رمان همسر دوم پارت 8

4.3
(8)

 

 

شهره فرصت زیادی برای فکر کردن به روزبه نداد ..وقتی دید دخترش در میانه راه توسط روزبه متوقف شده ، دستش را در بازوی اردشیر انداخت و خیلی سریع به جمع دو نفره آن ها ملحق شد … فورا رو به اردشیر کرد و گفت
-عزیزم…این همون دختریه که واست تعریفشو کردم ..
روشنا نفسش در گلو حبس شده بود…اردشیر روشنا را به جا نمی آورد…روزبه هنوز هم ذهنش درگیر کدگشایی از نقشه شهره بود و سکوت اختیار کرده بود
شهره باز هم فرصت فکر کردن را از روزبه گرفت .. رو به روزبه کرد و با زیرکی گفت
-روزبه جان …میخوای تو این دخترو به پدرت معرفی کنی یا خودم معرفیش کنم ؟
روزبه مات و مبهوت به شهره خیره شد…یعنی در ذهن آن زن چه میگذشت؟..میخواست تا کجا پیش روی کند؟
روشنا نگران سرش را به علامت نفی تکان داد ..یعنی نگو مامان !
شهره که سکوت پر اخم روزبه را دید معطل نکرد
دست روشنا را در دست گرفت و روبه روی روزبه کشاند ..دخترک رنگ به رو نداشت … شهره رو به روشنا گفت
-مگه نشناختی روشنا جان ؟ ایشون اردشیر هستن… پدر روزبه جان..سلام کن بهشون!
اسم روشنا موجب شد جام نوشیدنی غیر مجاز از دست اردشیر رها شود و روی زمین صد تکه شود
رنگ از روی مرد پرید و رو به همسرش کرد و من من کنان پرسید
-درباره ..چی ..صحبت میکنی… شهره ؟
چشمان شهره از اشک برق زد..با لحنی آرزومند گفت
– درباره دختر گم شده ام…روشنای من اینجاست درست کنار ما..باورت میشه عزیزم؟
و بعد زد زیر گریه
اردشیر جا خورد…انگار آنچه میشنید در بارورش نمیگنجید .. نگاهش را به صورت دخترک دوخت… دخترک خیلی تغییر کرده بود ولی حق با شهره بود…خودش بود همان دختر بچه معصوم و آرام و کم حرف..همان روشنا.
نگاه اردشیر روی صورت روشنا بی وقفه حرکت میکرد … بیشتر از هر چیز در صورت دخترک دنبال جواب یه سوال بود….دنبال یه جواب درباره هفده سال پیش..درباره روزی که پلیس، روشنای هفت ساله را که تنها در خیالان رها شده بود پیدا کرد و تحویلش داد … درباره همان روز که روشنا را با دستان خودش از پلیس تحویل گرفت و به دستان معصوم سپرد…همان روز که پبش معصوم متعهد شد که آن خانه ای کلنگی را از مالکش بخرد تا معصوم دیگر هرگز نگران اجاره های عقب افتاد و آبروریزی صاحب خانه نباشد…همان روز که متعهد شد هزینه های تحصیل و زندگی روشنا را هر ماه به حساب آن زن بریزد و بابت این همه لطف از معصوم که همسر نگهبان فوت شده شرکتش بود خواست که روشنا را در اولین فرصت ممکن از تهران خارج کند و با خود به زادگاه دور افتاده اش ببرد تا عملا آن دختر از دسترس شهره خارج شود…حال بعد از این همه سال می ترسید که روشنا از همه چیز با خبر شده باشد..یعنی معصوم لب باز کرده بود و گفته بود مالک اصلی آن خانه کلنگی چه کسی است؟ آیا گفته بود که اردشیر او را برایش هدیه آورده؟آیا؟.آیا؟ آیا؟..
مغزش داشت از آن همه سوال بی جواب منفجر میشد و دخترک آرام بود مثل همیشه … و لبخند میزد …لبخند ی که از کودکی پس زمینه ای از غم داشت … جلو رویش ایستاده بود و با آن صورت کد شده نگاهش میکرد…اردشیر هیچگاه نفهمیده بود در پس آن نگاه براق از اشک دخترک چه پنهان کرده است !!
و روشنا متاسفانه همه چیز را با گوش خود شنیده بود …همان هفده سال پیش … همان زمان که اردشیر داشت شرط و شروطش را با معصوم مطرح میکرد و از او میخواست دخترک را با خود همراه کند و به شهر دور افتاده ای ببرد ..همان روز و همان لحظه دخترک بیدار بود و چون تاب شنیدن نداشت، خود را به خواب زده بود … حال بعد از این همه سال دوباره او و پدرخوانده اش با هم روبه رو شده بودند و تمام حسرت روشنا دانستن جواب یک سوال بود…چرا؟ چرا اردشیر با من آن کار را کرد و مرا به معصوم سپرد؟
اردشیر که هنوز ناباورانه به روشنا خیره شده بود با لحنی پر از حیرت پرسید
-واقعا… خودتی عزیزم؟
روشنا اشکش چکید…تند تند..بی وقفه…آخر اردشیر “عزیزم ” صدایش کرده بود….چه پارادوکس مسخره ای ..آخر چه کسی “عزیزش” را دور می اندازد؟

 

دخترک نگاهش را از اردشیر گرفت و به زیر انداخت … آخر تاب نمی آورد در چشمان کسی که باعث و بانی آوراگی چندین و چند ساله اش است نگاه کند …اگر قرار بود بابت رها شدنش از کسی دلگیر باشد از اردشیر بسیار دلگیر تر از شهناز بود..
اشک های دخترک تندو تند میچکید و دندان هایش روی لبش فشار مضاعف می آورد …دخترک واقعا نمی دانست چه بگوید که وصف حالش باشد…از دیدن اردشیر خوشحال است یا ناراحت ؟ از آن مرد بیزار است یا نه؟ حالش با دیدن او بهتر شده یا بدتر؟
اردشیر بازوی روشنا را گرفت و خیلی زود او را میان بازوان مردانه اش کشید…چه حس خوبی بود…روشنا پیش تر هم این حس را تجربه کرده بود…آن روز هم در یک موقعیت دردناک و پرتنش این آغوش گرم به او حس حمایت و آرامش داده بود…
آغوش پدر یادآور آغوش گرم پسر بود…همان روز که روزبه نقشه بی آبرو کردنش را کشیده بود و سر کوچه او را در آغوش حمایتش کشید بود واز او مراقبت کرده بود روشنا یک حس فراموش نشدنی را تجربه کرده بود ..حمایت شدن ..چیزی که کمبودش در تمام لحظه های زندگیش ریشه دوانده بود.
اردشیر دستش را روی گونه روشنا گذاشت و حین پاک کردن اشک های دختر نوازشش کرد
-چقدر نگرانت بودم عزیزم … خیلی خوشحالم از دیدنت دخترم

