رمان همسفر من پارت 1

4.4
(23)

 

نام کتاب : همسفرِ من

نویسنده : ساده65 و بی ریا 63

 

چه رسم عجیبیست !

محبتت را می گذارند پای احتیاجت ،

صداقتت را می گذارند پای سادگی ات ،

سکوتت را می گذارند پای نفهمیت ،

نگرانیت را می گذارند پای تنهاییت ،

و وفاداریت را می گذارند پای بی کسی ات ،

و آنقدر تکرار می کنند که …..

باورت می شود که ، تنهایی وبی کسی و محتاج !!

*** شهلا ***

با صدای کوبیده شدن در زنگ زده ی خانه ی کلنگیمان به خودم آمدم ، پدر به درون رفته بود و من وسط کوچه ایستاده بودم و به چند لحظه پیش فکر می کردم که چطور پدرم با بی رحمی از خانه پرتم کرد بیرون !!

با اینکه بار ها این کار را با من کرده بود هنوز هم باورش برایم سخت بود … او چه توقعی از من داشت ؟ از یک دختر هجده ساله که خودش نیاز به حمایت شدن دارد ؟ آخر من آن همه پول را باید از کجا می آوردم ؟ از عمد که آن همه مواد را گم نکرده بودم ……

آهی کشیدم و خم شدم کلاه سیاهم را از زمین برداشتم و خاک هایش را تکاندم و دستی به موهای کوتاهم کشیدم و کلاه را بر سر گذاشتم .جای ضربه ای که به قفسه ی سینه ام زده بود خیلی درد می کرد … نگاه غمگینم را بار دیگر به دیوار های کاه گلی خانه دوختم که بدجور توی ذوق می زد . اشکی که تا لب پلک هایم آمده بود را پس زدم و با گامهایی سست و کم جان به سمت انتهای کوچه به راه افتادم که در پیچ کوچه با بهروز بر خورد کردم .

از دیدنش جاخوردم و خودم را جمع و جور کردم . نگاه خیره اش همیشه عصبی ام می کرد : کجا به سلامتی ؟ به دروغ گفتم : می رم ماست بخرم . پوزخندی زد : واسه آقاتم که خوبه …. الان خونست ؟

پوزخندی زدم : البته که شما بهتر می دونی که واسه شما و آقام خوبه یا نه !… آره الان خونست .

– بی بی چی ؟

چرا اینها را از من می پرسید ؟ خودش خوب می دانست که این موقع بی بی به جلسه ی دعا رفته و آقامم خونست .

با این حال گفتم : نه خونه نیست …شما می تونی راحت باشی و باآقام حسابی صفا کنی .

لبخند گستاخی زد : اونجا رو وجود توئه که مصفا میکنه … زود برگرد … کارت دارم .

باشه ی زیر لبی گفتم و دیگر نایستادم . از سر به سر گذاشتن با او بیزار بودم . هنوز هم سنگینی نگاهش را احساس می کردم . پسر عمویم بود . با اینکه دستش به دهانش می رسید آنقدر خسیس بود که نتواند یک هزار تومانی به پدرم کمکم کند و فقط وقتهایی که شیره و تریاک ِخونش پایین می آمد یادش می افتاد که یک عموی بیچاره و یک دختر عموی بیچاره تر هم دارد . با اینکه پانزده سال از من بزرگتر بود و سه سال پیش با دختری ازدواج کرده بود همیشه چشمان هیز و نگاه هرزه اش به دنبال من بود و به قول خودش علاقه ای به همسرش نداشت و من نمی دانم این قبیل افراد چرا از اول درست انتخاب نمی کنند و همان اول به این فکر نمی کنند که اگر به دختر بی چاره علاقه مند نشدند تکلیف آن دختر چه خواهد شد … که البته این توقع خیلی زیادی بود برای امثال بهروز که تنوع طلب و بی احساس بودند و البته معتاد.

هنوز غرق در افکارم بودم که به جاده رسیدم … جاده ی کمر بندی که بیشتر محل رفت و آمد کامیونها بود و شبها صدای سایش لاستیک و گاهی هم بوق های پر سر و صدایشان به گوش می رسید و اهل محل هم به این سر و صدا ها عادت کرده بودند و شده بود جزئی از زندگی شان .

ومن چقدر دوست داشتم مردی بودم و صاحب ، یا حداقل راننده ی یکی از همین کامیونها …. سفر از این شهر به آن شهر و …

با صدای وحشتناک بوق یکی از همین کامیونها که نزدیک بود زیرم بگیرد به خودم آمدم و پس کشیدم … این عملم نا خود آگاه بود نه از ترس از دست دادن جانم ، مگراز آن زندگی نکبتی چه خیری دیده بودم که بخواهم برای از دست دادنش نگرانی به دل راه دهم .از آن زندگی سراسر فقر و نداری ، از آن پدر معتاد مفنگی که شب و روز هشتش گروِ نهش بود ، از آن خانه ی کلنگی …از همه چیز بیزاربودم .

تنها چیزی که داشتم و دوستش داشتم اما میانه ام با او هم خوب نبود مادر بزرگ پدری ام بود که بی بی صدایش می کردم … که او هم بی نوا از من و کار های من و به قول خودش خیره سری هایم به ستوه آمده بود … از دست من و پدرم و روزگار شاکی بود اما نا شکر نبود … از آن پیرزن های تر و تمیز بود که جانش بسته بود به سجاده و کتاب مقدس قرآنش ….

همسایه ها با اینکه دل خوشی از منو پدرم نداشتند اما بی بی را دوست داشتند و اکثر اوقاتی که من و پدر در خانه نبودیم به او سر می زدند .

مادرم سرِ به دنیا آمدن من از دنیا رفته بود و پدرم که عاشقش بوده نبودنش را نتوانسته تاب بیاورد و رو آورده بود به مواد مخدر که شاید دردش را دوا کند غافل از اینکه دردی بدتر و بی درمان به جان خودش می اندازد … گاهی اظهار پشیمانی می کرد اما برای پشیمانی خیلی دیر بود خصوصا که او آدم بی اراده ای بود و به نظر من همین بی اراده بودنش به خاک سیاه نشانده بودش نه غم و غصه ی رفتن مادرم … که اگه اینطور بود و مادرم را آنقدر دوست داشت می توانست بعد از او عشقش را به پای من و یادگار همسرش بریزد نه اینکه از من متنفر شود و مرا شوم و بدقدم بخواند و به بهانه ی دیگری که چرا پسر نیستم مرابه حال خود رها کند … والبته همه ی معتاد ها یک دلیل احمقانه مثل پدرم خواهند داشت تا بتوانند خودشان را تبرئه کنند …

پدر از خرید و فروش مواد مخدر پول در می آورد و همه را یکجا دود می کرد وبه هوا می فرستاد … بی بی از پس اندازی که از سالها پیش در بانک برای خودش دست و پا کرده بود امورات می گذراند و من هم با وجود دختر بودنم شاگرد یک رستوران بین راهی بودم … رستوران آقا جهان.

در آنجا حقوق بخور و نمیری می گرفتم که به زحمت می توانستم هر از مدتی طولانی یک دست لباس برای خودم بخرم … البته لباس هایی پسرانه … با آن حال و روزی که من داشتم به نفعم بود برای در امان ماندن پسر باشم … می توانستم راحت رفت و آمد کنم و کسی کاری به کارم نداشته باشد … البته هم محله ای ها که این موضوع را میدانستند با اینکه با نگاه های پر حرفشان دلم را می سوزاندند اما پذیرفته بودند که از من توقع دختر بودن را نداشته باشند …

به جای نام واقعی و دخترانه ام شهاب صدایم می کردند … شهاب را پدرم برایم انتخاب کرده بود که نه از روی علاقه بلکه به خاطر اینکه در نظرش من آن شهابی بودم که با آمدنم مادرم جان خود را از دست داد … و من همیشه این قصه را شنیده بودم که هر وقت شهابی در دل شب دیده شود معنایش این ست که کسی در یک گوشه ی دنیا چشمانش را بر روی زندگی می بندد …. پدرم می گفت همان شبی که به دنیا آمدم خودش شهابی در دل آسمان دیده اما هرگز فکر نمی کرده که آن شهاب من باشم و غروب عشقش را برایش به ارمغان بیاورم ….

