد…دندان هایش را روی هم سایید و زیر لب غرید
-این تهمت دیگه خیلی زیادیه…
دختر که نقش آتش بیار معرکه را به خوبی ایفا کرده بود حالا برای بالا بردن نرخ اطلاعاتی که قصد فروشش داشت سعی کرد روزبه را دل چرکین تر بکند … با صدایی گرفته گفت
-خیلی اون زن پسته که با مادرتون اینجوری کرد.. اون زن بی هیچ رحمی همه علایق مادرتون رو ازش گرفت… جگر گوشه اش رو ازش دور کرد …پدرتونو صاحب شد… خونه زندگی مادرت رو ازش گرفت و بعد گم شدن دخترش را بهانه کرد و پدرت رو مجبور کرد که طلاقش بده ….مادرتون این درد رو هیچ وقت نتونست تحمل کنه و بدجوری بعدش مریض شد…افسردگی شدید و بعدشم دارو پشت دارو ….آخرشم مادرت تو تنهایی و بی کسی جوون جوون افتاد گوشه بیمارستان ..
آهی کشی و اشک تمساح ریخت و گفت
-مطمئنم قلب مهربون خانوم تاب این همه کینه و درد رو نداشت …
بعد از تمام شدن عرایضش دزدانه نیم نگاهی به روزبه انداخت تا نتیجه کلامش را ببیند…روزبه کاملا برانگیخته شده بود جوری که دختر دیگر جرات نکرد ادامه دهد
حالا که روزبه را بددل وتشنه انتقام کرده بود ضربه آخر را به او وارد کرد
-راستش من و مادرتون این اواخر خیلی به هم نزدیک بودیم،خانوم به من بیشتر از مامانم اعتماد داشت و یکسری کارشو مخفیانه به من میسپرد…این ماه آخر خیلی فکرشون مشغول موضوعی بود و شاید به همین دلیل از من اون درخواست رو کرد
روزبه فورا پرسید
-درخواست؟ چه درخواستی؟
دختر خود را متاثر نشان داد و در حالیکه کیفش را از روی میز برمیداشت و مثلا آماده رفتن میشد گفت
-نمیدونم… شاید بخاطر اعتمادی که مادرتون به من داشت باید راز دار بمونم و این راز ارزشمند رو با خودم به گور ببرم
-اون راز چی بود من پسرشم و باید بدونم
دختر خود را دودل و مستاصل نشان داد … روزبه فورا گفت
-پول خوبی بهت میدم
-قربون آدم چیز فهم
روزبه دست به جیب برد…کیف چرمش را بیرون کشید و میز را برای او با دلارهای درشت تزیین کرد و بی صبرانه گفت
-حالا حرف بزن…مامان چی ازت خواسته بود
سبزی اسکناس ها زبان دختر را شل کرد …به حرف آمد و گفت
-خانوم ازم خواستن که یه بسته رو واسشون پست کنم
-بسته؟برای کی؟به چه آدرسی؟
-نمیدونم به منم چیزی نگفتن اما
-اما چی؟
-من اتفاقی شنیدم که خانم دنبال یه دختر به اسم روشنا میگرده
—روشنا؟ این دختر کی هست ؟
-مطمئن نیستم … شاید بشناسم شایدم نه…
روزبه از وقاحت دختر که پول بیشتری طلب میکرد خشمگین شد و فریاد کشید
-حرف میزنی یا خودم از حلقت بکشم بیرون؟
دختر من من کنان گفت
-خب…من فقط یه بار دیگه تو زندگیم این اسمو شنیدم و به همین دلیل فکر میکنم که این همون دختره باشه…
روزبه جواب را حدس زده بود … نگاهی موشکافانه به دختر انداخت و پرسید
-کدوم دختر؟ نکنه…
-آره ….منظورم دختر گم شده شهره اس…
روزبه ترسناک تر از همیشه شده بودد…دختر فورا لب باز کرد و به پر و بال دادن به ماجرایی که بابتش پول خوبی گرفته بود پرداخت تا ذره ای از داغی نیوفتد و از ارزشش کم نشود
– شاید مادرتون این روزهای آخر دنبال پاک کردن اسمش از اتهامی بوده که شهره بهش زده و میخواسته دست اون زن خبثو رو کنه…خانوم خیلی پیگیر قضیه این دختره بود…چیزی مثل مرگ و زندگی بود واسش … میخوام بگم مطمئن باشید پولتون رو دور نریختید که این اطلاعات رو از من خریدید…اما باید بگم که خیلی ها میگن اون دختر مرده!
