رمان همسفر من پارت 2

4.3
(14)

– فکر می کنم بخیه بخواد … اگه به درمونگاهی جایی رسیدی بهتره نشون بدی .

– نه دیگه چیزی نمونده برسیم .

– الان کجاییم ؟

– تازه از قم گذشتیم .

باورم نمی شد این همه خوابیده باشم .

حوله اش رابرداشت و موهای کوتاهش را خشک کرد و خودش را به درون کابین کشید . ساک لباسی که گوشه ی کابین دیده بودم را برداشت … فهمیدم قصد تعویض لباس های خیسش را دارد .

معذب شدم . به رو برو و بارش با رانی که سیل آسا شده بود نگاه کردم .

چند دقیقه بعد گفت : یه نایلون از داشبورد به من بده .

نایلون را دادم و او لباسهای خیسش را در آن جا داد و در گوشه ی کابین گذاشت . دوباره آمد و سر جایش نشست .

لباس هایش بوی خوبی داشت که از آن خوشم می آمد .

برایش چای ریختم و به دستش دادم . نگاهش رابه بخاری که از روی لیوان بر می خواست خیره ماند و نگاه من روی پانسمان دستش .

– رسیدیم تهرون جایی داری بری ؟

با شنیدن این سوال حالم بد شد جوابش یک کلمه ی دو حرفی بود : نه.

وقتی شنید نگاهم کرد : پس می خوای چیکار کنی ؟

شانه بالا انداختم : نمی دونم.

– چرا اومدی تهرون ؟

آهم بی اراده از سینه ی غمگینم بالا آمد : وقتی کسی رو نداشته با شی چه فرقی می کنه کجا باشی ؟

چایش رانوشید ولیوان را به دستم داد : واقعا هیچ کس رو نداری ؟

– آقا وفا قصه ی ما شنیدن نداره … شما بهتر شدی ؟

نگاهی به دستش انداخت : آره … بهترم… از این اتفاقا زیاد برای ما راننده ها می افته ….

قیافه اش به رانندگی و کامیون واین حرفها نمی خورد .

سیگاری آتش زد – سیگاری که نیستی ؟

– نه . شما راحت باش .

پک عمیقی به سیگار زد ونگاهی که از آن خوشم نمی آمد را به صورتم دوخت …. خب من هم که نباید بدم می آمد …. هرچه بود ناسلامتی پسر بودم …. مگر اینکه او ……

اخمم بی اراده بود .

– نه آقا شهاب ما از اوناش نیستیم …. بد به دلت راه نده … توام مثه داداش مایی …

بهتم را که دید لبخند محوی زد و ابرو هایش را بالا داد : غیر از اینه ؟

سکوتم را که دید گفت : اما خودمونیم همسفر بی درد سری بودی ….یه جور دیگه در موردت فکر می کردم .

– می دونم …. معمولا همه درمورد من اونطور که نباید قضاوت می کنند … به خاطر سر و وضعم که از روی نداریه … به خاطر خیلی چیزا که تا دردشو نکشیده باشی نمی تونی کسی که باهاش دست و پنجه نرم کرده رو درک کنی …

حرفی نزد . مردد بودم در مورد گفتن جمله ای که سر زبانم بود . با کمی تامل حرفم را زدم : هنوزم فکر می کنین من پولاتونو برداشتم ؟

نگاه عمیقی به چشمانم کرد : منم مشکلات خاص خودمو دارم که نمی خوام در موردش حرف بزنم ….. صبح وقتی دیدم پولا نیست خونم به جوش اومد … بهش نیاز داشتم … واسه طلبکار می خواستم …. طلب کاری که از سرآبرو و ناموسش می گذره اما از پول و طلبش نه … تنها کسی هم که سوار کامیون شده بود تو بودی و … من با خیلی ها روبه رو شدم که با ظاهر مظلومشون سر آدمو کلاه می ذارن …. خب هر کس دیگه هم جای من بود همین طور فکر می کرد … اما یه حس خاصی که از نگاهت می خونم بهم می گه تو این کاره نیستی .

نفس عمیقی کشید : حالا مارو می بخشی یا نه آقا شهاب ؟

وقتی با آن لحن گفت آقا شهاب نا خواسته خنده ام گرفت . خندیدم ، او هم !

خنده ی من تبسم کم جانی که با وجود غم و غصه ی آوارگیم خیلی زود بر لبم رنگ باخت .

نفسی گرفتم …تا آهم فرو رود …

– تا اینجاشم من مدیون شمام …. شما حلال کن … من به شنیدن اون حرفا عادت دارم .

وقتی پدرم که از گوشت و پوست و خون خودش هستم چنین تهمتی می زند از توی غریبه چه انتظاری می توانم داشته باشم . می گذرم تا مانند رود زلال شوم … نمی خواهم با نگذشتن و ماندن در گودالِ کینه و نفرت و بد دلی به مرداب تبدیل شوم ….

دوباره به راه افتادیم … به تهران نزدیک تر می شدیم و دلهره ی من بیشتر می شد … از تنهایی می ترسیدم … اما ناگه یاد یک خوب … نوری در قلبم تاباند .. من خدا را داشتم … او مرا به حال خود نمی گذاشت ، با او بودن را دوست داشتم .

نزدیک به دو ساعت بعد مقابل یک انبار خیلی بزرگ به اسم سارمی نگه داشت . از یک ساعت پیش که برای تلفن کردن رفت پایین و برگشت خیلی بد خلق و عصبی بود … این را از ابروهای در هم و سیگار هایی که پشت هم دود می کرد فهمیدم … از سرعت کامیون که خیلی زیاد شده بود و ترس به دلم انداخته بود .

کامیون را خاموش کرد . کشو قوسی به تنش داد و دستی به صورتش کشید … سرش را به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست . خستگی از سرو رویش می بارید .

با اینکه میلی به رفتن و آوارگی بیشتر نداشتم گفتم : خب من دیگه زحمتو کم می کنم آقا وفا … امیدوارم همیشه چرختون به سلامت بگرده و خودتونم سلامت باشید …

چشم گشود و نگاهم کرد .حرفی نزد .

نگاهم را از چشمهایش گرفتم : خداحافظ .

نشنیدم که پاسخ دهد . به هم ریخته بود و حق داشت که حوصله ی من ِ غریبه را نداشته باشد . بی حرف اضافی دیگر دستگیره را گرفتم و در را باز کردم . پیاده شدم … بیرون چقدر سرد بود و لرز به تنم انداخت .

نیمه شب بود و تاریکی و سکوت همه جا را فراگرفته بود … اشک از سرما و ترس در چشمانم جمع شد . کاش اجازه می داد تا صبح در کامیون بمانم… چند گام برداشتم وبی اراده ایستادم … نگاهش کردم . درون کامیون تاریک بود و نتوانستم او را ببینم .

تو که تااینجایی آقایی کردی … چی می شه صدام کنی و بگی می تونم بمونم .

نا امید به راه افتادم … آخر کجا را داشتم بروم ؟ اشکهایم را که با سماجت قصد بارش داشتند را از روی مژه هایم پاک کردم …. حالا که آمدم نباید ضعف از خودم نشان دهم ….

هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای باز شدن در کامیون را شنیدم و صدای خودش را : صبر کن شهاب …

هیچگاه تا این حد از شنیدن نام شهاب بر روی خودم تا این حد خوشحال نشده بودم … ایستادم .

به طرفش برگشتم و او را که در حال پیاده شدن بود نگاه کردم …

خودش را به من رساند : مگه جایی رو داری بری ؟

– نه … اما بالاخره که باید برم ….

– بیا برو تو کامیون … صبح هر جا خواستی برو .

سکوتم را پای تردیدم گذاشت : واسه چی استخاره می کنی ؟ جای خواب داری؟

– نه …

– پس برو سوار شو …

لحنش قاطع بود و من مایل برای سوار شدن … به او اطمینان داشتم … از صبح می توانست از من بی پناه سوء استفاده بکند اما نشان داده بود از آنهایی نیست که باید از او ترسید .

– بازم شرمنده ام می کنی آقا وفا … .

جواب نداد و به سمت کامیون به راه افتاد و من هم پشت سرش .

قبل از اینکه سوار شوم گفت : اونجا سرویس بهداشتی هست …

از او خجالت می کشیدم . گفت : خیلی خستم … سرمم درد می کنه … می خوام بخوابم … خواستی برو دستشویی زودم برگرد .