تنها کسانی که مرا شهلا ، به نام واقعی ام صدا می کردند بی بی و بهروز بودند… بی بی از روی عقل و منطق و بهروز برای هرزگی و این که فرا موش نکند من دختر هستم و شاید بتوانداز وجودم سوء استفاده بکند .

شهلا را بی بی بر رویم نهاده بود ، همیشه می گفت وقتی به دنیا آمدی چشمهای درشت و سیاهت نظر هر کسی رو به خودش جلب می کرد .همیشه هم قربان صدقه ی چشمانم می رفت و می گفت چشمهای شهلاتو که دیدم حس کردم هیچ اسمی به جز شهلا مناسبت نیست ….

البته این حرفهای قشنگ مال چند سال پیش بود … وقتی که بی بی هنوز با من مهربان بود …البته هنوز هم مهربان بود اما نه آنقدر که هر کسی متوجه اش شود …. مهربانی هایش نا محسوس شده بود و فقط خودم آن را حس می کردم .

جدا از این ها خودم هم باورکرده بودم پسرم ، ظاهر پسرانه ای برای خودم ساخته بودم ، موهای لخت مشکی ام را در سلمانی آقا فاضل کوتاه می کردم البته گاهی سرو صدا می کرد که چرا به سلمانی زنانه نمی روم و من هم با خنده می گفتم که مرا آنجا راه نمی دهند .آقا فاضل همسایه مان بود … او و همسرش بیست سال پیش با هم ازدواج کرده بودند اما بچه دار نشده بودندو علاقه ی زیادی به من داشتند و همیشه نصیحتم می کردند که این مدل تیپ و قیافه برای دختری به سن و سال من درست نیست …

اما آن ها که همه ی درد های مرا نمی دانستند …. نمی دانستند از دختر بودنم به چند دلیل فراری هستم و مهمترینشان اعتیاد پدرم بود … که می دانستم اگر به عنوان یک دختر بخواهم ازدواج کنم یکی از هم نشین های بدتراز خودش رابرایم در نظر می گیرد …او حتی راضی بود مرا به منصور بدهد و من بودم که زیر بار نمی رفتم .

به رستوران رسیدم ، محوطه ی باز جلو رستوران پر بود از کامیون های بزرگ و کوچک ، چیزی که من عاشقش بودم .

نگاهم بی اراده خیره شد روی آنها و مثل همیشه اسکانیا ی سفید رنگ که کانتین آبی رنگ مایان گوگل داشت در نظرم بیشتر جلوه کرد …. از کامیونهای اسکانیا بیشتر از کامیونهای دیگر خوشم می آمد …

وارد رستوران شدم … هوای گرم و بوی دود سیگار و قلیون یکباره به سمتم هجوم آورد و به سرفه افتادم … نگاه چند نفری که نزدیکتر بودند به طرفم چرخید ، اما یک پسر هجده نوزده ساله که قد و قامت آنچنانی هم برای پسر بودنش ندارد چه جذابیتی می توانست برای آنها داشته باشد پس به ادامه ی کارشان که غذا خوردن یا قلیون دود کردن بود ادامه دادند .

به سمت آقا جهان که پشت میز نشسته بود نزدیک شدم ….

ابروهای پهنش بدجور به هم گره خورده بود . زیر لب سلام گفتم . نگاه سنگینی بهم انداخت و صدای بمش را شنیدم که گفت : علیک سلام … الانم نمی اومدی ….

سرم را پایین انداختم : ببخشید آقا جهان … بی بی پی فرمون فرستادم . قیافه اش اخمو بود ولی دل مهربانی داشت : خیلی خب … برو سفارش اون دوتا میز آخری رو بگیر بیار دست به کار شو .

نگاهی به میز هایی که گفته بود انداختم و طرفشان رفتم . پشت یکی از میز ها یک راننده ی جوان نشسته بود پشت دیگری یک مرد میان سال که ظاهرا او هم راننده بود و یک زن جوان ِ با کلاس ِ مانتویی !!

از ظاهری که زن برای خودش ساخته بود می شد حدس زد چکارست … نه سنش به مرد می خورد نه کلاسش !! آنقدر آرایش داشت که نشود تشخیص داد واقعا زشت ست یا زیبا . موهای روشنش را بی قید و بند از زیر روسری کوتاهی که به سر داشت به نمایش گذاشته بود …. همیشه از این تیپ و قیافه ها بیزار بودم …

نگاهم به او بود و به این فکر می کردم که یک زن به سن و سال او چطور می تواند خودش را مثل عروسک مسخره و مضحک درست کند و نگاه های هرزه رار به خودش جلب کند ….

مرد همراهش که نگاه مرا به زن خیره دید اخم آلود گفت : منتظر چی هستی پسر ؟ ما عجله داریم .

به خودم آمدم و بی تفاوت نگاهم را برداشتم و برای آوردن سفارششان به آشپز خانه رفتم …. امید و رضا آنجا بودند سلامم را پاسخ دادند …. سفارش را گرفتند و به سرعت آماده کردند ….

غذاهایی را که خواسته بودندروی میز می گذاشتم که مرد گفت : می تونی یه دستی به جام ماشین ما بکشی ؟

منظورش به شیشه ی ماشینش بود . نگاهی به بیرون انداختم و نگاهی به مرد : کدوم یکیه ؟

در حالی که لقمه ی بزرگی درست می کرد گفت : اون هاووء سرمه ایه … سری تکان دادم : یه چن دقه ی دیگه می رم . به سراغ میز بعدی رفتم .

آفتابه را پر آب کردم و لنگ را خیس کردم …. آب آنقدر سرد بود که دستهایم بی حس شد … به سمت کامیون رفتم شبکه ی جلو رو برای ایستادن روی آن باز کردم و رفتم بالا زیر آبروی سایه گیر که جای دست داشت دستم را محکم گرفتم و و با دست راست با آفتابه آب روی جام پاشیدم …. حسابی کثیف بود . بالنگ شروع کردم تمیز کردن … پر بود از دوده ی گازوئیل و گرد و خاک و پشه های له شده …. اوایل که این کار را می کرم حالم خیلی بهم می خورد ….اما کم کم عادت کردم ، یعنی مجبور شدم عادت کنم.

تازه کارم تمام شده بود و داشتم لنگ را زیر شیر آب می شستم که زن و مرد از رستوران خارج شدند .

مرد نگاهی به کامیونش انداخت و نگاهی به من و هم زمان دستش را در جیبش فرو برد : دستت درست پسر …. عجب برقی انداختی .

این تعریف ها را زیاد شنیده بودم . خیلی وقت بود که این کار را به خوبی انجام می دادم . یه اسکناس درشت گرفت طرفم. بی حرف گرفتم و او هم دست دور شانه ی زن انداخت و با هم به طرف کامیون رفتند…

از ظاهر زن مطمئن بودم که از آنهاست که لب جاده می ایستد و با هر کامیونی که بایستد و هرجا که بخواهد برود ، می رود … بی آنکه به عاقبت کارش فکر کند … و من حالم از چنین زن هایی به هم می خوردو البته از اینگونه مرد ها بیشتر …. پوزخندی بر لبم نشست و در دل گفتم : آقا چه غیرتی ام شد واسه نگاه کردنم به خانوم.