دختر نگاهی به چهره سرخ و برافروخته روزبه انداخت…مرد پیش رویش آنجا نبود…در عالم دیگری سیر میکرد و آنقدر عصبی بود که دختر از دیدنش مو به تنش سیخ شد و گلویش خشک …ترسید…آب دهنش را به سختی قورت داد و آرام آرام شروع کرد به جمع کردن و دسته کردن دلارهای عزیزش…آخرین اسکناس را که خواست بردارد روزبه مچ دختر را زیر فشار انگشتانش گرفت و با ان حرکت قلب دختر از جا کنده شد… حین فشار آوردن به مچ ضعیفش تهدیدش کرد و تهدیدوار گفت
-فقط برو دعا کن این چیزایی که گفتی داستان نبوده باشه وگرنه زیر سنگم باشی پیدات میکنم و بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن..فهمیدی؟
دختر ترسیده بود اما بلند و حق به جانب گفت
– به جون خودم همشو راست گفتم…
روزبه فشار انگشتانش را از روی مچ دختر برداشت و او را با دلارهایش تنها گذاشت.دختر هر چه فحش میدانست نثار او کرد و دمش را روی کولش گذاشت و از آن خانه گریخت.
روزبه ساعات زیادی از روزهای اخیر را اینجا گذرانده بود ..در قبرستان…بر سرمزار مادر.روی سنگ قبر به وضوح حک شده بود “مرحومه شهناز صدیق” و او هنوز باورش نمیشد که بهترین مادر دنیا را از دست داده .بغضش شکست … اشکش جوشید و روی کلمه “مادرِ” حک شده روی سنگ چکید…مرد جوان آنقدر پر بود که میتوانست با اشک هایش کل آن سنگ سیاه را بشوید
با لب های لرزان مادرش را مخاطب قرار داد:
-سلام قربونت برم …خوبی ؟
تلخ تر شد و گفت:
-عجب سوال مزخرفی ..وقتیکه با تمام وجودم حس میکنم خوب نیستی!
-وقتی تو خوابم میای و همش آشفته ای معلومه که خوب نیستی…
با پشت دست رد اشکش را گرفت
-اما ….من نمیزارم تو این حال بد بمونی… حالا دیگه همه چیز رو فهمیدم… نمیزام دیگه تنهایی دردی رو تحمل کنی..
آهی کشید و با بغض سنگینی ادامه داد
-مامان این غصه داره خوردم میکنه..داره لهم میکنه اما تا ته این راهو میرم…امروز بالاخره تونستم عترت رو ببینم…حال و روز خوبی نداره …بستریه و نتونستم زیاد باهاش صحبت کنم …عترت حرف های دختر طاهره رو تایید کرد ..میگفت بارها ازت خواسته به من بگی که چی بر سرت آوردن اما تو همیشه مراعاتمو کردی وگفتی زوده….دیدی چقدر زود دیر شد …تا تو بودی من کنارت نبودم حالا که من اومدم تو کنارم نیستی…بدجوری تلخم این روزا..بدجوری کم دارمت مامان…
دستمالش را از جیب بیرون کشید ..عینک آفتابیش را از روی چشم های سرخ و ملتهبش برداشت و خیسی اشک را با دستمال زدود و با به یاد آوردن چیزی فورا گفت:
-راستی مامان…درباره اون دختره روشنا …عترت چیز خیلی عجیبی میگفت..میگفت اون دختر از اولشم مریض بوده…میگفت که فکر میکنه اون دختر گم نشده و از مریضی مرده…مامان کاش بهم میگفتی که چرا دنبالش میگشتی؟ چرا میخواستی پیداش کنی؟ یعنی حدسم درسته؟ یعنی میخواستی جای مادرش از اون زن انتقام بگیری؟
کمی مکث کرد و باز ادامه داد
-ولی همه میگن دختره مرده؟ تو دنبال چی بودی مامان؟راستش تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که چون بابا شش دونگ حواسش به شهره هست تو میخواستی دختر شهره رو که عزیزترین کسشه پیدا کنی و از طریق اون انتقامتو از مادرش بگیری
در پیشگاه مادر مصمم شد و قولی مردانه داد.
-مامان من اینکارو واست میکنم…یا دختره رو پیدا میکنم و انتقامتو ازش میگیرم یا ….با همین دستای خودم اون زن عفریته رو به درک واصل میکنم…شک نکن که اینکار حالا از پسرت برمیاد…شک نکن مامان که انتقامتو می گیرم.
***
بازگشته بود..بعد از هفده سال دوری از وطن بازگشته بود و وطن جنازه مادرش را تحویلش داده بود و حال تهرانی پیش رویش بود متفاوت با آنچه ترکش کرده بود.. این خاک …بعد از بی مهری پدر …بعد از دفن مادرش در خود… چه بد خاکی شده بود.
