رمان همسر دوم پارت 13

4.8
(10)

 

 

گیج نگاهم میکنه و گیج تر می پرسه
-چی؟ اون مرد معلمت بوده؟
مضطرب نگاهش میکنه … محض برطرف شدن سوءتفاهمی که لحظاتی پیش برای حرص دادنش عمدا به وجودش اورده بودم رک وراست توضیح میدم
-آره …یه پیرمرد موسفید… با یه عینک ته استکانی نمره بالا…خیلی تشویقم میکرد به نوشتن ..روحش شاد!
روزبه با حرص نگاهم میکنه و کلافه میگه
-واقعا که!
… چشم هامو تنگ میکنم و مردد نگاش میکنم …. حس میکنم دیگه قصدی برای بیرون کردنم از اتاقش نداره…
با کمی طنازی و شیطنت زنانه چشم و ابرویی واسش میام و با تن صدایی دلپذیر میپرسم
– بقیه قصه رو بخونم یا برم ؟
کد کشایی از حالات چهره اش همیشه سخته الان که نگاهش میخ صورتمه ،سخت تر از همیشه! …..نگاه داغش رو اجزای صورتم می چرخه و بعد سرمیخوره پایین و رو لبام ثابت میشه …نگاهش عجیب غریب میشه و حرفی میزنه از نگاهش عجیب تر!
-مطمئن باش یه روز کاری میکنم که اون دهنت بسته بشه تا دیگه با قصه سر هم کردنات منو به بازی نگیری!
نمیدونم چرا باز گر می گیرم و پشت بندش گلوم خشک میشه…
گیج نگاهش میکنم تا شاید بفهمم منظورش دقیقا چی بوده!…
حس میکنم لپام گل انداخته و صورتی رنگ شده…
به خودم نهیب میزنم …”دیونگی هم عالمی داره روشنا خانوم…اولش که تب و لرز بود…حالا شده گر گرفتن و سرخ و سفید شدن…باید خودتو به یه دکتر حاذق نشون بدی!”
روزبه نگاهشو زود از روی صورتم جمع میکنه و خط اخمش رو با یه اخم درست حسابی برجسته تر از قبل میکنه
تاب و توان فاصله گرفتن ها و تلخ شدنش رو ندارم… طنز میریزم تو کلامم و شیرین میشم تا شاید تلخیش بره و ازم دور نشه.
-نکنه منظورت اینه که قصد کشتنم رو داری و میخوای اینطوری از شرم خلاص شی؟!
اینو میگم و پشت بندش کاملا مصلحتی میخندم.

**

روزبه:
نگاهمو فورا از لبخندش میگیرم و بابت حرف مزخرفی که بی هوا به زبون آوردم خودمو شماتت میکنم
کلافه دستمو روی پوست عرق نشسته گردنم میکشم…انگاردخترک راست میگه…این تابستون داغ ترین تابستون عمرمِ
هواسشو پرت قصه میکنم و میگم
– اصلا اونو ولش کن… بقیه ی قصه ات رو بخون…
وقتی شروع میکنه خوندن جفتش میشینم و به خط قشنگش خیره میشم
روزی شاه از همسرش پرسید ….شهبانو شدی اما نه من و نه زیبایی های دنیا هیچکدام را نمیبینی، آیا این خوشبختی است؟…دخترک جواب داد- آری آخر باور دارم هیچ کجا خانه یار و هیچ چیزی زیباتر از تصور لبخندش نیست…من هر دو را دارم پس کامیاب جهانم…تنها افسوس من این است که صدای خنده فرزندمان را میشنوم و برای دیدن آن لبخند دلم لک میزند..
پادشاه که این سخن را از همسرعزیزش شنید دستور داد کل سرزمین ها را بگردند و طبیبی پیدا کنند که بتواند بینایی زن را به او برگرداند …طبیبان زیادی آمدندو رفتند ولی هیچکدام کاری از پیش نبردند.. پادشاه نزد همسرش آمد وبا شرمندگی گفت: من پادشاه سرزمینم هستم اما قدرت این را ندارم که تنها خواسته ات را برآورده کنم.. زن لبخند زد و گفت: پس چه نعمتی است کور بودن و من غافل بودم!.. چهره پشیمان و شرمنده محبوبم را نمی بینم …پس کوری بزرگترین نعمت دنیاست.!

 