روشنا:
عزیزم ،دخترم…دروغه..من نه عزیز تو بودم نه دخترت!
حس میکنم جای انگشت های اردشیر رو بازوم میسوزه…تو حال خودش نیست..صدای گریه هاش از عجز و ناراحتی چندین و چند ساله اش خبر میده…منو تو بغلش گرفته و گریه میکنه .
تاب دیدن گریه های یه مرد رو هیچوقت نداشتم و ندارم … کاش می تونستم باور کنم که از کرده اش پشیمونه..ای کاش بتونم فراموش کنم که چطور بیرحمانه منو از مامانم جدا کرده و همین حالا ببخشمش تا دیگه گریه نکنه!
حالا صدای گریه های من و مامان و اردشیر تو هم پیچیده …مهمون ها دورمون جمع شدن و هی از روزبه میپرسن چی شد؟ چه اتفاقی افتاده؟ و بی صبرانه منتظر توضیح و پاسخ اوهستن.. و روزبه انگار سنگ شده..نه تکونی میخوره نه حرفی میزنه ..زل زده داره نگاهمون میکنه
مامان اولین کسیه که به حرف میاد رو به اردشیر میگه
-عزیزم…باید از روزبه ممنون باشیم …روزبه روشنا رو واسمون پیدا کرد
اردشیرسرشو از روی شونه ام برمیداره …شونه ام از اشک های مردونه اش خیس خیسه…همونطور که منو تو حریم آغوشش داره رو به روزبه میکنه و بالحنی سپاسگزار میگه
-واقعا روزبه؟ تو اینکارو کردی؟
روزبه واقعا مونده چی بگه .بیشتر حس و حال کسی که بازی خورده داره و مطمئنم اگه کاردش بزنم خونش درنمیاد… داره با کینه به مامان نگاه میکنه
مامان فورا توضیح میده و میگه
-آره…چند وقت پیش روزبه ازم خواست برای آشنایی با خانواده یه دختر خانومی برم دیدنشون …از قضا گویا روشنای من به دلش نشسته بوده و خبر نداشته ! منم وقتی روشنا رو دیدم شک کرده بودم اما وقتی روزبه گفت که این دختر همون روشناست انگار دنیا رو بهم بخشیدن
اردشیر چند بار با دست میزنه رو شونه ی روزبه و تحسینش میکنه و با قدرشناسی نگاش میکنه …
با دست آزادش بازوی منو میگیره و با چشم های سرخ از اشکش به چشمام خیره میشه … تو نگاهش ترس و تاسف با هم قاطی شده.. طوری که واقعا نمیتونم بفهمم کدوم غالب تره…
دوست دارم باورش کنم..دوست دارم بگم بس کنه و دیگه گریه نکنه…آخه دیدن اشک های اون مرد دل سنگ میخواد ..
مشتاق نگاهم میکنه و میگه
-امشب باید تو رو به همه معرفی کنم..باید به همه بگم که روبزبه تو رو پیدات کرده… دنبالم بیا عزیزم

 

اردشیر ذوق زده منو تا بالای سن دنبال خودش میکشه…جمعیت که مشتاق شنیدن توضیح های اردشیر هستن دورمون جمع میشن
صدای اردشیر از ذوق می لرزه
-لطفا همه گوش کنید… این دختر که اینجا کنار من ایستاده …. همون دختر گمشده هفده سال پیشه…روشنای ما پیدا شده ..و ما اینو مدیون ستاره امشب این جمع هستیم ..روزبه عزیزم
همه برای روزبه کف میزنن اما هیچ اثری از روزبه نیست..انگار آب شده و رفته تو زمین
اردشیر با ذوق به شهره اشاره میکنه و میگه من اتفاق خوب امشبو به همراه همیشگیم تبریک میگم..بیا بالا عزیز دلم
مامان هم به جمع ما روی سن اضافه میشه…هنوز اشکم خشک نشده ..انگار اشک های این همه سالو دارم امشب گریه میکنم!
***

