رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۱

4.1
(8)

 

لیندا

 

حال بابا وصف نشدنی بود سکته رو رد کرده بود و شرکت رو به آتیش کشیدن عمو عماد یک سره با تلفن حرف میزد و امر و نهی می‌کرد.

 

اشک‌هام رو پاک کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم

_ عمو؟ بچه گرسنه شده پرستار گفته باید بهش شیر بدیم ولی…

 

سری تکون داد و رفت. اشک‌هام رو پاک کردم توی محوطه قدم زنون روی چمن‌ها نشستم و لبخندی تلخی زدم.

_ پروانه جوون من متاسفم! شاید من باعث مرگت شدم من باعث پرپر شدنت شدم…

 

با چمن‌ها بازی کردم و محکم از ریشه درشون می آوردم. وضعیت بابا تعریفی نداشت و آهی کشیدم.

_ اینجا چیکار میکنی؟ اتفاقی افتاده؟

 

سری به نفی تکون دادم و با هم سمت اتاق بابا رفتیم.

+ پروانه‌ام!

 

دستش رو محکم گرفتیم. چشم‌هاش رو بست و اشک ریخت‌ دلم براش سوخت. ولی کی خبر داشت همه‌ی اینها یه نقشه‌اس؟

 

تا خود شب از حیاط جایی نرفتیم و مدام با خودم حرف می‌زدم خیلی‌ها بهم عجیب خیره می شدن…

_ باید بریم!

 

دست عمو رو محکم گرفتم و یهو گفتم

_ میشه بچه رو ببینم؟

 

سری تکون داد که زود داخل اتاقش شدم و با دیدن بدن کوچولو و ریزه‌اش خندیدم

_ تو تنها دل خوشی هستی!

 

بغلش کردم که نقی زد و یهو کسی بهم سیلی زد

_ آیی!

 

با دیدن فردی که سرتا پا سیاه پوشه بچه رو به خودم فشردم

_ کی هستی؟

 

 

پوزخندی زد و ضرب دست سنگینش چشم‌هام سیاهی رفت. روی زمین افتادم و گریه‌ی بچه تو گوشم تاب خورد.

***

 

با درد دست بالا رو گرفتم و از سر قبر پروانه راهی خونه شدیم. کارگرهای شرکت مشغول پخش کردن خرما و کمک کردن بودن.

 

بابا و عموکنار هم نشستن و چایی دست بابا دادم

_ میشه من برم جایی؟

 

بابا چشم‌های سرخش رو بست و عمو تند گفت

_ کجا؟ نمی بینی هزارتا بدبختی و گرفتاری داریم؟

 

سری تکون دادم و آروم سمت اتاقم رفتم. یه جای کار می لنگید بچه رو بردن و مرگ پروانه…

_ چرا باید پروانه رو بکشن؟

 

داخل اتاق بابا شدم و کلش رو گشتم حس کنجکاویم بدجور شدت گرفت و با دیدن جای مخفی پشت کمدش نیشخندی زدم.

 

+ عماد من یکم استراحتم میکنم!

 

فوری داخل کمد شدم و با قورت دادن آب دهنم لاش رو باز گذاشتم تا بیرون رو ببینم…

+ هعیی زندگی چه ها که با آدم نمیکنی! پروانه‌ی من‌ مرگ لایقش نبوداا…

 

دست بردم و جعبه‌ی رو برداشتم با دیدن بابا که لباس‌های پروانه رو بویید و بوسید قلبم کنده شد. اشک هام رو پاک کردم و تندی از اتاق بیرون زدم.

 

ترسیده زود جعبه رو با پیچ گوشتی باز کردم و با دیدن فلش و سی دی اخم کردم.

_ نکنه مال شرکتن!

 

لب گزیدم و دنبال گوشیم گشتم. با ترس فلش رو وصل کردم و با دیدن فیلمی زود پلیش کردم.

 

 

بادیدن اون فیلم اشک توی چشمام جمع شد وهمه چیزو فهمیدم…

 

اون عوضی…شوهر پروانه همه این کارهارو کرده بود؟اخه برای چی؟

 

برای چی باید کاری کنه پروانه ازبابام متنفر بشه؟

 

اشکامو پاک کردم وبلند شدم.

 

نگاهی به اطرافم انداختم وفلش رو برداشتم توی جیب شلوارم گذاشتم وجای اون مخفی گاه رو پوشوندم ورفتم بیرون…

 

 

 

بابا دودسیگارش رو بیرون داد وسرشو به صندلی تکیه داد وبادردچشماشو بست.

 

رفتم سمتش…

 

باید بهش میگفتم؟اگر میگفتم حتما یک کاری دست خودش میداد ومن اینو نمیخواستم.

