رمان هیژا پارت 3

4.3
(23)

 

 

 

***

 

 

دقیقاً تو خسته کننده ترین روز کاریم مجبور شدم یکی از پرونده‌های ناقص رو تکمیل کنم.

 

پرونده‌ای که با اشتباه سروش به اینجا رسیده بود و طبق معمول دیواری کوتاه تر از ماهلین وجود نداشت واسه دکتر همتی.

 

صدای خنده‌ی بلند یکی از مریض‌ها با جیغ عصبیه یکی دیگه شون فضا رو گرفته بود و تمرکزم رو بهم می‌ریخت.

 

سرم رو توی برگه‌ی سفید رنگ مخصوص آسایشگاه فرو کردم و غر زدم:

 

– رعنا بگو یکی بره یه آرامبخش بزنه به اسماعیل چقدر جیغ می‌کشه امروز.

 

صدایی ازش به گوشم نرسید که متعجب سرم رو بلند کردم.

 

– این دختره مشکوکه.

 

مسیر نگاه رعنا رو دنبال کردم و به دختر مشکوک رسیدم، کی بود که این دختر رو نشناسه پرستار اتاق دویست و هفت بود، همون اتاق مرموز.

 

مشغول صحبت کردن با دکتر همتی بود و اخم‌هاش به شدت تو هم.

 

نگاهم رو از اون تیپ یه دست سرمه ایش گرفتم حتی لباس پوشیدنش هم با بقیه‌ی پرستارهای اینجا فرق داشت، نگاهم رو باز به پرونده دادم و گفتم:

 

– کجاش مشکوکه؟

یه پرستاره مثل بقیه‌ی پرستارها!

 

سنگینی نگاهش رو حس کردم‌ و به محض بلند کردن سرم بهم چشم غره رفت.

 

– خیلی ساده‌ای تو ماهی، آخرش بدجوری چوب این قلب مهربونت‌و می‌خوری.

 

خودکار توی دستم رو سمتش گرفتم و با اخم جواب دادم:

 

– اولاً ماهی صدام نکن، دوماً کاش همه‌ی آدم‌ها مهربون بودن که دیگه هیچکس نگران چوب خوردنش نباشه.

 

دهنش رو واسه جواب دادن باز کرد که صدای دکتر اجازه نداد.

 

– خانوم سام پرونده حاضره؟

 

نگاهش کردم پرستار کنارش نبود.

انگار موضع صحبتشون اونقدرها هم مهم نبود که تو چند دقیقه از هم جدا شدن.

خیره به صورت جدیش سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم:

 

– بله، فقط برگه‌ی آزمایش جدیدش هنوز نرسیده اونو که بذارم کاملاً تکمیله.

 

جلو اومد و دستش رو سمت رعنا دراز کرد و من نگاهم روی ساعت مشکی رنگ بزرگ که با انگشتر نگین مشکی توی دستش ست کرده بود قفل شد.

 

انگشتر دست راستش بود اما ما هیچوقت نفهمیدیم دکتر مجرده یا متأهل، از اونجایی که هم سن عمو حسام و بابا بود، حتماً زن و بچه داشت ولی خب چیزی بروز نداده بود.

 

– پرونده‌ی افشین کرمی‌و بده.

“رعنا اطاعت کرد و دکتر خودکارش رو از جیب روی سینه‌ش بیرون کشید و حین یادداشت کردن ادامه داد” خانوم سام از سر پرستار لیست شیفتت‌و بگیر‌و مشغول شو.

 

 

 

قبل از این که بتونم جوابی بدم یا حتی خوشحال بشم از موندگار شدن صدای یکی از پرستارها که از جیغ‌هاش کاملاً معلوم بود همون دختر مرموزه به گوشمون رسید و چشم‌هامون درشت شد.

 

اینجا ما سعی می‌کردیم از هر تنشی دور باشیم تا بیمارها تحریک نشن، اما این پرستار انگار درکی روی این قضیه که کجا داره کار می‌کنه نداشت که اینجوری فریاد می‌کشید.