روزبه :
به ردیف جام های مشروبی که بالا دادم نگاه میکنم…یکی ..دوتا…سه تا…چهار تا…اه لعنتی چرا امشب نوشیدنی غیر مجاز هم به دادم نمیرسه و منو از این حال بد نجات نمیده…عصبانیم ..به حد مرگ از بازی ای که امشب شهره شروعش کرده عصبانیم…هنوزم نمیدونم اون زن چی تو سرشه ومیخواد تا کجا پیش بره؟!
روشنا تلو تلو خوران از پله های سن میاد پایین…کی نوشیدنی غیر مجاز خورد که مست شد؟…تمام مدت که زیر نظر داشتمش و جفت مامانشو بابا نشسته بود و به ابراز عواطف مهمون ها جواب میداد..پس کی نوشید؟ اصلا مگه اون دختر اهل نوشیدنه؟ اگه مست نیست پس چرا اینطوری راه میره..چش شده!
داره میره سمت سرویس بهداشتی…حالش مثل کسیه که مسموم شده و میخواد بالا بیاره …
ساعتیه که برای راحت شد از شر هر مزاحمی خودمو یه گوشه دنج باغ که دید خوبی به بقیه جاها داره مخفی کردم اما حالا برای اینکه بفهمم تو سر شهره چی میگذره از مخفیگاهم میام بیرون..باچند قدم بلند میرم سمت روشنا و مچشو تو هوا میقاپم
دخترک شوکه نگاهم میکنه و با دیدن من کم کم نگاهش رنگ آرامش میگیره…نمیدونم شاید میترسیده باز شهاب مزاحمش شده باشه
با اخم نگاهش میکنم و بی حوصله میگم
– دنبالم بیا
بیرحمانه مچشو فشار میدم و دنبال خودم میکشمش تا انتهای سنگ فرش ها … یه گوشه خلوت که پیدا میکنم می ایستم وسریع میرم سر اصل مطلب
-مامانت… چه فکری تو سرشه؟
رنگش مثل گچ سفید شده…نه به خودش اهمیت میدم نه به حال بدش …ذهنم بدجوری درگیره و باید قبل از اینکه دیر بشه جوابمو بفهمم
صداش بی جونه..تازه سردی دستاش تو حرارت انگشتای ملتهبم خودی نشون میده… تنش مثل جسد یخ کرده..باز هم چشم هامو به روی دخترک میبندم و بهش رحم نمیکنم … لب های رنگ پریده اشو به زور از هم وا میکنه و بی رمق لب میزنه
-نمیدونم ..
نگاه خشمگینمو تاب نمیاره و با اینکه جونی واسش نمونده با نگرانی میگه
-من که بهت اخطار دادم …الان دیگه آب از سرمون گذشته..منم واقعا نگرانم روزبه
تک خنده ای عصبی میزنم و به تمسخر جمله اشو تکرار میکنم
-آب از سرمون گذشته ؟…واقعا فکرمیکنی من احمقم و باورم میشه شما دو تا دستتون تو دست هم نیست؟
عصبی تر میشم و ز این فکر که دخترک داره بازیم میده حتی عصبی تر از قبل هم میشم و دستمو مثل چنگ تو موهام میکنم و میگم
-شک ندارم این نقشه رو جفتتون با هم کشیدید…
رنگ پریدگیش عذابم میده اما سرش داد میزنم تا بترسه و زودتر اقرار کنه
– خودتو به موش مردگی نزن… زود بگو چه برنامه ای واسه من و بابای بیچاره ام دارین ؟
یهو حالش منقلب میشه.انگار فشارش افتاده … دستشو به زور از تو دستم میکشه بیرون و با قدم های نامتعادل اونقدر دور میشه تا بالاخره خودشو به سرویس بهداشتی میرسونه و تو اولین توالت فرنگی مردونه پشت سر هم عق میزنه …
از همون دور نگاهش میکنم … به اندام ترکه ای و بلندش که حالا خم شده …پوفی میگم و پلک هامو عصبی رو هم فشار میدم …و پیش خودم میگم..خدای من حال من بده ،این دیگه امشب چش شده؟!
چند لحظه دودل نگاهش میکنم..برم ؟ نرم ؟ … تا اینکه دخترک با ضعف زیادی بلند میشه و به زور تکیه اش رو به دیوار میده …بی رمق شیر آب رو باز میکنه و مشتی آب به صورتش میزنه…
توان ایستادن نداره اما من مثل خون آشامی که تشنه خونِ، سریع میرم سراغش…بازوشو میگیرم و سینه به سینه اش میشم و باز بازخواستش میکنم تا شاید بتونم از این آب گل آلود ماهیمو بگیرم!

توان ایستادن نداره اما من مثل خون آشامی که تشنه خونِ، سریع میرم سراغش…بازوشو میگیرم و سینه به سینه اش میشم و باز بازخواستش میکنم تا شاید بتونم از این آب گل آلود ماهیمو بگیرم!
-ببینم … نکنه مامانت میخواد وقاهتش رو به انتها برسونه و درباره دروغش ، پیش بابام همه چیزو اقرار کنه؟…
چشماش از ترس برق میزنه و نگران نگاهم میکنه…انگار که میخواد بگه اونم از همین بابت نگرانه!
عصبی دستمو به سرامیک دیوار تکیه میدم و یه قدم دیگه میرم سمتش…میترسه و تنشو بیشتر به سرامیک ها فشار میده… رخ به رخ که میشیم از مذاب چشمام میریزم تو چشماش و عصبی تهدیدش میکنم
– من نمیدونم چی توی سر تو و اون مامان جونت میگذره اما ..محض رضای خدا هم که شده تو برو و جلوی اون زنو بگیر!
چشماش از ترس می لرزه… بازوشو میگیرم و تن نحیفشو تکون میدم و با بغض میگم
-آره… دارم ازت خواهش میکنم که بری و اجازه ندی مامانت حقیقت رو به بابام بگه …میدونی چرا ؟… چون بابام با شنیدن حقیقت از همه ما ناامید میشه…بابام تنها کسیه که واسم مونده… نمیخوام آسیب ببینه!
همونطور که تن دختر میون بازوهام بیرحمانه تکون میدم و بارخواستش میکنم اشک تو چشام نطفه میبنده … یه دسته از موهام می ریزه تو چشمم …هیچ تصمیمی برای کنار زدنش ندارم … آخه نمیخوام غرورم پیش اون دختر بیشتر از این زایل بشه..اما می ترسم..به حد مرگ می ترسم..از اینکه بابا رو هم از دست بدم به حد مرگ میترسم ..دست از شکنجه دخترک برمیدارم…..بغض داره خفه ام میکنه..حرف هامو با همون صدای ضعیفِ بغض دارِ خسته میزنم
-من مثل تو و مامانت نیستم که برای رسیدن به خواسته ام همه چیزو و همه کس رو به گند بکشم … برای امثال شما آدما فقط یه مشت ابزار و وسیله ی بی ارزشن برای رسیدن به اهدافتون … این ..این خیلی …این
پشتمو بهش میکنم تا نه رنگ پریدگی و معصومیت بی انتهای چشم های گریونش دلمو نرم کنه و نه اجازه بدم اشک هامو که بی اجازه از چشمام روون شده ببینه…جون راه رفتن ندارم اما میرم ..میرم و ازش دور میشم و تو دلم خدا خدا میکنم که یکی پیدا بشه اون دخترو از این حال خراب نجات بده …هر کسی جز شهاب عوضی!
دارم از مسیر سنگ فرش ها خارج میشم و میرم سمت گوشه دنج خودم تا از شر فلور مزاحم و چسبیدن هاش راحت بشم که یهو میبینم دخترک دنبالم اومده و مچ دستمو تو دستای یخ کرده اش گرفته و داره نفس نفس میزنه
همونطور پشت به او می ایستم و چشم های اشکیمو به هر زحمتی که هست از نگاهش مخفی میکنم … از صداش میفهمم که داره اشک می ریزه…
-یادت رفته گفتم تا زمانی که به قرارمون پایبند باشی منم پشتت میمونم…تو زدی زیر قولت اما ….من هنوزم طرف توام … تنهات نمیزارم روزبه!
به دخترک گفتم حق نداره اسمم رو صدا کنه … اما مایه دلگرمیه که توی این لحظه های سیاه زندگیم ،توی این تنهایی مطلق قلبم ، لااقل یکی هست که بگه دردمو میفهمه … طرف منه و تنهام نمیزاره…همین که یکی هست خوبه…اصلا عالیه…حتی اگه اون آدم روشنا باشه!
خیسی چشم هامو با پشت دست میگیرم و همونطور که پشت به اون دختر وایسادم کوتاه میگم
-اگه طرف منی برو و جلو مامانت رو بگیر…بابام به مامانت دلبسته اس…زخم خوردن از کسی که دوسش داری خیلی تلخه!
اونقدر اقرار به این که بابا شهره رو دوست داره واسم گرون تموم میشه که بی رحمانه دست روشنا رو از رو مچم میکنم و اون دست رو مثل یه جسم بی ارزش دور میندازم…دخترک بینوا انگار که دیوار حمایتش رو ازش گرفته باشن هل میخوره و یکم اونطرف تر با زانو زمین میخوره.

