رمان همکارم میشی پارت 4

4.8
(12)

با مشت کوبید تو فرمون و گفت:

ـ لعنیتی فکر نمی کردم انقدر خرابکار باشی. ساتی. نمی دونم چرا فکر کردم تو از اون دوره دیده هاشم زرنگ تری. روانی مگه نگفتم آسیب نبینه؟ اون با چاقویی که خورد دکمه اعلامِ خطرش و زد. می دونی اگه بچه ها نبودن هیچی ازمون باقی نمونده بود؟ پنج دقیقه وقت تلف کردن خیلیِ تا من و تو بتونم در ریم. اما کلی مُرده…

با صدای تیرِ بعدی حرفش و خورد و کلافه سری تکون داد و بلند گفت:

ـ این کثافتا مگه نباید فرار کنن؟!

ـ اخه جلبک مگه نمی بینه شاهِ لجنا دستِ ماست؟ چرا باس فرار کنن؟

ـ حرف نزنی نمی گن لالی.

این و گفت و گوشیش و درآورد. منم خیلی ترسیده بودم. انگار اون چیزایی که به ماشین می خورد گلوله واقعی بود. چشمام و لوچ کردم نکنه تاحالا فرک می کردم که از همون تفنگاس که از توش پرچمِ امریکا میاد بیرون؟ انگار که از این صدا خفه کنا که تو تیلفیزیون نشون می دن داشت.

ـ بزار من رانندگی کنم نباید گیر بیفتیم. اگه گیر بیفتیم همون عروس و دوماد جرم می دن دیگه بقیه بماند!

فکر کنم دلش می خواست بخنده. اما با گفتنِ ” ساکت ” یه بار دیگه شماره گرفت.

یه دکمه ضبط و زد. فرک کردم می خواد آهنگ بذارم نا خواسته کلی هیجان اومد تو قلبم اما امشب منم خل شدما اهنگ نذاشت. یه صفحه اومد بیرون و روشن شد. توش چند تا دکمه و زد. یه صفحه مثلِ نقشه روشن شد و توش چند تا دکمه قرمزِ در حالِ حرکت دیده شد.

با سرعت می روند. دوباره و سه باره شماره گرفت و بلاخره جوابش و دادن. به کسی که پشتِ خط بود گفت:

ـ موکلی موقعیت شناسایی نشد؟

تقریباً فریاد می زد:

ـ ماکسیمایِ مشکی رنگ و متوقف شه. نیروهای کمکی و نمی بینم.

به آینه نگاه کرد:

ـ نمی بینم…

و دوباره داد زد:

ـ نمی بینم…

و قطع کرد. موقعیت؟ این چی می گفت؟ نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

ـ کمربندت و ببند.

و بعد شیشه و داد پایین و کمی سرعتش و کم کرد. یه کلت از تو جیبش در آورد و یه کاریش کرد. یه ماشین اومد کنارمون. بهشون شلیک کرد و یهو گرفت سمتشون. اونا هم به ماشلیک کردن. اما چون محکم بهشون زده بود اونا محرف شدن و تیرشون به کوه خورده بود.

دهنم باز مونده بود. این حمــالِ خودمون بود؟ که حرفه ای رانندگی می کرد و حرفه ای تر تیر اندازی؟

دهنم و نمی تونستم ببندم. اصلا حواسش به من نبود. همه اش یه ماشین دنبالِ ما بود. از اونهمه آدم همین یه ماشین؟ یعنی همینا فهمیدن فقط؟ گفت بادیگاردا… نمی دونم…

اون ماشین بازم بود هیچیش نشده بود. اونا تیر اندازی کردن. اینبار تیر خورد تو شیشه و شیشه عقب کلاً شکست. جیغی کشیدم و خودم و محکم به صندلیِ ماشین فشار دادم. فرک کنم داشتم تو صندلی آب می شدم. به گه خوردن آفتاده بودم. بلند گفتم:

ـ یا جدِ سادات اگه می خوای سخندون از گشنگی نمیره من و نجات بده.خودم نوکرتم. توبَه توبَه.

یهو دیدم داریم می ریم تو دلِ کوه. یه جیغ کشیدم و دستام و گرفتم دو طرفِ صندلی و چنگ زدم به روی? چرمیش. ماشین با سرعتِ زیاد می رفت سمتِ کوه. یهو کج شد و خورد به ماشینِ کنارمون. اونا منحرفم شدن و رفتن تو دره. یعنی نصفِ ماشین رفته بود سمتِ دره و نصفش هنوزم تو جاده بود. ماشینای تو جاده از همون اولِ این درگیری نیست شده بودن. انگار تموم شده بود. تفنگش و دوباره تو کمرش گذاشت. صدای بی جون و بی حالِ این پسرِ از پشت اومد:

ـ فکر کردین که چی؟ مطمئن باشید می گیرنتون. اینکارا واسه چیه؟ بابا ما که شنیده بودیم دخترِ میرزایی یه هرزه هست. اینا واسه اینه که خواستم به اوج برسونمش؟

برگشتم و محکم مشتیم و کوبیدم تو دهنش. جوری که حس کردم دستم داره داغون می شه.

ـ تو یکی سیفون و بکش. کثافت.

حمال بازوی من و گرفت و پرتم کرد. سرِ جام محکم خوردم به درِ ماشین. از هستی ساقط شدم. امروز به اندازه کلِ زندگیم کتک خوردم.

انگشتِ اشارم و گرفتم سمتِ حمال که نفس نفس می زد و گفتم:

ـ هوی حمـــال تو یه توضیح به من بدهکاری.

نمی دونم چجوری جرات می کنم به مردِ پیشِ روم که هنوزم مطمئن نیستم همون حمالِ روز اول باشه این حرف و بزنم. انگشتم و تو دستش گرفت و تقریباً چلوندش.

ـ من هیچ توضیحی به تو بدهکار نیستم. حالا هم ساکت باش.

اینارو از لایِ دندونای کلید شده اش با کلی حرص گفته بود. آب دهنمو قورت دادم. با ترس بهش نگاه کردم. مردمکِ چشم و تنگ کردم تا ببینم درست می بینم یا نه. رفتم جلوتر اوه خدای من خالش درومده بود. با انگشت اشاره به خالِ تو صورتش اشاره کردم و گفتم:

ـ خالت افتاد. دیگه نیاز بع عمل جراجی نداره.

نصفِ سیبیلش درومده بود. از رو صورتش آویزون بود. آبِ دهنم و قورت دادم. لبام خشک شده بود واقعا نمی تونستم باور کنم سیبیلش الکی بود؟ حالا دیگه وقتی همه چیز فرق داشت باید باور می کردم؟

باور کنم این همون حمــالِ خودمونِ؟ باور کنم اینی که اونجوری دقیق شلیک کرد و اینجوری یه ماشین و انداخت خارجِ میدون همونیِ که جایِ اینکه مستقیم بره دنده عقب رفت تو ماشینِ هاویار؟

ـ اقای نصفِ سیبیل تو کی هستی واقعا؟ اه من فرک می کنم تو یه کوسه حسرت به دل هستی. حسرت به دلِ یه عالمِ مو.. واسه همین اینهمه ریش و پشمِ مصنوعی به خودت آویزون کردی دیگه؟! نه؟!

کلافه بود. با صدایی که اندفعه هیچ نشونی از لاتیش نداشت و بم بودنش و اصل بودنش مشخص بود گفت:

ـ خودت و کنترل کن.

صدای آژیر میومد. آب دهنی نداشتم که قورت بدم. نه دلم می خواست گریه کنم و نه می ترسیدم. دلم می خواست اون کلت و ازش بگیرم و یدونه خالی کنم تو مغزم. تکرار کردم:

ـ تو یه کوس? حسرت به دلی. حسرتِ یه عالمِ مو.

اه یعنی این با پلیسا همدست بود که من و بگیرن؟ خدایا من که زیاد دزدی نکردم. می دونستم قراره برای اولین بار تو عمرم واقعی غش کنم. با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم پرسیدم:

ـ تـــو… کــی… هـسـتـی؟ تو برای اینکه از زندان آزاد شی با پلیسا همدست شدی؟

دستمالِ تو دستش و گذاشت رو دهنِ اون پسرِ. دوباره به در تکیه داد و اینبار جدی و خیلی ریلکس نگاهم کرد. و با صداش که حس می کردم خیلی ازش می ترسم گفت:

ـ خانومِ زرگلِ داشتیانی من مجبور بودم پیشِ شما اونی باشم که تا همین چند دقیقه پیش شنقل بود…

همه چیز از روزِ اول جلوی چشمام رژه می رفت:

با اون جدیتی که مچم و گرفته بود..

اون ” خوش دارمِ ” غلیظی که گفته بود… همین جدیتش باعث شد روش حساب کنم. اما بعد دیگه مثل اول نبود… خنگ می زد…

رانندگیش که حتی نمی تونست دنده ها رو تشخیص بده…

وقتی تو اون پارکینگ اونجوری خودش و باخت…

تو رستوران.. اون تفنگِ واقعی… خدایا یعنی من با یه خلافکارِ خیلی خیلی واقعی سرِ کار دارم؟ نه بابا با یه پلیسِ واقعی تر…

تمومِ تنم به خاطرِ خیرِ سرم مقابله با اون غول بچه درد می کرد. حتی نمی تونست درست نفس بکشم و نفسام تند تند شده بود. دکترِ آمبولانسی که اومده بود گفت فقط کوفتگیِ. اما دارم می میرم از درد. چشمام از درد، خستگی یا شایدم نا امیدی هر لحظه خمارتر می شه. اما اصلا دلم نمی خواد تا مشخص شدنِ تکلیفم چشم رو هم بذارم.کلیپسِ مو تو سرم خورد شده بود و تیکه هاش سرم و بریده. به خاطرِ تبِ درونی که دارم عرق می کنم و می خوره به این زخما و داره آتیشم می زنه. اما بیشتر از همه سادگیم آتیشم می زنه. خریتم. نمی دونم چرا بغض کرده بودم. من بازی خورده بودم. چطور نفهمیدم؟

به دستبندِ تو دستم که به کنار? دستگیره ماشین گیرِ نگاه کردم. این حمــال وقتی دید تو ماشین بند نمی شم و یه بارم خواستم جیم بزنم بهم گفت وحشــی بعدم با دستبند من و بست به اینجا. بیشعور به من می گه هر جا می ریم تو رو باس ببندم که کار دستم ندی.

تمومیِ ماشین ها شخصیِ. همه لباس شخصی. باور کنم اینا پلیس هستن؟ هر کی از راه می رسید بهش احترام می ذاره و کلی حرف می زنن. دوباره یادِ حرفِ خودِش راجع به هاویار افتادم:

ـ ” یادمِ بت گفتم از رو ظاهرِ آدما تصمیم نگیر. اون اگه پلیس باشه و قرار باشه ما بدبخت بیچاره ها رو بگیره مطمئن باش می تونه به هر تیپ و مدلی با هر شغلِ دلخواهی در بیاد، حداقل اینه که یه پلیس می تونه. ”

زمزمه کردم :

ـ یه پلیس می تونه…. فرزامِ الــــهـی…

پوزخندی زدم :

ـ سرگرد فرزام الــهـی!

به دقیقه نکشید که خلوت شد. انگار نه انگار اینجا الان تیر اندازی شده بود. اصلاً معلوم نیست چند دقیقه قبل آدم ربایی صورت گرفت. اون پسر با آمبولانس و چند ماشین و محافظ رفتن. بقیه ماشین ها هم خیلی زود پراکنده شدن و الان می کنارِ این یابو معلوم نیس که دارم کجا می رم. از آینه به عقب نگاه کرد و بیسیمش رو تو دستش گرفت:

ـ مُعِزی مسیرت و عوض کن، کافیِ.

“اطاعت قربانی” از بینِ اون همه خِش خِش شنیدم. خیلی نرم و ماهرانه یه دورِ خیلی شیک زد و رفتیم سمتِ عظیمیه. اوفــ رانندگیشم نقشه بود. نمی دونم چرا حرف نمی زدم. نمی خواستم حرف بزنم. اما نمی شد لال هم بشم. این داشت من و کجا می برد؟

ـ من و زودتر برسون خونه. باس برم.

بدونِ اینکه نگاهم کنه اسبی و دور زد و رفت سمتِ مهران. هیچ عجله ای برای جواب دادن نداشت و این باعث می شد من فرک کنم چقدر دلم می خواد همینجا بزنم قهوه ایش کنم.