دیگر نایستاد تا خجالت کشیدنم را ببیند . دوباره سوار شد و من با نگاهی به سرویس بهداشتی که کمی دورتر بود انداختم … و به راه افتادم.

وقتی برگشتم بی سر و صدا در را یاز کردم و بالا رفتم . توی کابین خوابیده بود و صدای آرام نفسهایش نشان می داد که به خواب عمیقی فرو رفته است .

اگر می خواستم در جای مسطحی که بین دوصندلی قرار داشت بخوابم به نظر می رسید که کنارش دراز کشیدم و من حاضر بودم تمام ساعات باقی مانده ی شب را بیدار بمانم اما چنین کاری نکنم.

همانجا روی صندلی که نشسته بودم پاهایم رادر شکمم جمع کردم و سرم راروی زانوهایم گذاشتم. به سکوت شب گوش سپردمو صدای آرام نفس های او …

ذهنم رفت پیش بی بی … از این که به خانه نرفتم چه حالی دارد ؟ حتما خیلی نگرانم شده … بی چاره بی بی… دلم برایش تنگ شده بود وهوای دیدنش را داشتم … با اینکه آبم با او در یک جوی نمی رفت و همیشه با هم بحث داشتیم اما نگرانی های مادرانه اش زیبا بود … دلواپسی هایش عطر حضور یک مادر را در زندگی سرد و بی روحم به جریان می انداخت .

نفهمیدم کی چشمهای خیس از اشکهای بی صدایم گرم خواب شدو به همان حالت نشسته خوابم برد .

*** *

با حرکت دستی که آرام تکانم می داد دیده گشودم و با دیدن وفا با آن فاصله ی نزدیک درخودم جمع شدم .

وقتی دید بیدار و هوشیار شدم خودش را عقب کشید : اگه خوابت میاد پاشو برو توکابین بخواب .. باید کامیونو ببرم تو انبار …

نگاهی به بیرون انداختم … خورشید با نشانی از عظمت خدا همه جا را روشن کرده بود. بار دیگر به نگاه منتظرش نگریستم . به صورتم دقیق شده بود : هنوز خوابی ؟

– نه … دیگه خوابم پرید .

حرفی نزد سر جایش نشست و کامیون راروشن کرد . نگاهم به بیرون بود و مردی که در بزرگ انبار را باز می کرد .

کامیون را به درون برد . کارگران زیادی مشغول به کار جا به جا کردن بستههای بزرگ و کوچک با چرخ دستی های بزرگ یا ماشین های کوچکی بودند که بعدا فهمیدم نامش لفت تراک ست؛ بودند.

با خودم گفتم کاش من هم کار گر این جا بودم …. تو فکر بودم که وفا رفت پایین .در آینه نگاهش کردم که متوجه شدم برای باز کردن چادر کانتین رفته ….

نیم ساعتی از رفتن او گذشته بود که رفتم پایین می خواستم آبی به صورتم بزنم .

وفا که در حال صحبت با مردی بود به سرعت به سویم آمد : واسه چی اومدی پایین؟

تعجب کردم ، از چه ناراحت بود ؟

– خسته شدم … هم اینکه گفتم یه آبی به صورتم بزنم .

با لحن بدی گفت : با این سر و وضعت مجبوری بیای و آبروی منو ببری ؟ برو بالا دیگه چیزی نمونده تموم بشه .

دلم از حرفهای تلخش گرفت .اما هرچه بود حق با او بود …. او حق داشت با آن سرووضع مرتب و لباسهای شیکش از وجود هراهی مثل من در کامیونش خجالت بکشد .

من ِ به قول خودش بی سرو پا کجا و خودش کجا ؟ !

بی حرف برگشتم بالا . بغضم را قورت داد م . دلم بد از این غریبه که هم خوب بود هم بد اخلاق ، گرفته بود .

وقتی آمد با نگاهی کوتاه گفت : اون حرفو به خاطر سرو لباست نزدم …. به خاطر کبودی روی صورتته … گفتم که بدونی من…..

– مهم نیس … در هر صورت حق با شما ست … چه به خاطر سرو وضعم چه به خاطر صورتم ،خب شاید اگر کسی می دید فکر نا به جایی در مورد شما می کرد…..

به طرفم برگشت : چه شده که به این روز افتادی ؟

– بخوام جواب بدم چرا صورتم کبوده جوابش یک جملست …. آقام با کمر بند زده …. اما اگه بخوام بگم چرا به این روز افتادم قصه اش مفصله … چون از لحظه ای که به دنیا اومدم مادرم مرد … آقام منو مقصر دونست … از من متنفرشد … اسم شهاب رو اون روی من گذاشت … واسه شومی و بد قدمی ام … واسه اینکه با اومدنم مادرم ….

بغض نگذاشت ادامه دهم . اشکهایم را نگه داشتم برای تنهایی ام ، برای وقتی که با خدا دردودل می کنم .

نفسی گرفتم تا درد و بغضم فرو رود .

چهره و نگاهش ناراحت بود : تو که گفتی خونواده نداری ….

– دیگه ندارم… وقتی پرسیدین نداشتم و من راستشو گفتم …. این کبودی مال پریشبه که یه پدر و یه مادربزرگ داشتم … اما الان هیچ کدومشونو ندارم… آقام از خونه بیرونم انداخت . الانم که میبینی جز خدا کسی رو ندارم .

اخم خطی میان ابروهای خوش حالتش انداخته بود : حالا می خوای چیکار کنی ؟

قبلا هم این سوال راپرسیده بود و من به راستی نمی دانستم باید چکار کنم .

– نمی دونم… باید دنبال کار بگردم … فرقی نمی کنه چه کاری … کار کردن ننگ نیست … از نظر من بی کاری و بی عاریه که ننگه…. سربار کسی بودن ننگه….

کمی سکوت کردم و ادامه دادم : شما نمی تونی کمکم کنی ؟ جایی سراغ نداری که …

کمی سخت بود که حرفم رابر زبان بیاورم… اما آوردم : اصلا شما خودت شاگرد نمی خوای ؟ تا الان باید متوجه شده باشین که من ….

خنده ی بی مقدمه اش کلامم را شکست . نا خود آگاه اخم کردم . کم کم خنده اش را فرو خورد . نگاهش کردم . هنوز چشمانش می خندید : اما خوشم اومد …. پیشنهاد با حالی بود…. با هم باشیم خیلی خوش می گذره … به خصوص که من از دخترای خوشگل هم خیلی خوشم میاد.

رنجیدم . طاقت هر چیزی را داشتم جز اینکه اینگونه تحقیرم کنند … او دانسته بود که من خودفروش نیستم و باز هم این حرف را زد ….

چرا فراموش کرده بودم او یک مرد ست با احساساتی که از نظر خودش آشکار شدنش خلاف نیست … بلکه بروز احساساتش هنر ست و عشقبازی برایش آزاد ….فراموش کرده بودم اوهم می تواند چون خیلی از مردان دیگر،که خود رابه نا مردی می زنند و تصور دارند هیچ خط قرمزی برایشان وجود ندارد ، باشد … آنهایی که می توانند از جنس زن هرگونه که بخواهنداستفاده کنند … مردها دراین جامعه آزادند …. از همین روست که هیچ مردی آرزوی زن بودن ندارد اما ممکن ست خیلی از زن ها در حسرت داشتن، آزادی بزرگترین آرزویشان این باشدکه مرد باشند .

وفا تا این لحظه مرد بود ، اما اگر می خواست می توانست خیلی راحت نامرد شود …

با حرکت سریعی در را باز کردم و پایین پریدم .

صدای فریاد صبر کن گفتنش را شنیدم و خودم را به نشنیدن زدم . به سرعت به سمت در بزرگ انبار دویدم …

به دنبالم آمد .

صدایش رامی شنیدم : صبر کن …. با توام .. وایسا ….

نمی خواستم بایستم … او باید یک غریبه ی خوب در ذهنم باقی می ماند … کم کاری نبود که از شیراز تا تهران یک دختر بی پناه را سالم و بی چشم داشت همراهی کنی …. حرفهای آخرش را به راحتی می توانستم فراموش کنم … اگر نمی ماندم و او ادامه نمی داد .