 

یه لحظه نگرانش میشم و برمیگردم نگاش میکنم … نگاه خیسم تو نگاه خیسش گره میخوره …
همیشه یه دیوار کوتاه تر پیدا میشه که بشه دردها و تلخی ها رو سرش هوار کرد … بیرحمانه به نگاه نگران خیس دخترک پوزخند میزنم و اونچیزی که لایق یکی دیگه اس رو سر اون بیچاره خالی میکنم
-تو…علاوه بر پلید بودن ، بازیگر قابلی هم هستی!
حرفمو که میزنم ، بیرحمانه راهمو میگیرم و میرم…همونطور که دور میشم و اشک می ریزم تو دلم خدا خدا میکنم که یکی زودتر بیاد دخترکو با خودش ببره…آخه دخترک تاب شنیدن این حرفو نداشت .. خوب میدونم که زیاده روی بود..خوب میدونم دخترک گناهکار اصلی نیست …اما انگار دیوار او مدتیه واسه ی من کوتاه ترین دیوار عالم شده.
حالا دیگه اونقدر از روشنا دور شدم که واسم تبدیل یه نقطه سیاه شده… یه نقطه سیاه که تو خودش مچاله شده و داره گریه میکنه…با اینکه خیلی ازش دورم اما هنوز نگرانشم ….
ای کاش یکی جز من ، خیلی زود جای دخترک رو پیدا کنه … ای کاش یکی بیاد و اونو با خودش ببره …یکی بیاد ، حتی اگه اون آدم شهاب باشه! آخه تازه میفهمم که از شهاب هم عوضی تر، پیدا میشه…. کسی که پشتشو به دخترک کرده و داره میره…خود من!

***

روشنا:
نیمه شب بود که مامان و اردشیرمنو تا خونه معصوم جون رسوندن و رفتن…اصرار خودم بود که امشب بیام اینجا…بعد از این شب پرماجرا نیاز به آرامش داشتم..نیاز داشتم با معصوم حرف برنم و آروم بشم
معصوم جون تشکشو تو ایوان انداخته ..واسه منم جفت خودش تشک انداخته..این نشون میده منتظرم بوده…با خودم میگم چه خوب شد که اومدم پیش پیرزن.
به اتاقم پناه میبرم…زیپ پیرهن سبزآبی رو تا آخرین مهره کمرم پایین میکشم ..لباس در کسری از ثانیه رو زمین میوفته و از بندش رها میشم…یه پیرهنو شلوار خنک و گشاد میپوشم و میشینم جلوی آینه و به آرایش درب و داغونم خیره میشم … از بس امشب گریه کردم همه سایه ها و ریملم پلک شده و دیگه چیز زیادی از آرایشم نمونده .
خاطره ی اتفاقات شب گذشته دوباره میخواد به مغزم یورش بیاره که نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به هیچ چیز جز به معصوم جون فکر نکنم.آخه اون پیرزن مهربون تا نیمه شب چشم به در دوخته و منتظر آمدنم بوده .حتی الانم چشم به راهه که برم پیشش بخوابم و واسش از اتفاقات مهمونی امشب تعریف کنم .
با پنبه وشیر پاک کن به جون آرایش نصفه نیمه ام میوفتم و همه اون جرم های کمرنگ رو از صورتم پاک میکنم …بوی خوش شیرپاک کن حالمو خوش میکنه و به صورتم حس خوب تازگی وسبک شدن میده.
معصوم جون رو بیشتر از این منتظر نمیزارم..میرم تو ایون و فورا میخزم تو جای خوابم ..طاق باز میخوابم و با یه لذت خاص میگم
-آخیش …چه خوبه..خنک خنکه تشکم…آخ که چه آرامشی داره شب های مهتاب این خونه … ستاره های چشمک زن آسمونش …چقدر دلم تنگ شده بود واسه همه چیز
صدای جیرجیرک که بی وقفه میخونه تو گوشم میپیچه…با حسرت میگم
-همش سه شب نبودما اما مثل یکسال گذشت … معصوم جون باور کن دلم حتی واسه صدای جیر جیر این جیرجیرکه هم یه ذره شده بود
پیرزن میخنده و میگه
-وقتی نیستی این خونه خیلی سوت و کوره…جات خالی بود این چند شب دلبندم
لبخند رو لب هام میشینه….نفس میکشم …حریص و بی وقفه…عطر خوش سبزی خوردنی که تو باغچه کاشتم …بوی خاک رطوبت دیده باغچه…آخ که چقدر این خونه فسقلی رو به اون آپارتمان ترجیح میدم…
یهو یاد همخونه ام میوفتم …یاد روزبه …چقدر امشب نبود! …
با اون حالی که داشت …با اون بغضی که کرده بود.. کجا گذاشت و رفت ؟
به آسمون سیاه و بی ستاره امشب خیره میشم …
آه میکشم و با خودم میگم چقدر دیدن اشک های این پدر و پسر امشب دلمو کباب کرد…..روزبه …کجایی؟ حالت خوبه؟
یهو یه ستاره به نگاهم چشمک میزنه…تو کل آسمون فقط همون تک ستاره مونده………یکم که میگذره لبخند آروم آروم رو لب هام جون میگیره…انگار جوابمو از خود خدا گرفته باشم خوشحال میشم و میخندم
معصوم به پهلو میخوابه تا بتونه نیم رخمو ببینه….بعد با لذت میگه
-داری میخندی ؟
-اوهوم
-به چی؟
انگشت اشاره امو میگیرم بالا سمت ستاره ام و میگم
-به اون ستارهه…همون که دست اون بالاست..میبینیش؟
-نه عزیزم… عینک رو چشام نیست … چیش خنده داره ؟
-ستارهه بهم چشمک زد…انگار بهم گفت ببین من هنوز هستم …هستم و هنوز توی سیاهی آسمونی که دور تا دورمو گرفته گم نشدم …هنوز دلم روشنه که مثل باقی ستاه ها کم نیاوردم و سیاه و خاموش نشدم..هنوز امیدی به موندن دارم که هستم و میدرخشم…