سال ها بود که عادت به دویدن صبحگاهی داشت…آنروز هم از خانه بیرون زده بود و به پارک نزدیک خانه آمده بود….هنوز هم بعد از یک ماه برایش عجیب بود که می دید جوان ها در خانه خفته اند و پیرها برای عقب انداختن مرگ می دوند.
نفس کم آورد … روی اولین صندلی فلزی لم داد و حین گوش دادن به موسیقی هدفون به مرور آنچه در این مدت بر او گذشته بود پرداخت…
همان دو هفته پیش با دوستی که در ثبت احوال آشنا داشت تماس گرفته بود و خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد فهمیده بود که دختری به نام روشنا معزی فرزند اردشیر در قید حیات است …از طریق رابطش افرادی را گماشته بود تا دختر را برایش پیدا کنند و بعد از یک هفته تلاش یک روز رابطش با او تماس گرفته بود و مورد خیلی عجیبی گفته بود که روزبه را سخت سردرگم کرده بود. هفده سال قبل در یکی از بیمارستان های تهران دختر بچه ای به نام روشنا معزی بستری شده که از بیماری مادرزادی ناعلاجی رنج میبرده و در اوج بیماری با رضایت مادرش از بیمارستان مرخص شده. فورا کپی پرونده روشنا را به دکتری نشان داده بود و دکتر به روزبه گفته بود که با توجه به شرح حال موجود در پرونده بیمار، این دختر قطعا در همان روزها فوت شده و دیگر نیازی نیست دنبال دختر بگردد .به دکتر گفته بود مدارک ثبت احوال را دارد که نشان میدهد دختر زنده است و دکتر گفته بود …با توجه به اینکه هنوز هم درمانی برای این بیماری وجود ندارد دو جواب برای سوالش وجود دارد.اول اینکه معجزه ای اتفاق افتاده که دختر زنده مانده و بیماریش محو شده و یا اینکه…. این روشنای بیمار با آن روشنای زنده گزارش شده ، فرق دارد …و در جواب روزبه که توضیح بیشتری خواسته بود گفته بود که اگر دختر مریض مرده باشد ولی گواهی فوتی برایش وجود نداشته باشد، وفاتش در ثبت احوال ثبت نمی شود و مرده محسوب نمیشود.مواردی مثل عدم تشخیص هویت جنازه در اثر حادثه و یا دفن غیر رسمی جنازه را مثال زده بود
روزبه از مرور آنچه بر او گذشته بود هربار گیج تر و گیج تر میشد …. نفسی تازه کرد و از قمقمه، جرعه آبی نوشید و اینبار از دیدی دیگر به تحلیل دانسته هایش پرداخت
-وقتی شهره و بابا از هر طریق ممکن دنبال دختره میگشتن پس حتما اسم اون دختر در لیست گمشده ها ثبت شده… اما از اونجا که توی این سال ها هیچ جنازه ای با مشخصات اون دختر پیدا نشده ..پس یعنی یا معجزه ای اتفاق افتاده که نمرده و زنده مونده و یا اینکه…اینکه مرده و غیر قانونی دفن شده
روزبه یکهو چیزی مثل برق از ذهنش گذشت … با دلی چرکین به شهره شک کرد و با تنفر گفت
– یعنی ممکنه برای اتهام زنی به مامان شایعه کرده بوده که دخترش گم شده در حالیکه میدونسته دخترش مرده ؟… یعنی ممکنه حتی از جنازه دخترشم مایه گذاشته باشه؟…چقدر آدم میتونه پست و بد ذات باشه !…
از خشم به سر حد جنون رسید و فریاد کشید
-کاش میتونستم با همین دستای خودم از شرت راحت بشم …عفریته!