زیر لب غر میزنم
– این پادشاه خوددرگیری داشته…یکی نیست بگه خودت این بلا رو سر زن بیچاره آوردی حالا دنبال دوا درومونش افتادی؟
روشنا قهرآمیز نگاهم میکنه … میاد به حالت قهر از لبه تخت بلند شه و اتاقمو ترک کنه که فورا مچشو تو هوا میقاپم …
– کجا میری؟ بقیه اشو بخون!
با اینکه دلخوره اما حرفمو زمین نمیزاره … از خواسته ام پیروی میکنه و آروم و مطیع میشینه کنارم و با همون تن آرامشبخش صداش واسم توضیح میده
-شهریار قصه من خود درگیری نداره!…اون مردیه که همسرشو دوست داره و واسه برآورده کردن خواسته اش ..واسه آرامشش … واسه لبخند زدن دوباره اون زن داره تمام تلاششو میکنه
دستمو میزنم زیر چونه ام و حواسم کم کم از حرفاش میره به تن آرامشبخش صداش…میره به حرکت ظریف لباش…به برق معصوم چشاش
نمیفهمم چقدر میگذره …انگار چیزی پرسیده و منتظره که جوابشو بدم
گیج نگاهش میکنم و بی هوا سرمو به نشونه تایید تکون میدم…
با تعجب نگام میکنه و میگه
-واقعا ؟
گیج می پرسم
-چی؟چی پرسیدی؟
اخم کمرنگی میکنه و میگه
-اصلا گوش میدی من چی میگم؟
صادقانه شونه بالا میندازم و میگم
-راستشو بخوای…نه!
نشون نمیده اما میفهمم که خیلی بهش برخورده … فورا کاغذهاشو جمع میکنه و مصمم پا میشه که از پشم بره…
سرشو میندازه زیر و میگه
– میخواستم امشب تمومش کنم اما …. خسته ام
چقدر خوبه این دختر… چقدر نجابت داره… حتی به زبون نمیاره که ازم دلخوره…این کارش خیلی واسم ارزشمنده
دلخوره ..پشتشو به من کرده و قصد رفتن داره ..نمیخوام بره…اگه بره باز من میمونم و این شب طولانی و یه دنیا عذاب از دلخور رفتنش
دستمو نرم میبرم بالا و انگشتاشوآروم لمس میکنم…به وضوح لرز به اندامش میوفته و از این نزدیک بودن خجل میشه
با یه لحن نرم و پر خواهش میگم
-بمون و امشب تمومش کن!
صداش می لرزه..انگار از چیزی ترسیده ..انگار میخواد فرار کنه از پیش من بودن..برای رفتن اصرار میکنه
-خیلی خسته ام روزبه…
انگشتمو میون انگشتاش فرو میکنم … زانو هاش کم کم سست میشه و همین که میوفته رو تخت با حرکت ارتجاعی فنرهای تخت باز تعدلشو از دست میده و مثل پر کاه تو هوا تاب میخوره و درست میوفته کنارم
فرصتو غنیمت میشمارم … تا شوکه اس و برای بلند شدن تقلا نکرده ، توجیه میکنم تا بخوابه و خستگیش در بره
-گفتی خسته ای؟… پس همینطور که دراز کشیدی بقیه قصه رو واسم بخون… طاقت ندارم باز برای ادامه اش چند شب دیگه هم منتظر بمونم!
واسه اینکه احساس راحتی بکنه ازش فاصله میگرم و اونطرف تر موازیش رو تخت دراز میکشم… دستمو تکیه گاه سرم میکنم و بهش خیره میشم
همونطور که به پشت خوابیده کاغذها رو جلوی چشمش بالا میگیره و اولین جمله از متنش رو میخونه
-تو چه قلب زیبایی داری !
شیطنتم گل میکنه و برای عوض شدن جو به طنز میگم
-آره…همه اینو بهم میگن !
صدای خنده اش زندگی بخشه و موجب میشه بعد از ماه ها لبخند با لبام آشتی کنه
میون خنده هاش بریده بریده میگه
-با …تو که نبودم…..قصه رو داشتم میخوندم!
خودمو به ندونستن میزنم و خندمو آروم از لب برمیدارم و با علامت دست میگم ادامه بده
-پادشاه گفت : تو چه قلب زیبایی داری شهبانو…حال میفهمم آنکه این همه سال کور بوده منم…اگر از همان روز اول قلب زیبایت را دیده بودم الان هیچ حسرتی با من نبود و تو میتوانستی لبخند فرزندمان را ببینی… دخترک گفت -من هم مقصرم ….آنچه من باید به شاه میدادم نه قلب چاک خورده ام بود و نه چشم هایم بود…آنچه شما روز اول از من طلب کردید چیزی نبود که قادر باشم یه روزه و یک شبه به شما تقدیم کنم… روزها و شب ها از عمرم هزینه کردم تا آن مطاع گران، حاصل شود…بسیارخرسندم که اکنون این مطاع را با شما میبینم

پادشاه پرسید -آن مطاع چیست؟ دختر گفت-آن چیزی نیست جز اعتماد شما به من… وچون نتوانستم آن زمان تقدیمتان کنم چشم هایم را گرفتید تا چشمم نبیند و دلم نخواهد و خ*ی*ا*ن*ت نکنم… اما اکنون که به من اعتماد کرده اید و محبتم را باور دارید، میدانید که به شما خ*ی*ا*ن*ت نمی کنم…چون باور دارید با آن چشم فقط شما ، فرزندم و خوشبختیمان را خواهم دید و هوا و ه*و*س دیگری نخواهم داشت.
شاه آهی کشید و گفت: -چه مطاع گرانی شهبانو ..من آنرا در گنجینه قلبم با دقت حفظ خواهم کرد…بدان که از امروز محبت من به تو صد چندان شده و جز تو به چشمم هیچ زیبارویی نخواهد دید…شهبانو از ته قلب شاد شد و با گریه گفت: -شما امروز بزرگترین آرزویم را برآورده کردید
شاه تعجب کرد و پرسید -مگر آرزویت برگشتن بیناییت نبود؟ دخترک گفت- نه سرورم آرزوی من بسی بلندتر و دست نیافتنی تر مینمود… من دخترکی بودم ساده و فقیر و بی بهره از زیبایی دیگر دختران …وقتی مرا از دست دزدان رها کردید مهرتان به دلم نشست و عاشقتان شدم …پی شما گشتم وفهمیدم شهریار این ملکید ….مهرتان به دلم افتاده بود و مهار دلم از دستم خارج شده بود …مانند دیگر دختران به امید وصل،به سرایتان آمدم…همه مرا مسخره میکردند …اما وقتی مدت ها صبوری کردم و در راهم ثابت قدم ماندم بالاخره به حضورتان شرفیاب شدم و در کمال ناباوری همسرتان شدم ..
دخترک آهی کشید و گفت : رویای بلند من این بود که شهریاری که قلبم در گرو عشقش است، با چشم دل زیبایی درونم را ببیند و مرا برای خاطر خودم گرامی بدارد … و شما امروز نعمت را بر من تمام کردید..حال من به لطف خداوند و سرورم، سعادتمند عالمم.
نگاهش میکنم …چشم هاش داره برق میزنه … با صدای زیباش آخرین جمله از نوشته اش رو میخونه و کاغذها رو جمع میکنه ومیره
دخترک رویای بلندی داشت …چشم هایش را بخشید و چشم های عزیز شهریارش شد.