در مدتی که در رستوران کار می کردم آنقدر از این زنان هرزه و مردان هوسباز دیده بودم که از دور می شناختمشان … گاهی می شد که دلم برای بعضی از آنها بسوزد … اما هیچ وقت ته دلم راضی نمی شد که بتوانم قبول کنم کسی برای سیر شدن شکمش از آبرویش مایه بگذارد …زندگی در این دنیای فانی مگر چقدر ارزش داشت که به خاطرش نفس انسان بودن را زیر پا بگذاریم … همان بهتر که آدم از گرسنگی بمیرد اما تن به ذلت خود فروشی ندهد … خیلی ها نام اجبار را بر آن می گذاشتند … اما من متنفر بودم از این اجبار هوس آلود …مطمئن بودم اگر روزی به حالی می افتادم که مجبور شوم بین تن فروشی و خودکشی یکی را انتخاب کنم یقینا خودکشی راانتخاب می کردم . … حاضر بودم خودم را زیر ماشین پرت کنم تا اینکه سوارش شوم و خودم را به راننده اش عرضه کنم … اگرچه می دانستم عاقبت خودکشی خشم و عتاب خداو جهنم است … این را هم مطمئن بودم عاقبت زنا و هرزگی هم کمتر از آن نیست و بی آبروئیش زجر آور تر از درد خودکشی ست ….

.. – شهاب خوابت برده ؟ بیا آقاجهان ازدستت عصبانیه .

با صدای امید به خودم آمدم .نفسم را بیرون دادم … خیلی وقت بود اونجا ایستاده بودم و غرق در افکار در همم بودم . لنگ را در دستم فشردم و به درون رفتم . باید میز هایی که خالی شده بود را تمیز می کردم … آن روز تا شب یکسره کار کردم و آنقدر خسته بودم که دیگر نای ایستادن نداشتم .

آقا جهان به هرکدام از ما یک پرس غذا داد . بی حس و حال پشت میزی نشسته بودم … نمی خواستم به خانه بروم و با پدرم رو به رو بشوم . کاش آقا جهان اجازه می داد شب رادر رستوران بمانم .اما می دانستم محال است این کار رابکند . همیشه به محض شنیدن این حرف اززبانم اخم می کرد و مخالفتش را اعلام می کرد .

از آشپزخانه بیرون آمد و با نگاهی به من که هنوز همانجا نشسته بودم گفت : چته ؟ چرا بق کردی ؟

نگاهم هنوز به شیشه ی میزی بود که تازه تمیزش کرده بودم اما انگ کم رنگی از دستمال روی آن بر جای مانده بود .

گفتم : هیچی … مثه همیشه …. آقام از اون کاخش انداختتم بیرون.

سری تکان داد و لا اله الا الهی گفت و ادامه داد : بی فکر تر از آقات تو این دنیا پیدا نمی شه…پاشو بریم خونتون .

نگاه مظلومانه ای به او انداختم : نمی شه بذاری اینجا بمونم ؟

بی حوصله و اخمو گفت : نه نمیشه …. پاشو بریم . تنها موندنت هزار تا خطر داره .

– همش چهار پنج ساعت تنهام …. زود بر می گردی دیگه !

بدعنق تر از پیش گفت : ای بابا می گم نمی شه … به بی بی خانوم می سپارم آقات کاری بهت نداشته باشه .

با ناراحتی بلند شدم . ظرف غذا رابرداشتم و از رستوران خارج شدم و منتظر آقا جهان ماندم .

هوا به شدت سرد بود و سوز بدی داشت . کاپشن درب و داغانم را بیشتر به خودم پیچیدم ، کلاهم را پایینتر کشیدم و شال گردنم را تا زیر چشمهام بالا آوردم .

آقا جهان آمد و من پشت سرش به راه افتادم . از سرمای زیاد اشک از چشمهایم می آمد .

آقاجهان همیشه کم حرف بود . مرد خوبی بود … دلش به حال من می سوخت … می دانست وضعیت پدرم چه به حال و روزم آورده . از سر دلسوزی بود که به من کار داده بود وگرنه کی حاضر می شد واسه خودش دردسر درست کند .

همه ی خانه ها غرق در خاموشی بود با خودم فکر کردم این وقت شب همه راحت تو جای گرم و نرمشان خوابیدند….

مثل من نیستند که از کله ی سحر تا بوق شب سگ دو بزنند .

صدای پارس سگها و زوزه ی باد رعب و وحشت به دل سرازیر می کرد .

خودم را به آقا جهان رساندم و نزدیک تر به او به راهم ادامه دادم .چه خوب که او مثل پدرم نبود . غیرت داشت و همین اجازه نمی داد بگذارد دختری به سن من این وقت شب تنها بیرون از خانه باشد … او همیشه هوای مرا داشت و این محبت باعث شده بود که جایگاهی خوب در دلم داشته باشد .

مقابل خانه ایستاد و نگاهی به من انداخت .

– کلید ندارم .

بی حرف کوبه ی در را گرفت و چند بار کوبید … آخر آن عمارت بزرگ زنگ نداشت .

کمی طول کشید تا صدای دمپایی های بی بی که لخ لخ کنان نزدیک می شد به گوش رسید .

در که باز شد سرم را بالا گرفتم و به بی بی نگاه کردم . صورت گردش در آن روسری آبی چقدر دوست داشتنی بود .

آقا جهان سلام کرد و بی بی گرم جوابش را داد.

سلام مرا سرد و آرامتر پاسخ گفت . نرنجیدم … حق داشت .

آقا جهان گفت : بی بی خانوم به آقا جلال بگو درست نیست با دختر جوونش اینطوری تا می کنه … من نمی دونم بحث سر چی بوده اما اشتباه می کنه که از خونه بیرونش می کنه … خدارو خوش نمیاد ، شما چرا چیزی بهش نمی گین ؟

بی بی نگاه پر حرف غمگینش را به دوخت : ای آقا جهان … دست به دلم نذار که خونه …شما چه می دونی که من از دست این پدر و دختر چی می کشم …. چقدر باید بگم و حرمت موی سفیدمو نگه ندارن ؟ بازم به غیرت شما … زنده باشی پسرم … خدا عوضشو بهت بده که هوای این دختر رو داری . خیر از بچه هات ببینی .

– وظیفست بی بی خانوم .

– از آقائیته پسرم … بیاتو یه پیاله چایی ……

– نه دیگه بی بی …. دیروقته باید برم خونه…. منم اگه حرفی می زنم از سر دلسوزیه … حلالم کن . باور کن مثه دختر خودم دوستش دارم و نمی خوام گیر یه آدم ناتو بیفته و بد بخت بشه .

پوزخندی به زندگی شاهانه ام زدم و در دل گفتم : ای بابا این آقا جهانم دلش خوشه ها … مثلا الان خیلی خوشبختم دیگه نه ؟ !

نگاهی به من انداخت : برو تو…. صبم زودتر بیا .

– چشم … خداحافظ .

از کنار او و بی بی گذشتم و به درون حیاط درندشت رفتم … حیاط خاکی که وقتی باران می بارید راه رفتن در آن سخت و وحشتناک بود .

تناه چیزی که در آن خانه زیبا به نظر می رسید باغچه ای بود که در سمت راست حیاط وجود داشت و جان بی بی بسته به آن .

به ایوان رسیدم ، کتانی هایم را از پا کندم و به درون اتاق رفتم ،

اتاق تاریک اما گرم ِ گرم بود .بخاری نفتی وسط اتاق را بی بی روشن کرده بود … لبخند محوی بر لبم نشست : پس منتظرم بوده …. البته باید هم منتظر بوده باشد … مگه هر بار که از خانه بیرونم کرده بودند بر نگشته بودم ؟ آخر کجا را داشتم که بروم ؟ این خانه هرچقدر هم که در آن به من بی مهری می شد باز هم تنها سر پناهم بود …

. چراغ را روشن کردم . ظرف غذا را لب طاقچه گذاشتم .

شال و کلاهو کاپشنم را از تن در آوردم و جوراب هایم را هم .

دستهای سرد و بی حسم را روی بخاری گرفتم تا خون یخ زده ام به جریان بیفتد … صدای باز شدن در راکه شنیدم به پشت برگشتم و بی حرف زل زدم به صورت مهربانش .

– باز سر چی حرفتون شده بود ؟

– جز اون مواد کوفتی مگه درد دیگه ایم داره ؟ موادی که داده بود برای رفیقش ببرمو گم کردم … حالا پولشو ازم می خواد …. بگو باید برم از کجا بیارم ؟

در به شدت باز شد و من نفس درسینه ام حبس شد … با اینکه معتاد بود اما هنوز قد و قامتی درشت و با هیبت داشت… و من به شدت از او می ترسیدم … دستش خیلی سنگین بود … بارها از او کتک خورده بودم … خیلی دردناک بود .