***
روزبه :
از وقتی مامان رفته جرات نکردم برم تو اتاقش .امروز ، اولین باره که دارم دستگیره در اتاقش رو لمس میکنم.در با یه صدای قیژ آروم باز میشه…بو میکشم….هنوز بوی عطرش تو اتاقه..هنوز این اتاق پر از خیال بودنشه…
اتاقش واسم غریبه و تنها نقطه وصل من و این همه غربت قاب عکسیه که مامان رو پاتختی گذاشته …عکس فارغ التحصیلیمه…عکس من و مامان ….آخرین باری که اومد پیشم یعنی آوریل چهار سال پیش …با هم عکس انداختیم و یک ماه پیشم موند و برگشت….قاب عکس رو برمیدارم وانگشت شستم رو نوازش وار روی صورت مهربونش میکشم و بهش میگم
-مامان این روزها بدجوری گیج و سردرگمم … دارم توی دنیایی از نفرت و انزجار دست و پامیزنم…روزی هزار بار شهره رو تو ذهنم میکشم و نابودش میکنم…انگار من و اون زن روی الاکلنگ نشستیم تا وقتی نکشمش پایین بالا نمیرم و آروم نمی گیرم…
میخوام قاب عکس رو برگردونم سرجاش که چیزی تو فضای تاریک کشو پاتختیش برق میزنه .دستگیره فلزی کشوی پاتختی رو با نوک انگشت اشاره میگیرم و کشو رو بیرون میکشم …. گوشی مامان بوده که توجهمو جلب کرده…نمیدونم چرا اما شاید از سر کنجکاویه که میزنمش تو شارژ و روشنش میکنم …بازم عکس های دونفرمونه که پس زمینه صفحه اول گوشی گذاشته..اینبار اونقدر دلتنگش میشم که صورت ماهشو میبوسم و میگم
-عاشقتم مامان ….
داغ مامان داغتر و سوزنده تر از همیشه دلمو میسوزونه…فقط یه واژه آروم ترم میکنه و بهش میگم
– انتقام اون همه رنجی که کشیدی رو میگیرم…قول میدم مامان
میخوام گوشی رو بزارم رو میز که اشتباهی لیست تماس ها تاچ میشه و تو لیست تماس ها یه تماس بی پاسخ هست که اونقدر تکرار شده که کل صفحه گوشی رو به خودش اختصاص داده …تاریخ تماس ها روز بعد از فوت مامان رو نشون میده ….با اطلاعات اندکم میفهمم که شماره ی یه سیم کارت اعتباریه….کمی با خودم کلنجار میرم اما بدجوری ذهنم درگیر این شماره شده و راه خلاصی نیست …شاید برام مهمه که بدونم این کی بوده که این همه اصرار داشته با مامانم تماس بگیره اونم دقیقا توی روز خاک سپاریش!
به خودم که میام میبینم با اون شماره رو گرفتم…حدود یک دقیقه زنگ میخوره اما هیشکی جواب نمیده…
کلافه از گرما و ناکامی های اخیر گردنم رو میمالم و پوفی میکنم …گوشی رو روی میز رها میکنم و به آشپزخانه پناه میبرم تا شاید با نوشیدن یه لیوان شربت خنک حال و روز بهتری پیدا کنم…هنوز یک جرعه از شربت را قورت نداده صدای زنگ گوشی توجهمو جلب میکنه…صدا از اتاق مامان میاد…. بذر عقیم مانده امید، ناغافل تو دلم جوونه میزنه و زمزمه میکنم یعنی ممکنه خودش باشه؟!
صدای دختر از اون طرف خط به طرز محسوسی هیجان داره …یه صدای آروم و دلنشینه که بی آنکه بخوام و بهش اجازه بدم ، اعصاب خورده شیشه ای این روزهامو تسکین میده
-ببخشید آقا …به من گفتن این خط خانوم صدیقِ…اشتباه گرفتم؟
-بله
-ای وای…خیلی عذر میخوام مزاحم شدم…
می ترسم قطع کنه ..هول میشم و تاکیدی قبل از اینکه تماس رو قطع کنه میگم
-نه یعنی آره!
با صدایی پر از نشان های تعجب و گیجی “یعنی چی؟” رو تلفظ میکنه…از دست خودم عصبی میشم و فورا توضیح میدم
– قطع نکنید.. درست گرفتید…شما؟
از اونچه متنفرم و دخترای وطنی اصلا رعایت نمیکنن همینه…سوال رو با سوال جواب دادن!!!