*
روشنا:
تو تختخواب غلتی میزنم و با شنیدن زنگ دریافت پیام جدید، پلک هامو آروم از رو هم وا میکنم.با دیدن گوشی خوشگلم، دوباره یاد محبت و توجه روزبه میوفتم … لبخند روی لب هام میشینه و وجودم سرشار از یه حس خوب ِ زندگی بخش میشه.
همونطور که طاق باز روی تخت خوابیدم انگشت رو صفحه گوشی میکشم و با دیدن یه پیام صوتی از روزبه در ساعت 4 بعد از ظهر از شدت تعجب چند بار پلک هامو باز و بسته میکنم …درست دیدم ..پیام فرستاده واسم …
فورا دکمه مربوط به پخش پیام رو میزنم…با شنیدن صداش لبخند رو لبم میشینه
“سلام . یه مورد ضروری بود که باید بهت میگفتم اما گفتم شاید خواب باشی و زنگ نزدم…. راستش کیانوش و مژده که صمیمی ترین دوستام هستن دیروز اومدن ایران و به محض ورود متاسفانه ماجرای عقدمون رو شنیدن …امروز زنگ زدن و به زور دعوت کردن بریم ویلاشون که توی یه منطقه کوهستانیه… مژده خیلی اصرار داره تو رو ببینه و باهات آشنا بشه…هیچ جوری نتونستم قانعش کنم که تو نمی تونی بیای … پس چاره ای نیست… فردا صبح زود حرکت میکنیم…ضمنا اونجا همه چیز هست فقط چمدونت رو آماده کن..لباس گرم و وسائل شخصی..ساعت 5 صبح حرکت میکنیم”
*
ساعت هفت بعد از ظهر رو نشون میده … شماره مامان رو میگیرم و گوشی رو میزارم رو حالت بلند گو … مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه میشم که صدای مامان تو گوشم میپیچه
-سلام روشنا جان.خوبی عزیزم؟
هنوز بعد از هفده سال هر بار که جای اسم اصلیم که “رها” هست منو “روشنا ” صدا میکنه قلبم از غم تو سینه فشرده میشه.همیشه از خودم میپرسم ، تا کی قراره اسم خواهر فوت شده امو یدک بکشم؟! وقتی هفده سال پیش مامان اولین بار روشنا صدام کرد و بهم حالی کرد از این به بعد دیگه “رها” بودن رو فراموش کنم انگار بخشی از وجود و هویت منم با خواهرم زیر خاک فراموشی دفن شد.
به خودم میام و مثل همیشهی زندگیم، روی احساسات تلخم سرپوش میزارم ..نگرانی رو که تو صدای مامان میبینم ،یادم میوفته که مامان از روز اول این رابطه هر روز و همیشه نگرانِ حال و روز من و زندگیم بوده…..هر بار بهش زنگ میزنم هول میکنه و فکر میکنه اتفاق بدی افتاده..انگار همیشه منتظر یه اتفاق بد، یه خبر بد تو رابطه من و روزبه هست… به همین دلیل هم کم بهش زنگ میزنم…انگار عادتم شده که خودش هی تماس بگیره..اینبارم بعد از سلام و احوالپرسی هول میکنه
-روشنا جان… چیزیت شده مامان؟
-مامان …قربونت برم باز چرا هول کردی! …نه ،چی شده باشه؟! زنگ زدم واسه احوالپرسی

 

باز تو خودش فرو میره
-قربون صبوری و مظلومیتت برم مادر…
-مامان تو رو خدا باز خودت ناراحت نکنیا … من که اونشبم که اومدیم پیشتون کلی واست حرف زدم… بهتون که گفتم که من و روزبه با هم خوبیم…خوشبختیم ونگرانی شما بی دلیله قربونت برم!
-همون شبم باورم نشد حرفات..هیچ وقت باورم نمیشه تو و پسر شهناز با هم خوش باشید!
میشینم رو صندلی و گوشی رو میچسبونم رو گوشم و تلاش میکنم نگرانی های بی پایانشو موقتا آروم کنم
-اشتباه شما همینه مامانجون… روزبه منو “روشنا” میبینه نه دختر شهره ..منم اونو پسر شهنار نمیدونم…اون روزبه هست…فقط روزبه!
مامان یهو بغض هاش میشکنه… زجه میزنه و میگه
-من مقصر این وضعیت توام… من هیچ وقت خدا ،واست مادر خوبی نبودم…اون از گذشته که گمت کردم ، اینم از الان که به خاطر من و اشتباهم ، شدی مثل گوشت قربونی تو دست روزبه !
آهی میکشم و میگم
-مامان… من همیشه بابات دروغ روز اولمون ازت عذر خواستم ..درسته من و روزبه اونطور که ادها کردیم عاشق هم نبودیم اما الانم کینه ای بین ما نیس … یه زندگی عادی داریم مثل خیلی از زوج های دیگه..
مامان مثل ابر بهار اشک می ریزه و میگه
-تو تمام این دو ماهی که روزبه برگشته و پاش به زندگی تو وا شده ،سعی کردم خودخوری کنم و خودمو قانع کنم دارم به خواست تو احترام میزارم . هیچ وقت به روت نیارم اما…اما خیلی نگرانتم روشنا …تو تنها کس منی…خواب و خوراک ندارم از فکر تو و زندگیت!
اشک تو چشام جمع میشه.. ناباورانه میگم
-مامان!
میون هق هق گریه اش میگه
-من تو گذشته بد کردم روشنا…اما حقم این همه شکنجه شدن نیس….من و اردشیر با هم خوشبختیم اما وقتی میبینم تو و روزبه دارین تاوان خوشبحتی ما رو میدین …درد میکشم…جفتمون به اندازه لحظه لحظه زندگیمون درد میکشم..اردشیر هم حالش بهتر از من نیس…ما نمی تونیم نسبت به زندگی شما بی تفاوت باشم…باید پدر ومادر باشی تا بفهمی من چی میگم و چی میکشم…روزبه خوب میدونه داره چه بلایی سر من میاره …اون مرد داره منو توی یه مرگ تدریجی میکشه…غصه ی تو داره منو از پا درمیاره!
-مامان خواهش میکنم…روزبه اونطوری که شما فکر میکنید نیس…
-من نگرانم روشنا…اونشب تو مهمونی هم من هم اردشیر متوجه سردی رابطه شما شدیم…اون مرد هنوزم تو چشاش نفرتِ…هنوز منو غاصب جای مامانش میدونه..پس کی میخوای حقیقتو بهش بگی و همه مون رو خلاص کنی؟ بهش بگو که مادرش چه…
معترض میگم
-مامان! خواهش میکنم پشت سر مُرده حرف نزن…
بعد واسش قصد و نیتم رو توضیح میدم تا شاید آروم بشه
– روزبه تازه یکم آروم شده ..تازه یکم به من اعتماد کرده…منم از اولش دنبال همین بودم..میخواستم یکم که آروم گرفت…یکم که فکرهای خطرناکشو کنار گذاشت…یکم که غم از دست دادن مامنش فروکش کرد .. کم کم حقیقت گذشته رو نشونش بدم …
بعد یهو قضیه سفر یادم میاد ..
-راستی مامان ما داریم میریم سفر
-چی ؟ سفر؟
-آره با دوستای روزبه…فردا صبح داریم میریم…
مامان اشک هاشو پاک میکنه و نگران میگه
-خیلی مراقب خودت باش روشنا …
لبخند میزنم و برای اینکه یکم خیالشو بابت زندگیم راحت کنم میگم
-چشم..میخوایم بریم خوش بگذرونیم … شما باز نگرانی؟
انگار حرفمو نشنیده … ملتمسانه میگه
-قول بده همونجا همه چیزو بهش بگی.. باشه؟
محض آروم شدنشم که هست میگم
-چشم ..توی یه فرصت مناسب کم کم همه چیزو درباره گذشته بهش میگم
بعد از مدت ها نفس راحتی میکشه و مثل من به روزهای مبهم آینده فکر میکنه و همراه با آهی میگه
-خیلی واست نگرانم روشنا..خیلی میترسم از آخر این قصه