چون پلنگ زخمی به درن آمد … کمربند در دست داشت چشمهای روشنش با نگاهی نفرت انگیز به من خیره شد : چیکار کردی ؟ پولو آوردی یا نه؟

دهانم خشک وتلخ شد …

چون پلنگ زخمی به درن آمد … کمربند در دست داشت چشمهای روشنش با نگاهی نفرت انگیز به من خیره شد : چیکار کردی ؟ پولو آوردی یا نه؟

دهانم خشک وتلخ شد … نگاه بی تابم را به بی بی دوختم …. ای کاش از پس پسرش بر می آمد … می دانستم نمی تواند … هیچ وقت نمی توانست.

نگاه بی بی هم نگران بود با دلواپسی گفت : جلال کی می خواب به خودت بیای ؟ ببین …این دخترته … داری باهاش چیکار می کنی ؟ چطور دلت میاد ؟

پدر اما بی توجه به او به من نزدیک شد : بگو ببینم چقدر فروختیش ؟

تنم می لرزید : گفتم که … گمش کردم …

فریادش خاموشم کرد : تا سه میشمرم ، یا جنسا رو می ذاری کف دستم یا پولشو …

دستش را به سمتم دراز و شروع به شمارش کرد

نگاه ترسانم در نگاه بی رحمش خشک شده بود… حال خیلی بدی بود حال آن لحظه ی من . به سه رسید .

اشکهایم برای چکیدن به التماس افتاده بودند اما آن ها را پس زدم و گفتم : آقا جون چرا باور نمی کنین … ندونستم چی شد که گمشون ….

صدای سیلی که به گوشم زد در اتاق پیچید …سرم به سمت راست چرخید و موهای و لختم تو صورتم ریخت …..جای دستش روی گونه ام آتش گرفته بود واشکهایم دیگر حرمت غرورم را هم نگه نداشتند …بی مهابا فرو ریختند و به آنی صورتم را شستند …

بی بی نالان شد : نزن … نزن جلال ، چطور دلت میاد ….

پدر کمربندش را بالا برد و به شدت فرود آورد گردن و شانه ی چپم از درد بی حس شد .

بی بی به گریه افتاد : تو رو به خاک آذر نزن… کشتی بچمو ….

فریاد پدر وحشتناک بود : قسم نده مادر… منباید بدونم نیم وجب بچه چرا داره سرِ من کلاه می ذاره یا نه ؟

دوباره زد…

ناله ام به هوا بر خواست ، دردش عجیب بود … بارها زده بود اما هیچ وقت عادت نکرده بودم … چیزی نبود که بشود عادت کرد…

از درد به خودم می پیچیدم .

بی بی خودش را سپر من کرد ، التماس می کرد که مرا نزند اما پدر حال درستی نداشت … با چشمهای از حدقه در آمده ، هرچه از دهانش در می آمد نثارم می کرد … شرمم می آید از یاد آوری حرفهایش …

مچ دستم را گرفت و کشان کشان به سمت در برد : از خونه ی من برو بیرون… نمی تونم از یه دزد توی خونه ام نگهداری کنم….برو بیرون بی سر و پا تا ناکارت نکردم…

من از بیرون و تاریکی اش ، از گرگ های آدم نمایش می ترسیدم … من مجبور بودم در آن خانه بمانم اما …

به التماس افتادم که بیرونم نکنداما دلی که در سینه اش می طپید دل ِ یک پدر نبود ؛ از سنگ بود … اشکهایم را دید و انگار ندید ، التماس و زجه هایم را شنید و انگار نشنید … کم آوردم … راه به جایی نداشتم .

در میان گریه گفتم : باشه … باشه ، می رم …بذار لباسمو بردارم … می رم .

نمی دانستم به کجا .. اما می خواستم بروم .. هر جا به غیر از اینجا … هرجا که کتک نباشد هرجا که ناسزا و توهین نباشد … هرجا که تهمت نباشد مواد لعنتی نباشد … و ، هر جا که پدرم نباشد !!

سخت است که به پدرت حس خوبی نداشته باشی … سخت است که بدانی او تو را نمی خواهد . حمایتت نمی کند .

من می توانستم دوستش داشته باشم اما نمی خواست … نیازی به دوست داشتن ِ من نداشت .. مثل من احساس تنهایی نمی کرد …

به سرعت شال و کلاه و کاپشنم را برداشتم و از در خارج شدم . صدای التماس های بی بی را می شنیدم . تمنا می کرد نگذارد من بروم …. خواهش می کرد مرا برگرداند … حتی شنیدم که تهدید کرد که اگر من بروم او هم خواهد رفت …. اما پدر من ، پسر او حرمت هیچ کس را نگه نمی داشت … دیو خشم و نفرت ، کر و کورش کرده بود … نه می دید و نه می شنید . از در خانه هم خارج شدم .

هنوز صدای فریاد پدر را می شنیدم … صدای گریه ی بی بی را … و همه ی اهل محل را خواب فرا گرفته بود که کسی برای پا در میانی و واسطه گری نیامده بود .

شال و کلاه و کاپشنم راپوشیدم ، خیلی سرد بود و من بی حد سرمایی .

نگاهی به آسمان بالای سرم آنداختم : شاهد بودی دیگه ؟! حالا کجا برم ؟ اصلا جایی رو دارم برم ؟ کی منو می خواد ؟ کی این وقت شب منو تو خونش راه می ده ؟

آهی کشیدم و همانجا پشت در نشستم . من کبوتر جلد این خانه بودم… به بی بی خوبم عادت داشتم … به مهربانی هایش … همه ی بی مهری های پدر رابرایم کمرنگ و قابل تحمل تر می کرد . نه … نمی شود بروم . تکیه ام را به دیوار کاهگلی دادم . چقدر دلم از دنیا گرفته بود … دنیا که نه ، از پدرم ، او می توانست از بین همه ی آدم های دنیا همه ی دنیایم باشد … اما …

تا صبح از ترس و سرما هزار بار مردم و زنده شدم . شب سخت و وحشتناکی بود …. تمام شب را بی آنکه به فکر باز شدن در باشم همانجا ماندم ، گرچه همان زمان که از خانه بیرون آمدم صدای قفل شدن در را شنیدم و دانستم پدر به هیچ عنوان قصد کوتاه آمدن ندارد و به بی بی هم اجازه ی بیرون آمدن نمی دهد ،اما باز هم در آنجا احساس امنیت بیشتری داشتم .

تمام شب را به این فکر می کردم که حال که پدر تا این حد از من بیزار است بگذار بروم …. بروم تا هم او با دیدن من داغ از دست دادن مادرم در دلش تازه نشود هم خودم درد بودن و بی مهری دیدن را نکشم … حال که مرانمی خواست بهتر بود بروم … مهم نیست کجا … هر نا کجا آبادی برای من ِ اضافی بهتر از اینجا بود … از اولین جرقه ی این افکار در ذهنم دچارِ ترس و واهمه شدم … من از لحظه ای که پایم را بیرون گذاشتم به نیت بازگشت رفتم … اما هرچه بیشتر می گذشت … هرچه بیشتر از سرما می لرزیدم … هرچه بیشتر از تاریکی می ترسیدم … به این واقعیت تلخ که نبودنم بهتر از بودنم ست می رسیدم و این برای من که به خانواده ی کوچک ِاز هم پاشیده ام وابستگی داشتم سخت بود … من دور شدن از بی بی را دوست نداشتم اما … کم کم قانع شدم که ….

به محض روشن شدن هوا برخاستم ، زانوانم از یکجا نشستن و سرما و مچاله شدنم در خود درد گرفته بود … نگاهی به خانه انداختم و بی آنکه از ته دل رفتنم را دوست داشته باشم به راه افتادم .