ـ امشب مهمونِ منی زری جــون.

چشمام و بستم تا چیزی بارش نکنم. می خواستم با مشت بکویم تو دهنش اما می دونستم این دیگه اون شنقل نیست و یهو دیدی خودش همینجا حکم صادر کرد که اعدام شم.

ـ واس چی مارو نفرستادی بریم؟ مام می فرستادی دیگه. اول تا اخر جامون تو زندونِ. شوما که مردونگی و تموم کرده بودی اینم روش.

ـ به حسابِ خانوم بنده رسیدگی می کنم!

آب دهنم و قورت دادم. خدا به دادم برسه انقدر شنقل و جلبک بارش کردم که تا صبح انقدر بزنتم هیچی ازم نمونه.

ـ بابا ما یه چیز گفتیم شوما چرا باور کردی؟ شنقل اصلاً وجود نداره. جلبکم که هر کسی آرزو داره باشه. جلبکِ سبز دریا… آخــــی…

ریموتِ نقره ای رنگی به دست گرفت و زد از چراغای نارنجی رنگِ بالای یکی از درها که روشن می شد فهمیدم داریم می ریم تو یه خونه. خواستم دوباره بلبلی کنم که جدی و خشن گفت:

ـ اصلاً دلم نمی خواد صدات و بشنوم. اصلاً. حداقل الان…

هیچی دیگه رسماً خفه شدم. از من بعید بود خفه شدن. اما هر لحظه بیحال تر می شدم. جونی برای مقاومت نداشتم. حتی نمی تونستم درست و حسابی کمرم و خم کنم. فکر کنم از شوق و ذوقِ گفتنِ انتر به عروس داماد بود که جلو در تونستم اونجوری برم رو در بشینم. خدایا آهِ عروس بهم گرفت. از کنارِ نگهبانی رد شدیم. بیچاره نشسته داشت چرت می زد. این حمالِ دیوونه آنچنان بوقی زد که طرف سه متر پرید. روحش از تنش جدا شد.

الان من کنارِ مردی نشسته بودم که به راحتی یه محل و بازی داده بود. تیر اندازی می کرد. یه دختر و داشت می برد خونه و اون یکی پلیسا همه دیده بودن و هیچ کس ازش دلیل نخواسته بود. من و هر جا که می خواست برده بود ازم مدرک داشت. مثلِ یه کُرِ خر براش از تمومِ خلافکار های محل و راهای ارتباطی باهاشون حرف زده بودم. از همه مهمتر مردی که حتی خواهرم هم به راحتی به اون می سپردم و الان هم تو دستای اون بود. جمــیله… دلم می خواد از مژه آویزونش کنم. اونم به ما خیانت کرد. اوفـــ هم خودم آشفته بودم اما افکارِ دیوونه کننده ام.

ـ پیاده شو…

این و گفت و رفت پایین. دنبالش اومدم بیرون. من بش کمک کردم اون پسرِ و آوردن بیرون کلی کتکم نوشِ جون کردم حالا دستور هم می ده؟

ـ حقا که جلبکی.

یهو برگشت سمتم. از ترس یه قدم رفتم و عقب و چشم دوختم به نگهبانی:

ـ ببین دوباره خوابش برده بیا بریم حالش و کنیم تو قوطی.

ـ خیلی حرف می زنی. شاید بهتره جایِ حالِ اون تو رو بکنیم تو قوطی؟ هـــــوم؟!

ـ زهرِمار و هوم. میمون.

یه قدم برداشت سمتم که گفتم:

ـ پات و خسته نکن خودم میام.

مثلِ یه جنازه رو زمین کشیده می شدم. دنبالش به سمتِ آسانسور رفتیم. یه بار دیگه شانسم و امتحان کردم. وسطِ پارکینگی دایره شکل ایستادم و گفتم:

ـ یه وقت پلیسا می ریزن اینجا می گیرنمون. ما که با هم نسبتی نداریم. بیا بریم کلانتری اصن چرا باس با تو بیام. این و گفتم و رفتم سمتِ درِ اصلی.

شاید ده قدمی ازش فاصله داشتم. اما با دو سه قدم خودش و به من رسوند و دستش و دورِ بازوم حلقه کرد. جوری که آخم درومد. این چقدر وحشیِ بابا.

ـ داری تلافیِ کتکایی که خوردی و در میاری؟ آآآی دستم درد می کنه. آرومتر. به خاطرِ توی وحشی جون تو تنم نمونده.

ـ دوست ندارم خشونت به خرج بدم. پس تا وقتی که نگفتم حرف نزن.

اینا رو بدونِ اینکه به من نگاه کنه گفت و منتظر شد تا آسانسور بیاد پایین.

ـ می تونم جیغ و داد کنم. همه کمکم می کنن. می تونم بعداً ازت شکایت کنم که من و به زور بردی تو یه خونه که کلی افغانی توش هست.

چنگی به موهاش زد و گفت:

ـ وای خدایـــا افغانی کجا بود؟

بعد با حرص رو به من گفت:

ـ خانمِ داشتیانی بنده بیکار نیستم حتماً امری هست که دارم تحملت می کنم پس بیشتر از این حوصله ام و سر نبر.

و روش و گرفت و رفت سمتِ آسانسور و دوباره خیلی ریلکس بدونِ اینکه برگرده سمتم گفت:

ـ منم می تونم تهدید کنم. زندگیت، زندان رفتنت. خواهرت. اما حقیقتاً نه حوصله دارم و نه اعصاب. بهتره بیای بالا و حرفام و بشنوی.

دیگه چیزی نگفتم. با هم واردِ آسانسور شدیم. قیافه ام و که تو آینه ها دیدم وا رفتم. لبِ بالاییم که از بس اون کثافت باهاش ور رفت و این بی همه چیز مشت کوبید توش مثل پایینی شده. دیگه رسماً خودِ شترم. تو گودیِ گردنم و رو سینه ام هم بعضی جاهاش قرمزِ و بعضی جاها کبود. آخه بگو مردکِ چندش مگه من پستونکم که اینجور میکم زدی؟

سرم و به آینه تکیه دادم و زیر چشمی به نگاه کردم. داشت گردنم و دید می زد. اخمی کردم و لباسای پاره ام و به هم رسوندم. اما اون بیخیال بدونِ اینکه چشم بگیره گفت:

ـ بالا بهت یخ می دم بذاری رو لبات. فکر می کردم می تونی از خودت دفاع کنی. متاسف نیستم. اما ناراحتم که بردمت!

بچه پررو رو نگاه کنا. چندشِ سیبیلو. متـأسف نیستم… اما خدا رو شرک دیگه کنارِ لبش خال نیست. همیشه فرک می کردم اگه بخواد بازنش کارای خاک تو سری کنه این خالِ مزاحمِ کارشون می شه!

ـ مطمئن باش هر کسی غیر از من بود الان شما تو دستای اونا اسیر بودین.

چشماش و بهم دوخت. حالا دیگه مطمئنم این چشمای روزِ اول نیست. کلاَ گفتم که رنگشون عوض شده بود. یه مدلیِ. آروم و زیرِ لب گفت:

ـ می دونم. با اینحال به خاطرِ خواهرتم که شده حتی یه درصد احتمال می دادم اینجوری میشه نفوذیِ بیشتری رو برای امشب در نظر می گرفتیم.

ـ قبلاً نشون دادی خاطرِ خواهرم چقدر عزیزِ.

این و گفتم وبا پوزخند نگاهش کردم.

ـ قبلا باید اونجوری می بودم!

ـ چشمات عوض شده. از امروز که دیدمت.

دستی تو موهاش کشید.

ـ امروز داشتم میومدم لنزم افتاد. منم اون یکی ها رو پیدا نمی کردم!

در و باز کرد و گفت:

ـ دو ساعتِ ایستادی زری خانوم! تشریف ببرید بیرون.

کلافه مردمکِ چشمم و تو کاسه چرخوندم و گفتم:

ـ خوش ندارم بهم بگی زری. ساتــی ام.

به سمتِ تک واحدی که تو اون طبقه بود رفت و سرش و جلو برد. دستش و تو یه حلقه دایره مانند فرو کرد و چشمش و جلوی یه مستطیل که تازه روشن شده بود و رنگِ آبی داشت گرفت. با خودم گفتم خدا کنه چشمش و شناسائی نکنه، تیر بارونش کنه من حال کنم.

اما از این خبرا نبود در راحت باز شد و با کفش رفت تو. پس منم گفتم گورِ بابای کثیفی و رفتم تو. کفشاش و با یه رو فرشی عوض کرد و به یه کمد داخلِ دیوار اشاره کرد و گفت:

ـ می تونی از اونجا برداری.

پوزخندی زدم و کفشام و در آوردم بدونِ پوشیدنِ چیزی رفتم داخل. انگار یادش رفته ما کجا زندگی می کنبم. برقا رو روشن کرد و من تازه فرصت کردم خونه ای که احتمالاً واسه خودشِ و ببینم.

یه پذیرایی که نه کوچیک بود نه بزرگ. میز ناهار خوریِ نسکافه ای رنگی زیرِ اپن بود. آشپزخونه با ام دی افای تیره و ست نارنجی و سفید پر شده بود.

تو پذیرایی یه دست راحتیِ نسکافه ای ـ قهوه ای داشت. دو تا کاناپ? راحتی به صورتِ اریب رو به روی تلوزیون گذاشته بود و پنجره ها با پرد? کتان حریرِ کرم نسکافه ای نمایِ بیشتری داشتن. تابلویِ معرقِ اِن یکاد رو دیوار خودنمایی می کرد و رو یکی از دیوار ها چندین قابِ عکس بود که احتمالاً خانوادگی بودن. رو دیوار بعدی یه عکس از یه پسرِ خیلی جذاب بود. که من در نگاهِ اول عاشقِ اون بازوهای نازنینش شدم. یه شلوارِ جینِ مشکی و یه بلوزِ سفید پوشیده بود. آستیناش و تا زده بود و دستایِ عضله ایش کاملاً مشخص بود. یقه اش تا روی سینه هاش باز بود. که پلاکِ فروَهرش مشخص شده بود. یه دستش تقریبا روی معده اش قرار داشت و آرنجِ اون یکی دستش و روی همین دستش تکیه داده بود و یه کلتِ کمری تو دستش بود. که سَرِ کُلت و رو چونه اش نگه داشته بود و با چشمایی که ریز شده بود تو دوربین و نگاه می کرد.

ـ اگه بازرسیت تموم شد. حموم و آماده کردم. بهتره تا این کوفتگی ها کار دستت نداده یه دوشِ آبِ گرم بگیری. تا اون موقع یه چیزی برای خوردن پیدا می کنم.

ـ نه اومدم پیک نیک نه قرارِ برم عروسی حرفت و بزن باس برم. اگه نرم خواهرم خوابش نمی بره.

چونه اش و خاروندو همونطور که یه چیزی و تو پیریسِ برق می زد گفت:

ـ سرکش بودن به نفعت نیست. بهتره به حرفم گوش بدی تا زودتر ببرمت که داری دیوونه ام می کنی.

ـ من جایی نمی رم.

ـ از حمومِ دو نفره خوشم میاد! مخصوصاً که بخوام کسی ماساژم بده یا من تنِ کوفتـ? کسی و…

حرفش و قطع کردم و گفتم:

ـ ما داریم می ریم حموم الان می آییم.

ـ مگه شما چند نفرید؟! خوش بگذره.

پسر? کُلَنگ، جلبک، روانی می خواس با ما بیاد ماساژش بدیم یا جدِ سادات آخرِ زمون شده. رفتم تو اتاقی که نشون داده بود. چشمم رو تخت به یه دست لباسِ دخترونه خورد. “ما خوش نداریم لباسِ کسی و بپوشیم.”

این حرفی بود که بلند زدم و اون در جواب گفت:

ـ پس عمه ام بود از خونه جهانشهر برا عروسیِ سخندون لباس کش رفت؟ زود باش دیر کنی میام تو حموم.

اه بیبین آبرو برامون نمونده ها. حالا از دین و ایمونمون خبر داره. نمی شه جلوش قُپی بیاییم. پسر? پشمالو. ای کاش سیبیلاش و برداره ببینم چه شکلیِ.