اشکهایم مقابل دیدگانم را گرفته بود پاک کردم ….هنوز

صدایش رامی شنیدم : صبر کن …. با توام .. وایسا ….

نمی خواستم بایستم … او باید یک غریبه ی خوب در ذهنم باقی می ماند … کم کاری نبود که از شیراز تا تهران یک دختر بی پناه را سالم و بی چشم داشت همراهی کنی …. حرفهای آخرش را به راحتی می توانستم فراموش کنم … اگر نمی ماندم و او ادامه نمی داد .

اشکهایم مقابل دیدگانم را گرفته بود پاک کردم ….هنوز صدای گام هایش را پشت سرم می شنیدم ….

خودش را مقابلم رساند و سد راهم شد. نفس نفس می زد و خشمگین بود : چه مرگت شد یه دفعه ؟ از کی فرار می کنی ؟ هان ؟ !

فریادش آنقدر بلند بود که مبهوت ماندم .

– جواب من اینه ؟ آره ؟ به خاطریه شوخی منو متهم به چیزی که نباید بکنی می کنی ؟ من که خواستم کاری کنم که کمتر از تنهاییت بترسی و بدونی هنوزم تو این دنیای بی در و پیکر هستن کسانی که می شه بهشون اعتماد کرد جوابم اینه ؟ …. تو با این کارت به من توهین کردی … توهینی که حقم نبود…

نفسهایم آرامتر می آمد و می رفت … خون به صورتم دوید …. شرمزده شدم …. از اینکه ندانسته بودم قصدش شوخیست وگرنه من از عکس العملم درمقابل حرفهایی که نباید می زد شرمنده نبودم .

سرم را بالا گرفتم : از اینکه ندونستم قصدتون شوخی کردنه و با رفتارم ناراحتتون کردم معذرت می خوام…. من ازاین جورشوخی ها خوشم نمیاد . ببخشید .

راهم را گرفتم که بروم . هنوز هم نمی دانستم به کجا .

– صبر کن .

صدایش آرامش بیشتری به خود گرفته بود . به طرفش بر گشتم .

– بذار آدرس خونمو بهت بدم شاید لازم شد … کاری داشتی بهم بگو .

با اینکه از او رنجیده بودم اما کار درست این بود که آدرسش را بگیرم … ممکن بود دیگر هرگزبا او رو برو نشوم … ممکن هم بود به زودی به کمکش نیاز پیدا کنم. به هر حال او تنها کسی بود که می شناختم.

با او به انبار برگشتم . به سمت کامیون رفت و سوار شد . .نگاه افرادی که از کنارم می گذشتند برایم نا خوش آیند بود …. کبودی صورتم خیلی توی ذوق می زد…

برگشت و کاغذ کوچکی را به دستم داد : راحت پیدا می کنی ….

یک بسته اسکناس به سویم گرفت .

فقیر بودم اما چشمم به دست کسی نبود . خودم همانقدر داشتم که بتوانم تا پیدا کردن کاری تاب بیاورم .

– ممنون … بابت همه ی لطفی که کردین … همون پولی که همراه دارم کافیه …

نگاهش خیره بود به صورتم … تازه متوجه رگه های سبز رنگی که در چشمانش بود می شدم …. چه رنگ خاصی داشت چشمهایش .

نگاهم را از بند نگاهش رهانیدم …خیره شدن به چشمان یک مرد کار من نبود .

سرم راپایین انداختم و با خداحافظی زیر لبی از او جدا شدم . به جای اینکه پاسخم دهد گفت :

– اسم واقعیتو به ما نگفتی …

گفتن یا نگفتن نامم چیزی را عوض نمی کرد، حالا که می دانست دخترم…. تنها و بی پناهم …

لبخند محوی زدم : اسمم شهلاست آقا وفا …. البته فقط دو نفر اینجوری صدام می کنند ….

نگاهش رابی پاسخ گذاشتم و به راه افتادم.

***

با تمام وجود احساس غریبگی می کردم … با تک تک آدمهایی که از کنارم می گذشتند ….آنهایی که حتی همشهری ام هم نبودند.

از آقام بیش از همیشه دلگیر بودم … از یا آوری زمزمه های منصور در مورد من در گوش آقام و قبول کردن آقام برای فروختن من با این جمله که بیست میلیون کمه … ده تا دیگه بدی به نامت می کنمش … وخندیده بودند … چه راضی هم بودند از معامله ای که می کردند .

آنقدر غرق در فکر بودم که متوجه اطرافم نبودم . با تنهی محکمی که خوردم نقش زمین شدم …. مرد چهل و چند ساله ای که تنه زده بود لبخندی زد : جون داداش ما رو ببخش … انگار توام حواست جمع این دنیا نبودا ….. و خم شد تا دستم را بگیرد و بلندم کند که اجازه ندادم و خودم بر خواستم . لباسهایم که خاکی شده بود را تکاندم و در پاسخ سوالش که پرسید خوبی سر تکان دادم ….

حس خوبی به او نداشتم … شاید اگر می فهمید دختر هستم برایم درد سر درست می کرد .

به راه افتادم . راهی نا معلوم که اندیشیدن به عاقبتش دیوانه ام می کرد .

با بلند شدن بانگ الله و اکبر خودم را به مسجدی که از دور گل دسته هایش نمایان بود رساندم . جایی که از غم هایم می کاست و دلم را روشن می کرد.

نماز جماعت بر پا بود … در قسمت مردانه وارد شدم و آخرین ردیف به تنهایی ایستادم … نمازم را فرادا خواندم و قضای نماز صبحم را نیز .

همه کم کم متفرق می شدند ولی من دوست نداشتم بروم … کنار بخاری نشستم … گرمای مطبوعش حالم را خوب می کرد . چقدر دوست داشتم بخوابم … برای اینکه رخوت و سستی را از خودم دور کنم از مسجد خارج شدم . خیلی گرسنه بودم .

وقتی در سوپر مارکت می خواستم پول کیکی که گرفته بودم را حساب کنم متوجه شدم که پولهایم نیست … حتی یک هزار تومانی …. همه ی جیب هایم را چند بار گشتم اما همان بود که نباید می بود ….

با شرمندگی به فروشنده گفتم که پول به همراه ندارم و به سرعت از نگاه مشکوکش گذشتم تا اشکهایی که برای فرود آمدن بر گونه هایم سماجت به جایی به خرج می دادند را نبیند .

آمدم بیرون . آنقدر قوی نبودم که برای از دست دادن همه ی دارائیم خونسردی ام را حفظ کنم و به خودم بگویم حالا که چیزی نشده … از چی ناراحتی …

می دیدم عابران این بار با تعجب به دختری که صورتش از ضرب سیلی و کمر بند سیاه و کبود شده و بی پروا اشک می ریزد نگاه می کنند … برایم مهم نبود … آنقدر بد بخت بودم که برایم مهم نباشد در موردم چگونه فکر می کنند … آنها از حال زار من خبر نداشتند .

نمی دانم کی آرام شدم . شاید وقتی که دیگر اشکی برای چکیدن نمانده بود ….

به پارکی رسیدم وخودم را روی نیمکت سرد و آبی رنگش رها کردم …. تازه حس می کردم چقدرپاهایم خسته شده و درد می کند .

سر به آسمان سرمه ای بلند کردم : چرا وقتی اون بنده ت تنه زد هوامو نداشتی ؟

شایدم داشتی و می خوای به جایی که بهتره برسم و من کم طاقتم و حکمتتو نمی دونم …. ببخش خوب من … ببخش .

– ـ چرا این قیافه رو واسه خودت ساختی جیگر … قیافه به این نانازی …..

با وحشت به صدای مردی که ندانسته بودم کی در کنارم نشسته نگاه کردم . گستاخی و ناپاکی از چشمانش می بارید ….

جای این نبود که خودم را ببازم . بی آنکه نشان دهم ترسیدم ، از روی نیم کت بلند شدم . چهدل خجستهای داشت .

کنارم آمد : کدوم ناکس زده صورت خوشگلتو نا کار کرده ؟

نگاهش کردم : بهتره بری رد کارت مرتیکه … اشتباه گرفتی .

خندید : ای جان …. صداتم مثه خودت نازه …

با خونسردی گفتم : برو گشمو عوضی … گفتم اشتباه گرفتی .