 

به پهلو میشم تا بتونم صورت معصوم پیرزن رو ببینمو لذت ببرم..لب میزنم
– شایدم اون ستاره چشمک زن، میدرخشه تا اگه اون دورها یکی نگرانش شده باشه ، بهش پیغام بده و بگه هی فلانی نگرانم نباش…من خوبم، هستم …ببین دارم به زیبایی میدرخشم!
معصوم میخنده و صورتش پر از چین و چروک ریز میشه و میگه
-من که نفهمیدم کجاش خنده دار بود!!
سرخوش میخندم و یه نفس هوا با عطر گل های شب بو فرو میدم…دستمو بالش سر میکنم و به ستاره ام خیره میشم و واسه معصوم مبهم درد دل میکنم…
-معصوم جون؟
-جونم؟
-چرا هیچ چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره؟
میگه-مگه نگفتی پدر روزبه از سفر برگشته و میخواد امشب با تو آشنا بشه؟
میگم –چرا گفتم!
میگه -مگه نگفتی روزبه مرد خوبیه ؟
میگم -آره ..خوبه!
میگه-مگه نگفتی به زودی عقد رسمی میکنید و میرید سرخونه زندگیتون و خانوم خونه اش میشی؟
-خب…آره
میگه-پس چی اونجوری که تو میخوای پیش نمیره؟
– ..
-داری گریه میکنی قربونت برم؟
-چیزی نیست … فقط یکم نگرانم
-ناشکری نکنیا مادرجون…تو خدا رو داری…خدایی که نزدیک تر از رگ گردنتِ…توکل کن بهش عزیز دلم..همه دخترای جوون واسه اول زندگیشون ترس و نگرانی دارن این طبیعه مادر..توکل کن ،خودش همه چیز درست میکنه
لب میزنم
-چشم معصوم جون
دستمو میگیره تو دست های گرم و پر چین و چروکش و با مهربونی انگشتامو فشار میده و میگه
-چشمت بی بلا…حالا بخواب عزیز دلم…بخواب که چیزی تا صبح نمونده دخترکم
به ستاره ام خیره میشم..باز چشمک میزنه…لبخند میزنم و خوابم میبره
***
راوی:

دخترک مگر دست خودش بود… نمی تونست خاطرات آن مهمانی را تا ابد فراموش کند…
آخر شب وقتی مهمان ها رفته بودند اردشیر روزبه و روشنا و شهره را فراخوانده بود…هر کدام به نوبت سکوت خود را رعایت کردند…آنقدر جو بینشان سنگین بود که اردشیر که قرار بود شنونده باشد، به حرف آمد
-شهره جان چه حرف مهمی بود که ازم خواستی بچه ها رو صدا کنم
شهره سنگینی بار دروغ چندین ساله اش را بر دوشش داشت و ترس دردناکی از اقرار کردن به ناگفته هایش داشت اما همین که نگاهش به دخترش افتاد که چون گوشت قربانی در دست روزبه افتاده بود ، مهر مادریش جوشید و به قیمت فدا کردن خود و زندگیش هم که بود لب باز کرد تا قرار کند.من من کنان گفت
-اردشیر…راستش… یه حرفیه که باید خیلی وقت پیش بهت میگفتم اما … نتونستم اون موقع بگم … حرفم درباره دخترمه…روشنا…این دختر…
روزبه که شهره را برای اقرار مسر میدید، رنگ از رویش پرید…به هر قیمتی بود نباید اجازه میداد این اتفاق بیفتد… پیش دستی کرد و قبل از اینکه شهره شهامت گفتن بقیه جمله را پیدا کند خیلی آنی گفت
-این دختر کسیه که من عاشقش شدم!
و بعد میون بهت و حیرت روشنا و شهره ادامه داد
-بابا، میخواستم توی یه موقعیت بهتر بهتون بگم اما حالا که کار به اینجا کشید میخوام شما هم بدونید که من و روشنا مدتیه که با هم آشنا شدیم و به هم علاقه مندیم ..معذرت میخوام که اونروز تو شرکت وقتی فلور رو بهم پیشنهاد دادین درباره احساسم چیزی نگفتم ..نمیخواستم ناامیدتون کنم … اما انتخاب من روشناست نه فلور!
اردشیر بعد از اینکه از شوک حرف روزبه درآمد …به زحمت لبخند زد و دست حمایتش رو پشت روزبه زد و گفت
-خب ..این خیلی آنی بود و من یکم شوکه شدم اما…تو پسر عاقل و بالغی هستی… حق داری همسرتو خودت انتخاب کنی…حالا که تو و روشنا همدیگه رو انتخاب کردید دیگه مشکلی هست؟..تو مخالفی شهره؟
شهره اونقدر شوکه بود که حس میکرد قدرت تکلم ندارد
– با ازدواج بچه ها مخالفی عزیزم؟
شهره خودش را جمع و جور کرد..آب دهانش را قورت داد و گفت
– خب…من فکر میکنم این دوتا به درد هم نمیخورن!

 

اردشیر گیج به همسرش خیره شد..در همین لحظه یکی از خدمه موبایل اردشیر را آورد و گفت
-آقا تلفن از آمریکاست…جناب خانیانی هستن و میخوان با شما صحبت کنن
پدر روزبه از جمع خانواده فاصله گرفت و با ذوق مشغول صحبت با شریک چندین و چند ساله اش شد….روزبه با نگاه ترسناکش به شهره خیره شد و با کینه ای خاص به زن هشدار داد
– بیشتر از این پدرمو از خودت ناامید نکن!
شهره شمشیر را از رو برای روزبه بست، آخر پای آینده جگر گوشه اش وسط بود ..هشدار داد
-اون صیغه رو فراموش کن و دست از سر دخترم بردار
روشنا میانجی گری کرد تا شاید قبل از اینکه دیر شود کاری کرده باشد
-نه مامان …منم میخوام باهاش ازدواج کنم
شهره با نگاه شماتت گر به چم های ملتمس دخترش خیره ماند و عصبی گفت
-دیونه شدی؟…خام حرفاش نشو… این مرد میخواد خون به جیگرت کنه!
و روشنا چیزی گفت که شهره را بیش از پیش شوکه کرد….