اوه با دیدنِ وان چشمام گرد شد. ما از اینا تو فیلم هندی زیاد دیده بودیم. گرمِ گرم بود. لباسم و همونجا پرت کردم و رفتم توش. انقدر آب بی حسم کرده بود که داشت چشمام گرم می شد. از هر چی که روی یه قسمتِ چوبی کناری وان بود ریختم تو وان در عرضِ چند ثانیه کف اومده بود تا حَلقم. جل الخالق به حقِ وانِ ندیده و کفِ نشنیده.

تقه ای به در خورد که من و از حالِ خر ذوقی کشید بیرون:

ـ تموم نشد؟ واقعا تو کنجکاو نیستی چیزی بدونی؟ عجیبِ تو که خیلی فضول بودی.

این و که گقت خودمم یادم اومد که تا حالا ازش نپرسیدم قضیه چیه و تو محلِ ما چه می کنه. خواستم حرفی بزنم که گفت:

ـ من می رم حموم. اومدی نگران نشون تا بیام.

ـ چــیش… جنازه ات بیاد! مگه چند تا حموم دارید؟

با صدای که خنده توش موج می زد گفت:

ـ ندید بدید بازی در نیار. در ضمن چیزی هم کش نرو. من به وسائلم حساسم.

کثافت. چی فرک کرده؟ که ما دزدیم؟

ـ آقای سرهنگ این وصله ها به ما نمی چسبه.

بلند خندید و با صدایی که انگار دور تر شده بود گفت:

ـ ســرگرد الـهـی زری جـــون!

نگاه کنا می دونه ما بدمون میاد هی زری زری می کنه. زری و درد و هزار مرض. به خاطرِ همین زری گفتنا بود که اسممون و عوض کردیم. یادش بخیر. انقدر رفتیم بالا شهر و برگشتیم تا بتول تونست لقبِ ” بِتی ” و برای خودش دست و پا کنه و من هم اسمی انتخاب کردم که اهلِ محل لطف کردن و خلاصه اش کردن و شد ساتی. البته ما جذبه داشتیم همه به این اسممون عادت کردن. اما به بتول، بتی نگفتن هیچ چون یکم اضافه وزن داره لقبش شد بتول گردو. یه پسرِ هم که خاطرش و می خواست بش می گفت بتی گردو.

یه نگاهی به دور و بر انداختم؟ حالا باس چجوری خودم و بشورم؟ با کف برم بیرون؟! اوه این با کلاسا چه کثیف خودشون و می شورن. با دیدنِ دوش فهمیدم قضیه چیه. البته شاید راهِ دیگه ای هم باشه من که بهتر از این بلت نیستم. بلند شدم و خودم و تند تند شستم و رفتم بیرون.

در اتاق بسته بود . لباسایی که رو تخت بود و برداشتم و نگاه کردم. معمولی به نظر می رسید. اما مارکش روش بود. پلیسِ یا لباس فروش؟ تو خونه اش بوتیکم داره.

لباسا و پوشیدم و با کشی که برام گذاشته بود موهام و همونطور خیس بستم شالم و سرم کردم و رفتم بیرون. هنوز نیومده بود. رفتم سمتِ در که برم اما با دیدنِ اونجا که چشمم و باس می کردم توش و تازه قدمم بهش نمی رسید پشیمون شدم. مگه خرم؟ یه وقت نِرفینم بگیره به خودم و چشمم و نشناسه اونوقت جای اون به من تیر اندازی کنه سقَط شم.

برگشتم سمتِ اتاق دیگه؟ این چرا نمی یومد اخه؟

اما همون موقع یه پسری اومد بیرون. یا خدا اینا دو نفرن. نکنه قرارِ بم تجاوز کنن؟ یاد جدِ سادات خودت کمکم کن گفتم اینجا خونه افغانیاستا کسی به حرفم گوش نداد. پسرِ یه نگاهی بهم انداخت و حوله و که تا حالا داشت موهاش و باهاش خشک می کرد رو شونه هاش انداخت. اِه وا! این همون پسره که تو عکس دیدمِ. همون که یقه اش و تا رو نافش باز گذاشته بودا.

چشاش به خاطرِ حموم خوابالو و خمار به نظر می رسید. آخی یعنی چشایِ منم الان انقدر گوگولیِ؟ با خنده طوری که ترسم پنهون باشه گفتم:

ـ سلام الیکم؟ حالِ شما خوبه؟ بچه ها خوبن؟ برادر حالش چطوره؟ ببخشید مثل اینکه حمــالِ ما دوباره جلبک بازیش گل کرده رفته. ما رو هم از یاد برده. میشه لطفاً یه دِیقه چشمتون و به ما قرض بدید این در و باز کنیم؟

و انگشت اشاره ام و بردم بالا و گفتم:

ـ به همراه این انگشت؟

غش غش زد زیرِ خنده.

ـ زری تو یه جلبکِ به تــمام معنایی!

لبخندم و جمع کردم و جدی نگاهش کردم حالا میمون شده از ما تقلید می کنه:

ـ دردِ سه ساعته.. جلبک تویی و اون حمـــال. بیا این در و باز کن.

بیخیال پوش? تلقیِ آبی رنگی و از رو اپن انداخت رو عسلی و به سمتِ آشپزخونه و رفت و در حالی که تو بشقابا چیزی می ریخت گفت:

ـ خوشم میاد… حرفایی که می زدی و خیلی به خودت می خورد و باید بهت برگردونم. دختر تو که انقدر کند ذهن نبودی. فرزامم. یا همـــــون، مـــم… حمــال یا عمـــار. پسرِ تازه از بند آزاد شد? جمیـــله خانوم! باور کنم که گریم انقدر تو چهره ام تاثیر گذاشته؟

یا خدا این همون شنقلِ ماست؟ توبَه توبَه… یه لحظه گذاشتمش کنارِ هاویار. خوب با اینکه جذاب و نازِ هیکلشم شبیهِ گلدون می مونه. البته نه خیلی ها. اما من هاویار و بیشتر دوست دارم. حس می کنم اسمش میاد یه جوری می شم. شاید تازه تازه داره ازش خوشم میاد که خوشبختانه از این پسرِ خشن که واقعا هم پلیس بودن بهش میاد خوشم نمیاد. بد اخلاقِ. تازه ما خیلی دخترِ خوب و محکمی هستیم که تا الان گریه نکردیم. چون امروز ما رو زد. دعوا کرد. هر کی بود تا حالا یه دِیقه هم تحملش نمی کرد اما ما اینکار و کرده بودیم.

ـ بیا یه کاری کنیم. یعنی منظورم اینه که یه چیزی بخوریم. من که دارم تلف می شم. جمیله اصلا دستپختِ خوبی نداره.

نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم:

ـ همچی می گی یه کاری کنیم انگار می خواد جیبِ احمدی نژاد و بزنه.

بی توجه به من با چنگال به سب زمینی های روی اپن که روش پر از پنیر بود زد و خورد. هنوز هم اتفاقات باورم نمی شد. شاید هر کی جایِ من بود کلی جیغ جیغ می کرد یا شایدم زِر زِر. اما خوب الان هیچ کس جایِ من نیست و همچین رفتاری باهاش نشده پس بیخیال این فکر ها دلیلِ خوبی نبود که من از اون سیب زمینی های خوشگل نخورم. رفتم نزدیکتر و با دست یه سیب زمینی برداشتم و تا کجا آوردمش بالا تا این پنیرِ بی آبروش بخوابه. همچی کش میاد که انگارِ کش قیطونی توش حل کردن.

ـ دخلِ تو به محل? ما رو نمی فهمم؟ شاید تو پسرِ جمیله ای همون عماد؟ حمال هم اینجاها قایم کردی؟ اما یادمِ عمادم مثلِ حمال تصادفی بود.

ـ من عادت ندارم موقع خوردن صحبت کنم.

چشمام و گرد کردم و چپ چپ نگاهش کردم. دندونام و از حرص رو هم ساییدم و دستم و مشت کردم چقدر دلم می خواست با مشت بزنم تو دهنش و بهش بگم شنقل.

نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی ریلکس با چنگال سیب زمینی و تو دهنش و گذاشت. آروم جویید و قورتش داد:

ـ اونجوری نگاه می کنی چشمات چپ می شه. ما که مستِ تیل? چشماتون نشدیم با این کارا چیزیمون شه.

دوباره مشغول شد. این دومین باری بود که من حس می کردم حرفای هاویار و در قالبِ تیکه بارِ ما می کنه. اما… آخه… اون چطور حرفایی رو بزنه که هاویار به ما گفته؟

دست از خوردن کشیدم و اینبار جدی گفتم:

ـ چجور از حرفایی که ما می زنیم خبر داری؟

انگار دیگه فهمید تحملم تموم شده. از پشِ صندلیش بلند شد و ظرفِ من و از جلوم برداشت. بعد از ریختنشون اونا رو گذاشت تو ماشینِ ظرفشویی. بعدم دو تا چای ریخت و رو به رویِ هم تویِ پذیرایی نشستیم.

پا روی پا انداخت و با اخم به پوشه آبی رنگِ تو دستش که حالا در حالِ ورق خوردن بود نگاه می کرد. بلاخره قبل از اینکه دوباره من با افعالِ زیبام روحش و به آرامش برسونم شروع کرد:

ـ امیر عباسِ حَسنلو… بعد از چهار سال تحتِ تعقیب بودن اسمش و رسمش و همینطور اون چیز هایی که باید راجع بهش بدونیم و فهمیدیم. بعد از چهار سال که فهمیدم دنبالِ چه کسی هستیم که اون از کشور خارج شده بود. باورم نمی شد سرهنگ توکلی دنبالِ یه جوونه بیست و دو ساله بود.

اون موقع من مسئولِ این پرونده نبودم. دو سالی میشه پرونده متینِ چهرآرا تو دستایِ من بازی می کنه. درست روزی که امیر عباس از دبی وارد ایران شد.

ـ آقا ما قاطی کردیم این متین کیه این وسط؟ چهره آرایش می کرده؟ چهره آرا یعنی کسی…

نذاشت ادامه بدم و حرفم و قطع کرد و ادامه اش و شروع کرد:

ـ امیر عباس قبل از خروجش ازایران برای این شخص کار می کرد. و حالا برگشته بود و ناخواسته ما راحت تر به بعضی سوال هامون می رسیدیم.

اوه چه هیجان انگیز. پام و رو مبل جمع کردم و بازوم و به زانو تکیه دادم:

ـ د خوب می گرفتینش.

چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم باز این گاله بی وقت باز شده. دوباره ادامه داد:

ـ تو تمومِ مبادله های موادِ مخدر. تو تمومِ واردات و صادرات ها، همینطور یه جاهایی تو لنگ خوردنای گمرک ردِ پایی از امیر عباسِ حسنلو دیده می شد. اما کارش و خوب بود ردِ پاها تا دیده می شدن و تا می خواستی بری سمتشون می شد سراب. انگار اون ردِ پاها هم از قصد می موند تا قدرتش و به رخ بکشه. یه پسر که از هجده سالگی به خاطرِ یه انتقامِ کوچیک بزرگترین سرنوشت و برای زندگیش رقم زد. به اسم انتقامِ اما از نظرِ من اون فقط یه چاله برای خودش کند.

امیر عباس پسرِ سرهنگ حسنلو بود که تو یه حادثه با دخترِ پنج ساله اشون از بین رفتن. و از اون به بعد شد دشمنِ خونیِ هر چی درجه دار و هر چی پلیسِ. اون ماها رو مقصر می دونه چون پدرش و یکی از سرهنگ های خائنِ خودمون کشت. ماشینش خیلی راحت رفت رو هوا و خیلی راحت پرونده اش بسته شد. و هیچوقت دوباره نتونست اون و به جریان بندازه چون نخواست.

ـ یعنی شما از هجده سالگی دنبالش بودید؟ بیست و چهار سالگی از ایران رفت و نتونستید کاری کنید؟ ای بابا عجب شنقلایی هستید خوب می گفتید…

ـ زری کاری نکن دستات و دهنت و ببندم. بذار با تمرکز بهت بگم. خیلی مهم که درست حسابی بفهمی…

ـ اووو حالا انگار می خوای مسئله ریاضی حل کنی. بفرما حل کن. اما به جونِ یدونه خواهرم به جونِ شوما ما واسه باز کردنِ قفلا هم انقدر…

با پرت شدنِ پوشه روی میز دهنم و بستم. اوه یا قمرِ بنی هاشیم چه وحشتناک نگاهم می کنه. چیزی نگفت و رفت تو اتاق. حتماً رفته مثلِ این با کلاسا ریلسک کنه. خوب بکنه کی بخیله؟ ما که چیزی نگفتیم؟ ما فقط گفتیم انقدر نپیچونش زودتر بگو آخرش چی میشه. خوب آخه من همیشه برای سخندونم داستان می خوندم اول آخرش و می خوندم بعد اولش و. نیشم تا گوشم باز شد آخه اینجوری بیشتر حال می کردم.