باز هم خندید : چه بد اخلاق … با ما به از این باش خوشگله ….

تمام توانم را در دستم جمع کردم و خیلی نا گهانی به طرفش چرخیدم ، چنان سیلی به صورتش زدم که دست خودم درد گرفت ….

انتظار این عمل را نداشت … حسابی غافلگیر شد و من در فرصت کوتاهی که ازگیجی و بهت او به دست آمده بود استفاده کردم و شروع به دویدن کردم … برای حفظ عصمتم درد پا . خستگی معنا نداشت … من از جان مایه می گذاشتم …

خودم را به یک پیاده رو نسبتا شلوغ رساندم …. مزاحم دیگر به دنبالم نمی آمد …. نفسم گرفته بود… از سرعتم کم کردم تا به کسی تنه نزنم و توجه کسی را جلب نکنم.

کم کم آرام شدم . اما به شدت احساس خستگی می کردم . گرسنه بودم و دیگر توان راه رفتن نداشتم . گوشه ی پیاذه رو روی پله ی مغازه ای نشستم تا کمی خستگی در کنم اما صاحب مغازه فورا بیرون آمد :اینجا چیکارمی کنی ؟ پاشو راه بیفت … مزاحم کسب نشو …

بلند شدم و بی حرف به راه افتادم . هرچقدر کمتر با آدمهای اطرافم هم صحبت می شدم به نفعم بود . کلاهم را پایین تر کشیدم و شال گردنم را بالا تر بردم تا صورتم زیاد معلوم نباشد … گاهی اززیباییم شاکی می شدم … من که خیری از زندگی ندیده بودم خوشگلی می خواستم چکار ؟ تا الان که جزدرد سر برایم چیزی نداشته … شاید اگر کمی درشت تر بودم با یک چهره ی معمولی و حتی زشت این همه جلب توجه نمی کردم .

وفکر کردم بعضی ها چطوربه خودشان اجازه می دهند که به حریم دیگران نباید آنگونه که ناشایستست وارد شد ؟ اگر کسی با خودشان یا ناموسشان چنین کاری می کرد چه حالی به آنها دست می داد ؟

گذشتن از مقابل نانوایی و بوی نان داغ دلم ضعف رفت … کاش به اندازه ی یه تکه نان پول داشتم . همیشه ازاینکه به چیزی با حسرت نگاه کنم متنفر بودم ، مقابل نانوایی قدم هایم را تند کردم

به شدت احساس گرسنگی می کردم و آنقدر ضعف داشتم که تحمل سرمای هوا برایم طاقت فرسا شده بود . همه ی حواسم به این بودکه به مسجد یا نماز خانه ای برسم …. شاید می توانستم شب را هم آنجا بمانم .

آسمان کم کم سرخ می شدو پوشیده از ابرهای پرباران . غمی دیگر بر غم هایم افزودهشد … هرچند عاشق باران بودم اما در آن شب سرد که تنها بودم وبی سرپناه ، باران برایم نوایی غم انگیز بود که مدام در گوش دل و جانم نواخته می شد .

آنقدر رفتم تا به مسجد رسیدم …

نماز که خواندم . کنار بخاری نشستم …. آنقدر نشستم که خادم مسجد آمد : بابا جان … می خوام درو ببندم … نمی خوای بری ؟

ته دلم خالی شد ، کجا برم ؟

با کمی این پا آن پا کردن گفتم : آقا … من مسافرم و غریبم …. جایی ندارم برم …. پولامم زدن….

با تعجب به من خیره ماند….

مهر بانی نگاهش جای خود را به اخم داد : نه دختر جون … پاشو برو خونتون …. به فکر آبروی پدر و مادر بیچارت باش …

– من کسی رو ندارم… از خونه هم فرار نکردم … خواهش می کنم اجازه بدین امشبو اینجا بمونم .

عصبانی شد : گفتم نمی شه … خونه ی خدا که مسافر خونه نیست .. اونم جای دختری که با این شکل و شمایل معلوم نیست چیکارست …

دلم از تهمتی که در لفافه زد گرفت . بلند شدم …نگاهش کردمو در دل گفتم بههم می رسیم پیرمرد غریبه… اون دنیا باید جواب این حرفتو بدی …

بی حرف از مسجد بیرون آمدم . خستگی را در پاهایم بی حد احساس می کردم .

اولین قطرات باران بر صورتم نشست … قطره هایی ریز و خنک….

سلانه سلانه و بی هدف به راه افتادم ….چقدر سخت ست که در دنیای به این بزرگی سر پناهی هرچند کوچک نداشته باشی .

لحظه ای ذهنم رفت سوی وفا اما خیلی زود او را پس زدم . دیگر نمی توانستم بیش ازاین روی اوحساب کنم … تا حدی که می توانم باید تحمل کنم.

بارش باران هردم شدید تر می شد . و من کلافه تر … اما نا امید نبودم … خدا با من بود…

به پیرمرد ژنده پوشی رسیدم که گوشهای از پیاده رو زیر بالکن خانه ای در حلبی آتشبر پا کرده بود.

شعله های سرخ آتش کششی عجیب برای نزدیک شدن به آن را در من به وجود آورد.

دستهای سردو لرزانم را روی آتش گرفتم تا خون یخ زده ام کمی

روان شود .

پیرمرد رو به سویم گرفت . رقص شعله ی آتش درون چشمانش انعکاس زیبایی داشت … به نظرم آمد رنگ چشمانش آبیست .

سری به نشانه ی سلام تکان دادم . لبخند مهربانی بر لبانش نقش بست : بیاجلوتر جوون .

خودم را نزدیک تر کردم .

– هوا خیلی سرد شده … .

حرفی نزدم . چوب باریکی که در دست داشت را درون آتش فرو برد . نگاهم به شعله ها بود …. سرخ و زرد ونارنجی … چه گرمای مطبوعی داشت . صورتم هم گرم می شد ، و تمام تنم .

با نوک چوب سیب زمینی هایی که سیاه شده بودند را زیرو روکرد

یک سیب زمینی رابه وسیله ی چوب بیرون آورد و به طرفم گرفت و با خنده گفت :می تونی بگیریش ؟

گرسنه بودم داغی سیب زمینی مهم نبود . گرفتم .

– توام مثه من آواره ای ؟

نگاهش کردم .

– روزگار بازی ها داره …. تو هنوز اول راهی شاید حرفای منو درک نکنی …

چه دلنشین بود کلامش …. اما با اینکه اول راه بودم ولی توانستم حرفهایش را خوب بفهمم .

آهی کشید : از خونه فرار کردی یا بی کس وکاری ؟

آمدن و ایستادن چند جوان رهگذر که آنها نیز از سرما گریزان بودند باعث شد همچنان لب فرو بندم .

نگاه کنجکاو یکی از جوانها راکه متوجه خودم دیدم ترجیح دادم که از آنجا دورشوم . با حسرتی بی اراده به آتش نگاه کردم و بی میل دل از گرمای آن بر کندم و به راه افتادم .

صدای پیرمرد را شنیدم : هوا خیلی سرد شده ….

این بار مخاطبش من نبودم .

به سیب زمینی درون دستم نگاه کردم … پوست سیاهش را جداکردم شاید اندازه ی دو لقمه بود … اما خیلی دل چسب .

باران هم چنان می بارید … صدای سهمگین رعد نشان می داد بارش هنوز ادامه دارد … شب و تنهایی و راهی بی پایان در پیش داشتم … دلگیر بودم از زمانه … و از پدرم بیش از زمانه .

وقتی که دیگر قادر به راه رفتن نبودم گوشه ای در تاریکترین نقطه ای که می دیدم در پناه دیوار و بالکن خانه ای نشستم … آنجا که از دید رهگذران پنهان بود .

به دیوار تکیه دادم و سر بر زانو گذاشتم …. نیاز به گریستن داشتم … اماخسته بودم … نای گریه نداشتم … بدنم دوباره سرد شده بود و احساس کوفتگی آزارم می داد.

*** **

چشم که گشودم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم .سرم به دستم وصل بود .

چه گرمای مطبوعی در هوا جریان داشت .

با کمی تاخیر به یاد آوردم که چه اتفاقی برایم افتاده ….

شب گذشته … شبی پر باران و سرد .. پر از تاریکی و تنهایی و من تاب نیاوردم این همه را با هم .

