***
کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و پشت میز آشپزخونه نشستم.
گوشی رو با کتفم روی گوشم فیکس کردم و کمی عصبی توپیدم:
– رعنا واقعاً داری حوصلمو سر میبری، تو از چی میترسی؟
اگر این قضیه روشنم بشه، یا به هر دلیلی لو برم مقصر منم، فقط من.
خواهش میکنم با این انرژی منفی که میفرستی اذیتم نکن.
انگار اونم از دستم عصبی شد که صداش بالا رفت:
– ماهلین من میگم داری تو لونه زنبور دست میکنی، از کجا معلوم این آدم دشمن نداشته باشه؟
از کجا معلوم بعداً نفهمن که تو این کارو کردی تو کمکش کردی، اگه بیان سراغت چی؟
اگه بلایی سرت بیارن؟
اصلاً تو چرا گیر دادی به این قضیه ولش کن بذار هر کاری میخوان بکنن.
عصبی بشقاب روی میز رو به عقب سر دادم.
از جام پاشدم و حین قدم زدن تو عرض آشپزخونه کلافه چنگی توی موهام زدم.
– نمیتونم بفهم، به نظرت استفاده از اون داروها به طور مداوم چقدر براش عوارض داره، بذار من خودم بهت بگم اگه میانگین حساب کنیم که این دو ماهی که اینجاستو تمام مدت چند واحد از اون دارو گرفته همین الانم تمام عصبهاش آسیب دیده.
بیناییش دچار مشکل شده، تنفسشو نگم که همین الانشم به زور اکسیژن نفس میکشه، همین آدم اگه نمیره و به زندگی عادی برگرده شاید حتی نتونه یه وسیله رو توی دستش بگیره این به کنار، اگه ادامه پیدا کنه خودتم میدونی که تقریباً دو یا سه ماه دیگه میمیره.
من نمیتونم بیخیال بشم وقتی میتونم نجاتش بدم.
من نمیتونم چشمامو ببندمو بگم گور بابای اون آدم.
آه بلندش توی گوشم پیچید و ناراحت تر از خودم گفت:
– چطوری میخوای کمکش کنی اون دختره همیشه توی اتاقه؟
گوشهی لبم رو گزیدم و آروم تر ادامه دادم:
– ببین من باید ساعت داروشو بفهمم، توی اون دو باری که دیدم ساعت یازده به بعد بود، یعنی دختره سرمو میزنهو میره.
نمیدونم چرا ولی اینم یه عذاب دیگهست.
فقط کافیه تو بهم کمک کنی من جای اون سرم لعنتیو با یه سرم ساده عوض میکنم.
کی میخواد اینو بفهمه؟
اون مرد با نگرفتن اون داروها قطعاً حالش خوب میشه.
– من نمیدونم اصلاً نمیفهمم چرا باید این آدمو اینجوری عذاب بدن؟
قطعاً یه دلیلی داره، تو یه درصد به این فکر کن که حالش خوب بشه یه جانی آدمکش باشه یا یه قاتل سریالی، بالاخره باید یه دلیلی واسه این همه بیرحمی وجود داشته باشه.
خدایا چه غلطی کردم که بهت اصرار کردم اون بیمار رو ببینیم.
سرم رو به تأسف تکون دادم و به یخچال تکیه دادم که تنم از برخورد با بدنهی یخش لرز کرد و به روی خودم نیاوردم.
از پنجرهی گوشهی آشپزخونه به بیرون و حیاط پوشیده از برف خیره شدم و آه عمیقی کشیدم.
– رعنا فقط بهم کمک کن همین، اگه واقعاً داروش همون ساعتی که گفتم بهش تزریق بشه من نجاتش میدم.
– باشه کمکت میکنم فقط جون رعنا مواظب باش من حس خوبی به این کار ندارم.
لبخند ریزی گوشهی لبم نشوندم، حالا دیگه خیالم راحت تر بود و باز پشت میز برگشتم و گفتم:
– حواسم هست خیالت راحت.
– ببینیمو تعریف کنیم، من برم مرتضی کشت خودشو.
– برو عزیز دلم خداحافظ.
تماس که قطع شد، با خیال راحت تری مشغول خوردن شدم.
