رمان هیژا پارت ۱۰

4.5
(21)

 

 

 

 

****

 

 

با دست‌هایی که شدیداً می‌لرزید وارد مغازه‌ی کوچیک کلید سازی شدم.

 

نگاه پیرمرد که روی صورتم نشست انگار خودم رو باختم.

من واقعاً اومده بودم اینجا تا یه کار غیرقانونی بکنم؟

 

باورم نمی‌شد من دختر یه معلم بازنشسته بودم که سال‌ها با آبرو زندگی کرد، پس چی شد که اومده بودم تا کلید اتاقی رو بسازم که اجازه‌ی ورود بهش رو نداشتم.

از کی انقدر احمق شدم؟

 

نگاه متعجب پیرمرد از لای کلی قفل و کلید و دستگیره که روی قفسه‌های آبی رنگ چیده شده بود، روی منی که مثل یه جنازه فقط چشم‌هام باز و خیره بهش نگاه می‌کردم چرخ خورد و با لحن مهربونی گفت:

 

– خوبی بابا جان؟

مشکلی پیش اومده؟ می‌تونم کمک کنم؟

 

صداش من‌و از اون یخ زدگی بیرون آورد و سرم رو به چپ و راست تکون دادم:

 

– نه مشکلی پیش نیومده، ببخشید من باید برم.

 

با عجله از مغازه بیرون زدم و باد سرد موهای بیرون زده از شالم رو توی هوا تکون داد.

 

دقیقاً چند قدم از مغازه دور نشده بودم که باز فکر اون بیمار تمام تمرکزم رو بهم زد.

من که قرار نبود کار بدی بکنم، فقط می‌دیدمش‌و برمی‌گشتم، همین، این مگه خلاف بود؟

 

باید می‌فهمیدم کی توی اون اتاقه این حق تمام کارکنان اونجا بود که بدونن.

 

اصلاً مگه چی تو این اتاق بود که من با دیدنش جرمی مرتکب بشم؟

 

چند ثانیه دیدن اون بیمار هیچی از شخصیتم کم نمی‌کرد.

 

دست‌هام رو توی هم تاب دادم و از جلوی مردی که روبروم ایستاده بود و با خشم نگاهم می‌کرد کنار رفتم تا به راهش که انگار من مانعش بودم ادامه بده.

لعنت بهت… خب فکر کن من کورم‌و نمی‌بینمت تو از جلوم رد شو.

 

با یه نفس عمیق باز تصمیمم رو گرفتم.

چند قدم دور شده از مغازه رو به عقب برگشتم و باز واردش شدم.

 

این بار پیرمرد با اخم نگاهم کرد و قبل از اینکه با خشم از مغازه بیرونم کنه جلو رفتم و با لبخند زوری گفتم:

 

– ببخشید من می‌خواستم یه کلید برام بسازید امکانش هست؟

 

سری تکون داد و با همون اخم‌های توی هم گفت:

 

– کارم همینه.

تا الان که می‌گفتی اشتباه اومدی؟

 

لب‌هام رو به هم فشار دادم و صورتم تو این سرما به عرق نشست.

 

– خب من فکر می‌کردم کارم اشتباه باشه اما شک دارم.

” با عجله خمیر خشک شده رو از جیب پالتو‌ی طوسی رنگم بیرون کشیدم و روی میز کوچیک جلوی دستش گذاشتم، نگاه پر اخمش روی تکه خمیر نشست و ادامه دادم” می‌شه این کلیدو واسم بسازین؟

 

چشم‌هاش رو بالا کشید و تو چشم‌های ترسیده‌م نگاه کرد.

 

– دختر جان من کار خلاف نمی‌کنم اینجا، اشتباه اومدی، این کلید کجاست احتمالاً که نمی‌خوای بری دزدی؟

 

 

 

با دستمال کاغذی مچاله‌ی تو دستم عرق پیشونیم رو خشک کردم.

حالا چی باید می‌گفتم تا شک نکنه؟

 

استرس کاری که می‌خواستم بکنم و سؤال‌های این پیر مرد از یه طرف، بوی آهن و روغنی که کل فضای اون مغازه‌ی چند متری رو گرفته بود از یه طرف دلیل حال بدم شده بود.

 

با یه مکث کوچیک اولین چیزی که توی ذهنم اومد رو گفتم و انگار تأثیر کرد که چهره‌ی پیرمرد باز شد.

 

– این کلید اتاق کار شوهرمه، راستش فکر می‌کنم که چیزی‌و از من مخفی می‌کنه، وقتی می‌ره سر کار کلید‌و با خودش می‌بره.

حالا من می‌خوام بسازم که بفهمم بهم خیانت می‌کنه یا نه، شما هم جای پدرم لطفاً بهم کمک کنید.

 

سرش رو تکون داد و رفت تو فاز نصیحت کردن، من داشتم از استرس می‌مردم چرا درست نمی‌کرد این کلیدو؟

 

– بابا جان به شوهرت اعتماد کن، شاید توی این اتاق چیزیه که تو نباید ببینی، صرفاً هر مخفی کاری خیانت نیست.

 

حالا باید چیکارش می‌کردم؟

چرا هر چی می‌گفتم یه چیزی می‌گفت؟

 

درسته که می‌گن دروغ دروغ میاره، یه قدم جلو رفتم و شرمنده گفتم:

 

– خب آخه جدیداً یه سری تلفن‌های مشکوک داره تو رو خدا کمکم کنین، من حاضرم پول بیشتری هم بدم.

