همتی صداش رو بالا برد.
– خانم شاکری تمومش کن، این قضیه به شما هیچ ربطی نداره ” رعنا اخمهاش رو توی هم کشید و با فشار دادن لبهاش به هم سعی کرد آروم بشه و دکتر همتی انگشت اشارهش رو سمت مریم خانم گرفت و توپید”
شما خانم بیاتی برای آخرین بار بهتون توضیح میدم” صداشو بالا برد و به همه اشاره کرد” با همهتونم این اتاق منطقهی ممنوعه است.
هیچ کس حق نداره واردش بشه.
گفتم تا یادتون باشه دفعهی دیگه نفهمیدمو نشدهو ندیدم، نداریم.
هرکی وارد این اتاق بشه بی برو برگرد اخراج میشه.
پچ پچ همه شروع شد و من نتونستم طاقت بیارم.
همیشه ساکت ترین فرد همهی جمعها بودم چون نخواستم که وارد هیچ مشاجرهای بشم، اما این بار نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم به در اشاره کردم و پرسیدم.
گرچه مطمئن بودم جواب درستی نمیگیرم.
– بهتر نیست به ما توضیح بدین چرا نباید وارد این اتاق بشیم؟
اگه بدونیم شاید کنجکاوی نکنیم.
جوری سرش رو با خشم سمتم چرخوند که یه قدم عقب رفتم و نفسم توی سینه حبس شد.
مگه من چی گفتم که اینجوری صورتش سرخ شد و رگهای پیشونیش بیرون زد؟
عکس العملهاش در مقابل حرفها و کارهای من زیادی تند بود.
گاهی اوقات فکر میکردم دکتر به من آلرژی داشت یا من ناخواسته کار وحشتناکی در حقش کردم که اینجوری جواب میداد.
– شماها فکر کنید اقوام این مریض دوست ندارن که دیده بشه، این براتون قابل درک هست یا نه باید جور دیگه بهتون حالی کنم؟
مثلاً کسر از حقوق تون، اینجوری فکر کنم بفهمید؟
سرم رو پایین انداختم.
واقعاً دوست نداشتم به خاطر مریضی که اصلاً معلوم نبود تو چه حاله که هیچ صدایی ازش بیرون نمیاد، چیزی از حقوقم کم بشه.
سکوت کردم و همتی ادامه داد:
– شما فکر کنین این اتاق قرنطینهست و یه بیمار با یه مرض واگیردار خطرناک توش بستریه پس چشمهاتون رو کور کنین و گوشها کر.
فکر میکنم موضوع روشن شد، برید سر کارتون.
دیگه حرفی واسه گفتن باقی نموند.
رعنا دستم رو گرفت که سر پستمون برگردیم اما من با اشارهی چشم به تیمور خان بهش فهموندم که کار واجب تر دارم.
نگاهش که به اون سمت افتاد سرش رو متأسف تکون داد و با صدای پایینی گفت:
– وای ماهلین بیچاره شدیم.
چشمهام رو واسه آروم کردنش روی هم گذاشتم و گفتم:
– هیچی نمیشه رعنا فقط کافی به زبون بگیریمش.
سری به تایید تکون داد و با من همراه شد.
بهش رسیدم با اون صورت شرورش که قابل توجهترین عضوش اون سیبیلهای زیادی کلف بود بهمون نگاه کرد.
یه نگاه که من تا آخرش رو خوندم، علاقهی زیادش به مشاجره و دعواهایی که به زد و خورد میکشید به اینجا کشونده بودنش این پرستار دقیقا کاری که باید رو کرده بود.
مثل همیشه لبخندم رو ازش دریغ نکردم و حین گرفتن بازوش گفتم:
– تیمور خان نمیخوای برگردی بالاسر سربازهات؟
بادی به غبغبش انداخت و سینهش رو بالا داد، همه داشتن متفرق میشدن و این آرامش رو به چشمهاش برمیگردوند، البته اگه صدای زوزهی یکی از بیمارها که توهم گرگ بودن داشت میذاشت.
– اگه جنگه منو سربازهام….
رعنا حرفش رو قطع کرد و نگاه من به چشمهای شهرام که کمی عقب تر با لبخند شیرینش نگاهم میکرد خیره شد.
واسش دست تکون دادم و جواب گرفتم.
قدش اینقدر بلند بود و هیکلش درشت که تقریبا کل اون در سفیدی که جلوش ایستاده رو پوشش داده بود.
– چنگیز خان جنگ چیه، اینا بیعرضه تر از اینن که تو با شمشیرهات به جونشون بیوفتی.
برو به قرارگاهت جنگ شد خودم میام سراغت فرمانده.
از بالا نگاهی بهمون انداخت و دستهاش رو بند کمر شلوار فرمی که تنش بود کرد.
– اما دعوا بود.
لبخند زدم.
– آره بود ولی دیدی که حل شد پس تو هم برو توی اتاقت.
نگاه قدرتمندانهش رو ازمون گرفت و حین دست به کمر شدن سمت اتاقش راه افتاد.
نفس عمیقی که از راحت شدن خیالمون بود رو همزمان بیرون دادیم و رعنا خیره به تعداد کمی از بیمارها که تو سالن در حال راه رفتن بودن گفت:
– شده اخراج بشم میرم تو این اتاق، با مریضش یه سلفی میگیرم تو اینترنتم پخش میکنم تا فقط این دخترهی پررو از همه جاش بسوزه صبر کن حالا.
لبهام کش اومد و تصور اون لحظه واسم اینقدر خنده دار اومد که نشد جلوی شکست صدای بلند خندهم رو بگیرم.
صداای خندهی مستانهم تو کل سالن اکو شد و متوجه چرخیدن چند سر سمت خودم شدم.
ولی انگار رعنا رو خیلی حرصی کردم که با تمام قدرتش نیشگونی از بازوم گرفت و غر زد:
– کوفت، بازم که مثل این زنهای مست صدای خندهتو ول دادی؟ چقدر بگم اینجوری نخند.
لبم رو گزیدم و با فشار دستمهام روی لبم سعی کردم که جلوی خندهم رو بگیرم و موفقم بودم.
این مدل خنده ارثی بود و از عمهم بهم ارث رسیده بود.
حرف رعنا رو قبول داشتم اما خب کاریش نمیتونستم بکنم، گاهی اوقات این خندهی دلفریب که مثل برجستگی باسنم دوسش نداشتم از دستم در میرفت و خودمم اذیت میکرد.
– چرتو پرت میگی بعد میگی نخند؟
بازوم رو سمت استیشن کشید و حرصی تر غر زد:
– من نگفتم نخند، اینجوری که توجه همه جلب میشه نخند.
ماهلین شاید تو ندونی ولی این مدل خنده زیادی توجه همه رو جلب میکنه.
تو که خودت متوجه نمیشی من دارم میگم لااقل اینجا وقتی این همه ناقص العقل اینجاست نکن، تحریک میشن دهنتو صاف میکننا. از من گفتن بود.
اخمهام رو توی هم کشیدم و ضربهی محکمی به پشت دستش که دور بازوم بود زدم.
– خفه شو رعنا فقط خندیدم تو هم نشو مامانم ای بابا.
شونه ای بالا انداخت و من باز سراغ اون پروندهی کوفتی رفتم.
باید امروز حتما به مامان زنگ میزدم.
زیادی دلتنگشون بودم.