-میشه با خودشون صحبت کنم؟
آماده ام که بهش یه تذکر محکم بدم و بگم که نباید سوالمو با سوال جواب بده که با یه لحن تلفیقی از ادب…فروتنی …خواهش عمیق میگه
-البته امیدوارم سوء تفاهم نشه واستون نمیخوام به شما بی احترامی بکنم اما میشه با خانوم صدیق صحبت کنم ؟
اون همه جمله بندی که برای تذکر آماده کرده بودم رو میزارم لب کوزه آبشو میخورم…. و فقط با حرص میگم
-خیر نمیشه …
معمولش اینه که طرف باید الان کلی از دستم حرص بوره و عصبانی بشه و فحش نثارم کنه اما این دختر جای اینکه از دستم کلافه،عصبی و ناراحت بشه با تاسف میگه
-پس عذر میخوام که مزاحم شدم…با اجازتون یه وقت دیگه باهاشون تماس میگیرم
ادب زیادیش رو اعصابمه…قبل از اینکه باز بخواد ابراز شرمندگی کنه و تماس رو قطع کنه بدون اینکه متوجه بشم مرگ مامان رو میپذیرم و به دختر توضیح میدم
-نمیتونید باهاشون صحبت کنید چون …مامان دیگه در قید حیات نیستن
چقدر تلخ بود پذیرفتنش…اولین بار بود که به خودم اجازه میدادم باور کنم که مامان دیگه نیست…حس کردم چه تنها هستم در این درد که صدایی بی اغراق غمگین و دلشکسته گفت
-خدای من…متاسفم…خدا روحشونو قرین رحمت کنه
از این همه همدردی تعجب کردم و هویت دختر و میزان آشنایی او و مادر برایم سوال شد
-مامانمو میشناختی؟
-نه…
یه لحظه از ذهنم گذشت که شاید دختره داره منو دست میندازه…قبل از اینکه افکار منفی من بیشتر ریشه بدونه گفت
-به من گفتن که مادرتون دنبال من می گشتن و…
دل دل میکردم جواب سوالم همون چیزی باشه که لازمش دارم…یه خبر خوش توی این روزهای سخت مثل آفتاب کمرنگ یه عصر پاییزی می تونه گرمابخش و پر امید باشه…با اشتیاق ،اظطراب و شاید هم التماس پرسیدم
-میشه خودتونو معرفی کنید؟…. شاید کمکی از دستم بربیاد
نفسم حبس شد ..صدای آهش در گوشم پیچید..پیچید ..پیچید…لب هایش را از هم واکرد…با صدای زیبایش قشنگ ترین واژه ها یی که برایم حکم مرگ و زندگی داشت را ادا کرد و در آن لحظه با زیباترین صدای دنیا گفت
-…اسمم روشناست…روشنا معزی
نفس حبس شده امو بایه لبخند شیرین بدرقه میکنم ….اونی که این همه وقت دنبالش بودم با پای خودش اومده بود تو دامم
صدای دختر تو گوشم پیچید…دقایقی سکوت کرده بودم و خیال کرده بود تماس رو قطع کردم..پرسید
-الو؟؟؟ … قطع کردید؟
حس کردم از بازی کردن باهاش دارم لذت میبرم و به همین خاطر باز هم پشت خط معطلش کردم..نگران گفت
– الـــــــــــو؟ آقــــــا؟الـــــــــــــــو؟
با یه لبخند کج انتظار طولانیشو پایان دادم
-باید ببینمتون..یه آدرس بدید…. امروز میام
انگار انتظار نداشت که بشناسمش..هیجان زده شد و تند تند گفت
-شنیدم مادرتون میخواستن درباره مادرم خبری بهم بدن… شما اطلاع دارید؟
جواب واضحی برای سوالش نداشتم…اون دختر خیلی یکباره پیداش شده بود و من توی اون لحظه میدونستم که میخوام نگهش دارم تا باز از دستم در نره… تا بتونم از طریق او جواب سوال هامو پیدا کنم…ببینم با توجه به بیماریش چطور هنوز زنده هست؟ چرا و چطور گم شد؟ و خیلی سوال های دیگه …. هنوز هیچ برنامه انتقامی برای اون دختر نداشتم…
برای جلب کردن نظرش طوری جوابشو دادم که تو دامم بمونه
-بله همینطوره ….از مادرتون خبری دارم …شما تهرانید؟
فورا جواب داد
-بله..تهرانم..آدرس خونه رو واستون پیامک میکنم
ابروهام از تعجب بالا رفت…چقدر مشتاق و چقدر ساده که حاضر شد آدرس رو به من بده
معطلش نکردم و گفتم
-خوبه….عصر میبینمت
رسمی گفت
-منتظرتونیم..خدانگهدار
تماس که قطع شد ….تحلیل کردم
-این دختر یا خیلی ساده و بی شیله پیله بود… و یا اینکه میخواست که ساده به نظر بیاد…پس یا خیلی احمقه یا خیلی زرنگه…کدومش ؟
گیج بودم و تا قبل از دیدنش هیچ قضاوتی نمی تونستم بکنم…
آدرسی که روشنا معزی فرستاده بود در محدوده یکی از جنوبی ترین و ارزان ترین محله های تهران بود….سال ها بود که روزبه گذرش به این محله ها نیفتاده بود اما آنقدری دنیا دیده و عاقل بود که بداند ماشین گرانبهای مادر را طعمه شیطنت بچه های جنوب شهری نکند…ماشین را در پارکینگ عمومی پارک کرد و در زمان باقیمانده تا زمان قرار، بقیه مسیر را قدم زد. برایش تعجب آور بود که میدید هنوز کوچه های تنگ و گذرهای پیچ در پیچ…هنوز جوی های باریک و بوی گند فاضلاب مسدود شده در آن … لباس ها چرک و آدم هایی که با تعجب و دقت سر تاپایش را نگاه می کردند مثل گذشته بودند و دست نخورده انگار زمان در این منطقه متوقف شده بود.