به رستوران آقا جهان رسیدم . محوطه ی جلوی ساختمان تقریبا خالی بود .و فقط دو سواری در آنجا پارک شده بود .

نگاهی به آسمان انداختم ، مثل حال و هوای من گرفته بود …

خوش به حال پرنده ها فارغ از غم در آسمان پرواز می کردند … کاش جای یکی از همین پرنده های کوچک بودم …

نگاهم را پایین آوردم و از درِ شیشه ای به درون سالن نگاه کردم .

فقط دوتا از میز ها پر بود . به درون رفتم .

نگاه پنج ، شش نفری که نشسته بودند متوجه ام شد.من اما نگاهشان نکردم ، غرق ِ حال و هوای خودم بودم .

به سوی آقا جهان رفتم . پشت میزش نشسته بود .

– سلام آقا جهان .

نگاهش را بالا آوردو با دیدنم نگاهش خیره شد : سلام .

نگاه خیره اش مرا متعجب کرد . کم پیش می آمد به صورت کسی نگاه کند …

– چیزی شده آقا جهان ؟

به خودش آمد . اخم کرد : برو تو آشپز خونه …

آرامتر از پیش گفتم : از من ناراحتین ؟

دیگر نگاهم نمی کرد : نه … گفتم برو به کارت برس .

دیگر جای سوالی نمانده بود . به سمت آشپز خانه رفتم . صدای صحبت ِ امید و رضا را می شنیدم .

هردو پشت به من داشتند با صدای سلام کردنم به طرفم برگشتند ……

اخم کردم : چیه بابا .. چرا همه تون اینجوری نگام می کنیم ؟ شاخ در آوردم ؟

اخم کردم : چیه بابا .. چرا همه تون اینجوری نگام می کنیم ؟ شاخ در آوردم ؟

آن دو نگاهی به هم انداختند . رضا که همیشه محجوب تر بود سرش را پایین انداخت : ببخش …. نمی خواستیم ناراحتت کنیم … اما این کبودی ِ صورتت …

بی اراده به سمت آینه ی تهِ آشپز خانه به راه افتادم . از دیدن صورتم در آینه ، قلبم به درد آمد … جای نوازش های دیشب ِ پدر بود … جای ضربه ای که با کمر بند زده بود … کنار لبم زخمی بود و شیار باریکی از خون بر آن خشک شده بود . چرا یادم رفته بود شب گذشته چه به روزِ صورتم آمده بود ؟ چشمان پر از اشکم را بستم تا نبارد . نیاز به باریدن نبود … دردی از من دوا نمی کرد .

– با آقات حرفت شده ؟

چشمم که اینک آرام گرفته بود را گشودم و به امید که پرسیده بود نگاه کردم و سر تکان دادم . رضا را آقا جهان صدا کرد و او رفت . امید به من نزدیک شد و با دقت بیشتری نگاهم کرد : بی معرفت چیکار کرده باهات … نگاهش اخم آلود بود و دلسوزی در پس آن موج می زد . سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم . حرفی نبود ، حرفی نداشتم که بگویم .

دقایقی بعد رفتم پیش آقا جهان . نگاه کوتاهی به من انداخت : چیزی می خوای ؟

باید آخرین تلاشم را می کردم ، هرچند که بهتر بود رفتنم . هرچند که مصمم بودم برای نماندن….

– آقام سه میلیون تومن پول از من می خواد … شما می تونی کمکم کنین ؟

نگاه متعجبش را به من دوخت : واسه چی می خواد ؟

– ظاهرا بهش بده کارم . شما داری بهم قرض بدی ؟

با لحن ناراضی گفت : امان از این بی فکری آقات … دیشب کتکت زد؟

خنده ی تلخی بر لبم نشست : خیلی معلومه ؟ نه … نزد ه … شما وساطت کردی ، منو بردی آشتی کنون ، دیگه چرا بزنه ؟ !

سری از روی تاسف تکان داد و نفسش را بیرون فرستاد : حلالم کن …فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشه .

تلخ شده بودم ، دست خودم نبود خاطره ی دیشب تلخم کرده بود : منم فکر نمی کردم …. مطمئن بودم بی رحمه … نگفتی … می شه بهم قرض بدی ؟

– خداشاهده اگه داشتم چشم نمی بستم … تازه شهریه ی دانشگاه ، فرهان رو دادم .. مادرمم که چشمشو تازه عمل کرده ، جز من کسی رو نداره … بذار آخر ِ ماه ِ دیگه بهت می دم .

آخر ماه ِ دیگه به کار من نمی آمد…. این سی و هفت هشت روز را باید کجا سر می کردم ؟

نا امید گفتم : می شه حقوقمو یه چند روز زودتر بدی ؟

بی حرف کشوی میزش را کشید . دویست و پنجاه هزار تومان را شمرد و به طرفم گرفت . پول را گرفتم و در جیب درونی کاپشنم گذاشتم .

– دستت درد نکنه .

از رستوران بیرون رفتم . باید بیشتر فکر می کردم . با اینکه مطمئن بودم …

لب یکی از تختهای چوبی که بیرون بود نشستم… باز هم چشم به آسمان دوختم . می خواستم کمی آرامتر شوم .

صدای چرخیدن لاستیک های بزرگ ِ کامیونی که به درون محوطه پیچید نگاهم رااز آسمان جدا کرد . به اسکانیای سرمه ای رنگ که مقابلم توقف کرد نگریستم . مرد جوانی از آن پیاده شد و آنقدر عجله داشت که درِ کامیون را قفل نکرد ….

فکر کردم شاید شاگردش یا کمکی اش توی کابین باشد . نگاهم به کانتین ِ سفید رنگش افتاد که به لاتین نوشته شده بود مایان گوگل ….

نگاهم به نوشته ی روی کانتین بود که فکری به سرم زد … اگر می شد ….

بلند شدم و نگاهی به درون رستوران انداختم . راننده نزدیک میز آقا جهان ایستاده بود … گوشی رابرداشت و شماره گرفت …

با وسوسه ای غیر قابل تحمل به سوی کامیون رفتم . نگاهم به درون رستوران بود و او که هنوز داشت با تلفن صحبت می کرد .

دست ِ سرد و لرزانم را دراز کردم و در ِ سمت راننده را باز کردم … حالِ بدی بود اگر می آمد و می دید ….. نه ، باید از این شهر و پدرم فرار می کردم … مهم نبود کجا … تا هر جا که راننده نمی فهمید می رفتم …

پا بر روی تردید و دو دلی ام گذاشتم و دستگیره ی در را گرفتم و پا در رکاب گذاشتم و خودم را بالا کشیدم … هیچ کس نبود … پتویی که تا نشده بود و نا مرتب توی کابین افتاده بود نگاهم را به خود جلب کرد با حرکت ِسریعی خودم را درون کابین پرت کردم و پشت صندلی راننده نشستم و تا آنجا که می شد خودم را جمع کردم و پتو را روی خودم کشیدم…

نفسم به شماره افنتاده بود … اگربه درد سر می فتادم … یک آن پشیمان شدم ، با خودم گفتم پیاده می شوم … پتو را کنارزدم اما با دیدن ِ او که از رستوران خارج شد نا امیدانه پتو را روی سرم کشیدم و بی حرکت و بی صدا بر جای ماندم .

از تکانهایی که کامیون خورد فهمیدم که سوار شد . قلبم به شدت برای بیرون آمدنم از قفسه ی سینه ام تلاش می کرد… در یک کلام در حد مرگ می ترسیدم … از آن غریبه.. از کاری که کرده بودم ….

خدای من کامیون را روشن کردو پس از دقایقی به راه افتاد . دست و پایم سردتر و بی حس تر شده بود …اما کم کم آرامتر می شدم … چرا خودم را زجر کش می کردم ؟ هنوز که چیزی معلوم نیست … شاید نفهمید و من توانستم در جای مناسبی پیاده شوم .

نزدیک به یک ساعت شاید هم بیشتر گذشته بود . داشتم خفه می شدم … در بدنم از سرمایی که دیشب کشیده بودم احساس کوفتگی می کردم و در آن مدت بد ترشده بودم .