بهش میگم
-مامان تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنید …همه چیز خیلی زود درست میشه ..
آهی جگر سوز میکشه
-کاش منم میتونستم مثل تو خوش بین باشم …خدا خودش به خیر کنه آخر و عاقبت کارمون رو
با اعتماد که همیشه به خدا دارم لب میزنم
-خدا حتما کمکمون میکنه مامان.. همه چیز درست میشه!
حس میکنم داره در در اوج ناامیدی لبخند میزنه…
از اینکه کنارمه و واسم مادری میکنه حال خوشی بهم دست میده …
پلک هامو رو هم میزارم و خدا رو بابت داشتنش شکر میکنم و لبخند میزنم
***
ممنون از همراهیتون

روشنا:
ساعتی از حرکتمون میگذره…تو سکوت مطلق ماشینش تو صندلی فرو رفتم و پلک هامو روی هم گذاشتم اما هیجان غریبی دارم که هر چی که هست بی ارتباط با حضور روزبه در کنارم نیست.
از دست خودم و این حس و حال عجیب کلافه ام…آرامش و بی فکری گذشته از وجودم رفته …مدام دارم به اون مرد فکر میکنم…
این روزها مدام برمیگردم سر ریسمان این رابطه و از روز اولش تا امروز رو هی مرور میکنم ..از روزی که اومد و منو از دست اون عوضی ها که میخواستن منو بدزدن و بی آبرو کنن نجات داد و به خاطر من زخمی شد..تا خود امروز که جفتش نشستم و دچار این بیماری لاعلاج احساسی شدم.
حس میکنم حتی افکارم هم توی این مدت متفاوت شده..این روزها همش خوبی ها و ذره توجهات روزبه زیر ذه بین نگاهمه و تلخی ها و کم توجهیش رو یا نمی بینم یا اونقده کمرنگ شده که به چشمم نمیاد …
این روزها یه سوال هم داره روز به روز تو ذهنم پررنگ و پررنگ تر میشه… مگه قصد این مرد انتقام گرفتن از من و زجرداددنم نبود ؟ مگه نمی گفت میخوام تو رو زجر بدم تا مامانت زجر بکشه ؟ پس چرا دیگه آزارم نمیده؟… اصلا این مرد با قلب مهربونی که داره هیچوقت تونست منو اونطور که میخواست اذیت کنه و آزار بده؟ …
یهو یاد حرف مامان میوفتم …یادم میوفته دیروز مامان پشت تلفن از خود بیخود شد و حرف هایی که تو تمام این مدت رو دلش انبار شده بود رو یکباره بیرون ریخت … صداش باز تو گوشم تکرار میشه ” روزبه خوب میدونه داره چه بلایی سر من میاره …اون مرد داره منو توی یه مرگ تدریجی میکشه…غصه ی تو روشنا، داره منو از پا درمیاره! ”
گیجم ..خیلی گیجم
از طرفی نمی تونم مثل گذشته با دید منفی به روزبه و هدفش از کارهایی که میکنه فکر کنم و حتی دلم نمیاد حرف های مامان رو درباره او و قصد و نیتش جدی بگیرم و از طرف دیگه نمیتونم نسبت به مامان و نگرانی هاش و اینکه گفته غم و غصه زندگی من داره از پا درش میاره و داغونش میکنه بی تفاوت باشم…حس یه تیکه فلز رو دارم که تو جاذبه مغناطیس دو قطب مخالف اهنربای زندگی معلق مونده و هی بین این قطب و اون قطب دست به دست میشه
آه میکشم و بیدار بودنم لو میره
متوجه بیدار بودنم میشه و میگه
-فکر کردم خوابیدی!
به علامت نفی سرمو تکون میدم که میگه
-اون جعبه داشبورد رو باز کن
اطاعت میکنم که میگه
-اون جعبه کوچیک سمت راست رو میبینی؟
-اوهوم.چی هست؟
-یه چیزی که الان که واقعا بهش نیاز داری!