روزبه با دیدن این صحنه ها دو حس متضاد را تجربه کرد هم افسوس خورد که چرا هنوز این همه اختلاف بین طبقات جامعه هست و از طرفی خوشش آمد از دیدن چهره های اصیل و بکر مردم آن محله.
دیدن ذوق و شوق بچه هایی که با عشق دنبال توپ راه راه چند لایه می دویدند و هنوز آنقدر غیرت داشتند که با دیدن هر عابر پیاده ای بازی را استوپ کنند احساس خوبی پیدا کرد ..
حالش خوب بود گرچه بوی ادوکلن گرانش مدام در بوی گند جوی وسط کوچه گم میشد و کفش چرم فاخرش با شُل و گِل تلنبار شده در مسیر، برق تمیزیش را از دست داد.بالاخره کوچه و بعد پلاک آبی قدیمی را پیدا کرد و با حس و حالی که مختص برندگان یک جایزه جهانی بو، زنگ در را فشرد.
دقایقی بعد درب خانه باز شد و روزبه از دیدن آن خانومی مسن که با چهره ای مهربان و نورانی به رویش لبخند میزد متعجب شد.شاید توقع داشت خود روشنا در را به رویش وا کند. به سرتاپای پیرزن نگاهی انداخت…در نگاه اول صورت گرد سپید و موهای فر خاکستری رنگی که از بالای روسری تیره رنگش بیرون زده بود و بعد چادر رنگی گل درشت و باز هم همان لبخند مهربان و مادرانه تجهش را جلب کرد…
لبخند های مکرر پیرزن به روزبه هم ناخوداگاه سرایت کرد و لبـ ـهایش نامحسوس به حالت لبخند از هم گشوده شد.برای اطمینان از صحت آدرس پرسید
-منزل خانوم مغزی ؟
زن لبخندش را که انگار همیشه روی لبش چسبیده بود تکرار کرد و با محبت ” پسرم” صدایش کرد و روزبه دلش غنج زد برای صدازدن های مادرش…
– بفرما داخل پسرم..خوش اومدی
-سلام…من روزبه هستم خانمِ؟
مانده بود زن را چه صدا کند.پیززن لبخندش عمیق تر شد و با ذوقی که رد و نشانش در برق چشمان ریزش هم دیده شد گفت
-سلام پسرم……همه این محل بهم میگن معصوم خانوم
و روزبه به این فکر کرد که چه اندازه این اسم مناسب این چهره معصوم و نورانی است
روزبه از مادرش یاد گرفته بود هیچ جا دست خالی نرود اینبار هم دست خالی نیامده بود .. جعبه شکلات را به معصوم تقدیم کرد و مسیری که زن اشاره کرد را پیمود …
نگاهی سر سری به اطراف خانه انداخت … خانه ای کلنگی و حیاط مفروش شده با موزایک هایی مـ ـستحلک …ایوان بدون نما با آجرهای نیمه ویران …خانه ای دست کم چهل سال بنا… گوشه حیاط درست کنار حوض رنگ پریده، تخـ ـت چوبی مـ ـستهلکی بود که حواس روزبه را لحظاتی به پرت خود کرد و همین توجه اندک صاحب خانه تیزبین را مجاب کرد که مهمانش را به آنجا دعوت کند
معصوم به تخت چوبی مفروش شده با فرش زمینه لاکی اشاره کرد و گفت
-بفرمایید
و روزبه با احتیاط لبه تخـ ـت نشست و همه هم و غمش این بود که کت کت و شلوار کتانش آسیب نبیند… معصوم به احتیاط
وسواس گونه روزبه برای تمیز ماندن و نخ کش نشدن کت خوش دوخت و مارکش لبخند زد
روزبه تا همینجای کار هم کم غافلگیر نشده بود..انتظار نداشت در این محله در این خانه با این جنس از آدم ها روبه رو شود…
معصوم روشنا را صدا کرد…قلب روزبه محسوس تند تر طپید … تا ملاقات آن گم شده ثانیه هایی بیشتر نمانده بی اختیار غرق لذت و خوشی شد
اینبار با دید دیگری به اطراف خانه نگاه انداخت
– باغچه کوچک باصفایی دید که تک درخت خرمالویی کهن سال از وسطش بالا رفته بود و پای درخت پر بود از سبزی هایی که با سلیقه و منظم کاشته شده بودند و چند ساقه ی بلند آفتابگردون که شاداب و سرحال رو به سوی خورشید عصرگاهی کرده بودند .