-اگه اینطوری آروم میشه ….من حرفی ندارم!
شهره دست روشنا را گرفت و او را پشت سر خود کشید تا در این نزاع تن به تن مداخله نکند
-مگه تو رو از سر راه آوردم…هرگز نمیزارم این اتفاق بیوفته!
روشنا با اصرار خود را بین شهره و روزبه کشاند و با التماس گفت
-مامان …ما هم در حق این مرد و مادرش کم بدی نکردیم…
نگاه ملتمس دخترک روی هر دو صورت خشمگین رفت و آمد کرد ..
-از جفتتون خواهش میکنم همینجا جنگ و دعوا رو تموم کنید و بیاید یه بارم که شده مثل یه خانواده دور هم زندگی کنیم
روزبه پوزخند زد و به تمسخر زمزمه کرد “خانواده”
شهره دندان هایش را بر هم سائید
روشنا که دید بی فایده است و حرف زدن با آن دو فایده ندارد دست مادرش را گرفت و او را دنبال خود کشاند تا شاید با مزاکره خصوصی فرجی حاصل شود
مشهره عصبی دست روشنا را میانه راه رها کرد و گفت
-تو نخواسته خودتو فدا کنی…اگه کسی باید جواب پس بده اون منم نه تو
-مامان…برای یه بارم که شده بزار خودم انتخاب کنم…
-محاله بزارم همچین حماقتی بکنی
اشک های روشنا برای چکیدن التماسش میکردند.با لب های لرزان گفت
-من…نمی تونم نسبت به اون مرد و غمی که داره بی تفاوت باشم…نگرانشم مامان… همونطوری که نگران توام
شهره حس کرد مغزش هنگ کرده و توان تحلیل حرف های روشنا را ندارد..چشم هایش را تنگ کرد و گفت
-چی میگی روشنا؟
روشنا دست به دامن مادر شد و گفت
-به خدا راس میگم مامان…میدونم روزبه از من بدش میاد..اما میخوام شانسمو امتحان کنم … اون مرد خیلی ترسناک تر از اونیه که فکرشو میکنی…اون الان مثل یه بمب آماده انفجاره …من فقط میخوام قبل از اینکه این بمب خودشو و همه ما رو نابود کنه جلوشو بگیرم…مامان کمکم کن … بذار اول آرومش کنیم و بعد کم کم حقیقت ماجرا رو نشونش بدیم…
شهره آرام تر شده بود اما هنوز به شدت مخالفت میکرد
-اون مرد روح و روان تو رو به بازی میگیره و برای تو مرد زندگی نمیشه!
روشنا حرفی زد که شهره را متاثرکرد
-مامان روزبه که غریبه نیست …جگر گوشه مردیه که دوسش داری … واست مهم نیست چه بلایی سر اون مرد میاد و فقط نگران دختر خودتی؟ … مطمئنی این عادلانه اس ؟..من میدونم دارم چه کار میکنم اما با این حال بزار اینبار اونطوری که من میخوام بشه..هر وقت توی زندگی مشترکم کم آوردم یا حس کردم دیگه تلاشم بی فایده است میام و از خودت میخوام که کمکم کنی و نجاتم بدی!
و بعد اشک هایش تند و تند چکید..شهره با تاسف نگاهش کرد و گفت
-من مادرتم…آخه چطورمیتونم بهت اجازه بدم خودتو بندازی ته چاه؟
-حتی اگه بزرگترین اشتباه زندگیم باشه اما میخوام اینکارو بکنم…هیچ تضمین وجود نداره که کاری که من میخوام جواب میده اما نمی تونم دست رو دست بزارم و هیچ کاری نکنم
مادرش بغض کرد و روشنا حرف آخرش را زد
-لطفا بزارید خودم راهمو انتخاب کنم..اگه مانع این ازدواج بشید اتفاقی میوفته که تا ابد خودتون رو بخاطرش نمیبخشید …میدونید؟..خطرناک ترین آدم ها اون هایی هستن که هیچی برای از دست دادن ندارن…روزبه هم الان چیزی برای از دست دادن نداره …من مصمم که کمکش کنم
و شهره اونشب سکوت کرد و همین سکوت مهر تاییدی شد برای سر گرفتن اون وصلت!

 