با دیدنِ حمال خواستم حرفی بزنم که وقتی دستبندای تو دستش و دیدم شصتم انتن داد که چه خبره. پریدم رو مبل وایسادم و گفتم:

ـ به جونِ حمـــال اگه راضی باشم… این همه مهمون نوازی تو خونِت نیست.

خواستم برم رو مبلای دیگه که با یه حرکت جفت پام و گرفت و بغلم کرد و مثلِ گوسفندی که دارن سرش و می برن پرتم کرد رو مبل.

همونطور که چشمام بسته بود بلند گفتم:

ـ خانوم ها آقایون البته فکر نکنید من گوسفندما تو این یه مسئله باس بگیم دور از جونِ گوسفند.

در حالی که صداش می لرزید و من فرک می کردم داره می خنده یه دستم و بست به یه دست? مبل و دستِ دیگمم بست به یه دستِ دیگه اش. شالمم در آورد و بی توجه به جیغ و دادم بست دورِ دهنم.

روم خم شد یه فوتِ محکم تو چشمام کرد که باعث شد حرصی بشم و صدای دور از جون خر از خودم در بیارم. اما اون عینِ خیالش نبود چون با خیالِ راحت دوباره نشست سرِ جای قبلیش و نفسش و سخت داد بیرون. بدونِ اینکه به من نگاه کنه گفت:

ـ تو واقعاً طالب خشونتی. این و تو این چند وقته فهمیدم.

خمصانه نگاهش کردم. اما اون فوری نگاهش و از من گرفت و ادامه داد:

ـ مــــم… کجا بودیم؟

شنقل و نگاه کنا. دهنِ منو بسته می گه کجا بودیم؟ نفسی کشیدم که بیشتر شبیهِ خرناسِ خرس بود. سرش و انداخت پایین اما می تونستم بفهمم داره می خنده. خوشش میاد من حرص بخورم. یعنی دستام و باز کنه کاری می کنم که خدا می دونه.

ـ اون تو سنِ بیست و چهار سالگی از ایران رفت و بعد از هفت سال تو سنِ سی و یک سالگی برگشت. توضیح راجع به زندگیش خیلی هم ضرروی نیست. دو سالِ که تو ایرانِ و تو این دو سال با توجه به اعترافاتِ دستگیر شده ها فهمیدیم که بازم برای ” متنِ چهرآرا ” کار می کنه. متین و هیچ کس ندیده. از متین فقط یه اسم هست و یه اسم.

پوشه و باز کرد و یه صفحه و برام باز کرد. اولِ صفحه دو تا کادر تو صفحه بود. یکی سیاه یکی از هم چهره ای از یه مرد.

ـ البته خیلی از کسایی که گیر افتادن از متین توصیفاتی و بهمون رسوندن. حتی همراهِ یکشیون عکسی بود که ادعا می کرد متینِ.

و به عکسی که کنارِ اون کادر سیاه بود اشاره کرد.

ـ ا تو پرونده های ما شد ” متینِ چهرآرا ” اما همه امون می دونیم که اینطور نیست. متین نمی تونه اون مرد باشه. شاید هم باشه چون بیست سالی میشه که اون مرد مفقودالاثر شده و باید بگم ایران بهترین جا برای قایم شدنِ. و می تونی مطمئن باشی کسی پیدات نمی کنه!

ـ یکسالِ پیش درست یک ماه از اومدنش گذشته بود که به ما خبر دادن برای خریدِ یه ویلا به جاده چالوس رفت و آمد داره و در اخر هم موفق به خریدش نشده.

اوفـــ داشت خوابم می گرفت. به من چه این چیزا؟ دست به آب داشتم. می خواستم برم تخلیه گاه…

در ظاهر همه چیز عادی بود. هیچ جای شکی نداشت. اون موفق به خریدِ یه ویلای میلیاردی نشده بود و اینطور که صاحبِ اونجا می گفت و همینطور املاک ادعا داشتن فقط و فقط یه جایی می خواستِ برای زندگی و اب و هوایِ اونجاها رو ترجیح می داده و اشتباه املاکی بوده که فراموش کرده بنویسه صاحبِ ویلا از فروشِ خونه اش منصرف شده.

اما خوب ما نمی تونستیم همینجور ساده از ویلا بگذریم کلِ ویلا و باغ به اشکالِ مختلف بررسی شد. وجب به وجبِ اون باغ با سگا و حتی یک سری موشِ آزمایشگاهی جست و جو شد. اما هیچ چیزِ مشکوکی نبود.

چند باری امیر عباس حسنلو به بهونه های مختلف اومد اینجا و رفت. اما خوب ما هیچ مدرکی از اون نداشتیم. یه جورایی اشخاصی برای امیر عباس کار می کردن که خودشون و فدایی می دونستن. تا می خواستیم به یه مدرکی برسیم یا همون رد پاهای معروف، می ریختن روش و اون ردِ پا پاک می شد.

بگذریم… ما به این فکر می کردیم که پسرِ سرهنگ بعد از دو سال خونه نشینی که هیچ دردسری هم درست نکرده پس برای یه زندگیِ ساده با مادرِ پیرش برگشته …. تا اینکه اطلاع دادن دکتر هاویارِ مهدوی پا به منطقه شش اسلام آبادِ کرج گذاشته.

با اسمِ هاویار، سیخ نشستم و گوشام تیز شد. نه مث اینکه این مدل بستنِ ما واس خاطرِ اینکه ساکت باشم و درس حسابی گوش کنیم.

ـ اینبار نمی خواستم هیچ اشتباهی صورت بگیره. وقتی بعد از چند روز اطلاع دادن که ساکنِ این محل شده و همینطور از ورثه های صاحبخونه هست کنجکاو تر شدیم. پدرِ اون ، سرهنگ حسنلو هیچ وقت کلاهشم طرفای شما نیفتاده بود. چه برسه به اینکه اینجاها ملک و املاکی داشته باشه.

نمی شد بگردم تو آشنا و فامیلِ صاحبای اون خونه دنبالِ افرادی که چهل ساله تو اون محل هستن تا پیداشون کنم.

من نمی تونستم ریسک کنم و به هاویارِ مهدوی بفهمونم که به این زودی با خبر شدیم. هر چند حدسش برای اون نمی تونست خیلی هم سخت باشه که ما زود می فهمیم. صد در صد اونا هم جاسوس هایی و بینِ ما داشتن. جاسوس هایی که هنوزم از وجودِ سرگرد فرزامِ الــهی بی خبر بودن.

این و که گفت همچین بادی به غبغب انداخت که می خواستم جفت پا برم تو صورت جذابش. اما خیلی کنجکاو شده بودم. چرا باید به هاویار گیر می دادن؟

امیر عباسِ حسنلو یا همون…

سرش و بالا آورد و نگاهم کرد.. حس می کردم عکس العمل های من خیلی مهمِ…

ـ یا همون دکتر مهدوی با مدارکِ ظاهراً قابلِ قبول و خیلی اصل و همینطور مهر خورده از بهترین دانشگاه های فرانسه و همینطور مشغول بودنش تو بیمارستان دهنِ همه و می بست.

چشمام گرد شده بود.نفسی که می رفت و میومد قطع شده بود و قلبم در جستجویِ راهی برای تپیدن بود. گوشام برای چند لحظه هیچ چیز نمی شنید. یه چیزی راهِ گلوم و بسته بود. صد در صد اون چیز شال نبود که نمی ذاشت نفس بکشم حماقتم بود. ” چیزی که اندازه نداره حماقتِ “. این و همیشه نن? ننه ام بهم می گفت.

یه چیزی تهِ دلم و خالی کرده بود و باعث می شد فرک کنم به مرگ نزدیکم. اومد کنارم. شال و از رو بینیم زد کنار. به خودم اومدم. نگاهش کردم تا بگه شوخی کرده تا منم بزنم از وسط نصفش کنم اما سری تکون داد و گفت:

ـ شُکه نشو. فقط گوش کن.

دوباره شال و گذاشت جلوی دهنم. مور مورم شده بود. من چقدر ساده بود. همزمان از یه خلافکار و از یه پلیس رو دست خورده بودم. خلافکار؟ سرم و تکون دادم. نه… این امکان نداره. اون برای خواهرم نگران بود… اون برای من و زندگیم نگران بود. هیچ چیزش مهم نبود. اما چرا من؟ چرا جفتشون من و می خواستن؟ این همه دزد تو محلِ ما؟ چرا حمال من و انتخاب کرد؟ اینهمه دختر تو محل? ما چرا فرک کردم بهتر از بقیه دخترا هستم؟ اونم برای هاویار؟ یا شایدم امیر عباس؟ اصلا من باید به کدوم اعتماد کنم؟ از کجا معلوم همین خلافکار نباشه؟

نذاشت بیشتر از این فکر کنم. اون پوشه و باز کرد و عکسای امیر عباس یا هاویار و همونطور که حرف می زد برام ورق زد:

ـ البته اینکه امیر عباس حسنلو با اسمِ هاویارِ مهدوی بیاد و تو یه محل? فقیر نشین ساکن بشه. اینکه یه بیمارستان به راحتی و قبولش کنن و مهرِ بهترین دانشگاه پایِ هم? مدارکش باشه. اینا همه باید جواب داده بشن اما بعد از اینکه ما بفهمیم امیر عباسِ حسنلو چی تو اون محل می خواد؟!

یا این جمله سرش و بالا کرد و جدی و ریز بین به من نگاه کرد و با جدیت پرسید:

ـ و تو چرا انقدر با امیر عباس صمیمی هستی؟! یا بهتره بپرسم چی باعث شده اون با تو صمیمی بشه؟

اما اون نیاز به جوابِ من نداشت و ادامه داد:

ـ بتول نمون? بارزِ تمومِ زورآباد با تمومِ جمعیتش بود. هم? محل شرور و بلااستثنا فضول.

یه نگاهی به من که دیگه چشمام چپِ چپ شده بود انداخت و اضافه کرد:

ـ و دزد و قالتاق.

نیم خیز شدم تو جام که با کشیده شدنِ دستام و دردی که مچم وارد شد دوباره افتادم رو مبل. مهم نبود چی بارم می کنه اما من یه کیسه بکس می خواستم برای خالی کردنِ حرصم. من چقدر خر بودم. لبخندی زد و ادامه داد:

ـ ما نمی تونستیم به کسی اعتماد کنیم. همه محل از اونایی بودن که جلو روت استغفرالله قرآن پاره می کردن و پشتت قسمِ قرآنشون یادشون می رفت و پته هات و می ریختن رو آب.

سید محمد رضا میر سعید قاضی دبیرِ بازنشست? آموزش و پرورش که به خاطرِ مسائلی چند سالی ساکنِ اونجا بود تنها چراغِ روشن و امیدِ ما تو محل شد و همین که این چراغ یه نوری داد، کلِ اعضای خانواده اش یعنی خانومش و عماد پسرشون حاضر شدن. عماد پسرِ غلط اندازی بود. اما اونم دبیرِ و پسری بسیار متشخص.

خواستم بپرسم اون مسائلی که پدر مادرش به خاطرش اومدن تو محل? ما چیه؟ که دیدم این از همون اول یه سری مسائل و پیچون و فکر کرده ما حالیمون نیست. فرک کنم نمی خواس بگه.

ـ مجبور بودیم یه چیزایی و دروغ بگیم و یه چیزایی و حقیقتی براشون عنوان کنیم. و اونا هم یا باید به ما کمک می کردن یا اون خونه و خالی می کردن. چون من دقیقاً همون خونه و لازم داشتم. و دقیقاً هم می خواستم که اونا به ما کمک کنن.

این شد که عماد نقلِ مکان کرد و در حالِ حاضر هیچ کس از جاش خبر نداره و به خاطرِ شکستگیِ پا یه مرخصیِ یک سال و نیمه داره. از بابتِ عماد که خیالم راحت شد تو محل جا انداختن پسرِ جمیله داره از خارج بر می گرده که به حدسِ زری جون و لطفِ بتول خانومِ گل همه محل که چه عرض کنم، کلِ کشور می دونستن ما زندان بودیم. البته من هم همین و می خواستم. این شد که عمّارِ میر سعید قاضی پسرِ دومِ خانواده که شباهتِ زیادی هم با برادرش داشت یه روز صبح تو محل دیده شد. البته به لطفِ گریم.