احساس ِ سرما خوردگی ام کم کم بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه ….

از شانس ِ بدم عطسه ام گرفت … یکی دو بار توانستم جلوب آن را بگیرم اما …

صدای عطسه ی نصفه نیمه ام آنقدر بود که راننده بشنود و کم کم از سرعت کامیون کم کند تا ببیند اوضاع از چه قرار است …. با توقف کامل ِ کامیون ، من در حال جان دادن بود م …اگه می فهمید دخترم …

با وحشت به او که پتو را از روی من کنار زد نگاه کردم…. چشمانم از بهت باز مانده بود ….بدنم به شدت می لرزید و نمی دانستم باید چه پاسخی به آن نگاه سیاه جدی که برق خشم و نفرت سنگینش کرده بود بدهم .. به خودم لعنت فرستادم … فکر نمی کردم اینقدر زود متوجه حضورم در کابین کامیونش بشود ….

صندلی اش را ترک کرده بود … رو به رویم روی زانو هایش نشسته بود وبه سویم مایل شده بود و نگاه مبهوتش را به من دوخته بود و نگاه پریشان ِ من اسیر ِ نگاهش بود

به معنای واقعی کلمه لال شده بودم …. اگه حرف می زدم از صدایم می فهمید که دخترم …

کم کم اخم عمیقی جایش را به تعجب داد : تو کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟

چه جوابی باید می دادم ؟ سرم را پایین انداختم . فریاد ِ پر از خشمش مرا در خود مچاله کرد : پرسیدم اینجا چه غلطی می کنی ؟

هیچ را ه فراری نداشتم راهم را کاملا سد کرده بود و چون یک بازجو منتظر بود پاسخی به سوالش بدهم . با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم : مـُ …مـُ…مسافرم… اَ…اَز اتوبوس … جاموندم…. نگاه مشکوکش را از صورتم نمی گرفت : کجا سوار شدی ؟ – نزدیکای …. شیراز…او…اون رستورانه… هنوز در نگاهش خشم موج می زد : گمشو پایین . لحنش آنقدر قاطع بود که بی اراده برای پیاده شدن به خودم حرکتی دهم … پتو را کامل پس زدم و او خودش را کنار کشید .بی حرف خودم را روی صندلی سمت ِ شاگرد کشیدم و در حال ِ پیاده شدن بودم که گفت : شانس آوردی عجله دارم … وگرنه تحویلِ پلبس می دادمت بی سر و پا … بد تر از این هم که می گفت حق داشت . به تردید افتادم که خواهش کنم مرا با خودش به شهری دوردست ببرد … تردیدم را که دید پشت شانه ام کوبید : استخاره می کنی ؟ گفتم عجله دارم گمشو بیرون … پرتم کرد پایین و دررا بست .

آنقدر محکم به زمین خوردم که کف دستم زخم شد … از درد و سوزش اشکی در چشمم حلقه زد … بلند شدم به او که کامیون را راه انداخت نگاه کردم … کم کم دور گرفت و کمتر از چند دقیقه در نظرم اندازه ی قوطی کبریت شد ….

نگاهی به کف دستم انداختم ، سوزشش اذیتم می کرد…نفس عمیقی کشیدم : حالا باید چیکار کنم ؟ اصلا کجا هستم ؟ عجب غلطی کردم … یعنی باید برگردم و بازم آقام…. جز ماشینهای عبوری که با سرعت می گذشتند چیزی در آن بیابان برهوت به چشم نمی آمد …. پیاده به راه افتادم …. نمی دانستم به کجا خواهم رسید …

حدودا ده دقیقه ای بود که راه می رفتم که صدای کشیده شدن چرخهایی را بر سطح جاده شنیدم … نگاهی از روی شانه به عقب انداختم و از دیدن ِ همان اسکانیای سرمه ای تعجب کردم ،چرا برگشته ؟ ! این سوال را از خودم پرسیدم و بی اراده ایستادم . راننده به سرعت پیاده شد و با گامهایی بلند به سویم آمد .

– یا خدا … چرا اینجوری نگام می کنه ؟ عجب آدم کینه ایه ….

وقتی دیدم مثل میرغضب دارد به من نزدیک می شود ، مغزم فرمانِ دویدن صادر کرد …. فرار از او که هر لحظه فاصله اش با من کمتر می شد ….

فریادش راشنیدم : وایسا لعنتی … دستم بهت برسه کشتمت…..

با اون هیکلی که اون داشت اگر به من می رسید بیچاره می شدم .. من کجا و او کجا ….

هرچه توان داشتم را در پاهایم جمع کرده بودم و با شتاب می دویدم . اما صدای گامهای بلند و پر شتاب او را درست پشت سرم می شنیدم … آخر از من چه می خواست …

من بودم که نفس کم آوردم … از سرعتم کم می شد و او به من نزدیکتر …

وقتی از پشت چنگ زد و بازویم را گرفت از ترس پاهایم شل شد و افتادم …

با حرکت سریعی مرا سر پا ایستاند ، یک دستش بازویم را چنگ زده بود و با دست راستش گلویم را فشرد … به شدت نفس می زد … سرخ شده بود و نگاهش ترسناک ….

– دزدِ بی سر و پا فکر کردی من هالوام ؟ …….. می تونی پولارو برداری و………. در بری ؟

گیج و گنگ به او که با آن قد و قامت مقابلم ایستاده و مرا اسیر دستانش کرده بود نگریستم… از کدام پول حرف می زد ؟

چرا این روزها همه طلبکارم می شدند ؟ دست سردم را روی دستش گذاشتم که بر عکس من از فرط عصبانیت چون آتش داغ و سوزاننده بود…

نفسم به سختی بالا می آمد….

.به زحمت گفتم : کدوم پول ؟

ازمیان دندان های به هم فشرده غرید : همون دو میلیونی که از کیفم برداشتی … ردش کن بیاد …

سعی کردم دستش را از یقه ام باز کنم اما مگر زورم به او می رسید ؟

با در ماندگی گفتم : من پولی برنداشتم …

سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین پرت شدم …

وحشت زده گفتم :چرا می زنی ….. به خدا من پولی بر نداشتم ….

خم شد و دوباره یقه ام را گرفت و کشیدم بالا … چه نگاه وحشتناکی داشت … از ترس داشتم قالب تهی می کردم فاصله ی صمورتم با صورتش آنقدر کم بود که نفس های تند و عصبی اش را روی پوستم حس می کردم … نگاهش در نگاهم گره خورد … رنگ عوض کرد … و فشار انگشتانش کم و کمتر شد و به آرامی رهایم کرد و ناباور گفت : تو دختری ؟ !

با در ماندگی گفتم : من پولی از شما برنداشتم … بذار برم دنبال بدبختیم ….

و راهم را کج کردم تا از کنارش بگذرم که مانعم شد … دوباره خشمگین و عصبی شده بود : فکر کردی به همین راحتیه ؟ چون دختری می ذارم پولو برداری بری ؟

– کی گفته من دخترم …

سرشانه ام را گرفت و بالا کشیدم و به جلو هلم داد : راه بیفت ببینم …. تکلیفتو توپاسگاه روشن می کنم …. شده این بارو پس فردا برسونم اما از تو نمی گذرم …

جز به جلو و طرف کامیون رفتن چاره ای نداشتم .

وسط جاده ایستادیم تا کامیونی که از رو به رو می آمد بگذرد . به التماس گفتم : باور کن من دزدنیستم ….پولتو برنداشتم… به محض عبور کامیون دوباره هلم داد : خفه شو … اینقدر حرف نزن …

به کامیون رسیدیم . در راباز کرد و مجبورم کرد سوار شوم . هرچه تقلا کردم و مقاومت ، بی فایده بود …

به اجبار سوار شدم … خودش هم سوار شد.

اگر مرا تحویل پلیس می داد ، باید بر می گشتم خانه … پیش آقام … من آنجا را نمی خواستم .