روشنا:
غروب که میشه آبپاش رو آب میکنم و به ردیف گلدون هام که جفت دیوار خونه معصوم جون چیدم دونه به دونه آب میدم.. تابستون گرم تر از همیشه داره خودشو نشون میده… چقدر تشنه و پلاسیده شدن طفلی ها… یهو یاد گلدون های خوشگلم تو آپارتمان میوفتم ..یاد روزبه…یادم میوفته که سه روز از مهمونی گذشته…سه روز در بی خبری محض! ..انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته!
نگرانم..نگران گلدون های تشنه ی آب…نگران یاکریم های گرسنه مونده توی بالکن…نگران اونی که سه روزه رفته بی اونکه هیچ پیام و خبری از خودش بده!اونیکه حتی وقتی باهاش تماس هم میگیرم حاضر نیست صحبت کنه و مدام رد تماس میده! دیگه طاقت ندارم که تو بی خبری بمونم
معصوم وقتی میبینه مانتو پوشیدم و دارم میرم میگه
-خیره؟ کجا عزیزم؟
-باید برم معصوم جون…باید برم به خونه سر بزنم و به گلدون ها و یاکریم ها برسم … شایدم دیر بشه و چون راه دوره شب همونجا بخوابم
-تنهایی نمیترسی تو اون خونه ؟
میخواد بدونه روزبه هم شب خونه اس یا نه
دروغ میبافم
-روزبه که تا چند روز دیگه ماموریته و نیستش که به گلدون ها آب بده ..طفلی ها خشک میشن از بی آبی …از طرفی اون آپارتمان سرایدار داره و از تنهایی نمی ترسم!
با اینکه دلش به رفتنم نیست اما کوتاه میاد …از خونه معصوم میزنم بیرون و سوار بر اتوبوس میرم سمت خونه مون.
حدودا چهل دقیقه بعد ، وقتی دارم از جلوی سرایداری رد میشم مرد صدام میکنه و میگه
-پدر آقای معزی چند دقیقه پیش رفتن بالا..گفتم نیستین اما گفتن منتظرتون میمونن !
خدای من ..اردشیراز کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده؟ … یهو چیزی از ذهنم میگذره … دلم نمیخواد روزبه جلو باباش ضایع بشه و آقا اردشیر واقعیت رابطه ما رو بفهمه..سریع تکمه اسانسور رو میزنم و خودمو به اردشیر خان میرسونم …مرد با اون قد بلندش ، پشت در بسته خونه دست به بغل زده و نگران وایساده
سلام و احوالپرسی میکنیم فورا میپرسه
-روزبه کجاست؟ چند روزه شرکت نیومده و نمی تونم باهاش تماس بگیرم…
تو دلم رخت میشورن…لبخند مصنوعی رو لب هام میچسبونم ..میخندم و به دروغ میگم
-نگران نباشید…حالش خوبه…
داره با نگاه نافذش از چشم هام ترس و نگرانی رو میخونه ..بیخودی که یه مدیرعامل موفق نشده ..اون مرد تیزبینه وخیلی زود میفهمه یه جای کار میلنگه
میرم جلو و در واحد رو باز میکنم و میگم
-بفرمایید …
مطمئنم که بو برده که منم از روزبه خبری ندارم چون فورا میگه
-زنگ بزن و بگو خودشو زود برسونه خونه!
دست و پام میلرزه…آخه روزبه تماس های منم جواب نمیده..لبخند میزنم و میگم
-چشم…بفرمایید داخل
به چیدمان وسائل و دور و اطراف خونه با دقت نگاه میکنه و اطلاعاتی که داره رو به رخم میکشه
-میگن این آپارتمان رو خریده و چندین بار به این آپارتمان رفت و آمد داشته…
حین درست کردن شربت پلک هامو با حرص رو هم فشار میدم …منظورش اینه که خبر دارم تو هم پیشش بودی!
زنگ میزنم به روزبه..رد تماس میده ..بهش پیام میدم “بابات اومده خونه امون خودتو برسون” … بعد به چهره جدی و منتظر اردشیر خان لبخند میزنم و میگم
-چقدر خط ها قاطی پاتی شده … روزبه تو راهه اما همش میگه دردسترس نیست!
مرد دقیق نگاهم میکنه و بعد با حرفش آب یخ می ریزه رو تنم
– زنشی اما نادیده ات میگیره! همیشه اینطوریه؟
خنده مسخره ترین ماسکیه که اون لحظه رو صورتم میزنم…
-نه…روزبه مرد خوبیه و …
شربتو میزارم تو سینی و با دست و دلی لرزون میرم سمت مهمون ناخونده ام…شربتو بمیداره و یه جرعه از شربتشو میخوره و با گفتن یه حرف کاملا خفه ام میکنه
-من پسرمو خوب میشناسم..
سینی خالی رو بغل میزنم و به این فکر میکنم که چقدر بده پیش اون مرد با جذبه و پرابهت کم آوردن….سرمو میندازم زیر و بابت دروغ هام شرمنده میشم
مابقی شربتشو یه نفس بالا میده … ظاهرش آرومه اما وقتی لیوان رو با صدا روی میز میکوبه ، میفهمم در پس چهره این مدیر مقتدر، یه پدر با غیرت و پر تعصب نشسته که نگران کارهای پسرشه…
مستقیم تو چشمام زل میزنه و با اعتماد به نفس بینهایتش میگه
-نمیزارم بیش تر از این تو این مسیر اشتباه جلو بره!

 

خودش نمیدونه چقدر با این حرفش بهم آرامش داده…باور نکردنیه اما اردشیر مثل یه پدر دلسوز داره میگه دردمو میدونه و از من حمایت میکنه
خدایا نکنه این جواب کاریه که دارم واسه روزبه میکنم؟ نکنه جواب نیت خوبمو اینطوری داری میدی…نه؟
اردشیر با تاسف سرشو میندازه زیر و میگه
-همه ما تو زندگیمون اشتباهاتی داشتیم که اگه به خودمون نیایمو و به موقع جبرانش نکنیم خیلی زودتر از اونچه خیال میکنیم دیر میشه و بعد فقط حسرته که نصیبمون میشه…مرگ شهناز این درسو به من داد که خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنیم دیر میشه و دیگه فرصتی واسه جبران نیست و بعد حسرت حسرت و حسرتِ
چرا حس میکنم اردشیر حتی درباره جریان من و خواهرم هم حقیقت رو میدونه…وقتی گفت همه مون اشتباهاتی داشتیم دلم هری ریخت پایین
ملتمسانه نگاهش میکنم و میگم
-لطفا مامانمو تنها نگذارید
پامیشه میاد سمتم…خدای من اون مرد هم مثل پسرش خیلی جذبه داره و آدمو بارفتارهای آنیش میترسونه…میاد درست جلوم می ایسته … قلبم از ترس داره از سینه ام میزنه بیرون که دستشو دراز میکنه و دستمو میگیره…از آسمون میام زمین…چقدر دستای پدر منو یا دست های پسر میندازه..همونقدر بزرگ..همونقدر گرم و حمایتگر
با نگاه پدرانه و مهربونش به چشم هام خیره میشه و با لحنی ملتمس میگه
-تو هم پشت پسرمو خالی نکن و کنارش بمون!
بی اختیار لبخند میزنم و با علامت سر حرفشو تایید میکنم
به چهره ام دقیق میشه..انگار رفته به سال ها قبل…بعد از چند لحظه سکوت معنی دار با تاسف و شرمندگی بهم میگه
-عزیزم..هیچ آدمی کامل نیست…بنابراین هر کی ممکنه یه نقطه سیاه تو گذشته اش داشته باشه …منم داشتم…منم بد کردم و حالا قبل از اینکه دیر بشه میخوام اشتباهمو جبران کنم …و خوب میدونم گاهی خطاهای ما میتونه اونقدر بزرگ باشه که لکه ننگش تا ابد بمونه و پاک نشه …اما دخترم من دلمو اینطوری راضی کردم که ترک بدی و تصمیم برای جبران یه تصمیم مبارکه و هر وقت باشه خوبه! اینطور نیست؟
اشکم میچکه..سرمو به علامت تایید تکون میدم
دستمو میون دستای بزرگِ حمایتگرش آروم فشار میده و بهم اطمینان میده که این دست ها دیگه منو تنهام نمیزارن…بعد پدرانه میگه
-از الان مثل یه پدر رو من حساب کن…من پشتتم عزیزم…همونقدر که روزبه از پدر بودن من سهم داره تو هم سهم داری دخترم! من نیت خوبتو درباره پسرم میفهمم و الانم به همین دلیل اینجام……من روزبه رو خوب میشناسم…اگه بهت سخت گرفت…اگه واست کم گذاشت …مادرت رو بیش از این نگران نکن و به خودم بگو تا مشکلتون رو حل کنم!
ساعتی از اومدن اردشیر و گپ و گفتمون میگذره که روزبه میاد خونه .. گرم ازش استقبال میکنم…چقدر چهره اش گرفته و صورتش آشفته اس…ته ریش های چند روزه اش بدجوری حس آشفته بودنشو منتقل میکنه … باورم نمیشه این همون روزبه همیشه اتو کشیده و مرتبه!
اردشیر خان از جاش بلند میشه و خودشو به رو به روزبه میرسونه
-سلام بابا
-سلام…پسرم این چه وقت خونه اومدنه..ساعت ده شبه؟
-ببخشید
-اونی که باید ببخشه من نیستم..این دخترچند ساعته که نگران و منتظر چشم به دره که زودتر برگردی خونه
با یه خنده مصنوعی میگم
-البته من درک میکنم روزبه کارش سنگینه و ..
میون حرفم میاد و با لحن قاطعش میگه
-دلیل نمیشه واسه تو کم بزاره..اونم وقتی که میدونه زن زیبا و جوونش تو خونه منتظرشه…مرد باید از کارش بزنه و برای زن و زندگیشم هم وقتی کنار بذاره!
روزبه پلک های خسته اشو رو هم میزاره و محض پایان دادن به بحث هم که هست میگه
-چشم بابا…ببخشید نتونستم این دو سه روز بیام شرکت…تهران نبودم و باید به یکسری کارها رسیدگی میکردم تا بتونم گواهی انحصار وراثت بگیرم و خونه مامان رو بفروشم …آخه مامان همیشه میگفت دلش میخواد پولش صرف درمان مردم نیازمند بشه…با اجازتون میخوام این کارو واسش بکم!

