رمان هیلیر پارت ۲۶

4.2
(39)

 

 

 

 

 

 

اروم داشت از چشمه اب می خورد. صدای قلب پر تپشش باعث نفرت انزجارم می شد.

باید می مرد! همین الان باید می مرد.

 

تفنگو تنظیم کردم روی شونه ام نشونه رفتم سمتش.

جایی رو نشونه گرفتم که تیر از پوست و گوشت و استخون رد بشه صاف بشینه وسط قلبش! وسط این تپشای منظم.

 

یه دفعه گوزن سر بلند کرد و خیره شد توی چشمام. حتی با این که کمین کرده بودم و مخفی شده بودم بازم به سادگی پیدام کرده بود.

 

” نگاهم می کرد درد ها و رنج رفتند

احساس می کردم خوشبختِ خوشبختم

نگاهم می کرد که زندگی چه زیباست

آرومِ اروم به خواب رفتم”

 

گوزن فرار نمی کرد، نمی ترسید، نمی دوید! تسلیم شده بود! تسلیم من، تسلیم شکارچیش.

ماشه رو کشیدم. یه حرکت کوتاه که حتی به یک صدم ثانیه هم نرسید. گلوله راه خودشو پیدا کرد.

تموم شد! مثل همیشه.

 

“تفنگو انداختم، می دویدم با ولع!

رسیدم به جای شکارم یه آن

بوته هارو با دستام دادم کنار

یه دختر افتاده بود رو بوته ها و خاک…”

 

یه دختر..!

یه دختر…!

دل آ..!

دل آ..!

 

 

◄●● دلیــــــــــــــــــار ●●►

 

با بغض به گل قشنگم آب دادم و لب زدم:

 

– تو رو خدا دوباره سر پا شو! دوباره برگ بده! نمیر باشه؟ نمیر!

 

گل بیچاره و قشنگم پژمرده شده بود.

دو روزی بد که کاشته بودمش توی یه گلدون جدید اما ریشه هاش هوا کشیده بود.

این گلدون آخرین چیزی بود که از اون ویرونه ای که به جا موتده بود درست کردم.

 

خیره شدم به پنجره ها، امروز نصبشون کرده بودن و خونم دوباره شده بود مثل قبل!

 

وقتی یه نفرو از شهر اوردم این جا رو درست کنه انقدر تعجب کرده بود که حد نداشت!

پرسید کار کیه؟

و من گفتم رعد و برق زده!

 

فهمیده بود نمیخوام راستشو بگم برای همین پیگیر نشده بود! وگرنه هم من و هم خودش می دونستیم رعد و برق به شیشه نمی زنه!

 

چیز خطرناک تر از رعد و برق به خونم زده بود!

یه قاتل! یه هیولا!

 

یادم نمیره چهره اش رو وقتی نرده ها رو از جا در می آورد و با خودش حرف می زد!

وقتی دستشو پیچیده بود دور گلوی من و سر یکی دیگه داد می کشید.

 

پیش خودم می گفتم شاید یه آدم تسخیر شدست. مثل فیلمای ترسناک شاید کسیه که روحشو به شیطان فروخته.

 

خیلی ترسیده بودم! تا حد مرگ!

 

 

نمیدونستم باید چیکار کنم.

باید بمونم و رویامو دنبال کنم؟

پس اون آدم زنجیری ای که نزدیک بود دوبار منو بکشه چی؟

 

دممو می ذاشتم رو کولم و فرار می کردم؟

پس رویام چی؟ دیزنی چی؟ کاتایا چی؟

به بن بست رسیده بودم…

 

سر بلند کردم و خیره شدم به کلبه استتار شده رو به روی خونم.

جیپش این جا نبود! شاید رفته بود همون جهنمی که ازش اومده!

 

دقیقا از همون روز ندیده بودمش و از فرصت استفاده کرده بودم تا تعمیر کار و شیشه بُر و بنا بیارم تا خونه رو درست کنن.

