رمان هیلیر پارت 12

4.5
(32)

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و دستاشو گره زد توی هم و گفت:

 

-حدود دو ماهه بی وقفه کار کردی. اخرین بار دو هفته پیش فقط دو ساعت رفتی خونه و دوباره برگشتی.

 

منتظر نگاهش کردم تا برسه به اون جایی که براش حاشیه چینی می کرد. خودشم می دونست که من میدونم. همین بیشتر می ترسوندش! یه دفعه گفت:

 

-چرا یه مدت نمیری استراحت؟ تموم مرخصی هایی که توی این ده سال بدهکاری رو روی هم جمع کنی خودش یه عالمه میشه. چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ حقوقت هم سر جاشه

 

رفتم جلو و چسبیدم به میزش، خم شدم دستامو گذاشتم روی میز و صاف زل زدم تو چشمای ریز و احمقش و آروم و تهدید آمیز گفتم:

 

-حاشیه؟

 

پوف کلافه ای کشید و گفت:

 

-سختش نکن پسر. برو، یه مدت برگرد تا با از آسیاب بیوفته.

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

-میدونی که نمیرم!

 

سرشو تکون داد و گفت:

 

-میدونم چه کله خری هستی! بذار رک باشم، دستور از بالاست!

 

با حرص و تحکم گفتم:

 

-بالا و پایینتونو گاییدم. من از این جا جم نمی خورم.

 

مثل من از جاش بلند شد و با حرص گفت:

 

-درست حرف بزن! مگه من میگم بری مرتیکه؟ میگم نامه اومده! شخصاً اسم تو رو اوردن و گفتن باید بری!

بار و بندیلتو جمع کن، این جا بمونی اخراج میشی برای همیشه، جلو جلو سه ماه برات مرخصی رد شده. برو خونه ات.

 

 

 

کوبیدم روی میزش و گفتم:

 

-گه خوردن که برای من مرخصی رد کردن. من هیچ جا نمیرم! این جا خونه منه!

 

سری تکون داد و مصمم گفت:

 

-بمونی اخراجی پسر، می فهمی؟ اگه بمونی دیگه هیچ وقت نمی تونی برگردی این جا. هیچ پادگان دیگه ای هم نمی تونی بری، بفهم وقتی میگم دستور از بالاست یعنی چی.

 

با حرص گفتم:

 

-یه اون بالا بگو آفرین! خوب مهره ای رو میخواید حذف کنید! اخه میدونن اگه من این جا باشم یه کبریت نمیذارم جا به جا بشه. محموله ماریجوآنا که جای خود داره.

بگو آفرین بهتون، ایزدستا اگه می موند خشتکتونو رو سرتون پاپیون می کرد.

 

سری به تاسف تکون داد و گفت:

 

-این قدر کله خر و یه دنده نباش! اگه بری خونه میمیری مگه؟

 

کدوم خونه؟ مگه من خونه داشتم؟ به اون الونک، به اون قتلگاه، به اون شکنجه گاه می گفت خونه؟

 

با حرص داد زدم:

 

-تف به ذات تو و بالایی و پایینیت! سلام گرم منو به مادر بالاییت برسون.

 

زمزمه اش رو شنیدم که می گفت:

 

-آخر سرِ خودتو به باد میدی.

 

 

 

پس کی قرار بود این سر لامصب من به باد بره؟ خسته شدم دیگه!

دیگه نموندم ببینم چی میگه، مردک عوضی! من که می دونستم یه درصدی از اون محموله می رسه به همین کثافت. برای همین این قدر عزوجز می کنه تا از شر من راحت شه.

 

یه دهنی ازشون بگام که حد نداشته باشه.

من از این پادگان میرم، اما داغ اون محموله رو به دلشون میذارم.

 

رفتم سمت خوابگاهم، تو ساک کوچیک، لباسای کم و مختصرمو جمع کردم و سوئیچ ماشینو برداشتم.

 

بدون این که لباسمو عوض کنم با همون یونیفرم ارتشی راه افتادم سمت بیرون از پادگان.

 

می دونستم بعد از من این جا عروسی میشه، همه این جا به خونم تشنه بودن. همین باعث می شد احساس قدرت کنم. دستور دادن به کسایی که حاضر بودن سر به تنم نباشه بهم انگیزه می داد.

 

گه بزنم به این زندگی که حتی یه روند روتین و همیشگی رو هم به ما نمی دید.