حس میکنم بحث زیادی خصوصیه و باید پدر و پسر رو تنها بزارم …به آشپزخونه پناه میارم و حین آماده کردن شام و ملزوماتش ناخواسته میشنوم که اردشیر به روزبه میگه
– یه مرد نباید زن جوونشو این همه وقت تو خونه تنها رها کنه…از تو بعیده روزبه…به زنت بیشتر برس…ببرش تفریح…بذار حس کنه که همه کسش تویی…اینطوری دلش تو مشت تو میمونه و هرگز بیرون از این خونه چشمش کسی جز تو نمیبینه !
و بعد خم میشه سمت روزبه و میگه
– شهره خبر نداره که شما دارید با هم یه جا زندگی میکنید…اگه اینو بفهمه ممکنه واسش سوتفاهم پیش بیاد و ناراحت تر از اینی هم که هست بشه …بهتره همین فردا با روشنا بیاید دفتر خونه تا با حضور بزرگ ترها عقدتون رو رسمی کنیم !
روزبه فورا واکنش نشون میده و معترض میگه
-اما بابا…
اردشیر خان با صلابت پدرانه اش حرف روزبه رو قطع میکنه و میگه
-اما نداره..همین که گفتم !…تو مگه غیرت و انسانیت حالیت نمیشه!…این دختر از بین خودمونه …ناموسمونِ!…تو که قصد نداری ناموسمون رو بی آبرو کنی؟!
روزبه سرشو میندازه زیر و کلافه رو پیـ ـشونیش دست میکشه .. آقا اردشیر صدام کرد…
-روشنا..دخترم …
نفسم تو گلو حبس میشه
-بله آقا اردشیر
پدرانه میگه
-من پدرتم بهتر نیست مثل روزبه بابا یا پدر صدام کنی؟
سرمو میندازم زیر و مطیع میگم
-چشم پدرجون
لبخند پرشوری به لبش میاره و میگه
حالابهتر شد عزیزم…داشتم به روزبه میگفتم فردا صبح یه تک پا بیاین محضر و عقدتون رو رسمی کنید…فراموش نکن دخترم..فردا صبح…ساعتش رو با دفترخونه هماهنگ میکنم و خبرتون میدم..خواستم تو هم در جریان باشی.
نگاهم به روزبه هست و قیافه درهمش..کاردش بزنی خونش درنمیاد..منم حالم بهتر از اون مرد نیست..چی فکر میکردیم و چی شد!!!
اردشیر خان منتظر تاییدمه…سرمو میندازم زیر و لب میزنم
-چشم …هر چی شما بگید پدرجون

***
✅فصل دوم:

روشنا:

کشو میز رو میکشم و دفتر خاطرات قدیمی رو میزارم تو کشو و بایگانیش میکنم و اولین خاطره از دوران پس از مجردی رو در دفتر جدیدم مینویسم
“امروز فصل جدیدی در زندگی من آغاز شد …خواسته یا ناخواسته من و روزبه امروز زن و شوهر رسمی و قانونی هم شدیم…مراسم عقد محضریمون خیلی ساده و خودمونی با حضور مامان ،آقا اردشیر ، معصوم ومن و روزبه برگزار شد و من و اون مرد با رضایت و دعای خیر بزرگ تر ها و عزیزانمون راهی آینده مشترکمون شدیم…امروز روز عجیبی بود…نگاه معنی دار اردشیر و معصوم به همدیگه! …نگاه های پر تردید و نگران مامان به تنها دخترش و سکوت محض روزبه رو هرگز از یاد نمیبرم…امروز شاید من غمگین ترین عروس دنیا نبودم اما شک ندارم که روزبه غمگین ترین داماد قرن بود.”

با یاد آوری چهره غمگین روزبه آه میکشم … صدای تقه ای به در اتاق موجب میشه لای دفترو ببندم و برمیگردم سمت در … نگاهم روی صورت نورانی معصوم جون ثابت میشه ..لبخندشو با لبخند جواب میدم
-میدونم مزاحمت شدم دخترم
-نه قربونت برم شما همیشه مراحمی…
-راستش دوست دارم اولین نفر باشم که شما عروس و داماد جوون رو پاگشا میکنه…فردا شب شام با آقا روزبه میاین اینجا؟
یکم فکر میکنم …نمیدونم برنامه روزبه خالیه یا نه! نمیدونم روی خوش نشون میده یا نه !
رو به معصوم که منتظر جوابمه میگم
-پس بزار با روزبه هماهنگ کنم ببینم برنامه اش خالیه یا نه !
لبخند میزنه و به علامت تایید سرشو تکون میده…هنوز یه قدم دور نشده که برمیگرده و سوال سختی میپسه
-راستی روشنا جون ..آقا روزبه غذای مورد علاقه اش چیه؟میخوام همونو واسش درست کنم
پیش خودم میگم من حتی نمیدونم اون مرد چی دوست داره و چی دوست نداره … خدای من حالا چی جواب معصوم جون رو بدم؟ ..اگه بگم نمیدونم که خیلی ضایعه!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدوی
5 سال قبل

سلام شب خوش
پارت۹همسر دوم رو لطف کنید بگدارید
داستان جالیست
ممنون از نویسنده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x