– خواهش می کنم بذار برم … من دزد نیستم … اصلا لباسامو بگرد … الان باید پوله همرام باشه دیگه ؟

با نفرت نگاهم کرد :چرا من بگردم … می ریم اونجا که تکلیفتم معلوم کنن…

با کلافگی به بیرون چشم دوختم . کامیون را به حرکت در آورد .

دقایقی به سکوت گذشت . دست تو جیبم کردم و پولی که از آقا جهان به عنوان حقوقم گرفته بودم را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم : تنها پولی که همراه منه ایناست … دویست و پنجاه هزار تومنه … حاضرم همهشو بهت بدم … بذاری برم .

نگاه تند و تیزی که رنگی از شک و تردید داشت به من انداخت و پوزخندی زد : از کجا آوردی ؟ هرچند پول زیادی نیست … اما با این ریخت و قیافت … هزارتومنم واسه جیبات زیاده ….

دلم از زهر کلام این غریبه گرفت . دستم را بی اراده پس کشیدم . اشکی که در حال جوشیدن بود را پس زدم .

حق با او بود . تلخی آن حقیقت ِ محض در وجودم پیچید … کامم هرچند شیرین نبود … تلخ شد .

آن قدر در خود فرو رفتم که نفهمیدم کی به پاسگاه رسیدیم .

با صدای او به خودم آمدم : پیاده شو .

راهی نمانده بود . پیاده شدم . به کنارم آمد و آستینم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید ….

کاری که نباید می شد ، شده بود … حقم بود تا من باشم بی گدار به آب نزنم .

به درون پاسگاه رفتیم . اولین بارم بود . می ترسیدم .

اولین پله را که بالا رفتم ایستاد. به طرفش برگشتم . نگاه نافذش را به چشمهایم دوخت .

نگاهم نگاه سنگینش را تاب نیاورد ، سرم را پایین انداختم و حرکتی به خودم دادم تا به راهم ادامه دهم که با فشار دستش مانعم شد .

بار دیگر نگاهم را به او دوختم . بی آنکه حرفی بزند مرا به دنبال خود کشید ، اما به سمت در خروجی و بیرون پاسگاه .

تعجب کرده بودم … او چه قصدی داشت داشت ؟

از در که بیرون رفتیم لب گشودم : چیکار می کنی ؟ چرا پشیمون شدی ؟ دلت برام سوخت ؟یا اینکه یهو یادت اومد پولاتو کجا گذاشتی و ودونستی الکی انداتختی گردن من .

جوابم را نمی داد. دستم را کشیدم اما رها نکرد . با خشمی آشکار گفتم : هی … با توام چیکار می کنی لعنتی …. منظورت از این کارا چیه ؟ چرا تحویلم ندادی ؟

ایستاد…حرکتش آنقدر ناگهانی بود که من که دنبالش راه می رفتم محکم به او بر خوردم و برای اینکه نیفتم گامی به عقب برداشتم …

به طرفم بر گشت و خشمش را در نگاهش ریخت : خفه شو و اینقدر رو اعصاب من راه نرو …

دستم را رها کرد با همان حالت قبل ادامه داد : نود و نه درصد مطمئنم که پولو تو برداشتی و یک درصد شک دارم … به حرمت همون یک درصد که شاید درست باشه و بی گناه باشی ، ازت می گذرم و می ذارم بری … بعد از نگاهی طولانی ، به راه افتاد . نگاهم را به دنبال خود کشید … چه آدم عجیبی … نه به آن موقع که التماس می کردم …

ترس از آوارگی و تنهایی که خودم انتخابش کرده بودم باعث شد به دنبالش بدوم : صبر کن آقا .

متعجب به طرفم برگشت و منتظر ماند ….

– با این قیافه ای که گرفته فکر نمی کنم موافقت کنه …..

چون این پا آن پا کردنم طولانی شد اخم آلود پرسید : چی می خوای ؟

دل به در یا زدم : می شه تا یه جایی منو برسونی ؟

به نگاهم دقیق شد : مثلا کجا ؟

– نمی دونم …هرجا که مسیرت باشه …

نگاهش رنگ خاصی گرفت : هرجا ؟

خودم را جمع و جور کردم … چرا با این لحن ؟

ـ خب … منظورم … هر شهری … مثلا …. تهران بود … اونجا می ری دیگه ؟

پوزخندی زد : پس آواره ای … من از اونایی نیستم که فکر کنی می تونی آویزونم بشی دختر جون ….

با اعتماد به نفسی کاذب گفتم : چرا فکر می کنی من دخترم ؟

نگاهش را روی صورتم گرداند : چون واسه دختربودن زیادی خوشگل و ظریفی …چه برسه به اینکه فکر کنم واقعا پسری…

آب دهانم را فرو دادم … از نگاهش ، از طرز بیانش ترسیدم … اصلا چراداشتم به او اعتماد می کردم ؟

سرم را پایین انداختم و بی آنکه حرف دیگری بزنم به خلاف جهت او به راه افتادم …

یک صدایی در ذهنم : نمی دانم این فکر احمقانه را از کجا آوردی که با کامیون از شهر خودت فرار کنی …

به خودم جواب دادم: از بس بی فکرم دیگه … خیر سرم مثلا تازه حقوق گرفته بودم …

– چی می شد با اتو بوس آواره بشی ؟

بازم جواب دادم : از بس نداری کشیده بودم یادم نبود یه مقدار پول ناقابل ته جیبم دارم … الان می رم ترمینال رو پیدا می کنم بلیط برای یه جهنم دره ای می گیرم دیگه ….

با خودم حرف می زدم و می رفتم که صدایش را شنیدم : هی آقا پسر … بیا بریم شوخی کردم …

برگشتم و نگاهش کردم . همانجا ایستاده بود . فکر کردم مسخره ام می کند ، اما جدی بود و نگاهش منتظر .

در آن لحظه فقط تنها نبودن برایم مهم بود … ترسی که از او داشتم را در ذهنم کمرنگ و محو کردم تا بتوانم بار دیگر اعتماد کنم و با او همراه شوم .

صدایی در ذهنم پیچید : شاید به خاطر دختر بودنت قبول کرد ….

– شایدم مطمئن نیست که دخترم …

– چیه … داری استخاره می کنی ؟

این دومین بار بود که از این جمله در مقابل تعللم استفاده می کرد. شاید تکیه کلامش بود …ای بابا ، الان چه وقتِ این حرفاست …

– چیکار می کنی ؟ میای یا نه ؟ دارم می رم تهرون …

در آن لحظه تنها کسی بود که از هر غریبه ای آشنا تر بود و پیشنهاد همراهی می داد …..خودم را به خدا سپردم و به سوی او گام برداشتم .

در آن یک ساعتی که همسفرش شده بودم هیچ حرفی نزده بود … البته من هم ساکت بودم و نگاهم به جاده ای که نمی دانستم بالاخره مرا به کجا خواهد رساند … به کجا و شاید هم نا کجا ….

با توقف کامیون ، نگاهم را از جاده و دوردستها گرفتم و به او نگریستم . کش و قوسی به تنش داد و نگاهی به من انداخت و در حالی که کیف سیاهرنگش را بر می داشت گفت :خیلی گرسنمه … بریم یه چیزی بخوریم .

حقیقت را گفتم : سیرم . سیر بودم … از دنیا …. از زندگیم …. از فقرو نداری …. از حس حقارت …

– بعدا گرسنت شد نمی تونم نگه دارما … به نفعته الان پیاده شی .

بی حرف دستگیره ی در را گرفتم و کشیدم … در باز شد ، بیرون چقدر سرد بود .

پریدم پایین …. تنم درد می کرد … و احساس می کردم تب دارم …اما قوی تر از آن بودم که به خاطر یک شب ماندن در سرما از پابیفتم .

– چیکار می کنی پسر ؟ از این طرف ….

باز هم گفت پسر و من باز هم حس کردم قصد تمسخرم را دارد . بی کلام در پی او روان شدم .

رستوران نزدیک مسجد بود . او به درون رستوران رفت و من به درون مسجد … دلم سجده به خدا را هوس کرده بود … هوس ِ پاکی بود که آرامم می کرد .