اصلاً از اهالیِ محل خوشم نمیومد. دستِ خودم نبود اما یه سری واقعاً وقیح بودن. از تو خوشم نمیومد چون خواهرِ پنج ساله ات و می ذاشتی تو خونه و معلوم نیست تا شب و نصفِ شب کجا می موندی.

اخمِ پررنگی رو پیشونیم نشست. سعی می کردم لبام و تکون بدم تا شالم بره کنار و جوابش و بدم.

ـ البته می دونستم که شغلت چیه. چون تک تکِ اعضای محل حتی سخندون هم الان پیشِ ما پرونده داره با مشخصاتِ کامل. اما خوب سخت بود باورت کنم…

کم کم دیدم امیر عباس یا بهترِ بگم هاویارِ مهدوی زیادی میاد دور و برتِ. منی که ازت دوری می کردم و می دونستم با اخم و تَخمایِ من حسابی ازم شکاری با سوء استفاده از اینکه به پول نیاز داری تو یه تصمیمِ ناگهانی شدم همکارت. تا ببینم چی تو چنته داری؟ الان که اینارو دارم بهت می گم باید بدونی با مسئولیتِ خودم. تو یکی از مظنونینِ این پرونده ای. اما حداقلش اینه که من بیشتر از اینا بهت اعتماد دارم.

تا الان من همکارت بودم و حرفام و شنیدی. از این به بعد یه تغییراتی به وجود میاد تغییرانی که باعث میشه من یه سوال و دوباره تحتِ شرایطی متفاوت ازت بپرسم. سوالی که نتیج? جوابِ مثبت و منفیت متفاوت خواهد بود و هر کدوم عواقبِ سنگینی خواهد داشت. که بعد از جوابت به همراهِ خیلی چیزایِ دیگه برات بازگو می کنم.

پوشه و گذاشت کنار و کمی اومد جلوتر با چشم های ریز شده نگاهم کرد. انگار می خواست عکس العملِ من از این سوال و، دقیق و با جزئیات تو ذهن بسپاره.

ـ همکارم میشی؟!

 

نفسم و سخت دادم بیرون. انگار جلوی دهنم و بینیم عرق کرده بود. کمی عرق هم رو پیشونیم نشسته بود. قلبم تیر می کشید و داشتم فکر می کردم که من چقدر احمقم. احمق بودن هیچی، من اعتماد کرده بودم. به هاویار به آقای دکتر و شاید هم امیر عباس…

منو نگاه می کرد اما حواسش به من نبود. همینجور که دستام از هر طرف به یه دستگیره بند بود رفتم عقب جلو. انقدر رفتم عقب و جلو که صدای مبل درومد و این پسرِ اومد سمتم:

ـ آروم باش. الان بازت می کنم.

حالا انگار ما حیوونیم. همچی می گه آروم باش انگار رم کردم. همینکه یه دستم باز شد روسری و از دهنم کشیدم بیرون و یه نفسِ عمیقی کشیدم.

ـ اخیش داشتم حرکاتِ اخرِ عمرم و انجام می دادما شانس آوردم.

بعد با مشت کوبیدم تو بازویِ این پسرِ:

ـ باقالی داشتم خفه می شدم.

چشم غره ای بهم رفت و سری تکون داد:

ـ فکر می کردم حداقل الان کمی با ادب باشی.

ـ بیخود فرک کردی. حقِتِ بگم هیچی نفهمیدم و از اول توضیح بده. خوب اینجوری دهنِ ما رو بستی من نمی دونم رو نفس کشیدنم تمرکز کنم یا تو گوش دادن.

یه وری تکیه داد به مبل و پا انداخت رو پاش. دستی به چونه اش کشید و بی مقدمه پرسید:

ـ آره یا نه؟

ـ ما باس فرک کنیم.

تکیه اش و از مبل گرفت. اومد جلوتر و بی قرار و کلافه گفت:

ـ وقت نداریم زری. حتی پنج دقیقه ای هم که اینجا می شینیم به ضررِ من و به نفعِ اونا.

ـ پس نفع و ضررِ خودت مهمِ؟!

نفس پر صدایی کشید و گفت:

ـ نمی گم نیست چون دروغ گفتم. اما همش این نیست… ببین کشورم داره آسیب می بینه. هموطنام به بازی گرفته شدن و می تونم به جرأت بگم روزانه هزارها نفر به خاطرِ همین آقا و همین پرونده آلوده میشن. ساتی تو نمی فهمی آزمایشگاه های اینا اگه گیر بیفته می تونم به جرأت بگم پشت بندش خیلیای دیگه شناسائی می شن.

می تونیم دشمن و خودی و شناسائی کنیم. به راحتی مواد های مختلف و وارد ایران می کنن و هیچ کس نیست جلوشون و بگیره. ببین یه ملتی مغز ندارن. تا حالا شده بری بیمارستان؟ مغزشون خورده شده. جای زخمشون کرم جوش می کنه. تا حالا شده بری بیمارستان های روانی؟ شده جسدِ کرم خورد? عزیز ترین کَسِت رو ببینی؟ یا تا حالا شده بری دادگاه؟ قتل.. دلیل؟! طرف شیشه کشیده تو خودش نبود. کرک زده تو آسمونا بوده.

چنگی به موهاش زد…

ـ واقعا دیوانه کنندست. دارن با مغزِ نسلِ بعد ما بازی می کنن ساتی. نسلِ بعدِ من و تو میشه بچ? تو، میشه بچ? من، میشه سخندون. می خوان کاری کنن که نسلِ بعدِ من و تو حتی نتون مثلی تو دزدی کنه و از دیوارِ خونه مردم بره بالا چه برسه به نخبه بودن یا دفاع کردن از وطن…

چپ چپ نگاهش کردم. پسر? شنقل حالا هر چی می شه مارو مثال می زنه…

ـ بیا و بذار یه قدم برای همین نسل برداریم. هر چند انقدر ادم برای خراب کردنِ جامع? کمرِ همت بسته که این کارِ من و تو فقط و فقط یه قدمِ کوچیک حساب میشه. اما خودش خیلیِ. می فهمی؟

خودم و جمع و جور کردم و گفتم:

ـ آقا قبول نیست تو داری جر می زنی با احساساتِ ما بازی می کنی.

زد رو عسلی و بلند تر ادامه داد:

ـ مطمئن باش هیچ احساسی دخیل نیست. اصلاً نیست چون دارم با کسایی بازی می کنم و راجع به کسایی حرف می زنم که خیلی وقتِ احساس و کشتن و بی رحمی و جای منطقشون گذاشتن. اگه می خواستم احساسی برخورد کنم خانواده هایی و می اوردم تا جلوت زجه بزنن و از مرگِ بی دلیلِ بچه اشون بگن، بچه هایِ همکارم و می اوردم که همشون بی ادعا، بی درخواستِ چیزی برای این پرونده ها جون دادن و الان جایِ یه زندگیِ بی دغدغه و خوش با خانواده اشون، زیرِ خروارها خاک خوابیدن.

بچه هایی و می آرم که وقتی هنوز پا به این دنیا نذاشتن که بی پدر شدن. اونوقت می شه احساسات. با بستنِ این پرونده نسلِ بعدیِ ما نمی تونه آسوده خاطر باشه اما حداقلش اینه که می دونی یه راهِ صاف براشون درست کردی. اگه هزار تا راهِ مزخرف و خانمان سوز هست امیدت به اینه که یه راهِ مستقیمی هم وجود داره.

تو دلم داشتم بندری می رفتم. این حواسش نبود به ما گفت ساتی یادم باشه بعداً بش بگیم یه کم حرصش بدیم. دیگه نمی تونسم نیشِ شل شده ام و کنترل کنم واس همین باید حرف می زدم تا نفهمه، گفتم:

ـ اگه بگم نه چی میشه؟ و اگه آره؟ باید چی کار کنم؟

ـ بعد اینکه جواب دادی بهت می گم. و هر جوابی که هم دادی راه برگشت نداری.

ـ پس تا صد سال دیگه بشین تا ما بت بگیم آره یا نه.

کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

ـ ببین. اگه گفتی آره که ما تازه کارمون با هم شروع میشه. با کمکِ تو پی به هدفِ امیر می بریم و شاید تونستیم به یه طریقی به متین چهرآرا هم برسیم. امنیتِ تو وهمینطور سخندون کاملاً تضمین می شه. تو سعی می کنی به امیر نزدیک تر بشی این بین برنام? دزدیمون سر جاشِ اما جای دزدی باید یه سری آموزش های لازم و ببینی و کارهای دیگه…

هیجانی گفتم:

ـ باس برا ما راننده بیگیری.

دستام و کوبیدم به هم و گفتم:

ـ از این رانندها که مثلِ بز بزِ قندی رو یقه اشون پاپیون می بندن و تا کمر برات خم می شن.

یه کم فرک کردم و ادامه دادم:

ـ اگه یکم فقط یه کم… مــم… هیز باشه هم بد نی. هر روز از آینه ماشین بهمون نگاه می کنه هم اون چشاش تقویت میشه هم اعتماد به نفسِ ما میشه اعتماد به سقف…

چپ چپ نگاهم کرد:

ـ تو قراره همون زریِ بدبخت بیچاره باشی. پس موافقت کردی… نمی خوای بدونی وقتی بگی نه چی میشه؟

خودم و گرفتم و گفتم:

ـ نه کی گفته ما پاییم؟ ما فقط گفتیم راننده خوب چیزیه.

بی توجه ادامه داد:

ـ اگه بگی نه… خـــوب تو الان چیزایی و می دونی که نباید بدونی…

دست به سینه شد و شونه ای بالا انداخت:

ـ چندین شاهد برای دزدهات هست و چندین مدرک علیهِ تو. وقتی بگی نه از این در که بری بیرون تضمینی برای آزادیت نمی دم.

ـ چرا دروغ می گی؟ ما کی دزدی کردیم؟ ما از بچگی ترسو بودیم. راست می گی ثابت کن.

اخمی کرد و گفت:

ـ دست بردار زری… دلم نمی خواد اونی که زدی تو سرش و به عنوان شاهد احضار کنم. یا اون گوشی که تو ماشین جا گذاشتی و سریالش و سوزوندی و رو کنم… یا مـــم بدتر از همه یه سرگرد شاهدِ دزدی های تو هست.

در حالی که داشتم حرص می خوردم گفتم:

ـ باشه خیالی نی اما تو خودتم دزدی کردی.بله توام گیری…

ـ زیادی جک می گی. می دونی که نمی تونی کاری کنی؟ خوب حالا در بند؟ یا با ما؟

وا رفتم رو مبل و گفتم:

ـ با شوما…

بلند شد و نفسش و سخت داد بیرون:

ـ فکر کنم حداقل یک ابسیلون خیالم راحت شده باشه. شاید بتونیم دو سه ساعتی و بخوابیم. تا الان نرفتی بهتره صبح بری.

ـ نه دیگه بریم خیز خیتِ تو محل برامون حرف در میارن.

همینجور که می رفت سمتِ یکی از اتاقا گفت:

ـ یاد بگیر با مردم زندگی کنی نه برای مردم.

دستی به نشونه برو بابا تکوت دادم و گفتم:

ـ حالا ما کجا بخوابیم؟

جوابی نیومد. منم که گشنـــــه! پا شدم ببینم یه لقمه نون هست سق بزنیم. رفتم تو آشپزخونه و یه نگاه به یخچال انداختم. از اینا بود که روش کلی دکمه داره. یه لیوان برداشتم تا خوشمزه ترین آبِ خونکِ زندگیم و بخورم. این آب خوردن داره.

لیوان و گرفتم تو جای خالی و فشار دادم. تا خرخره آب خونک پر شد. بازم از این جای خالیا بود. فرک کردم حتما آبِ جوشِ. لیوان و برداشتم تا یه وقت آب خونکم خراب نشه و اون دکمه هم فشار دادم که یهو چند تا یخ اومد بیرون.

هــــی… نیشم تا گوشم باز شد، به حقِ یخ های ندیده و خوشگل. دوباره زدم. ای وای تمومم نمی شه. دیگه لازم نیست براشون مهمون میاد از همسایه ها یخ قرض کنن.