نمی دانستم چه کسی ناجیم شده … که البته ناجی اصلی خدا بود و من به این یقین داشتم . فقط نمی دانستم چه کسی را وسیله قرار داده است .

هنوز هم باران می بارید … دل آسمان از دل من هم پر تر بود ….

به سمت چپ . به سوی پنجره برگشتم و از دیدن مرد بلند قامتی که یک دستش را به دیوار تکیه داده و از پنجره به بیرون خیره شده بود نگاهم پابت ماند … آشنا بود…

نمی دانستم صدایم اینقدر گرفته است : ببخشید آقا ….

به طرفم برگشت : بالا رفتن ابروها و بازتر شدن چشمانم دست خودم نبود … وفا .

نگاه آرامش با لبخند محوی که بر لب نشاند او را مهربان تر از چیزی که بود نشان می داد.

نزدیک تخت آمد .

با همان صدای گرفته گفتم : بازم شما روبه زحمت انداختم … شما چطوری متو…

صدای او صاف و بم بود… دلنشین .

– از روی شماره و آدرسی که خودم بهت داد م و توی جیبت بوده …

به یاد آوردم . کاغذی که به من داده بود را در جیبم گذاشته بودم …

– واقعا شرمندم …نمی دونم باید چی بگم .

فقط نگاهم کرد .

صدای زنگ گوشی اش در اتاق پیچید . از جیبش بیرو ن آورد و نگاهی به آن انداخت و با کمی تامل پاسخ داد

– بله ؟

سلام …. خوبم …

الان کار دارم

گفتم نه … باشه عصر … شایدم فردا ..

نه ، می مونم …آره …

ای بابا …. دست بردار مینا … اصلا خودت برو ….

چند بار بگم ؟ کار دارم .

خیلی خب …. خداحافظ .

نگاهم به زخم دستش بود . پانسمانش را باز کرده بود .

– دستتون بهتره ؟

نگاهی به آن انداخت : آره … داره خوب می شه…

روی صندلی در کنار تخت نشست. نزدیک بود و من دیگرنمی توانستم به راحتی نگاهش کنم.

– امشبم باید بمونی …

– پولامو زدن …نمی تونم اینجا بمونم.

– این دیگه دست منو تو نیست … دکتر اجازه نمی ده … نگران پولم نباش .

به سرفه افتادم . سرفه هایی قصد بریدن نفس هایم را داشتند …

برایم لیوانی آب آورد. کمی نوشیدم و بهترشدم . بهتر که نه ،آرامتر.

اشکی که از چشمانم آمده بود را پاک کردم.

– شما رم از کارو زندگی انداختم …. چه جوری باید جبران کنم ؟

خندید . فهمیده بودم کم می خندد ، اما زیبا .

– فکر اونم کردم … تا تو خواب بودی و نمی تونستی اینقدر حرف بزنی فکر همه جا رو کردم

تو که فعلا آویزون ما شدی (خندید) … پس بهتره بی درد سر کارتو راه بندازم دیگه … . لبخندش

بر لبان من نیز تاثیر گذاشت . شوخی اش را به دل نگرفتم … به دل گرفتن شوخی هایش برایم گران تمام می شد .

صدایم هنوز خش داشت : کمتر کسی تو این زمونه واسه آدم اینجوری خوبی می کنه …. بازم مدیونتم آقا وفا … خیلی آقایی .

لبخند شیطنت آمیزی زد : خواهش می کنم آقا شهاب آقایی از خودتونه …

به شیطنت کلامش لبخند زدم . از شوخی های به جا و با مزه اش خوشم می آمد .

هرچه اصرار کردم که شب به خانه اش برود نپذیرفت و در کنارم ماند .

کمی از خودش و خانواده اش حرف زد ؛ اینکه اولین فرزند پسر خانواده ست و یک برادر سه خواهر از خودش کوچک تر دارد .

ازدواج نکرده بود به خاطر مشکلاتی که نگفت .اما مادرش خواهان اینست که با دختر خاله اش ازدواج کند اما او هنوز تصمیم جدی برای این کار نگرفته…

می گفت به مادرش به شدت علاقه مند ست و نمی تواند ناراحتی اش راببیند . اما با پدرش که در اصل نا پدری اش هست رابطه ی خوبی ندارد .

خواهرها و برادرش را هم بی نهایت دوست دارد و همه ی دوندگی هایش برای راحتی و آسایش آنهاست … آنهایی که تا چندی پیش جز ثروتمندان محسوب می شدند اما ناگه ورق برگشته و دچار مشکلات زیادی شده بودند .

او که برای سیگار کشیدن بیرون رفت در حالی که به حرفهایش فکر می کردم چشمهایم گرم خواب شد و همراهم را به دست فراموشی سپردم .

او روی تختی که طرف دیگر اتاق بود و خالی ، می توانست بخوابد .

***

نیمه شب بیدار شدم و اوراهمچنان بیداردیدم ، روی صندلی نشسته بود ونگاهش متوجه من بود .

متعجب گفتم : هنوز نخوابیدین ؟

– نه … خوابم نمی بره …. چرابیدار شدی ؟

با شرمندگی گفتم : حسابی به درد سر انداختمتون … واقعا ببخشید .

– بگیر بخواب داداش …بیدار شدی هذیون می گی ؟ این حرفو صدبار دیگم گفتی .

– همش از سر شرمندگیه … امیدوارم بتونم جبران کنم.

کلافه نگاهم کرد : خوشم نمیاد اینقد با من تعارف تیکه پاره کنی ….

کار مهمی نکردم ، در ضمن حالت که خوب شد یه کاری ازت می خوام که اگه انجام بدی من مدیونت میشم

با کنجکاوی گفتم : من که از خدامه جبران کنم …. الان بگید بدونم ….

بذار صبح بهت می گم .

دیگر حرفی نزدم اما فکرم مشغول شده بود و خوابم نمی آمد … یعنی چه کاری می توانست از من بخواهد ؟

با کنجکاوی گفتم : من که از خدامه جبران کنم …. الان بگید بدونم ….

بذار صبح بهت می گم .

دیگر حرفی نزدم اما فکرم مشغول شده بود و خوابم نمی آمد … یعنی چه کاری می توانست از من بخواهد ؟

تمام تنم درد می کرد اما نشستم .

– خیلی خب بابا نمی خواد واسه من استرسی بشی … بهت می گم .. در ضمن اینم بگم که می تونی قبول نکنی … مادر بزرگِ من تنها زندگی می کنه …. نیاز به یه همدم داره …

نگاهم کرد : همدم تنها که نه …. یکی که بتونه از پس کارهای خونشم بر بیاد ….

راستش یه خورده وسواسی و بد اخلاقه و کسی تا به حال نتونسته دووم بیاره … گفتم شاید بتونی تا وقتی که یه کار خوب پیدا می کنی به خونه اش بری و یه مدت رو پیشش بمونی ….

پیشنهادش خوب بود …. حداقل برای من خوب بود…. من که نیاز به کار و یک جا برای زندگی داشتم …

این لطف وفا به من را می رساند. فقط نمی دانم چرا نگاهش رنگی از شرمندگی داشت .

اخم کرده بود : باور کن نمی خوام ناراحتت کنم… بهخاطر خودت می گم …. راه بهتری به ذهنم نرسید .. موقعیت خونوادگی من طوریه که نمی تونم تو رو به خونه ام ببرم … ممکنه حساس بشن و .. .ناراحت شدی ؟ آره ؟

این غریبه داشت به من لطف می کرد …. برایم کار و سر پناه جور می کرد و ناراحت این بود که از پیشنهادش دلگیر شوم … اما پدرم…

بغض بر گلویم چنگ زد : چرا ناراحت بشم آقا وفا ؟ تا حالا هیچ کس چنین لطفی در حق من نکرده … و به یاد آقا جهان افتادم … او هم با این که برایش درد سر بودم مرا از خود نرانده بود. جمله ای که گفته بودم را ادامه دادم : جز یه نفر …اونم صاحب اون رستورانی که توش کار می کردم …. اونم مثه شما بنده ی خوب خداست.

نگاهش رنگ سیاه اندوه به خود گرفت . لب فرو بست و به سوی پنجره رفت . به بیرون خیره شد و زمزمه وار گفت : ولی من… تا به حال بنده ی خوبی نبودم ….