 

نمی دونستم وقتی برسه و ببینه بجز من چند نفر دیگه هم تو جنگلشن چه ری اکشنی نشون میده برای همین تا خونه بیاد سر و سامون بگیره اون قدر استرس کشیده بودم که تموم پوست لبم و تموم ناخونام به فاک رفته بود.

 

اما هر جوری که بود خونم الان درست و سر جاش بود. مثل روز اول.

با خودم عهد کرده بودم اگر احساس خطر کردم، اگر دیدم اون دیوونه دوباره میخواد بهم حملع کنه بار و بندیلمو بردارم و برم.

 

تو همین فکرا بودم که جیپ عظیم الجثه اشو از انتهای راه جنگلی دیدم که داره میاد این طرفی

 

 

 

باید خودمو برای هر درگیری ای آماده می کردم.

باید آماده می شدم تا دوباره احتمالا شیشه های خونم بیاد پایین و حتی این بار خود خونم رو خراب کنه.

 

استرس دوباره حجوم آورد سمتم.

گلدون آگلونمام رو با عجله بردم از پله ها بالا!

دیگه نمی خواستم شاهد شکسته شدنش باشم!

 

وقتی برگشتم پایین جیپ دقیقا رو به روی خونه اش پارک شده بود.

لبمو کشیدم توی دهنم و با نگرانی نگاهش کردم.

 

از جیپ پیاده شد و جوری درو کوبید بهم که حتی صداش تا این جا هم اومد.

به لباساش نگاه کردم.

یه شلوار ارتشی و یه رکابی سفید. یه بلوز خاکی رنگ هم بسته بود به کمرش…

موهاشو با کش بسته بود پشت سرش و بخش اعظمی از موهاش از توی کش در اومده بودن و ریخته بودن اطراف صورتش…

بوت های ساق بلند و بزرگی هم پاش بود که خاکی و کهنه بودن.

 

از این فاصله هر کسی نگاهش میکرد می گفت فقط یه مرد جذابه با عضلات پیچ تو پیچ و خیره کننده!

من ولی دیده بودم اون خوی ویرانگرش رو!

من دیده بودم دیوونگیاش رو!

من دیده بودم افسار پاره کردنش رو!

 

من می دونستم مرد رو به روم چقدر خطرناکه!

فقط من میدونستم!

 

 

 

از طرفی یادم می افتاد به حرفاش…

وقتی با یکی توی ذهنش بحث می کرد واقعا عجیب و تا حدی ترحم بر انگیز میشد!

 

بهم می گفت ده ساه این جاست…

مردی که ده سال تنهایی وسط حیوونا زندگی منه معلومه که از لحاظ عقلی و سلامت روانی به مسکل بر می خوره!

 

بعنی خانوادش کجا بودن؟

مادرش کجا بود؟ شاید ازدواج کرده بود و زن داشت!

با این حساب زنش کجا بود؟

 

ذهن داستان سرا و خیالباف من براش یه قصه دردناک ساخت…

شاید همسرش مرده بود و این مرد از فراق همون زن اومده بود این جا و سر گذاشته بود به بیابون.

شاید دیده که زنش بهش خیانت کرده و از دنیا زده شده..

 

خاصیت ذهن من همین بود که درباره هر چیزی داستان می ساختم!

حتی درباره همسایه دیوونه و قاتلی که تازگیا گیرم اومده بود.

 

دوباره یاد نگاهش وقتی داشت خفه ام می کرد افتادم!

داشتم می مردم! اما می دونستم قاتل رو به روم داره در می کشه!

تو عمق لایتنهاهی چشماش درد می دیدم و درد و درد!

همسایه من گذشته دردناکی داشت! مطمئن بودم خیلی سختی کشیده!

ادم بی دلیل ده سال از همه چیز و همه کس نمی بره بیاد وسط یه جنگل تنها زندگی کنه…

 

توی همین فکرا بودم که ناگهان سرشو برگردوند و نگاهم کرد!

یخ زدم!

نفرت توی چشماش از گوشت و پوست و استخونم گذشت و مستقیم نشست روی قلبم!

خدای من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x