درِ یخچال و باز کردم. شیر پاکتیِ تو یخچال برای ما که فقط گاهی یدونه شیر یارانه ای از ممد بقال کش می رفتیم بدجور چشمک می زد. لیوانِ اب و گذاشتم تو یخچال و پاکت و برداشتم. درش و باز کردم و یه شیرینی هم از تو جا برداشتم و انداختم تو دهنم و قلوپ قلوپ شیر و دادم بالا. همونطور زیرِ چشمی به میوه ها و وسائل دیگه هم نگاه می کردم که یه صدایی گفت:

ـ بد نگذره! از خودتون پذیرایی کنید.

اول بی توجه موندم اما بعد چشم هام که چپ شده بود و یخچال و انالیز می کرد گرد شد. پاکتِ شیر و از دهنم جدا کردم و همونطور که نزدیکِ دهنم بود برگشتم سمتِ صدا.

با دیدنش چشمام گرد تر شد. یا خدا این چرا لخت شده؟

ساعدم و گذاشتم جلو چشمام:

ـ اِ وا خاک به سرت. برو تو اتاق بچه.

ـ مگه چی شد؟

ـ چرا لباس تنت نیست؟ عجبــا

نفسش و سخت داد بیرون و گفت:

ـ اون شیرو دیگه تو یخچال نذار. بیا تو اتاقم کارت دارم. اون اتاقی که رفتی حموم نه. اون یکی.

چند ثانیه ای همونطور موندمو بعد دستم و برداشتم. جدی رفته بود. پسر? بی حیا نمی گه این کارا زشته ممکنِ دخترِ مردم و از راه به در کنم.

اوفــــ چه از این شش تکه ها هم بود. آها راستی چرا گفت شیر و تو یخچال نذارم؟ شونه ای بالا انداختم لابد می خواس بخوره دیگه. دورِ دهنم و پاک کردم و رفتم سمتِ اتاقش. پشتِ یه میز نشسته بود و چندین جعبه جلوی روش بود.

ـ زری بیا اینجا.

دستم و گذاشتم رو دلم. شیر و یهویی خوردم دلم درد گرفته. با تعجب به طلا و جواهرات نگاه کردم و گفتم:

ـ ااااااَه همه اش برای شوماست؟

ـ آره بشین ببینم از کدومشون خوشت میاد؟

نشستم رو یه صندلی کنارش. اومد نزدیکم که باعث شد من برم عقب تر.

ـ فقط می خوام گوشت و نگاه کنم. اکِی؟

ـ چی کِی؟

چشمش و بست و گفت:

ـ اکی یعنی باشه. حالا نگاه کنم؟

ـ آها نه نمیشه. شوما هی می خوای ما رو دستمالیا کنیا.

چیزی نگفت اما می شد فهمید دوست داره اعدامم کنه. یه پنبه که محلولی روش می ریخت و برداشت شالم و بی توجه به غر غرای من زد کنار و گفت:

ـ این طلا جواهرات چون وارد می شدن ممکنِ بهشون حساسیت داشته باشی پس بذار اینا رو برات اونجاهایی که لازمِ بزنم.

منم سرخوش گفتم:

ـ چون قبول کردم باتون همکار شم اینا رو بمون می دید؟ از حقوقمون کم نکنیدا…

خم شد در حالی که پشتم بود کنارِ گوشم گفت:

ـ خیلی پررویی.

در حالی که از خوردنِ نفساش به گوشم یه جورایی شده بودم گوشم و مالیده به شونه ام و چیزی نگفتم. اون پنبه و به جفت گوشام زد و دو تا دستگاهِ کوچولو تو دستش گرفت.

گوشم و نگاه کرد و با گفتنِ یکی داره اون دستگاه ها رو گوشم گذاشت تا اومدم بپرسم برای چیه مگه این طلاها چی دارن؟ حس کردم چشمام سیاه رفت و نزدیکِ که از رو صندلی بیفتم. دستش و گذاشت رو شونه ها م و من و محکم نگه داشت.

ـ آروم باش الان بیشتر از یه سوراخ مـدِ.

نبضِ لاله های گوشم می زد و اون که داشت کِرِمی سرِ انگشتاش می زد بیخیال بهم نگاه می کرد. نفهمیدم چی شد که:

بغض کردم…

با چشم های غمگین و پر از دردم بهش خیره شدم…

دستش از حرکت ایستاد…

چونه ام لرزید و طبقِ عادتم مثلِ وقتایی که نمی خوام گریه کنم و اما کلی بغض دارم لبِ پایینمو ورچیدم…

ـ من برات بی حس کننده زدم.

ما اصن عادت نداریم گریه کنیم. نباس گریه کنی ساتی. نباس…

ـ خیلی بی رحمی اینجا اتاقِ بازجوییِ؟ چرا اینجوری؟ من دارم می می رم… از درد…

انگشتِ اشاره اش که کرمی بود و مالید به شصتش و به سمتِ گوشم آورد و شروع کرد به ماساژ دادن. آخم بلند شد.

ـ پس چی؟ همینه دیگه بکش و خوشگلم کن!

ـ ما کی خواستیم ما رو بکشی و خوشگل کنی؟

ـ هر روز باید چربش کنی. به گوشواره خوشگلِ طلا سفیدم برات می ذارم که یه وقت بسته نشه.

حس می کردم ضعف دارم نه می تونستم بلند شم و گورم و از این خونه گم کنم نه حتی می تونستم جوابش و بدم. یکم که گوشم و ماساژ داد اروم شدم و فرک کردم برای اولین بار یکی تو نست گوشِ من و تو دست بگیره. چون من حتی تحمل ندارم یکی کنارِ گوشم نفس بکشه چه برسه به اینکه اینجوری آروم با کرم ماساژش بده.

کم کم دردم اروم شد اما نبضش هنوزم می زد. چشمامم که داشت از خواستگی و خواب روی هم می افتاد. نشست کنارم و گفت:

ـ میشه حرف بزنی؟ دارم ناراحت می شم. یعنی انقدر درد داره؟

ـ می خوای ببخشمت؟

ـ من کاری نکردم که تو ببخشیم. من مفت و مجانی دو تا سوراخِ خوشگلم رو گوشت گذاشتم.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

ـ شک ندارم که اینجا هم پای منفعتِ خودت در میونِ.

چیزی نگفت. حواسم و با اون گوشواره های قشنگ پرت کرد و منم دیگه یادم رفت که چی شده. تازه خوشحالم بودم از اینکه گوشم سوراخای بیشتری داره. همیشه چون می ترسیدم نذاشتم ننه برام سوراخِ دومم بزنه آخه سوراخِ اول و وقتی هفت سالم بود با سوزن زد فرک می کردم بازم درد داره. اما یادم نبود علم پیشرفت کرده و دیگه از نخ و سوزن استفاده نمی کنن.

یه جفت گوشواره چسبون به انتخابِ حمال که به رویِ خودم نیاوردم چقدر دوسشون دارم برام گذاشت.

با گوشیش که خیلی هم بزرگ بود چیزی و چک کرد و بعد هم یه چند تا سرویس از اون طلاها جدا کرد و گفت:

ـ ایناهم برای وقتایی که لازمِ.

ما که نفهمیدیم چی شد. یعنی چه وقتایی؟ اما خوب همون گوشواره هم که بهمون رسید خودش کلیِ.

ـ تو خوابت نمیاد؟ ساعت پنجِ صبحِ.

ـ دلمون پیشِ خواهرمونِ. جمیله بهش غذا نمی ده.

ـ صحبت کردم که اذیتش نکنه خیالت راحت باشه بهش بد نمی گذره.

ـ اما…

ـ من واقعا خسته ام. بلند شو. اگه هنوزم ضعف داری کمکت کنم.

بلند شدم ورفتم بیرون. همین مونده که این باقالی از ما موراقبت کنه. دیگه پشتِ سرم نیومد. ما هم یکم فحشش دادیم و رو همون کاناپه های پذیرایی در حالی که از دور گوشام و باد می زدیم از خستگی غش کردیم.

آروم چشمام و باز کردم. دلم می خواست بازم بخوابم. انگار زیرمون پَـر ریختن چه مزه میده خواب رو این کاناپه ها. حالا بیبین رو کاناپه انقدر مزه میده رو تختشون چه خبر میشه؟ اونم کنارِ یه پسرِ گوگول مگولیِ شش تکیه… استغفرالله…

در حالی که دستام هر کدوم به یه طرف رفته بود و دهنم قدِ یه اسبِ آبی باز بود به ساعت نگاه کردم. تازه ساعت هفتِ که. همه اش سه ساعت خوابیدم. اما بسه دیگه، بهتره زودتر برگردم خونه.

ای بمیری آق پلیس حالا ما مسواک نداریم بزنیم که. نیم نگاهی به مسواکای تو دستشویی انداختم. یه دلم می گفت ریکا بریز روش بشورش مسواکت و بزن یه دلم می گفت این کثافت کاریا رو جمع کن ببر یه جا دیگه چون اگه حمــال بفهمه همین دندونه های مسواک و بهم گره میده یه طناب درست می کنه همینجا اعدامت می کنه.

سر و روم و شستم و اومدم بیرون. پایینِ مانتوم و کشیدم آوردم بالا و باهاش صورتم و خشک کردم. چند تا شیرینی از یخچال گذاشتم تو دستم و همونطور که می خوردم به کنتِرُلی که رو اپن بود نگاه کردم.

این کُنتِرُلِ چی بود؟ برش داشتم. همه اش سه چهارتا دکمه داشت. نکنه کُـنـتِـرُلِ بمبِ؟ نه بابا کنترلِ بمب و که اینجا نمی ذارن. دکمه اول و زدم هیچی نشد. دوم و زدم هیچی نشد. نه خونه ترکید نه تلفیزیون روشن شد. به دکمه اول نگاه کردم.

آها اول باس روشنش کنیم بعدش دکمه های دیگه و بزنیم. با این فرک فوری دکمه و زدم. تا دکمه و زدم خونه روشن شد. منم از ترس دوباره دکمه و زدم خاموش شد.

اااااه تازه گرفتم… اینا لامپاشونم کنترل داره. یا خــــدا. فکم خورد به زمین. لوستر روشن شد. دکمه ها رو زدم. به حقِ لوسترهای ندیده. هر دکمه و که می زدی یه رنگ بهش اضافه می شد.

یه کم که با کُنتِرل بازی کردم خسته شدم و رفتم سمتِ اتاقِ حمـــال. از در اتاق رو پنجه پا ایستادم تا بتونم ببینمش. هنو خواب بود. اخــــی مثل سخندون تو خواب خوردنی میشه. به خودم اخم کردم، آخه این گل پسر خوردن داره؟ خوردن که داره. اما چون بد اخلاقِ نه کاریش ندارم. تازه زورگو هم هست. پس دیگه اصلاً نمی خورمش.

به پهلو خوابیده بود. یه دستش زیرِ سرش بود یعنی یه طرفِ صورتش رو دستش بود و یه دستِ دیگه اش بالا تر روی بالشت بود. بچه ام چه بالا شهری خوابیده…

شونه ای بالا انداختم و عقب گرد کردم. با کلاسا کلاً خوابیدنشونم فرق داره. جلویِ آینه قدیِ تو راهرو که می رفت سمتِ پذیرایی ایستادم و نگاهی به خودم انداختم. همینجور داشتم قد و بالام و نگاه می کردم که متوجه چیزی تو جیبِ مانتوم شدم. ابروهام برای فرکِ بیشتر به هم نزدیک شد. این چی بود؟

چسبِ جیبم و باز کردم و اوردم بیرون. هـــــی این که همون میکروفنِ هستش. ای ول ساتی… یه نگاه تو اینه انداختم و یه نگاه هم به بلند گو…

یه نگاهِ دوباره به بلند گو مصمم ترم کرد. فوری شالم و که دورِ گردنم بود برداشتم و موهام و باز کردم. مانتوم و از تنم در آوردم. اما چیزی از زیر نداشتم دوباره پوشیدمش و دکمه هاش رو باز گذاشتم. اینجوری فقط بینِ دو قسمتِ لباس زیرم معلوم بود و کمی تا قسمتی شکمم. نچ نچ تموم گردنم تا نوکِ قله پر از کبودی بود الهی روزِ عروسیت خشتکت پاره شه. پسر? هیز. اخه روانی مگه من پسونک بودم که اینجوری میکم زدی؟

دستی تو موهام کشیدم و پر ذوق رفتم سمتِ پذیرایی. باس برم رو یه جایِ بالا که بتونم تمرکز کنم.