 

دستش رو دراز کرد و اون تیکه خمیر رو برداشت و نگاهی بهش انداخت و با لحن مطمئنی گفت:

 

– تو هم جای دخترم برات درست می‌کنم ولی این آخرین بارت باشه، دیگه از این کارا نکن.

 

دلم می‌خواست با تمام استرسی که من‌و عذاب می‌داد چشم غره ای بهش برم و بگم تو سرت تو کار خودت باشه اما به ناچار لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.

 

– چشم پدر جان شما دعا کنین خیانتی در کار نباشه قول می‌دم که آخرین بارم باشه.

 

سرش رو به تأیید تکون داد و از کنارش یه تیکه فلز مکعبی برداشت.

 

– فقط تا قالب بیندم و بسازمش یه چند ساعتی طول می‌کشه، می‌خوای برو یه دوری بزن بیا.

 

لبخند زدم و یه قدم عقب رفتم.

 

– باشه پس من دو ساعت دیگه میام خوبه؟

 

– به امید حق.

 

دیگه حرفی واسه گفتن باقی نموند، سری به تأیید تکون دادم‌ و از مغازه بیرون زدم.

 

هیجان رفتن به اون اتاق چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم.

من هرکاری از دستم برمیومد می‌کردم.

 

 

***

 

 

کلید رو توی جیبم فشردم و با صدایی که سعی داشتم خالی از استرس باشه رو به رعنایی که چیزی تا قبض روح شدنش باقی نمونده بود گفتم:

 

– رعنا حواست باشه!

 

دست‌هاش رو توی هم چلوند و با نگاهی که مدام به همه جا چرخ می‌خورد نگران گفت:

 

– دقیقاً امشب که اون همتی بدقواره شیفته تو باید بری توی اون اتاق؟

 

دستم رو روی دستش گذاشتم و فشاری بهش آوردم تا دلش گرم بشه، سخت بود اما می‌شد تهش مگه قرار بود چه اتفاقی بیوفته اون بیمار بود و ما هم بهیار.

 

– نترس رعنا به هیجانش فکر کن.

 

دستم و پس زد و حرصی گفت:

 

– مرده‌شور اون هیجان‌و ببرن به این می‌گن بی‌عقلی نه هیجان.

 

نگاهم رو با یه نفس عمیق از صورتش و اون لپایی که از استرس رنگ پریده شده بود گرفتم، اگه دو دقیقه دیگه اینجا می‌موندم قطعاً پشیمون می‌شدم.

 

من بیشتر از رعنا می‌ترسیدم اما یکی من‌و سمت اون اتاق هول می‌داد.

 

– هوامو داشته باش.

 

دیگه به ماهی گفتناش اهمیت ندادم و سمت اون اتاق راه افتادم.

 

پشت درش رسیدم و انگار نفسم نمی‌تونست بیرون بیاد و داشتم می‌مردم،‌ نگاهی به اطراف انداختم، از لحظه‌ی حضور این بیمار دیگه دوربین‌های این قسمت کار نمی‌کردن و نمی‌دونم اونم ربط به این بیمار داشت یا نه.

 

با تردید دستم رو روی دستگیره گذاشتم حس می‌کردم قراره وحشتناک ترین چیز تو دنیا رو توی همین اتاق ببینم و این ضربان قلبم رو بالا می‌برد.

 

حس آدم‌های مجرم رو داشتم که قراره خیلی زود گیر بیوفتن.

 

نفسی گرفتم و آروم در رو بازش کردم، با احتیاط وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.

قفلش کردم و محض احتیاط کلید رو توی جیبم سر دادم.

 

باز پرده کشیده شده بود و این ترسم رو بیشتر می‌کرد،‌ قرار بود پشت این پرده با چی روبه رو بشم؟

اصلاً زن بود یا مرد‌، پیر بود با جوون؟

شایدم بچه بود، در هر صورت ولع دیدنش بدجوری آدرنالین خونم رو بالا برده بود.

 

جلو رفتم، پرده رو کنار زدم و نگاهم رو توی اتاق چرخ دادم.

یه اتاق معمولی مثل همه‌ی اتاق‌های دیگه با یه ویلچر کنار پنجره و مردی که به خاطر قد بلندش روش مچاله و سرش روی گردنش خم شده بود.

 

دستی به مقنعه ام کشیدم و جلو رفتم، خیره به اون مرد ویلچر رو دور زدم و روبه روش قرار گرفتم، یه مرد که حجم زیاد ریش و سبیلش و البته موهای بلندش اجازه نمی‌داد چیزی از صورتش ببینم، نگاهش بی‌حالت سمت پنجره‌ بود و انگار اصلاً متوجه حضور من نشده بود.

 

مثل همه‌ی بیمارهای اینجا یه لباس فرم آبی آسمونی تنش بود و گوشه‌ی لبش کمی از آب دهنش خیس بود.

رابط اکسیژن توی بینیش جا خوش کرده و کپسول کنارش بود.

 

جلو رفتم و سرم رو جلوی چشم‌هاش گرفتم هیچ تغییری توی مردمک‌های قهوه ای رنگش ایجاد نشد و انگار هیچ درکی از اطرافش نداشت.

 

سعی کردم لبخند بزنم و لااقل یه چیزی به زبون بیارم واسه مریضی که روزها نقشه‌ی دیدنش رو کشیدم.

 

– سلام.

 

هیچ تفاوتی توی صورتش ایجاد نشد، لبم رو روی هم فشار دادم.

 

– من ماهلین هستم شما اسمتون چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x