دور حیاط گلدان های متوالی گل شمعدانی و ناز علاقه صاحب خانه را به گل و گیاه به وضوح نشان میداد…روزبه تازه متوجه شد که همه چیز ان خانه در عین پوسیدگی و کهنگی به طرز دوست داشتنی ای تمیز و سرجای خود است…امروز اولین بار بود که روزبه توانسته بود رابطه مثبتی با وطن ایجاد کند و از بازگشتش پشیمان نباشد.
صدای غژغژ لولای درب و همزمان ورود دختر نگاهش را تا بالای ایوان کشاند…
آن دختر دیگر بزرگترین سورپرایز این مدت بود…دختری از جنس دخترهای اصیل ایرانی…چهره اش که دست کاری نداشت…
لبخندی که هنوز رنگ شرم و حیا داشت…لحن مودب و موقرکلامش همه و همه نوستالژیک بود…و بر تصور غلط روزبه درباره اینکه این نسل از دخترهای شرقی در زادگاهش منقرض شده باشند خط بطلان کشید
لحن خوش آهنگ کلام دختر که در عین مهربانی پر از رنگ حیا بود توجه روزبه را جلب کرد
-سلام آقای معزی …خوش اومدید
با آنکه برای هر چیز آمده بود جز به قصد دوستی و نیت های خیر اما بی اختیار در مقابل شخصیت خوب آن خانواده ناگزیر میشد ادای احترام و رعایت ادب کند … از جا بلند شد .دو لبه کتش را به هم نزدیک کرد و جواب سلام دختر را مودبانه داد
دختر روی صندلی فلزی روبه رویش نشست و معصوم به بهانه آوردن شربت تنهایشان گذاشت
روزبه برای شنیدن حقیقت تشنه تر از همیشه بود…حتی برای بازگشت معصوم هم نتوانست صبر کند.لب تر کرد..دل به دریا زد و گفت
-چون نمیخوام خیلی وقتتون رو بگیرم اجازه بدید زود برم سر اصل مطلب
نفهمید دختر معذب است یا هیجان شنیدن خبری از سوی مادر این همه آشفته حالش کرده … روشنا مدام با نوک انگشتان ظریف و بلندش با لبه چادر گل درشتِ حریرش بازی بازی میکرد …وقتی صدای آرامشبخشش در گوش روزبه پیچید روزبه واقعا حیرت زده شد … این دختر در عین آشفته درون ، باز هم میتوانست به اطرافیانش آرامش تزریق کند
-خواهش میکنم…بفرمایید
روزبه نگاهش را از حرکت ظریف انگشتان دختر گرفت و به صورتش دوخت و خیلی جدی گفت
-اول چند تا سوال می پرسم تا مطمئن بشم شما همون کسی هستی که مامانم دنبالش میگشته
اینبار دختر موافقتش را با حرکت سر نشان داد…
روزبه – اسم مادرت رو به خاطر دارید؟
-بله خوب یادمه…اسمشون شهره بود
و فورا نگاهش را به نگاه روزبه گره زد …نگاهش التماس غریبی داشت .روزبه اوج تشنگی دختر برای دیدن مادرش را در آن چشمان عسلی براق می دید اما حتی تایید نکرد کرد که او هم از زنی به نامه شهره برایش خبر آورده .با سکوتی چند لحظه ای این امکان را فراهم کرد که جان دختر به لبش نزدیک و نزدیک تر شود.نگاه دختر بیقرارتر از همیشه بود اما پیاله صبرش انگار پایانی نداشت…روزبه کم آورد انتظار داشت بتواند دختر را عصبانی ببیند اما آن دو چشم عسلی براق فقط التماس میکردند که روزبه به حرف بیاید و ردی از کلافگی و عصبانیت در خود نداشتند.
روزبه – میدونی؟ …خیلی واسم عجیبه که شهره نتونسته زودتر از این ها پیدات کنه …
روزبه ذوق زدگی دختر را به وضوح در چهره اش دید…همان لبخند صورتی کمـ ـرنگ که دختر سعی کرده بود پشت حریر چادر از روزبه بپوشاندش و موفق نشده بود.نفس راحتی کشید از اینکه این پیک اشتباه نیامده و از گمشده او خبر آورده
بی تفاوت پرسید
-مگه شما در طول این سال ها همنجا زندگی نمی کردید؟
-نه..راستش الان یکی دو هفته اس که برگشتیم…من و معصوم جون سال ها پیش به یه شهر دورافتاده مهاجرت کردیم و الانم فقط یه مدت کوتاه برای درمان پای مامان اینجا هستیم و بعد باید برگردیم شهرمون.