 

رعنا از پیشخون استیشن آویزون شد تا ببینه صدا از کجاست و دکتر همتی با گره ابروهای کورش به اون سمت راه افتاد.

 

حتی صدای قدم‌های محکمش با اون کفش چرم مشکی بزرگ که روی سرامیک‌های سفید کف کوبیده می‌شد هم من‌و وحشت زده می‌کرد.

 

مثل رعنا گردن کشیدم تا ببینم چه خبره.

اون دختر یه دستش روی دستگیره‌ی در و دست دیگه‌ش یقه‌ی مریم خانوم رو چسبیده بود.

لعنتی به چه جرأتی با اون پیر زن اینجوری رفتار می‌کرد؟

 

هنوز خیره به اون جنجال بودم که رعنا ضربه ای به بازوم زد و با سر به اون معرکه ای که به پا شده بود اشاره کرد.

 

– بدو بریم ببینیم چه خبره، شاید تونستیم این بیماره مرموز‌و هم ببینیم.

 

انگار یه باره تو دلم شروع کردن به رخت شستن که ترسیده گفتم:

 

– بی‌خیال رعنا به ما چه!

 

چشم غره ای به صورت درهمم رفت.

 

– تو بمون اینجا پاستوریزه، من باید هر طوری که شده این بیماری‌و که هیچ پرونده‌ای هم تو این مرکز نداره ببینم.

 

از کنارم گذشت و من با شک دنبالش راه افتادم واقعاً برای منم مهم شده بود دیدن بیماری که بعد از یک ماه حضورم تو آسایشگاه موفق به دیدنش نشده بودم.

 

به غیر از ما چند تا دیگه از بهیارها و پرستار و از همه بدتر چندتا از بیماران که تیمور خان هم جزو شون بود حضور داشتن و این یعنی احتمالاً تیمور خان باز قرار بود با سپاهش به آسایشگاه حمله کنه.

 

سری به تأسف تکون دادم‌و نگاهم رو به صورت دختر بی ادب بخشیدم که با خشم قبل از اینکه کسی بتونه نگاهی به داخل اتاق بندازه در رو کیپ تا کیپ بست.

 

لعنت بهش چی تو اون اتاق بود که انقدر محافظه کارانه عمل می‌کرد؟

 

– چه خبره اینجا؟

 

صدای دکتر همتی نظرم رو جلب کرد و نگاهم رو از در بسته شده گرفتم.

 

مریم خانوم به پهنای صورت اشک می‌ریخت و اون پرستار به قول رعنا سلیطه صداش رو بالا برد و من دلم واسه اون زن کباب شد.

 

– دکتر من بارها به همه تذکر دادم که تمام‌ کارهای این اتاق با منه، اما باز تا سرم‌و می‌چرخونم یکی می‌خواد وارد این اتاق بشه.

مگه من مسئول اینجا نیستم؟

چرا به کار‌کنان تون نمی‌فهمونین که حق ورود به اینجا رو ندارن؟

 

دکتر اخم‌هاش رو توی هم کرد و با خشم سمت مریم خانوم چرخید که طفلک ترسیده یه قدم عقب رفت و دستی به چشم‌های خیسش کشید.

 

– دکتر به خدا من قصد بدی نداشتم، فقط می‌خواستم اتاق‌و تمیز کنم طبق عادت بود.

من اصلاً نگاهی به در اتاق‌و شماره‌ش نکردم.

 

باز اون پرستار صداشو بالا برد و من دست‌هام از خشم مشت شد.

 

– کور که نیستی می‌تونستی اول نگاه کنی، در زدنم که بلد نیستی.

 

این بار قبل از دکتر رعنا به حرف اومد و جلوی مریم خانم ایستاد.

 

– احترام بزرگتر‌و کوچکتر حالیت نیست؟

گفت حواسش نبوده.

حالا مگه چی شده؟ از بیمارت یه گاز خورده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
11 ماه قبل

خب ادامه بعد گازنگرفتنش 🙄

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x