یک دستش را به قاب پنجره تکیه داد و دست دیگرش را در موهایش فرو برد …. با خودش خلوت کرد و من چشم از او بر داشتم .

تا صبح خوابم نبرد . پرستار دوسه بار سر زد ، دمای بدنم را اندازه گرفت و سرمم راچک کردو ….

اونیز تمام شب را بیدار ماند … غرق در خودش بود .

دکتر آمد و من به اصرار خودم و تشخیص او که وضعیتم زیاد هم وخیم نبوده اجازه ی تر خیص داد .

او بیرون رفت تا کارهای ترخیص را انجام دهد و من تا آمدن او لباس های خودم را به تن کردم . به اتاق آمد . خستگی از سر و رویش می بارید . شرمنده شدم اما حرفی نزدم .

– احساس ضعف نداری ؟

– دیگه نه … دیشب که دیدین خوب غذا خوردم … عوضش شما .. .

– من گرسنه نبودم … بیا بریم که خیلی کار داریم .

دیگر نماند تا حرفی بزنم . پشت سرش به راه افتادم . به راستی که حالم خیلی خوب شده بود . انرژی بیشتری در خودم احساس می کردم .

وقتی سوار ماشینش که یه ماکسیمای سفید بود شدیم گفت : با این لباسهای پسرونه که نمی تونم ببرمت پیش نسرین جون …

– مامان بزرگته که اینقدر با کلاس اسمشو می بری ؟

خندید : حالا کجاشو دیدی … باید از نزدیک ببینیش … با همه ی بد اخلاقی هاش خیلی با حاله .

لبخند محوی زدم به یاد بی بی خودم افتادم . چقدر دلتنگش بودم … دلتنگ شنیدن صدای قرآن خواندنش … نماز خواندنش … بوی خوش عطر گلابش .

– کجایی دختر ؟ حواست به منه؟

به خودم آمدم . با یک ببخشید آرام حواسم را دادم به او .

با شنیدن حرفهایش گیج شدم ….

بعد از این همه سال باید لباسهای دخترانه می پوشیدم ….روسری سر می کردم …

نمی دانستم می توانم زود به آن لباس هایی که در موردشان حرف می زد عادت کنم یا نه … از آنها خوشم خواهد آمد یا نه؟ هرچند این ها مهم نبود و

مهم این بود که بی چون و چرا باید می پذیرفتم ….

من اسیر اجبار زمانه بودم … زمانه وپدرم …

نگاهم به مانتوهایی بود که تن مانکن ها بود . مانتوهای رنگارنگی که تا به آن روز هرگز به آنها توجه نکرده بودم …انتخاب برایم سخت بود .

وفا با اشاره به مانتویی گفت : به نظرت اون چطوره ؟

به اشازه اش نگریستم مانتویی نه چندان بلند به رنگ سرمه ای که تکه های کرم رنگ در آن کار شده بود . زیبا بود و برای من که از انتخاب چنین لباس هایی سر در نمی آوردم خوب به نظز می رسید .

لحن بی تفاوتم را وقتی گفتم : فرقی نمی کنه شنید و گفت پس همینو بر می داریم .

اولین بار بود که به همراه یک مرد به خرید لباس می رفتم و این برایم تازگی داشت وگرنه زیاد به خرید کردن علاقه ای نداشتم . چون همیشه نه پولش ر ا داشتم نه وقتش را .

کار خرید تمام شد . در آخرین مغازه که برای خرید شلوار رفتیم لباس های جدید راکه شامل همان مانتو و شلوار و یک تاپ آستین کوتاه و روسری و همچنین کفشهایی زنانه می شد به جای لباس های قدیمی ام به تن کردم . لباسهایم اگرچه نو نبود اما عادتی که به آنها داشتم دل کندن از آنها را برایم کمی مشکل می کرد.

به هرحال با ظاهری جدید از اتاق پرو بیرون آمدم .آخرین فروشنده هم از پرو رفتن من با آن سر و لباس های پسرانه مبهوت ماند اما اونیز حرفی نزد . اگرچه به نظر من با آن همه مد جدید و عجیب و غریب پسرانه لباس پوشیدن یک دختر نباید آنقدر عجیب می نمود .

وفا با دیدنم لحظه ای کوتاه خیره شد به سر تا پایم . کیف سرمه ای رنگی را که باز هم انتخاب خودش بود را به دستم داد.

لبخند محوی زد : چقدر عوض شدی .

چقدر خوب بود که به همین تعریف اکتفا کرد وحرفی نزد که ناراحتم کند و بعد هم بگوید قصد شوخی داشته است .

تعریفش جواب خاصی نداشت . از عوض شدنم گفته بود ، نگفته بود چه زیبا شده ای . یا این لباسها چقدر برازنده ات هست . پس حرفی نزدم .

بار دیگر در کنارش در اتومبیلش نشتم .

دقایقی به سکوت گذشت و من گفتم : آقا وفا دوست دارم بتونم هرچه زودتر این همه خوبیتونو جبران کنم .

و به راستی از اینکه مدیونش باشم و شرمنده اش بمانم زجر می کشیدم.

با ژست خاصی رانندگی می کرد . به طرفم برگشت . نزدیکم بود و من از نزدیک نمی توانستم در چشمانش که دیگر مطمئن بودم هاله ای سبز در آن موج می زند نگاه کنم .

رو برگرفتم و به بیرون نگریستم و او گفت : کاری که ازت خواستم سخت تر از اون چیزیه که فکرشو می کنی .. مادربزرگم بداخلاقه ….

با خنده ای کمرنگ گفتم : بداخلاق تر از شما؟

نگاهش که بر روی صورت و اندامم چرخید خوشایند نبود .

– داشتیم ؟ من بد اخلاقم ؟

نگاهش کردم . ته خنده ای که در صدایش بود ثابت می کرد که از آنگونه نگاه کردنم منظوری نداشته …. حداقل می دانستم در مقابل اخم و اعتراض نگاهم همین را خواهم شنید . حتی شده بود با یک پوزخند که همین معنی را می داد .

– تا الان که بعضی وقتا بودین .

نگاهش باز هم سنگین بود اما حس بدی را القا نکرد . مهربان بود .

– اما به وقتش مهربونم می شم .

معنی خاصی داشت حرفش که به نفعم بود نشنیده بگیرم .

– خوش به حال دختر خاله تون ….

لبخندی زد و هیچ نگفت .

مقابل خانهای با نمای آجری توقف کردو باز به طرفم برگشت : من به نسرین جون می گم تو دنبال کار می گشتی و من به طور اتفاقی توی یه مغازه دیدمتو ازت خواستم که پرستار مادربزرگم بشی …. همین … اصلا دلم نمی خواد بدونه قبل از این با هم آشنا شدیم … فهمیدی ؟

دلیل حرفهایش را نمی دانستم اما ناچار بودم بپذیرم .

در که باز شد استرس و دلهره به قلبم سرازیر شد . از وفا نمی ترسیدم … اوثابت کرده بود که کاری به من ندارد… او پیش از این هم با من تنها شده بود پس نیازی به این خانه و آن همه خرید نداشت …استرسم از دیده شدن و نپذیرفته شدن بود.

حیاط وسیعی را طی کردیم که پر از گل و درخت بود. به ساختمان آجری رسیدیم که نمای زیباییی داشت … خانه ی پدرم در ذهنم آمد ….

از سر دلتنگی برای بی بی آهی کشیدم و به خواست وفا در حیاط منتظر ماندم تا او در مورد من با مادربزرگش صحبت کند .

تا آمدن او از سرما یخ زدم . و دلهره ام بیشتر بی حس و حالم می کرد. اگر نمی پذیرفت ؟ !

وفا پس از دقایقی نسبتا طولانی آمد .

بی اراده پرسیدم : چی شد ؟

– بیا بریم تو .. می خواد تو رو ببینه .

به همراهش وارد شدم .

زیبا بود ،با دکوراسیونی فوق العاده .. زن میان سالی را مقابل خودم دیدم . جوانتر از چیزی بود که تصورش را داشتم . نسرین جون برازنده ترش بود تا مادر بزرگ .

سلام کردم . با کمی تا مل پاسخم داد و اضافه کرد : بیا جلوتر ببینم .