 

اشک هام دست خودم نبود وانگاری راهشون رو پیداکرده بودن…

 

بابا بادیدنم لب زد:

– چیزی شده؟

 

لبام میلرزید نمیدونستم باید بهش چی بگم یعنی باید میگفتم همه چیز نقشه بوده؟

 

 

خودمو انداختم توی بغل بابا وبلند گریه میکردم که بابا دست هاشو روی کمرم به نوازش در اورد.

 

– چی شده عزیزم کی ناراحتت کرده؟

 

– ببخشید…

 

– چی؟برای چی لیندا چی شده دخترم؟

 

منو کنار خودش نشوند واشک هامو پاک کرد ودستاشو دوطرف صورتم قاب کرد

– بگو عزیزم بگو…

 

– چیزی نیست فقط دلم گرفت همین.

 

منو کشوند توی بغلش وبا بغضی که هیچ وقت ندیده بودم لب زد

 

– تموم میشه…

 

– امیدوارم!

 

رفتم داخل اتاقمو درو محکم بستم ونشستم روی تختم وفلش رو ازجیبم در اوردم وبهش نگاهی انداختم.

 

ای خدا چیکار باید میکردم؟

 

دستامو روی صورتم قاب کردم وریز ریز گریه میکردم!

 

نمیدونم چقدر زمان گذشت که خوابم برد…

 

 

باحس نفس تنگی گلوم چشمامو باز کردم وپارچ ابی که کنارم بود رو برداشتم وداخل لیوان ریختم وسرکشیدم!

 

 

 

 

عرق های روی پیشونیم رو پاک کردم وبلند شدم رفتم داخل سالن.

 

بابا داشت باعمو صحبت میکرد

– از زیر زمین هم شده میخوام اون کسی که باعث شده پروانه فوت بشه وبچم گم بشه رو پیداش کنین.

 

– باشه داداش اروم باش.

 

– تاوقتی بادستای خودم پسرمو دراغوش نگیرم اروم وقرارندارم پروانه رو که ازدست دادم نمیخوام پسرمم از دست بدم.

 

عمو دستشو روی شونه های بابا گذاشت وماساژ میداد.

 

رفتم جولوی آیینه نشستم وموهای لختم رو شونه زدم.

 

– خدایا کمکم کن٬میترسم به بابا بگم اگر میگفتم… معلوم نبود چی بشه.

 

باتقه ای که به درخورد بلند شدم که درباز شد وعمو وارد اتاق شد

 

– خوبی عمو جون؟

 

سری به نشونه اره تکون دادم که جلو تر اومد ودستشو روی شونه ام گذاشت

 

– لینداجان بیشترحواست به بابات باشه حالش اصلا خوب نیست داغون شده.

 

با بغض سری به نشونه باشه تکون دادم که منو کشید توی بغلش.

 

– آفرین عزیزم داری خانومی میشی برای خودت.

 

لبخندپراز دردی زدم که دستشو روی شونه ام گذشت

 

– من میرم.

 

– باشه!

 

 

رفت بیرون ودرو بست منم رفتم داخل بالن وروی صندلی نشستم.

 

– خدایا من به بابام چیا گفتم اونو مقصر دونستم اگر بهش بگم وبلایی سراون بیاره یا اتفاقی برای خودش بیاره چی؟

 

“حامین“

 

حالم هر روز بدتراز دیروز میشد وحالم از خودم بهم میخورد.

 

یعنی الان پسرم کجاست؟نکنه بهش آسیبی برسونن.

 

دلم میخواست به هرراه وروشی شده خودمو از این منجلاب بکشم بیرون اما نمیشد…

 

باید یک برنامه ای برای زندگی ام میریختم.

 

اول باید حساب اون عوضی که باعث همه این اتفافات شد پس بگیرم.

 

لیندا عوض شده بود نمیدونم موضوع چیه اما همش توی خودش بود وزیاد صحبت نمیکرد درست برعکس قدیم…

 

روی صندلی چرخ دارم نشستم وکامی از سیگارم گرفتم.

 

کاش میشد برگردم به قبل همه چیزو جبران میکنم.

 

بلند شدم وسمت حیاط راه افتادم که لیندا پرید جلوم وگفت:

– بابا باید چیزی بهت بگم.

 

– چی؟

 

با شک وتردید نگاهم میکرد که دستامو دوطرف شونه اش گذاشتم وگفتم:

– بگو چی شده بگو.

 

– راستش من…

 

 

با زنگ خوردن گوشیم چشم دوختم به صفحه.

 

بادیدن اسم عماد فوری دکمه اتصال رو زدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x