من تو تصمیمم جدی بودم و قطعاً اون مرد رو از این جهنمی که توش گرفتاره بیرون میکشم، فقط یه درصد احتمال میدم که این داروها به ضررش نباشه اونم وقتی تأثیرشون از بین رفت متوجه میشم و بعد اون دیگه جای اون سرمهای لعنتی رو عوض نمیکنم.
***
کارم شده هر شب چک کردن اینکه اون سرم رو به بیمار تزریق میکرد یا نه.
تقریباً تمام مدتی که شیفتم بهش سر زدم.
هر روز بدون وقفه، فقط واسه اینکه اون دارو رو نگیره.
این ماه رو تقریباً کامل شیفت بودم، به بهونهی اضافه کاری و نداشتن وضعیت مالی خوب. دروغ بود ولی مجبور بودم و اینو دکتر همتی نمیدونست که اگه میدونست یه دقیقه هم نمیذاشت اضافه بمونم.
دیگه زیاد وقتم رو توی اتاق تلف نمیکنم، در حد یه سلام و خوبی ساده.
اون که جواب نمیده، حتی نمیدونم متوجه حضورم میشه یا نه، پس چرا باید زیاد توی اتاق بمونم؟
همین که بدونم سرم بهش تزریق نشده کافیه.
رعنا تقریباً هر روز به تکرار، به دفعات داره بهم تفهیم میکنه که این مرد ارزش این همه از خودگذشتگی رو نداره و چرا خودم رو توی این دردسر انداختم، اما من پا پس نمیکشم.
من باید حتماً هرجوری که شده این مرد رو از دست این دخترهی افریته نجات بدم.
طبق قراره تمام این یک ماه بازم پشت دیوار کنار اتاق دویست و هفت با سرم تو دستم به انتظار نشستم تا اون دختر از اتاق بیرون بزنه.
نگاهی به ساعتم انداختم، تقریباً چهل و پنج دقیقه است که اینجا بودم.
بالاخره صدای در به گوشم رسید، شونهم رو بیشتر به دیوار چسبوندن و حتی نفس هم نکشیدم تا متوجه حضورم نشه.
توی این یه مورد شانس باهام یار بود که راه پله دقیقاً سمت مخالف جایی که من ایستادم طراحی شده.
صدای پاشنه بلند کفشهای لعنتیش توی فضای سرد و ساکت آسایشگاه پیچید و من سرک کشیدم.
وارد آسانسور که شد با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم و با عجله سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم.
باید زودتر بهش میرسیدم؛ که اگه سرم بهش وصل باشه زیاد دارو وارد بدنش نشه.
تقریباً مسیر کوتاه رسیدن به تختش رو دوئیدم و به محض کنار زدن پرده اولین چیزی که چشمهام شکار کرد سوزن سرمیه که توی رگ قوی پشت دستش فرو رفته بود.
جلو رفتم و خیره به سرمی که توی دستش بود شتابزده درجهی تنظیمش رو تا ته بستم که حتی یه قطره دیگه وارد خونش نشه.
چشماشو بسته بود و امیدوار بودم از تأثیر داروها نباشه.
موهاش نصف صورتش رو پوشونده و من با ناراحتی و حس مزخرفی که با ورود به این اتاق نصیبم میشد جای اون سرم منفور رو با سرم قندی معمولی عوض کردم و نفس راحت کشیدم.
حس آدمی رو داشتم که پرواز میکنه دقیقاً همونقدر سبک بال، من داشتم جون این آدم رو نجات میدادم و میدونم با نگرفتن دزهای همین سرم لااقل چند ماه به زنده بودنش اضافه کردم.
خوشحالم از این که نذاشتم اون داروی مزخرف وارد بدنش بشه و واسم قد یه دنیا ارزش داره.
نگاهی به سرم توی دستم انداختم انگار تازه وصل شده که چند قطره بیشتر ازش خارج نشده بود.
حالا راحت تر میتونستم نفس بکشم واسه اولین نجات خوب بود، امیدوارم تا آخر همینجوری پیش بره.
خم شدم و موهای ریخته روی پیشونیش رو کنار زدم و با یه نفس عمیق دیگه سرم رو برداشتم و از اتاقش خارج شدم.