-که اینطور…پس به همین دلیل نشده که اطلاعاتی ازت به دست آورد
-بله… مثل اینکه مادرتون قبل از اینکه ما برگردیم تهران اومده بودن دم درخونه و به همسایه ها سپرده بودن اگه خبری از ما گرفتن بهشون خبر بدن..شمارشونو پیش همین منیر خانوم ،همسایه رو به روییمون، گذاشته بودن..
روزبه با علامت سر تایید میکنه و فورا میره سراغ اونچیزی که هیچ جوری نتونست جوابشو پیدا کنه
-شما در بچگی ….بیماری خاصی نداشتی؟..
-من؟…نه…من مشکلی نداشتم…
خیلی عجیب بود…این با هیچ کدام از دانسته های روزبه جور در نمی آمد ……. یکباره فکری از ذهن روزبه گذشت
-شما تنها بچه شهره بودی؟
روشنا به فکر فرو رفت و سکوت را ترجیح داد..روزبه کلافه شدو پرسید
-مشکلی هست؟
-نه…فقط …
-فقط چی؟
-مطمئن نیستم چی باید بهتون بگم
-معلومه..حقیقتو بگو!
روشنا:
باز هم نتونسته بودم احساساتمو کنترل کنم و همین موجب شد اون مرد بیچاره فکر کنه با حرفاش منو اذیت کرده…
-نه …من غذر میخوام که نتونستم خودمو کنترل کنم…آخه من و خواهرم خیلی به هم نزدیک بودیم و تنها دوست و همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم
کمی تامل میکنه ..شاید می ترسه با سوال هاش اوغاتم مکدر بشه…مردِ فهمیده ای بود که اینطور مراعاتمو میکرد…نگاهش کردم تا علت سکوتشو متوجه بشم…
باید زودتر از این ها متوجه میشدم که چه لباس های شیک و گرونی پوشیده …کت و شلوار شکلاتی رنگ کتونش بدجوری با رنگ گندمی چهره اش همخونی داشت…پیرهن چهارخونه اش زمینه تیره داشت اما خط هایی از شکلاتی و آجری داشت که به رنگ کتش میومد…ابروهای پرپشت مشکیش زیاد توجهم رو جلب کرده بود چون اغلب اوغات تو هم گره اش میزد … هم وقتی اخم میکرد هم وقتی تو فکر بود…
چشماشو که از همون اول زیر عینک آفتابی مخفی کرده بود و چون تو زاویه ای که نشسته بود اشعه خورشید هنوز چشمو اذیت میکرد تصمیمی برای برداشتن عینکش نداشت…صورتش رو شش تیغه کرده بود و یه رد کمـ ـرنگ از بخیه ی قدیمی روی خط اخم پیـ ـشونیش خود نمایی میکرد…
جای من دوستام باید این موجود خوش تیپ رو میدیدن تا در لحظه شیفته ی تیپ و قیافه و هیکلش میشدن …خودمونیم جای درس و بحث همش تو فکر این پسر اون پسرن … اصلا انگار میان دانشگاه برای دید زدن و هر روز از نو عاشق شدن…واقعا درک کردنشون از توان من خارجه … اما این آقا پسر زیادی اخموِ و به قول بچه ها من که حال نمیکنم باهاش.
تو افکار و آنالیزم قوطه ورم که یکهو میپرسه
– خواهرت اون زمان پیش مامانت بود یا تو ؟
این تلخ ترین سوالی بود که میتونست بپرسه …همیشه این حس دور انداخته شدن آزارم میداده…سعی کردم نگاهش نکنم و عادی باشم
-روشنا پیش مامان بود… تا قبل از فوت روشنا من پیش مادربزرگ و خاله ام بودم
فورا اشتباهم رو تو هوا می غاپه و با تعجب می پرسه
-روشنا؟ مگه این اسم شناسنامه ای تو نیست؟
بدم میاد که منو جای “شما” ، “تو” خطاب میکنه اما اول باید جواب نگاه ترسناک و متعجبشو بدم
– بعد از مرگ خواهرم…اسم من شد روشنا…
حتی ترسناک تر از قبل هم میشه و با لحنی محکوم کننده میپرسه
-چرا؟