جعبه رو باز میکنم و تا حلقه قشنگمو میبینمو کلی ذوق میکنم
-ببین سایز شده؟
انگشتر استیلم هنوز تو دست چپمه…
نیم ناهی به سمت روزبه میندازم …با دقت رفتارو زیر نظر گرفته…
انگشتر خودمو از تو انگشت حلقه دست چپم بیرون میارم و حلقه اشو آروم و با احتیاط دستم میکنم..عالیه
لبخندمو که میبینه خیالش راحت میشه که راضیم
نگاهش رو حلقه میشینه…..گوشه لب هاش به نشونه لبخند جم میخوره …
بی تشکر که نمیشه…باز هول میشم اما اینبار قدرشناسانه نگاهش میکنم و کوتاه میگم
-ممنون..عالی شده.. …اندازه اندازه اس
نگاهشو آروم از رو صورتم بالا میاره و به چشمام میدوزه …حال خرابمو خراب تر میکنه و شیطون میگه
-چه عجب اینبار واضح تشکر کردی!
داره لبخند میزنه…بعد از مدت ها داره یه لبخند درست و حسابی بهم تحویل میده …حسم حس کسیه که در آرزوی دیدن طلوع خورشید مدت ها به افق خیره مونده بوده و حالا شاهد اون لحظه دوست داشتنیه…
میمیک آروم و شاد چهره اش رو که میبینم دوست دارم ساعت ها بی هیچ پلک زدنی محو اون لبخند کم پیدا بشم و یه دل سیر نگاهش کنم… …نمیدونم چند دقیقه بهش زل زدم ، خیره خیره نگاهش کردم و مشتاقانه لبخند زدم که با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم میام و اولین چیزی که میبنم نگاه خندون و شیطون اون مردِ
کم کم به خودم میام … حس میکنم کل خون بدنم تو صورتم جمع شده…هیجان و طپیدن های دیوانه وار قلبم یه حقیقت بکر رو آروم آروم واسم فاش میکنه…تازه اون لحظه اس که میفهمم عشق مثل یک بارداری ناخواسته در قلب من نطفه بسته…چه سفر درازی بود از کینه روزبه تا عشق من!
***

روشنا:
پس از طی کردن یه جاده خاکی نسبتا طولانی صداش تو گوشم میپیچه
-رسیدیم…
پلک هامو آروم از هم وا میکنم و به مرد جوونی که کنار در بزرگ سفید ویلا ایستاده و روزبه داره با ذوق نگاهش میکنه خیره میشم…پیش خودم میگم پس کیا ، شوهر مژده و دوست صمیمی روزبه این مردِ!
روزبه کلا حضور منو فراموش میکنه …ترمز دستی رو میکشه و سریع از ماشین پیاده میشه.. حس میکنم داره رو ابرها راه میره…هر دو مرد مشتاقانه به سمت هم حرکت میکنن … همدیگه رو تنگ بغل میکنن و چند لحظه تو آغوش هم میمونن و غم دوری و فراغ ، سبک میکنن.
کیانوش مرد چهارشونه و قد بلندیه ..موهای قهوه ای متوسط و چشم و ابروی تیره اش از این فاصله که من نسشتم روی پوست گندمیش خودنمایی میکنه …حالا که دیدمش متوجه شدم که کاملا متفاوت از تصورات ذهنی من بوده.
کیانوش کسی رو مخاطب قرار میده وخبر رسیدنمون رو اطلاع میده …
هنوز بلاتکلیف تو ماشین نشستم و دارم نگاهشون میکنم …با دیدن چهره مژده لبخند رو لب هام میشینه…یه دختر ظریف جسه و باریک با پوست سفید سفید و چشم و ابرو تیره…فوق العاده پرانرژی و بشاش.
یه بلوز آبی آسمونی و شلوار جین سرمه ای…شالی کرم رنگ که عقب رفته و موهای مشکی مواجشو به نمایش گذاشته…روزبه با چه شوقی باهاش دست میده …انگار واسه خودم نشستم و دارم مثل یه عکاس حرفه ای ناب ترین لحظه ها رو شکار میکنم …لنز دوربینم زوم شده روی صورت روزبه و سوژه عکسم لبخند هاییه که با سخاوت تمام تقدیم دوستاش میکن و نگاهشه که برق میزنه و رنگ زندگی گرفته…
دور بودن از اون مرد رو تاب نمیارم … دستگیره درو لمس میکنم و از ماشین شاستی بلند روزبه پیاده میشم …خنده ها و لبخند های اون سه نفر به منم سرایت کرده …چند قدم که جلو میرم توجه مژده بهم جلب میشه…
خاکی و خودمونی اونم چند قدم میاد سمتم…به رسم ادب سلام میگم و خودمو روشنا معرفی میکنم
سرشو به نشونه تایید تکون میده حس میکنم خیلی بیشتر از این ها درباره من میدونه .گیج میشم یعنی روزبه درباره من با مژده صحبت کرده؟