نشستم توی جیپم و راه افتادم.

 

کاش یه جایی رو داشتم برم به غیر از خونه! به غیر از اون سگدونی.

تنهایی و سکوت اون جا برای من مثل خود مردن بود.

 

بهتر بود صادقی می گفت یا میری خونه یا بالاییا می کشنت تا با خیال راحت توی پادگان بمونم.

 

نشستم و گاز دادم، سه ساعت تا اون جا آسفالت بود و یک ساعت جاده خاکی و جنگلی. شب اگر می شد رسما کور می شدم.

باید زود تر می رسیدم خونه…

 

خونه که چه عرض کنم، یه آلونک تنگ و تاریک وسط جنگل!

 

**

 

 

 

 

-خیلی لاجون و ریقویی! حالم ازت بهم می خوره. حتی جون نداری کتک بزنی! حتی جون نداری بزنی تو گوشم….

-بزن تو گوشم! لعنتی بزن تو گوشم… اینم بلد نیستی؟ هولم بده، با این لامصب که دادم دستت منو بزن…چقدر بی عرضه ای تو ای خدا!

-خیلی بی عرضه و بی خایه ای!

-لعنتی من دوستت دارم، تو آخ بگی من تموم جونم درد میگیره…

-خاک بر سرت! گمشو از جلوی چشمام!

-گمشو!

-اخه باید چیکار کنم منو بخوای؟

– خودت میدونی چیکار کنی!

-نمیتونم!

-پس نمیخوامت!

-باهام این کارو نکن، توروخدا، من دوستت دارم!

-خیلی رقت انگیزی! حالمو بهم می زنی!

….

-حروم زاده! حروم زاده! حروم زاده!

-خفه شو!

-تو حروم زاده ای!

-خفه شو… دهنتو ببند، خفه شوووووووو!

 

با صدای بلند خودم هشیار شدم و چشمام باز شد… نفس نفس می زدم، تموم تنم عرق کرده بود و خیسِ خیس بودم.

یه چیز مسخره نشسته بود توی گلوم ودلم می خواست اون قدر نفس کم میاوردم تا خفه می شدم و می مردم.

 

تن دردناکم رو روی کاناپه دراز کردم و خیره شدم به بالای سرم! به گهی که سر تا پای زندگیم رو گرفته بود.

 

 

 

 

 

من چی بودم؟ یه هیولای عوضی. یه آدم رذل. کسی که محکومه به زجر کشیدن، محکومه به شکنجه شدن، شکنجه دادن… شکنجه دادن… شکنجه دادن…

 

باز درد عصبی گردنم عود کرده بود، لامصب هر وقت گه زده می شد به اعصابم درد می گرفت و دهنمو پارکت می کرد.

 

فضای کلبه ساکت بود، تاریک و ظلمات.

برای کسی که رنگا رو نمی بینه چه فرقی می کنه نور باشه یا نه، تاریک باشه یا روشن باشه؟ فقط براش مهمه روز لعنتی رو شب کنه و شب لعنتی تر رو به روز برسونه.

 

-حروم زاده!

 

پوزخند زدم. اره حروم زاده! کسی که ذهنش هم باهاش بجنگه و حتی خودش هم طرف خودش نباشه حروم زادست! کاش می شد برم دکتر و بگم اون قسمت از مغز رو که مسئول نگهداری خاطراته جراهی کنه و برداره! بکنه بندازه جلوی سگ! نمی خواستم. اون خاطرات تخمی رو نمی خواستم!

 

-کل وجودت نحسه! از وقتی به دنیا اومدی نحس بودی! فقط از من دور شو، گم شو، یه جوری برو که هیچ وقت نبینمت.

 

رو به تاریکی زل زدم:

 

-هه آره! دیدی رفتم؟ ده ساله که رفتم! ده ساله که وجود نحس و آشغالمو ازت گرفتم. به خاطر تو، به خاطر این که نحسیم دامنتو نگیره اومدم وسط جنگل، جایی که احدی جرئت نداره پاشو بذاره. جایی که هیچ کس نیست تا نحسی من دامنشو بگیره.

به خاطر توعه کثافت! زندگی گه من به خاطر توعه! یه روزی هم تو همین آلونک چوبی میمیرم و دنیا از شرم راحت میشه! من این جا میمیرم! توی همین تاریکی، توی همین تنهایی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x