لحنش دستوری بود . و من جلو رفتم . دقیق نگاهش کردم و او دقیق تر مرا .

قدش بلند بود سپید روی بود و چشمان روشنی داشت … قهوه ای روشن …

موهایش رنگ قهوه ای زده بود تا گذر ایام و سپیدی شان را بگیرد فقط کمی از ریشه ی موهایش سپید بود .

صورتی کشیده و بینی قلمی داشت .لبهایش زیبا بود و صورتی کمرنگ … پوستش زیاد چین و چروک نیفتاده بود.

یک پلیور نازک یشمی رنگ و دامن مشکی که ظاهر دلنشینی به او بخشیده بود . شیک و با صلابت در نظرم جلوه کرد .

– نمی خوای خودتو معرفی کنی ؟

نگاه بی اراده ام به دنبال وفا گردید … کمی آنطرفتر در سمت چپم ایستاده بود و ظاهرا قصدکمک نداشت

نفسی تازه گرفتم …. سعی کردم لبخند بزنم اما نشد.

– شهلا محبی هستم ….

نگاهش به گونه ای بود که گویی هنوز چیزی نگفتم …. منتظر بود بگویم … اما آخر چه باید می گفتم ؟

– تا به حال پرستاری کردی ؟

شنیدن صدای وفا حالم رابهتر کرد

– گفتم که نسرین جون …. قبلا دوبار پرستار ی کردند و الان هم ….

نسرین جون اخم غلیظی کرد : بذار خودشون بگن .

وفا به ناچار سکوت کرد . همین که حرف در دهانم گذاشت جای تشکر داشت .

از دروغی که می گفتم ناراحت بودم اما …. اگر نمی گفتم …… شاید قبولم نمی کرد …

ناگه فکری به ذهنم رسید … من با بی بی زندگی کرده بودم … بارها در زمان بیماری اش شده بود از او پرستاری کنم … با این اندیشه که من در مورد بی بی خوبم صحبت می کنم و حرفم دروغ نیست آرام گرفتم . حرف وفا را تصدیق کردم .

ادامه دادم : شیرازی هستم و تازه به تهران اومدم … سعی می کنم اونجوری باشم که شما می خواین …

نگاهش به گونه ی کبودم بود : مشکل خونوادگی داری ؟

تعجب کردم . این را از نگاهم خواند : کبودی روی گونه ات …

سرم را پایین انداختم … واقعا چاره ای نداشتم ….

– نه … مشکلی ندارم .

باور نکرد . اما پرسید : می تونی بیست و چهار ساعته اینجا باشی؟

– بله … من اینجا کسی رو ندارم .

سری تکان داد : خوبه …من کار زیادی از تو نمی خوام …. فقط کمک کردن تو کارهای خونه … کمک و همراهی توی خرید رفتن و همراهی در پیاده روی هام و گاهی خوندن کتاب ….

در ضمن از زیاده گویی هم خوشم نمیاد .. ازاینکه تلفن خونه هم جواب بدی بیزارم …. از همین فردا می تونی شروع کنی …. البته یه فقره چک هم بابت ضمانت واسم میاری ….

ابروی چپش بالا رفت : ما که هنوز همدیگه رو نمی شناسیم … درسته خانم محبی ؟

درست بود اما چک از کجا بیاورم ؟ سنگ بزرگی را جلوی پایم انداخت … شاید از من خوشش نیامده بود؟ در مانده گفتم : ولی من …چک ندارم .

– این مهمترین شرط قراردادمونه … اگر مایل بودین که اینجا بمونین انجامش بدین .

نگاهی به وفا انداخت و نگاهی به من : بفرمایید .

به سمت اتاقی رفت و مرا با نگاه مبهوت و غمگینم که به راه ِ رفته اش خیره مانده بود تنها گذاشت .

حضور وفا را در نزدیکیم احساس کردم . برگشتم و نگاهش کردم : شما خیلی زحمت کشیدین … اما شانس با من یاری نکرد …. ایشون حق دارن که چنین چیزی بخوان …

– من باهاش صحبت می کنم … حرف منو زمین نمی ندازه…. چند دقه صبر کن .

به دنبال او به همان اتاق رفت . صدای نجوا گونه شان را می شنیدم اما متوجه مکالمه شان نمی شدم . سرم را به سوی یار همیشگی ام بالا گرفتم : نرنج از دروغهایی که نا خواسته بر زبان میارم …. من اکنون به تو نیاز دارم … بر اساس گنا ه هایم قضاوت نکن … بر اساس بخشایندگیت برایم خدایی کن …. خدای مهربانِ من.

نفهمیدم چه مدت گذشت و من چقدر با خدا حرف زدم ….

وفا که بیرون امد نگاهم خیره ماند به لبهایش…..حامل خبرهای خوب بود یا…

آمد و مقابلم ایستاد: ناراحت شدی؟

_ ناراحت چرا؟ایشون حق دارن چنین چیزی رو بخوان…با این همه وسایل گران قیمت….منِ غریبه…

_راضیش کردم که یه مدت صبر کنه تا بتونی یه چک واسش بیاری.

هنوز در مانده بودم:آخه از کجا شما که وضع منو بهتر می دونی.

_یه کاریش می کنیم…فعلا برو بیرون منتظر باش…منم میام.

آهی کشیدم و راه بیرون را در پیش گرفتم.اگر نمی شد چکار باید می کردم؟

جوابی برای این سؤال که مدام در ذهنم تکرار می شد نداشتم.

رفتم بیرون … سر کوچه به انتظار آمدنش ایستادم.

کاش زودتر می آمد…..نگاهِ رهگذران به خودم را دوست نداشتم.

نگاه هائی که از پی هوس به من خیره می شد…همه زجرم می داد .

نیم ساعتی گذشت که او امد.

_زیاد معطل موندی … ببخش.

_مهم نیست… حالا باید چه کار کنم؟

نمی دانم چرا سؤالی را که خودم جوابش را نمی دانستم از او پرسیدم.

_بیا بریم بهت میگم.

بار دیگر سوار ماشینش شدیم.

_اول بریم یه ناهار درست و حسابی بخوریم که خیلی گرسنمه.

من هم گرسنه بودم اما حرفی نزدم.

در رستوران مقابلش نشسته بودم که گفت:می تونم به یکی از دوستام یه چک سفید بدم و یه چک سفید بگیرم.

مبهوت نگاهش کردم…شرمنده تر از پیش می شدم…این همه خوبی برایِ یک غریبه ی بی کس و کار؟!…چه جوری باید جبران می کردم؟

یعنی تحمل آن زن آنقدر سخت بود که به راستی کسی حاضر نبود در کنارش بماند؟

یعنی ماندنم اینقدر ارزش داشت که چنین کارهای بزرگی کند؟

چون مرا متعجب دید گفت : چیه ؟ نکنه پشیمون شدی ؟

– نه چطوری می تونم پشیمون بشم وقتی که این همه مدیون شمام ؟ و جز این نه جائی رو دارم و نه کاری ؟ فقط…شما با چه اطمینانی می خوای این کارو بکنی ؟ شاید واقعا من دزد باشم.. یا اونی نباشم که فکر می کنی .

لبخند زد : چشم های تو جز صدق و درستی رو نشون نمی ده….

حس می کنم دوست دارم بشناسمت… بدونم چه طوریه که چشما و نگاهت اینقدر پاک و زلاله….من در موردت اشتباه نمی کنم شهلا خانوم.

آن لحظه با شهلا خانوم گفتنش احساسِ عجیبی به من بخشید…حسی که تا کنون تجربه اش نکرده بودم….

شرمگینانه گفتم : خدا کنه همیشه اینطوری بهم اعتماد داشته باشین.

– با هر بار نگاه کردن به صورتت فقط خودمو شرمنده می کنم…بابت اون تهمتی که بهت زدم…

با خنده ی کمرنگ و لحن شوخی گفتم : پس بهتره خودتو اینقدر شرمنده نکنی.

منظورم را درک کرد با صدای بلند خندید : آخه بعضی از شرمندگی ها خیلی دلچسب و شیرینه…

نباید به شوخی اش ادامه می داد وگرنه معلوم نبود اینبار خودم را آواره ی کجا می کردم؟

وقتی دید نمی خندم او نیز کم کم خنده اش را جمع کرد.

به غذا اشاره کرد : بخور تا سرد نشده .