دستمو واسه دست دادن دراز میکنم ..به دست دادن اکتفا نمیکنه میکشدم تو بغلش و تنگ منو تو آغوشش فشار میده و با صداقت ناب کلامش میگه
-سلام عزیز دلم… خیلی خوش اومدی رها جون…. چقدر مشتاق دیدارت بودم
چی ؟ درست شنیدم؟ منو رها صدا کرد؟ اون دختر چی درباره من میدونه؟! چرا اینطوری صدام کرد؟
هنوز تو شوک حرفش که با محبت دستمو میکشه و منو میبره تو جمع مردونه ی شوهرش و روزبه و منو با ذوق به شوهرش معرفی میکنه
– ایشون رها خانوم گله …
با علامت سر و همراهی کلام سلام میگم
کیا با گرمی و احترام خاصی سلام میگه و دستشو به نشونه ادب جلو میاره .شرمنده کیا میشم و مستاصل به روزبه خیره میشم و با نگاهم ازش درخواست کمک میکنم و آرزو میکنم که ای کاش روزبه بدونه که من اهل دست دادن با نامحرم نیستم و از این تنگنا نجاتم بده
خوشبختانه معنی نگاهمو میفهمه و جوری که به کیا برنخوره خودش سریع دست کیا رو میگره تو دستاش و دست دیگه اشو میزنه پشت کیا و با شوق میگه
-خب دیگه چطوری رفیق ؟!
کیا دوزاریش میوفته و لبخندی تصنعی میزنه و هواسشو میده به روزبه
-بی معرفت منم یا تو؟ …به من میگفتی زن ذلیل خودت که بدتر شدی…تا چشمت به خانومت افتاد ما رو طلاق دادی کلا؟!
نگاهم میخ صورت این روزبه جدیده… روزبهِ شاد و سرخوش، میخنده و میگه
-اختیار دارید شما پیش کسوتی … هیشکی تو زن ذلیل بودن به پای تو یکی نمیرسه!
کیا ژست سخنران ها رومیگیره و استدلال میکنه
-اصولا زن ذلیل بودن صفت مردیه که یک طرفه به نیازها و اوامر خانمش توجه نشون میده و زنه از شوهر و نیازهاش غافل باشه …
بعد رو به مژده میکنه … برق محبت نگاهش موقع نگاه کردن به همسرش، لبخند رو لبم میشونه…با علاقه دست مژده رو میگیره و با ادامه جمله اش ازش دلبری میکنه
-اما وقتی یه خلنم دسته گل دارم که همه جوره حواسش بهم هست دیگه این اسمش زن ذلیلی نیست… تفاهمه …عشقه …عزته نه ذلت !
روزبه شاد میخنده و رو به مژده میگه
-باز شوهرت رفت رو منبر…خانمی کن و بگو یه توک پا از اون بالا بیاد پایین … خسته راهیم به خدا!
مژده میخنده و با نرمش و طنازی خاص زنانه اش دستشو دور بازوی کیا حلقه میکنه ..و با علاقه ای خاص بهش میگه
-قربون شوهر سخنورم برم من! …عزیزم، مهمون هامو خسته ان بهتر نیست ادامه این بحث همیشه داغتون رو بزاریم واسه یه وقت بهتر؟
کیا چشمکی نثار مژده میکنه و دستشو دور گردن همسرش میندازه و میگه
-چرا که نه عزیزم!
بعد رو به روزبه به طنز میگه
-پس ادامه این بحث باشه بعد از ناهار … وقتی تو داری ظرف هاتو میشوری و منم دارم آشپزخونه ام رو تی میکشیم این بحث کاملا علمی رو موشکافانه ادامه میدیم !
صدای خنده همه مون بلند میشه…جمع با حال و باصفایی هستن…برای من که همیشه ی زندگیم یا مشغول درس خوندن یا سخت کار کردن بودم و همنشینl همیشه ایام ، پیرزنی با صفا اما همیشه خسته و رنجور بوده ،تفریح و سفر اومدن با یه جمع جوون و صمیمی لذت جدیدی هست …اما حالا با دیدن لبخند های واقعی و پررنگ روزبه و شنیدن صدای شاد خنده اش که سخاوتمندانه اجازه میده ببینم ، بشنوم و لذتشو ببرم، حال دلم هم خوبِ خوبِ…اصلا دیگه بهتر از این نمیشه!

مژده دستشو میزاره تو دستم و با شوق منو دنبال خودش میبره تو محوطه ویلا
هوای خنک و تمیز کوهستان.. بوی هیزم و خاک بارون خورده و چمن تازه هرس شده ویلا حالمو جا میاره .
از در ویلا که رد میشیم یه جاده آسفالت تا اون بالا که ساختمون محل اقامتمون قرار گرفته ، وجود داره . ساختمون در ارتفاع چند متری از این پایین و روی شیب کوه بنا شده .. دیواره ی سفید رنگ و سقف شیروانی قرمز رنگ اون بنا تضاد رنگ زیبایی ایجاد کرده که آدمو یا نقاشی های دوران بچگی میندازه…
با ذوق به اطراف خیره میشم.. انبوه از درخت های سبز دو طرف جاده ای که به سمت بالا میره رو احاطه کرده…بیشتر درخت های گردو و بادوم و سیب ..ریه امو با یه نفس هوای تازه پر میکنم و از این همه حس خوب لذت میبرم.
با صدای بوق ماشین روزبه همگی سوار میشیم و اون مسیر شیب دار رو سواره طی میکنیم .روزبه ماشینو کنار ساختمون پارک میکنه و همه پیاده میشیم.
مژده با شوق دستشو به هم میکوبه و خطاب به من و روزبه میگه
-کلی سورپرایز واستون آماده کردم …حالا به وقتش دونه دونه ازشون پرده برداری میکنم
انگشتاشو تو هم گره میزنه و با یه لحن آرزومند میگه
-امیدوارم از همش لذت ببرید …و اما اولین سورپرایز من…دیدی دین!دیدی دین !
کنار میره و دستشو به سمت آلاچیق پشت سرش دراز میکنه …
-بفرمایید
نگاهم از فضای دلنشین آلاچیق که در آغوش شمشاد های سرسبز قرار گرفته و سقف و اطرافش با گل های رونده تزیین شده عبور میکنه و روی آتشدان سنگی وسط اون ثابت میشه . روی زغال های سرخ و گداخته آتشدان ، یه کتری سیاهِ دود گرفته اس که بوی عطر چایش با نسیم خنکی که داره میوزه تو فضا متساعد میشه .صدای چرق چرق زغال ها که با هر وزیدن باد به وضوح به گوش میرسه فضای گرم آلاچیق رو شاعرانه و رمانتیک کرده.
مژده که رد شوق رو تو چشم های همه مون دیده معطلمون نمیکنه و با طنازی خاص خودش میگه
-بفرمایید ..این شما و این چای دبش آتیشی سرآشپز مژده!
مژده سعی کرده خاطرات و نوستالژی دوران کودکی رو واسمون زنده کنه . کاملا مشهوده که برای اون سه نفر که سال ها از ایران دور بودن خوردن چای آتیشی تبدیل به یه آرزوی دست نیافتی شده بوده. هر دو مرد با شوق به سمت آلاچیق حرکت میکنن .با فاصله ای کم پشت سرشون راه میرم.
کیا و روزبه کنار هم میشینن و من روبه روی روزبه ..مژده سینی نیم لیوان های بلور و قندان مسی رو وسط میکشه و کیا با احتیاط لیوان ها رو از چای خوشرنگ چشم خروسی پر میکنه ..بوی عطر چای همراه با بوی زغال های سوخته یه لذت فوق العاده رو به وجود خسته امون تزریق میکنه….هوای خنک و پاک کوهستان میل به خوردن اون نوشیدنی داغ رو چند برابر کرده و همه بی صبرانه منتظریم که چای ها تعارف بشه.
کیا زحمت اینکارو میکشه .. لیوانمو برمیدارم و میون جفت دست هام میگیرمش و جفت صورتم ها میکن ..غبار گرم چای گونه و بینی یخ کردمو گرم میکنه …نفس میکشم و نفسم پر از عطر عصاره “ارل گری” چای میشه…عاشق این بو و عطرم..
یهو یاد معصوم جون میوفتم و چای های خوش عطر و طعمش…به دلم وعده میدم که در اولین فرصت به پیرزن مهربونم زنگ بزنم و حالشو بپرسم و خبر رسیدنمون رو بهش بدم.
کیا داره درباره آب و هوا و پوش درختی به روزبه توضیح میده …فقط اینو میشنوم که میگه توی زمستون تا اتفاع چند متر هم، اینجاها برف میشینه..روزبه درباره روستای مجاور که تو فاصله کمی از ویلاس و از این بالا شمای کوچکی ازش دیده میشه میپرسه و بعد با کیا قرار میزارن در اولین فرصت یه سر به روستا بزنن و واسه سوغات نون و کلوچه محلی از مردم روستا بخرن.