نگاهی به مبلا انداختم اما خیلی خوب نبودن. دوباره نگاهم چرخ خورد تو خونه. رو یه چیز ثابت مونده. دستام و انداختم کنار و خیلی ریلکس شروع کردم به قدم زدن. زیر لبی و آروم سوت می زدم و به میز ناهار خوری نزدیک می شدم. باورم نمی شه تا چند لحظه دیگه می خوام کنسرو اجرا کنم.

با یه پرش رفتم سرِ میزناهار خوریِ چوبی. نیشم تا گوشم باز بود و به تماشاچی هایی که به خاطرِ من سر و دست می شکستن نگاه می کردم. البته تماشاچی های خیالی.

بلند گو و روشن کردم و کنسرو رو شروع کردم:

ـ آقایون خانما لطفاً ساکت باشد. آروم.. من مطعلق به همتونم. من به وطنم ایران مفتخرم. من یه ایرانیم ایرانی.

لطفا پسرای مجرد و متاهل جدا وایسن. به دلیلِ مسائلِ امنیتی وگرنه فرک نکنید من قرارِ مجردارو تور کنم. بله. محضِ اطمینان هر چی دخترِ خوشگل تو جمع هست شوت کنید بیرون. البته محرتمانه شوت کنید که بهشون بر نخوره.

آقا پسرای مجرد برای گرفتنِ امضا بعد از برنامه برن سمتِ در پشتی. با ماشینای خودتون دنبالم نیایید اتوبوسِ جعفر آقا رو گرفتم هم همه با هم یه خوش می گذرونیـــم، هم پولی تو جیبِ جعفر جون می ره.

خوب ساکت که شروع کنیم من می خوام آهنگِ فقط یه نگاه از اندی و بخونم. می دونم که می دونید خیلی خیلی اهنگ مذخرفیِ برای همین انتخابش کردم. راحت میشه حفظش کرد با پا رو زمین ضرب بگیرید و اول تا اخر با من تکرار کنید:

ـ … دیـــــ .. ریـــــــ … دیـ دیـ … دی دی دی …

ـ دیـــــ .. ریـــــــ … دیـ دیـ … دی دی دی … فقط یه نگاه…

سرم و می بردم عقب و جلو موهامم می رفت و می یومد. خم می شدم به سمتِ طرفدارا و به دستشون که سمتِ من دراز بود می زدم. دستم و بردم بالا و شروع کردم پریدن. اما چون به میز مطمئن نبود حرکت و عوض کردم و شروع کردم به قِر دادن…

ـ … دیـــــ .. ریـــــــ … دیـ دیـ … دی دی دی … فقط یه نگاه…

ـ فقط یه نگاه… ـ فقط یه نگاه

ـ آهنگِ درخواستی هم قبول می کنید؟!

ـ مدیرِ برنامه های من کجاست؟ علی کلاغ کجایی؟ این آقا و بنداز بیرون داره برنامه و به هم می ریزه.

اما یهو ساکت شدم. ما که اینجا اصلا کنسرو نداشتیم؟! پس این صدای پسر مالِ کی بود؟ اوه یا جدِ سادات این آق پلیس نبود؟ از خواب بیدارش کردم؟ اوه با این صدا بیدار نشده باشه تعجب داره… پس چرا من یادم رفت؟ باز دوباره میکروفون دیدم عقلم از کار افتاد. یکی تهِ مغزم فریاد زد تو از اولم عقل نداشتی که بخوات کار کنه. بیا اینم از وجدانِ من.

ـ آقا پسرا استپ، استپ… هوا پسِ… چیزِ یعنی ابریِ… تغییرِ مسیر می دیم…

ـ ممد نبـــودی ببینـــی… ســــــاتی بدبخت گشته… حمـــال بیدار گــشته…

یهو دیگه صدا نیومد.. نگاهی به بلند گو انداختم… چند بار زدم سرش. ای بابا چرا کار نمی کنه…

ـ یک… دو… سه… یک… دو… سه… عروس… عروس… انتر… دوماد… حمــال… نه یعنی پلیس…

ای بابا هر چی می گی کار نمی کنه… غمگین نگاهش کردم. یعنی سوخت؟

زیر چشمی به بغل دستم نگاه کردم. حمال دست به سینه به دیوارِ راهرو تکیه داده بود و یه جوری به من نگاه می کرد. همونجا رو میز نشستم و گفتم:

ـ جونِ تو وقتِ مناسبی برای حالگیری نیست. من الان عزادارم. بیا به علی کلاغ گفتم بیرونت نکنه یه نگاه به این بنداز.

دوباره به بلند گو اشاره کردم:

ـ از این چُسکیا بود. من خیلی دوسش داشتم. بلتی درست کنی؟

فرک کنم می خواست بخنده اما داشت خودش و کُنتِرل می کرد. شایدم ما اینجوری فرک می کردم. در هر صورت اومد نزدیکم و با اشاره به میزش گفت:

ـ راحتی؟

ـ خواهش می کنم اصلاً خودتون و ناراحت نکنید. من راحتم هـــیچ مشکلِ جدی وجود نداره.

چپ چپ نگاهم کرد و بلند گو و از دستم گرفت. دوباره غمگین شدم. میکروفونِ قشنگم… دورانِ خوشی و با هم داشتیم. نفسم و سخت دادم بیرون:

ـ حِیف بشه. جوونِ خوبی بود. چه شیطنتا که با هم نکردیم. چه عروس و دامادایی که انتر نشدن. چه کنسروا که با هم نرفتیم. هـــِی…

ـ حالت خوبه؟ کنسرو نه کنسرت.

ـ چــی؟ کُ…رسِت؟ بـــی تــــربیــت.

دیگه نتونست خودش و کنترل کنه غش غش، با صدای بلند زد زیرِ خنده. حالا بخند، کی نخند؟!

ـ یارتاقان… حرفِ خاک تو سری زدی فرک کردی ما یابوییم؟ نمی فهمیم؟ تازه خنده هم می کنی؟

کم کم صدای آرومتر شد و در حالی که هنوز با یه سیخونک می زد زیرِ خنده گفت:

ـ ساتی گفتم کنسرت.

خودم و جمع و جور کردم. همینمون مونده این از ما ایرات بیگیره.

ـ خوب همون کُ نسرت.

یه نگاه به سر تاپام کرد و گفت:

ـ باتریش تموم شده. تا تو دکمه هات و ببنیدی من میرم اماده شم.

یه نگاه به خودم انداختم. یه نگاه هم به حمــــال. بیخیال داشت می رفت سمتِ اتاقش. آبرویی هم مونده از ما که نرفته باشه؟

تو ماشین بودیم داشتیم می رفتیم نمی دونم کجا. این به ما صُبونه نداده بعداً انتظار نداشته باشه ما با ادب باشیم. آخه داشتیم میومدیم بش گفتیم خَر پول . خیلی جدی و خشن گفت:

ـ بهتره بی تربیت نباشی.

ایــش خدایا آخه چرا هی می زنی پسِ کل? ما؟ کسی که دیروز دست می کشیدم سرش و بش می گفتیم پشمالو حالا شده پولدار.

ـ من تو خونه وسیله کافی برای پذیرایی نداشتم. الان می ریم صبحونه می خوریم بعد به کارا می رسیم .

ـ حالا همچی حرف می زنی هر کی ندونه فرک می کنه از دیشب برامون چی کردی. والا تو که می دونی پذیرایی یعنی چی پس چرا دیشب با چشمِ قصاب به ما نیگا می نداختی؟

آرنجِ دستِ چپش و به پنجره تکیه داده بود و دستِ راستش روی فرمون بود. وقتی این حرف و شنید دستش روی فرمون ضرب گرفت. ای بابا اینم زود عصبی میشه ها. معلومه خودش و کنتِرل می کنه که جوابِ مارو نده. اما چه خوشگل، جدی رانندگی می کنــه!

کنارِ یه سفره خونه سنتی نگه داشت و پیاده شد. نگاه کن یه نگاه به ما نمی ندازه. بی ادبِ بی شخصیت. آدم نا محترم. حیف که گشنمه و الان معده ام جای مغزم تصمیم می گیره وگرنه از جام تکون نمی خوردم.

از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم. از درِ چوبی که وارد می شدی یه حیات بود که پر از سنگریزه و اینا بود. اطرافشم تخت چینده بودن. یه کناری یه در بود که حدس می زدم آشپزخونه باشه. به جایی که این پسره نیشسته بود نیگاه کردم. خیلی هم خـــوب. هم کنجِ هم دنج… نمی دونم چرا با ما حرف نمی زد همه اش حواسش به گوشیش بود و گاهی یه چیزِ مشکی می ذاشت تو گوشش گوش می کرد.

مام چیزی نگفتیم و ساکت نشستیم. شاید اگه ترسِ زندون نبود باش دو قدمم نمیومدیم.

ـ زری بیا بشین کنارم.

شونه ای بالا انداختم و جوابش و ندادم:

ـ زری خانوم چند لحظه تشریف بیارید.

ـ شوما کار داری خودتم تشریف بیارید.

یهو تو جاش نیم خیز شد، منم نه اینکه ترسیده باشما اما به دلایلی دلم ریخت پایین. زود رفتم نیشستم کنارش. چیزی نگفت اما لبخندِ موزیانه اش و دیدم. ایـــش… پسر? کلنگ حالا فرک کرده ازش می ترسم.

منو رو داد دستم و گفت:

ـ ببین چی می خوای؟!

بدونِ اینکه نگاه کنم گفتم:

ـ ما املت می خوریم. با خیارشورِ فراوون. یعنی خیلی دیگه…

سری تکون داد و سفارش ها رو به پسرِ جوونی که تازه پشتِ لبش سبز شده بود داد و نیم نگاهی به من انداخت و جدی و بی مقدمه گفت:

ـ ببین زری هیچی قرار نیست تغییر کنه. امروز که می ری خونه صد در صد میاد ببینتت و می پرسه که چرا دیشب نبودی؟ یا هر چیزی؟ تو بایدمثلِ قبلت باشی. گاهی بهش رو میدی گاهی هم خیلی قشنگ بهش می فهمونی که حدش کجاست. سعی کن مثلِ همیشه نا متعادل باشی!

چپ چپ نگاهش کردم. من نامتعادلم؟

ـ البته منظورم و بد برداشت نکن. یه چیزی هم یادت باشه حسابِ شخصی این بین نداریم. بعد از انجامِ این ماموریت حسابِ شخصیت رو تسویه کن. چه با من چه امیر عباس. اکی؟

ـ تو از کجا می فهمی ما چه جوری با اون جلبک رفتار می کنیم؟

ـ باید تا حالا فهمیده باشی که ما تو ماشینِ امیر شنود داریم. یه جور برد هایی که تو ش چندین مایک کار گذاشته شده.

ـ یعنی تا این حد مهمِ؟!

ـ مهم تر از این حد. فقط یادت باشه هیچ وقت و تحتِ هیچ شرایطی اسمی از برد و مایک یا هر چیزی که از دهنِ من و همکارام می شنوی نبری. باید فکر کنه که تو همونی هستی که قبلا بودی. یعنی آشنایی با این وسائل و ابزارها نداری.

بقیه اش و بگم؟

ـ بـُـفرما…

ـ ببین زر…

ـ صبر کن ما همین اولی یه چیز رو مشخص کنیم. مگه نه اینکه همه چی مثلِ اولِ؟

ـ اوهوم…

مَرَض…

ـ مگه نه اینکه هیچی تغییر نکرده؟

ـ درسته.

خوب پس اسمِ ما هم نباید تغییر کنه. یعنی باید ساتی بمونه.

چیزی نگفت ادامه داد:

ـ تو باید آموزش ببینی. یه جاهایی می ریم. یه چیزایی می بینی که باید قبل از امتحانشون آمادگیش رو داشته باشی. این و بدون که تحتِ نظری. در هر شرایطی می فهمیم کجایی و چی کار می کنی. یعنی دارم خیالت و راحت می کنم و بهت می گم که تنها نیستی. اما باز تنها چیزی که ممکنِ کار دستت بده رفتارتِ. همه چیز مثلِ قبلِ…

ـ آقا یعنی تو دست به آبم میایید؟ قبول نیست. پس از الان بگم صداهای ناجور شنیدید ما نبودیمـــا…

اخمی کرد که انگار برای کنترلِ خنده اش بود و گفت:

ـ اگه یه روزی اومد که فکر کردی امیر همه چیز و می دونه و می خواد بلایی سرت بیاره چی کار می کن؟

ـ هیچی دیگه می گیم ما نه تهِ پیازیم نه تهِ خیار. همه اش تقصیرِ این حمــال بود.

کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

ـ تو همچین موقعیتی باید سکوت کنی. همیشه سعی کن نه اطلاعاتِ غلط بدی نه درست. چون ممکنِ از همون غلط ها به راهِ درست برسن… و اما اگه اطلاعات در اختیارشون بذاری راحت می کشنت. می فهمی؟ وقتی لبِ مرزی به اندازه یه مورچه یا شایدم کمتر حرف بزن. سعی کن تشنه ات باشن تا اینکه سیراب وگرنه هیچ شانسی برای نفس کشیدن نداری.

ـ من اگه گیر بیفتم به این مراحل نمی رسم. با اجازتون همون اول سکته ناقص می زنم.

ـ می دونم! تو کاریت نباشه. مطمئن باش همه جورِ آموزش می بینی. انقدر که خودت یاد بگیری چطور رفتار کنی.

کمی سکوت کرد و ادامه داد:

ـ تو فقط باید سعی کنی بفهمی امیر ازت چی می خواد؟ به چی اصرار داره و چی باعث شده پا تو این محل بذاره؟ البته نباید ناشیانه قدم پیش بذاری.

بویی کشیدم و یدونه از خیارشو را که اومده بود رو تخت و انداختم بالا.

ـ ما همین الانم می دونی اون چی می خواد.

ـ چـــــــی؟!

ـ بذار کوفتمون و بخوریم بعد می گیم.

مچِ دستم و محکم گرفت:

ـ همین الان بگو، ســـاتی.

ـ شرمنده.

ـ همین الان…

ـ ای بابا… خــوب اون من و می خواد…

بعد غش غش زدم زیرِ خنده..

ـ مگه من با تو شوخی دارم؟ تا حالا انفرادی رفتی؟!

ـ نه از این به بعدم نمی رم. شوما برو خوش بگذره! جدی گفتم… اون من و می خواد…

چشماش و ریز کرد و متفکر نگاهم کرد:

ـ اگه شوخی نمی کنی… اون تو رو بی منظور نمی خواد…

یه خیارشور دیگه انداختم بالا و گفتم:

ـ دقیقا گل گفتی. از دیشب که فرک کردما فهمیدم که ما یه راهی هستیم برای رسیدن به هدف…

ـ پس بگرد دنبالِ اون هدف…

ـ گشتن لازم نداره…

اندفعه محکم تر مچِ دستم و گرفت:

ـ درست حرف می زنی یا نیاز به اتاقِ بازجویی و پنج شش جفت چشم و چند مدل ضبطِ صوت داری؟

نیم نگاهی بهش انداختم. الان وقتِ مسخره بازی نیست. نه اینکه بترسم معلومه چقدر کلافه است. این و از دیشبم فهمیدم که احتمالا خودشم برای بستنِ این پرونده تحتِ فشارِ. گفتم:

ـ می زنم…

ـ خـــوب؟!

خیارشورم و قورت دادم و گفتم:

ـ اون من و می خواد تا…

بذار یه جور دیگه بگم بیبین اون وقتی دید ما باش راه نمیاییم. از درِ احساس وارد شد. البته من تا دیروز فرکشم نمی کردم که با نقشه داره خودش و به ما نزدیک می کنه اما حالا…

ـ خُـب؟

ـ خُـب به روی جمالِ بی نقطه ات. خب بهت گفته بودم که اون می خواد خونه ام و تعمیر کنه؟ می خواد برام حفاظ بذاره برای در زیر زمین یه فرکایی داره که شب کسی نره توش بخوابه. برای در اصلی هم.

هنوزم گیج داشت من و نگاه می کرد.

ـ بعد بهت می گم جلبک بهت بر می خوره. تو چطوری پلیس شدی؟ اون خون? ما و می خواد. اونم خالی. به انداز? سه، چهار روز.

ـ خـــونه…

این چیزی بود که زیرِ لب زمزمه می کرد. اما معلوم بودحسابی گیج شده. دوباره به من نگاه کرد:

ـ بنظرت اون چرا باید اصرار به داشتنِ خونـ? تو اونم تو یه مدت محدود داشته باشه؟ تو سه روز چه کاری می تونه تو خونه ات داشته باشه؟!

یه لقمه دیگه زدم تو رگ و گفتم:

ـ شوما باس این و بفهمی نه ما..

بلند شد:

ـ باید بریم. اصلاً شاید فقط می خواد خونه و تعمیر کنه. اما مشکوکِ.

حتی وانستاد ما بلند شیم عجب آدمیِ ها… هر چی املت مونده بود ریختم تو یه نون لواش. خیارشورا هم ریختم روش. تو راه می خورمش. اصراف حرومِ.

بلند شدم و دنبالِ حمال که حساب کرده بود و داشت می رفت بیرون راه افتادم.

پر سرعت و متفکر رانندگی می کرد. جوری که من فقط می تونستم تند تند از لقمه ام بخورم تا تموم شه. آخه اینطور که این رانندگی می کرد مطمئن بودم زود به مسیر می رسیم. اونوقت املتِ بیچاره ام نخورده باقی می موند.

کنارِ یه آپارتمان نگاه داشت. منم گازِ آخر و زدم و فاتح? املت خونده شد.

ـ حالا می فهمم سخندون به کی برده. یه تعارف نزنی.

ـ آخ آق پلیس تازه یادم افتاد تو اصن نخوردی. بسوزه پدرِ حواسپرتی. می خوری؟ بیارم بالا؟!

ـ حالم و بهم نزن ساتی.

غش غش زدم زیرِ خنده. اوه اوه چرا قیافه اش اینجور مچاله شد؟

ـ مطمئنی؟

پر حرص گفت:

ـ ســاتی… بهتره پیاده شی تا همین الان دندونات و نریختم تو حلقت.

ـ چه خشن.

سریع برگشت سمتم که مام پریدیم پایین. اوضاع خیز خیتِ اعصابم که کلاً از اول نداشت می زنه لهمون می کنه.

خودشم پیاده شد و با هم رفتیم تو آپارتمان.

ـ کجا داریم می ریم؟ خونه افغانیا؟

ـ همونجور که متفکر به رو به رو خیره بود و می رفت گفت:

ـ آره. می خوام بگم تا جا داره به انداز? مخی که دیشب تا حالا از من خوردی بزننت.

ـ اوووه پس خیلی مخت و نخوردم. آخه می دونی آق پلیس معمولاً زیاده روی که می کنم بتول و جمیله خودشون حسابی از خجالتم در میان. وقتی تو خودت نمی خوای مارو پاره پوره کنی یعنی خیلی هم خوب بودم.

دست انداخت دورِ گردنم و ما که ایستاده بودیم بیرونِ اسانسور براش حرف می زدیم و کشید تو . همونجور که گردنم تو دستش بود فشار می داد گفت:

ـ اخر این زبون کار دستت می ده.

ـ اخ آخ مگه مریضی. عجبا. شیطونِ می گه یدونه با پا بزنم جای حساسش. گردن و ول کن بابا…

چیزی نگفت دستش و شل کرد و بعدم برش داشت.

دستم و بردم جلویِ کمربندش و یه بشکن زدم و همزمان صدای بوس فرستادن درآوردم. طفلی فرک کرد می خوام دست بزارم رو زیپش یه تکونی خورد و گارد گرفت. منم که همین و می خواستم دوباره زدم زیرِ خنده. این بار مچِ دو تا دستام و تو دستش گرفت و من و کشون کشون برد سمتِ یه واحد.

چند لحظه بعد وقتی یه آقای نسبتاً مسن در و باز کرد اولین حرفِ حمال این بود:

ـ دستم به دامنت. یه کار کن نتونه اصن حرف بزنه.

مرد با تعجب به من نگاه کرد و بعد به حمال که کم مونده بود دستام و خورد کنه. بعد لبخندِ خبیثی زد و گفت:

ـ بسپارش به من.

فهمیدم اینا می خوان ما رو بکشن. بلند گفتم:

ـ آآآآی قاتلا… چرا زیر و رو کشیدید. بی معرفتا. چند نفر به یه نفر. آآآآی ولم کنید.

ـ دخترم آروم. من که اصن نگرفتمت. دخترم یواش تر.

ـ آآآه پدرم پس این دستِ گاوی برایِ کیه؟

با این حرف رو مچِ دستم فشارِ بیشتری و حس کردم. پشت بندش اون مردِ مسن خندید و گفت:

ـ فرزام دستش و شل تر بگیر. بهتره بیایید داخل.

این و گفت و رفت کنار. همونجور که سعی می کردم از دستِ این غول تشن بیام بیرون رفتیم تو. خونه انقدر بوی عود و اینا میداد که دلم می خواست همونجا بگیرم بخوابم.

ـ اوفــــ برعکسِ خونه این آقا که پر از بویِ مشروباتِ خاک تو سریِ خونه شما چه خوشبواِ.

پیرِ مردِ با تعجب برگشت سمتِ حمال. کمی نگاهش کرد و با اخمی توام با خنده گفت:

ـ چشم سرهنگ روشن! پس بلاخره رفتی سمتِ مادر!

فرزام نفسش و سخت داد بیرون و گفت:

ـ من که اطلاع دادم دارم یه دخترِ نامتعادل و میارم پیشتون.

من که دیدم این مردِ باید برای حمال مهم باشه گفتم:

ـ البته شاید نا متعادل باشم. اما اونقدر خنگ نیستم که نفهمم این آق پلیس داره خاک تو سری پشتِ خاک تو سری می کنه. الانم نمی گه یه وقت من روم باز میشه به من می گه دارم می برمت پیشِ افعانیا.

بلند و مردونه خندید و رو به من گفت:

ـ اگه فرزام و نمی شناختم حتما حرفات و باور می کردم دختر.

ـ به جدِّ سادات قسم آقا امروز صبح آهنگای غیرِ مجاز درخواست می کرد. یه گوشه ایستاده بود پا می کوبید زمین هی می گفت فقط یه نگاه.

فرزام زیرِ گوشم گفت:

ـ از این در که می ری بیرون نه؟

ناباور و با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش کردم.

ـ خجالت بکش آقا… این حرفا کدومِ؟ استغفرالله جلویِ یه آقای پدر به من می گه اگه مادرِ بچه هام نکردمت؟! یعنی چــی ؟! مگه آدم هر چی و که دوست داره به زبون میاره؟ خجالت داره. اینجا دخترِ جوون و چشم و گوش بسته هست. بفرمایید بیــرون آقا…

با چشمای گرد شده به من نگاه کرد. اما لحظه ای بعد با نگاهی خبیث به مرد گفت:

ـ من باید برم برای گریم. همینطور نیاز به کمی فکر کردن دارم. قبلا که گفتم چی می خوام… کاری ندارید؟

با جمله اخرش نگاهِ خمصانه اش و از من گرفت و رو به مرد که داشت با ابروهای بالا رفته نگاهش می کرد دوخت.

وقتی اون مردِ گفت می تونه بره. سری به نشونه احترام خم کرد و آروم و زیرِ لبی به من گفت: ” کارِ امروزت بی جواب نمی مونه. مطمئن باش قبلِ اینکه برگردی پیشِ خواهرت تنبیه می شی.”

رفت بیرون. وقتی در بسته شد. رو به مرد گفتم:

ـ شما شاهدی؟ تهدید به قتل تو روزِ روشن جلوی یه مرتِ بزرگی مثلِ شوما. شهادت می دید دیگه؟!

مرد خنده ای کرد و رفت سمتِ یه اتاق:

ـ من فرهادم. هر جور دوست داری صدام کن. انقدرم فرزام و اذیت نکن اینروزا اعصابِ درست حسابی نداره.

ـ این که جلبک تر از حمالِ. یه اسم به ما داده می گه هر جور دوست داری صدام کن. الان مگه من چند تا انتخاب داشتم؟ چشمام و براش لوچ کردم و گفتم:

ـ فری جلبک چطوره؟!

چپ چپ نگاهم کرد:

ـ خیلی پررویی دختر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x