علی رغم گرسنگی زیاد به آرامی شروع به خوردن کردم.

فکرم در پی فردا بود …

قرار شده بو شب را در کامیون بخوابم و فردا با بردن چک نزد نسرین جون شروع به کار کنم البته اگر شرط دیگری نمی گذاشت .

*** **

تنها به دیدنش رفتم. شب گذشته را در کامیون به سر بردم و از ترس و استرس خواب به چشمانم نیامده بود . اما سعی داشتم خودم را بی حوصله و خسته نشان ندهم…. وفا به دنبالم آمده و مرا به آنجا رسانده بود و گفته بود باید سری به کامیونش بزند و آن را چک کند … قرار بود عصر برای بارگیری برود .

نسرین خانم با دیدن چک نگاهی موشکافانه به من کرد : تو که گفتی کسی رو اینجا نداری ….

می دانستم بردن چک برایش سوال خواهد شد .

– بله … اما یه برادر خوب دارم که وقتی فهمید مشکلم چیه بهم کمک کرد …

هنوز نگاهش مشکوک بود اما حرفی نزد و سعی کردم ذهنش را از پیش آوردن شرایط سخت تر دیگر منحرف کنم .

– خب من از همین الان آماده م که هر کار بگید انجام بدم .

با لحن خشکی گفت : باید بریم خرید .

قبل از آنکه حرفی بزنم به اتاقی که ظاهرا متعلق به خودش بود رفت . نفس راحتی کشیدم … پس پذیرفت که بمانم .

نگاهی به اطراف انداختم . سالن بزرگی که در آن حضورداشتم از هر حیث زیبا بود … پنجره های بزرگ و نورگیری داشت که با پرده های زیبایی مزین شده بود ….

فرشهایی با طرح و رنگ متفاوت از آنچه تا آن زمان دیده بودم کف سالن را پوشانده بود. مبل های شیک روشن و تلوزیون با میز شیشه ای دودی رنگ یک ضلع از سالن را به خوداختصاص داده بود .

چند تابلو فرش از طبیعت و چهره ی یک زن زیبا رویدیوار خودنمایی می کرد.

مجسمه ها و گلدان های بزرگ و یک دکور پر از مجسمه های کوچک و ظروف زیبا و همچنین یک دستگاه گرامافون ….

در چهار اتاق به سالن باز می شد و آشپز خانه ی اوپن هم در زاویه ای بود که ازسالن دید کمتری داشت.

در اتاق نسرین خانم که باز شد دست از نگاه کردن برداشتم و به او نگریستم و از دیدن ظاهری که برای خود ساخته بود به او خیره ماندم .

مانتوی کوتاهی که به زانو نمی رسید به رنگ سبز یشمی ، شلوار تنگ مشکی رنگ و شال چروکی که ترکیبی بود از رنگهای سبز و مشکی … با یک کیف کوچک که سر دست انداخته بود . لباس ها خیلی زیبا بود اما برازنده ی سن و سال او نبودند .

آرایش کرده بود و زیباتر و جوانتر از چیزی که بود نشان می داد .

ظاهر من در مقابل او از ساده هم چیزی کم داشت … اما من با همان لباس ها راحت تر بودم . هرچند که کنترل کردن روسری بر سرم کمی برایم مشکل بود اما از پوشیدنش راضی بودم و با مانتو هم مشکلی نداشتم. و از همه سخت تر نگه داشتن کیفم بود که به هیچ عنوان به آن عادت نداشتم … اما چاره ای هم نبود … فعلا باید آن را تحمل می کردم .

با نگاهی به من گفت اون لیستو از روی میز بردار بیا بریم .

نگاهی به میز انداختم و لیستی که گفته بود را دیدم . آن را برداشتم و به دنبال او که در حال پوشیدن پالتوی سیاه رنگش بود روان شدم .

از خانه خارج شدیم .

آسمان را ابر می گرفت . دیگر با دیدن ابرها نگران نشدم . خدا خواسته بود و سر پناهی پیدا کرده بودم … پس من نیز اگر باران می بارید شاکر می شدم نه اینکه در خواست کنم که نگذار ببارد و ناشکری کنم …

نگاهم به چکمه های ساق بلندش افتاد و نگاهی به کفش های پاشنه کوتاهم انداختم. چون نمی توانستم با پاشنه ی بلند راه بروم اما نسرین خانوم به راحتی راه می رفت …

نمی دانستم تا کجا باید پیاده روی کنیم … هردو بی حرف در کنار یک دیگر راه می رفتیم .

به فروشگاه بزرگی رسیدیم و او به درون رفت و من در پی او.

تازه متوجه شدم چند قلم جنس در لیست نوشته شده است .

وقتی همه را خریدیم و او بی توجه به من از مغازه خارج شد و گفت : راه بیفت …

حال گریه به من دست داد . همه را باید به تنهایی حمل می کردم ؟

نایلون هارا براشتم و در حالی که به زحمت گام بر می داشتم به دنبالش رفتم .

دیگر متوجه اطراف نبودم آرزو داشتم هرچه سریعتر به خانه برسیم .

با خرید دو بسته ی بزرگ سبزی و قرار دادن آنها روی بسته هایی که در دست داشتم بی اراده اخم کردم … واقعا سنگین بود و نگه داشتن آن سخت بود .

آرام شدن قدم هایم بی اختیار بود .

ایستاد و نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت : چرا راه نمیای دختر ؟ من از کلفت تنبل خوشم نمیاد ….

کلفت … خوب نباید به من بر می خورد … کلفت بودم …. وفا محترمانه گفته بود پرستار … آخر این زن که از من قوی تر و زرنگ تر و سر حال تر وخوشتیپ تر ست چه نیازی به پرستاری من دارد ؟

وقتی دیدم ایستاد و محل ایستادنش مقابل خانه اش است نفس راحتی کشیدم … غافل از اینکه درون

خانه تازه کارهایم شروع خواهد شد .

برای اولین بار به آشپز خانه وارد شدم بسته های خرید را به راهنمایی خودش جابه جا کردم … کارم که تمام شد گفت : سبزی ها رو پاک کن … می خوام یه کم استراحت کنم .

آشپز خانه را ترک کرد. چقدر خسته بودم و خوابم می آمد . اما وقتی برای خوابیدن نداشتم .

شروع به پاک کردن سبزی ها کردم .

از نظر کار کردن مشکلی نداشتم هم ی کار های خانه داری را بلد بودم … چون می دانستم که باید رو ی پای خودم بایستم …. آشپزی را نزد بی بی و در رستوران به خوبی فرا گرفته بودم .

صدای زنگ تلفن را شنیدم اما بی توجه به کارم ادامه دادم . روز گذشته خود نسرین خانم گفته بود که نباید جواب تلفن بدهم .

هرکس هم که بود دست بردار نبود.

ناگه صدای فریاد نسرین خانم به هوا برخاست : کدوم گوری هستی ؟ …. چرا این تلفن وامونده رو جواب نمی دی ؟

بی حرکت ماندم … با من بود ؟

با همان داد و فریاد به آشپز خانه آمد … با اخم نگاهم کرد

– کری ؟ نشنیدی گفتم می خوام استراحت کنم ؟ چرا گذاشتی این تلفن لعنتی اینقد زنگ بخوره ؟

از لحنش بدم آمد… خیلی تحقیر آمیز بود … واژه هایش …

با این حال با خونسردی گفتم : شما دیروز گفتین من حق ندارم تلفن جواب بدم …

فریادش خاموشم کرد : الانم می گم …. اما عقلت نرسید باید یه جوری صداشو خفه کنی ؟ چرا دوشاخه رو نکشیدی ؟

حق را به او دادم تاراحت تربتوانم حرفهایش را تحمل کنم .

– ببخشید خانوم … از این به بعد …. من هنوز به اخلاق شما آشنا نشدم .

لحن آرامم را که شنید رنگ نگاهش عوض شد … مهربان نشد … فقط آرامتر شد . بی حرف دیگری آشپز خانه را ترک کرد .

با خودم فکر کردم حق با وفاست … تحمل این زن خیلی سختست …..

دقایقی بعد صدایش را شنیدم : اون سبزی ها رو ول کن …. فکر ناهار باش .

با گفتن چشم خانوم بر خاستم تا فکری برای ناهار کنم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x