بی هوا نگاهم دقایقی میخ صورت روزبه میشه که سنگینی نگاه مژده رو حس میکنم ..هول میشم و نگاهمو فورا به صورت بشاش مژده میدزم … یه لبخند معنی دار رو لب هاشه … لبخندشو هول هلکی جواب میدم…اما دست بردار نیست یهو با شیطنت میپرسه
– چطوره؟ دوستش داری؟
نگاهم مسیر رفته رو دوباره برمیگرده و چند ثانیه روی صورت روزبه ثابت میشه …روزبه رشته کلام از دستش خارج شده و با تعجب داره به من و مژده نگاه میکنه ..جریان خون با شدت هر چه تمام به سمت صورتم روانه میشه…هول میشم ..لکنت میگرم و مجبور میشم به شیطنت مژده زیر نگاه کنجکاو روزبه جواب میدم
-آره ..خوبه…یعنی…فوق العاده اس این چای!
روزبه که معلومه کنجکاو بوده ببینه مژده درباره چی نظرمو پرسیده با شنیدن جوابم دوباره به صحبتش با کیا ادامه میده و من تازه متوجه میشم که به تمام سر و هیکلم عرق نشسته…انگشتای لرزونمو دور لیوان محکم میکنم و پلک هامو برای چد ثانیه هم که شده میبیندم… با خودم میگم ..”خدایا من چه مرگم شده ؟ … با این حال و روز که خیلی زود جلوی همه لو میرم!”

نگاهم که تو نگاه مژده میوفته …شیطنت شیرین نگاهش به زبون خیلی ساده بهم میگه “خب من یکی که فهمیدم عاشقش شدی”
سرمو میندازم زیرو گوشه لبمو مخفیانه گاز میگیرم و به خودم نهیب میزنم …. “گند زدی ..با این وضع معلوم نیس تا کی بتونم احساستو از اون اصلی کاریم مخفی کنی”
مژده دستشو به هم میکوبه … جا میخورم و از افکارم به سرعت نور کشیده میشم بیرون ..
برنامه بعدی رو بلند اعلام میکنه ..میگه
-خیلی خب همگی تا قبل از ناهار وقت دارید دوش بگیرید و استراحت کنید ..
رو به من میکنه و با شیطنت میگه
-اما قبل از ناهار با اجازت به روزبه جان و دست و پنجه های هنرمندش نیاز داریم … سر ظهرکیا رو میفرستم بیاد و برای یه مدت ازت قرض بگیریدش …اوکی عزیزم؟
خنده ام میگیره… آخه مگه روزبه مال منه که قرض بدمش یا ندم؟!
بعد کنجکاو میشم و میپرسم
– تخصص روزبه تو کدوم غذاس ؟
مژده با حیرت به روزبه خیره میشه و میگه
-یعنی تا حالا کباب های عالیتو ندادی بخوره؟ پس چطوری بلـه رو ازش گرفتی؟!
روزبه میمونه چی بگه …اینبار اونه که با نگاهش از من کمک میخواد…آخه معمولا توی این بازی بخش های داستان پردازی از اولش با من بوده …
جواب مژده رو من میدم
-همیشه میدونستم که عاشق کباب و قرمه سبزیه اما چون تو خونه باربکیو نداشتیم تا به حال این هنرشو واسم رو نکرده بود!
روزبه از جوابم راضیه…نفس حبس شده اشو بیرون میده و با علامت دست ، بهم اوکی نشون میده
قند تو دلم آب میشه .. واقعا که هیچی مثل رضایت و شادی محبوب حال آدمو خوش نمیکنه
مژده هواسش از موضوع اصلی پرت میشه و با هیجانی که همیشه تو کلامش موج میزنه میگه
-واااای … پس امروز حسابی غافلگیر میشی رها جونم.
نگاه شیطونشو میدوزه به روزبه و محض اطلاع من میگه
-یعنی ما تا همین دو سه ماه پیش هر هفته با کیا مثل معتادها ،خمار میرفتیم خونه روزبه و بیچاره رو مجبور میکردیم نصف شبم که شده واسمون کباب درست کنه…بعدم دیگه نشئگی و سنگینی به جسممون غالب میشد و تا فرداش رو سرش هوار میشدیم …روزبه واسه صبحونه فردا هم کلی سورپرایز خوشمزه واسمون رو میز میچید که از بس میخوردیم و لذت میبردیم تا ناهار قشنگ سیر بودیم !…آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه دست پختت ..اصلا اومدیم ایران که باز از خماری درمون بیاری…