– آقا نذاری بری …. نماز بخونم میام .

به طرفم برگشت . دلیل تعجب ِ نگاهش را نخواندم … پول به همراه داشتن به من نمی آمد … نماز خواندن هم برایم زیاد بود ؟

نماز همیشه به من آرامش می داد .

بی بی همیشه ایراد می گرفت که من که بی حجاب می گردم چطور از خدا خجالت نمی کشم و به نماز می ایستم ؟

اما از نظر من آن لباس های گل ِ گشاد و کلاهی که موهایم را می پوشاند بی حجابی محسوب نمی شد . کلاهم فقط با سرد و گرم شدن هوا عوض می شد وگرنه همیشه همراهم بود …

آخرین سجده ام مثل همیشه طولانی بود … یک حس خوب از آسمان به قلبم سرازیر شد …

اشکهایی که گاهی بی اراده سر نماز از چشمهایم می بارید را پاک کردم .

از مسجد بیرون آمدم و به سمت رستوران رفتم … حال که سبک شده بودم و حالم بهتر بود تصمیم گرفتم کمی غذا بخورم .

از پشت شیشه درون رستوران را نگاه کردم .

همسفرم پشت میزی انتهای سالن نشسته بود و غذا می خورد . به درون رفتم . برای خودم ساندویج سفارش دادم وحساب کردم ، به طرف میزی که او نشسته بود رفتم . رو به رویش نشستم .

به غذاهایی که روی میز بود اشاره کرد : شروع کن .

نمی خواستم پول غذایم را او حساب کند . همین که راضی شده بود مرا با خود تا تهران ببرد خیلی بود . باید می فهمید من آویزانش نخواهم بود . حتی برای یک وعده غذا.

– ممنون …نوش جان … ساندویچ سفارش دادم.

ابروهای مشکی مغرورش بالا رفت : اما من واسه تو ام سفارش دادم.

– زحمت کشیدین .. اما من … ساندویج رو ترجیح می دم .

نگاه خیره ای به من انداخت و حرفی نزد . مشغول خوردن ادامه ی غذایش شد .

ساندویج را که آوردند تعارف زدم و شروع کردم .

او غذایش را تمام کرده بود . غذایی که برای من سفارش داده بود دست نخورده مانده و سرد شده بود.

نگاه خیره اش خیلی معذبم کرده بود . غذا از گلویم پایین نمی رفت .

– هنوز اسمتو به ما نگفتی داداش .

طرح خنده ای که هنگام گفتن کلمه ی داداش در نگاهش خواندم حرصم می داد …

با این حال بی تفاوت گفتم : شهاب .

خودش راراحت کرد و لبخند زد : شهاب …. منم اسمم وفاست .

– چه اسم خاصی دارید… وفا ! تا حالا نشنیده بودم .

این بار خندید : خاص تر از اسم تو که نیست …. منم تا حالا نشنیده بودم اسم یه دختر شهاب باشه .

اخم که کردم . خنده اش را کم کم جمع کرد : چه زود بهت بر می خوره … خواستم شوخی کرده باشم … ولی جدا صبح یه لحظه فکر کردم دختری …

– ای بابا … چطور سر کارم گذاشته ! نمی دونم فکر می کنه دخترم یا پسر…

از نگاهش نمی توانستم بخوانم … نگاهش غیر قابل نفوذ بود . . .

– خب ، نگفتی چیکاره ای ؟

– شاگرد رستوران بودم .

تعجب کرد اما در این مورد حرفی نزد.

– شیرازی هستی ؟

– همون اطراف .

– خونوادت کجان ؟

– ندارم .

– یعنی تنها زندگی می کنی ؟

دوست نداشتم جوابش رابدهم . وقتی سکوتم را دید بلندشد : تا من آب جوش واسه چای می گیرم توام بیا .

با رفتنش نفس راحتی کشیدم . تا آن روز اینقدر با یک غریبه هم کلام نشده بودم .

***

– یه چایی به ما می دی آقا شهاب ؟

خنده ی کمرنگی که روی لبش دیدم را نادیده گرفتم .

لیوان را از جالیوانی برداشتم و برایش چای ریختم و به دستش دادم.

نگاهی به من انداخت : چته ؟ انگار خوب نیستی ؟

– نه … خوب نیستم … سرما خوردم .

– از تو اون جعبه قرص سرما خوردگی بردار بخور …

در جعبه را باز کردم. از دیدن آن همه دارو تعجب کردم.

– کار مادرمه …. همه اش نگران اینه که من مریض بشم … یه جاییم درد بگیره تو بیابون باشم و دارو نداشته باشم ….

خوش به حالش … مادر! نگرانی مادر … چه حس خوبی می توانست داشته باشد … به یاد بی بی افتادم و دلم هوایش را کرد… دیشب چقدر نگرانم بود … چقدر به پدرم التماس کرد…

قرص رو با کمی آب خوردم .

سرم را به پشتی صندلی تکیه داد م و چشمهایم را بستم … بی خوابی شب گذشته و بد حالی آن لحظه و زمزمه ی آوازی که او شروع کرد زیر لب خواندن ، باعث شد که نا خواسته پلکهایم سنگین شود و به خواب روم .

با صدای شر شر باران و رعد و برق از خواب پریدم . اولین چیزی که دیدم شیشه ی عریضی بود که قطره های درشت باران بر سطح صافش روان بود … همه جا در تاریکی فرو رفته بود.

چند ثانیه طول کشید تا مشاعرم شروع به کار کند و به یاد بیاورم که کجا و در چه شرایطی هستم.

کامیون متوقف شده بود و صندلی براننده خالی بود . راست نشستم و کابین را هم نگاه کردم اما آنجا هم نبود .

سرم را به شیشه نزدیک کردم و بیرون رانگاه کردم اما همه چیز در تاریکی و باران شدیدی که می بارید محو و نا پیدا بود . تردید داشتم که به پایین بروم یا نه … با خودم گفتم شاید به دستشویی رفته باشد .دقایقی را به انتظارش ماندم و چون نیامد برای یافتنش از کامیون پیاده شدم … بیرون کمی روشن تر از چیزی بود که فکر می کردم … آسمان سرخگون بود و خشمگین … شاید هم تعبیر من بود و از سر مهربانی بود که آنگونه می بارید نه از روی خشم .

کامیون را دور زدم و او را در حال تعویض لاستیک دیدم .پس پنچر شده بوده . نزدیکش که شدم متوجهم شد و لحظه ای سرش را بالاگرفت. آب از سر و رویش می چکید … باراش قطرات تند باران باعث شد صورتش را در هم بکشد و سرش را سریع پایین بیندازد : چرا اومدی پایین … حالت بد تر می شه … برو منم الان میام . .

با اینکه خیس شده بودم اما گفتم : کمک نمی خواین ؟

– نه … دیگه تمومه … برو خیس شدی .

– چراغ قوه ندارین ؟

– دارم …اما شارژش تموم شده …

دوباره نگاهی به من انداخت : برو دیگه … مریض داری بلد نیستما …

دوباره سوار شدم و به انتظار آمدنش ماندم.

وقتی آمد از چهره ی در همش تعجب کردم . دست راستش را در دست چپش می فشرد . رگه های خون از زیر انگشتانش روان بود . اخم هایم در هم رفت : چی شده ؟

خودش را روی صندلی پرت کرد : آچار رد کرد … دستم داغون شد… همون جعبه ی دارو ها رو بازش کن … باند و گاز استریلم توش هست ….

کاری که گفته بود را انجام دادم . باند و گاز را به همراه بتادین بیرون آوردم : بذار پانسمان کنم .

دست چپش را از روی زخم برداشت . با دیدن زخم عمیقی که پشت دستش و تقریبا روی انگشت اشاره اش بود حالم بد شد خونریزی شدیدی داشت … با دستی لرزان خونها را پاک کردم و بتادین ریختم . از سوزش و درد چشمهایش را برهم فشرد .

سریع زخم را بستم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
1 سال قبل

عالیه رمانت

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x