 

کیا و مژده میخندن روزبه زیر نگاه متعجب من به لبخندی قناعت میکنه…با خودم میگم “این روزبه واقعی چقدر متفاوت با روزبه سرد و عنقِ که اغلب خشم و عبوسشو نشونم داده …من که هنوز دو ماه نشده عاشق این روی عبوسش شدم اگه از اولش روی مهربون و جذابشو نشونم داده بود چند روزه عاشقش میشدم ؟ ”
مژده نگاه شوریده امو دنبال میکنه و به نگاه فراری از نگاه من ِ روزبه میرسه … مصلحت آمیز میخنده و میگه
-خیلی خب زوج جوان…میدونم خسته اید پاشید بریم اتاقتون رو نشونتون بدم …
تو دلم مینالم”چی؟ اتاقمون؟ یعنی فقط یه اتاق واسه ما دو نفر؟ فقط یه اتاق و حال خراب دل من ؟ ”
با این حرف مژده یهو نگاه متعجب من و روزبه تو هم گره میخوره… جفتمون تو یه لحظه آب دهنمون رو قورت میدم و همزمان چند لحظه به نگاه شیطون مژده خیره میشیم…باز نگاهم تو نگاه روزبه گره میخوره …انگار اونم داره با نگاهش تایید میکنه که فهمیده مژده از واقعیت رابطه ما خبر داره ! آه از نهاد جفتمون بلند میشه!

***

روشنا:
روزبه و کیا میرن سمت ماشین تا چمدون ها رو پیاده کنن…من و مژده وارد ساختمون میشیم … یه سالن بزرگ نیم دایره که دو دست مبل چرمی سفید و سیاه رو تو خودش جا داده ..دورتا دور پنجره های بزرگی قرار گرفته که ویوی فوق العاده کوهستان رو به نمایش میگذاره..یه شومینه بزرگ آجری رنگ و چند فرش و گلیم که بین مبل ها و جلوی شومینه پهن شده فضای دوست داشتنی سالن رو تزیین کرده . مژده منو به یه اتاق بزرگ با یه تخت بزرگ دو نفره و یه ویوی عالی تو طبقه دوم میبره …. اتاق مستر هست و ست سفید و سیاهی مشابه سالن داره اما جای مبل ،میز قهوه خوری با دو تا صندلی سفید رنگ جفت پنجره قرار گرفته.
روزبه چمدون به دست میاد تو اتاق و اونم مثل من نگاهش رو تخت دو نفره خشک میشه…احتمالا اونم داره فکر میکنی همه چیز به کنار ،شب چطور بخوابیم توی این اتاق کف سرامیک سرد با همین یه دونه تخت!
زیر نگاه کنجکاو مژده ، لبخند رو مثل یه اجبار شیرین رو لبام حفظ میکنم … محض پرت کردن هواس روزبه هم که شده میرم سمت پنجره و به ویوی فوق العاده زیبا نگاه میکنم…کوهستان و سنگ های طوسی رنگ…طبیعت بکر … پرواز پرنده ها بر فرار آسمون نیلی.
ذوق زده دستمو به هم میکوبم و میگم
-خدای من … چقدر اینجا قشنگه…آدم ه*و*س نوشتن میکنه!
ابروی مژده از تعجب بالا میره… فورا رو به روزبه میگه
-روزبه جان ….پس اون خانوم نویسنده که گفتی با خوندن متنش ناراحتش کردی و میخوای از دلش دربیاری رها جون بود؟
روزبه هول میشه و به من و من میوفته
-خب…آره..یعنی…
دلم تو سینه می لرزه و از هول شدن روزبه خنده ام میگیره و میگم
-آره…خودم بودم
مژده با شیطنت میپرسه
-خب؟ …بعد چیکار کرد که باهاش آشتی کردی؟
خواستم جواب بدم که روزبه گفت
-رها خوشبختانه اصلا اهل قهر کردن نیست..خودش برگشت سمتم!
چه اصرارش برای “رها” صدا کردنم واسم شیریِنِ…با سپاسگزاری نگاش میکنم و خطاب به مژده میگم
-البته روزبه هم برای جبران، کار خیلی قشنگی کرد که واقعا واسم ارزشمند بود
مژده چشمکی میزنه و میگه
-بله … روزبه جان استادن تو دلبری از خانوم ها!
دلم تو سین می لرزه … نگاهمو از نگاه جفتشون می دزدم و از پنجره به بیرون میندازم و با لبخندم گفته مژده رو تایید میکنم
تو همین لحظه مژده با گفتن ” من میرم تا بتونید استراحت کنید ” تنهامون میزاره
بارها بوده که من و روزبه تو خونه تنها بودیم اما اینبار و اینجا تا مژده تنهامون میزاره ، طپش قلبم شدت میگیره…صورتمو میچسبونم به پنجره و با خنکی دلچسبش گرگرفتگیمو تسکین میدم
پلک هامو رو هم فشار میدم … صدای پاشو میشنوم..داره میاد سمتم … صداشو درست از پشت سرم میشنوم و قلبم دیوانه وار به سینه میکوبه
-فوق العاده است این منظره …
-آره ..خیلی قشنگه..
-یکم استراحت کن … میرم دوش میگیرم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x