-همش تقصیر تو ئه کلفت پتیاره گمشو برو اتاقت.
تورو فقط باید جر داد.ببین با وجود نحست تموم خانوادمو بهم ریختی
بغضم بیشتر شد و اشکم آروم روون.
بی صدا شروع کردم به اشک ریختن.
امیرسالار که دید از جام بلند نمیشم عصبی شد.
اومد سمتم موهامو با شدت گرفت و از روی صندلی بلندم کرد.
فریادی زدم و با درد گفتم :
-تورو خدا ارباب ولم کن غلط کردم میرم باشه میرم.
دستش رو بالا آورد و محکم توی دهنم زد که روی زمین پرت شدم .
از درد صورتم جمع شد.
پهلوم به پایه ی میز برخورد کرد بود.
میز تکون شدیدی خورد اما چپ نشد.
مریم ازجاش بلند شد و سمت امیرسالار اومد.
دستش رو گرفت و گفت :
-چرا داری این دختره ی بیچاره رو می زنی امیر اونکه تقصیری نداره.
ارباب نگاه خشمگینی به مریم کرد.
با دست اشاره به من گفت :
-این تقصیری نداره!؟
این کلفت سراپا پراز تقصیره مریم.
حالا که زن من شده باید روز شب کتک بخوره و کار کنه.هلنای من بخاطر این عوضی شام نخورده رفت.
بعد لگد محکمی به پام زد که دوباره صدای ناله ام بلند شد.
همین صدای ناله بس بود که دوباره ارباب رو روانی کنه و بیاد سمتم و شروع کنه به کتک زدنم.
با پاش بهجونم افتاده بود و با بی رحمی تموم بدنم رو از تیغ می گذروند.
اونقدر زد که خودش رو عقب کشید اما من بی حال بودم و درد داشتم که اصلا نمی تونستم خودمو تکون بدم.
فقط با چشم های بی رمق خیره بودم به مریم که داشت با چشم های اشکی به ارباب التماس میکرد ولم کنه.
زهرخند تلخی زدم.
ناعادلانه کتک خورده بودم.
صدای عصبی ارباب رو شنیدم که رو به مریم می گفت :
-خوب گوش کن مریم این دختره رو ببین درس عبرت بشه برات.
اگه فقط یکبار دیگه گریه کنی من تلافیشو سر این دختره درمیارم
این دختره هم ازاین به بعد حق نداره باما غذا بخوره.
ارزش نداره که بچه هام با وجود نحس این کنار بیان ونتونن غذا بخورن به روال قبل کلفت خونه میشه و با کلفتا غذا میخوره هرشبم ازش تمکین میخوام تا حامله بشه و تولشو پس بندازه.
اون وقته که دیگه اینجا جایی نداره .
حالا بگو تنه لششو جمع کنه و تا نیم ساعت دیگه توی اتاقم حاضر و آماده باش
ارباب که رفت مریم اومد سمتم کنارم نشست.
دستی به گونم کشید و گفت :
-به ناحق کتک خوردی ماهرخ به ناحق اخه تو چقدر مظلومی.
می تونی بلند شی!؟
نگاه خیره ای بهش انداختم.
می تونستم بلندشم!؟
بااین مشت هایی که ارباب به جون من زده بود می تونستم!؟
نه نمی تونستم.
بزور لب زدم :
-نه درد دارم خانم تموم استخونام درد میکنه.
-باید بری اتاق امیر اگه نری باز عصبی میشه.
اشکم داشت روون میشد.
کسی به فکر من نبود.چطوری می رفتم اتاق اون مردک وحشی که ناعادلانه به جونم افتاده بود و اینطوری منو زده بود.
اشکی از گوشه ی چشمم روون شد.
مریم با ناراحتی بهم زل زد.
دستش رو جلو آورد و گفت :
-باید بلندشی دخترجون سعی کن
مریم دستش رو که زیر کمرم زد سوزشی حس کردم.
با چشم های اشکی گفتم :
-خانم خانم دست نزن می سوزه خودم بلند میشم.
مریم دستش رو عقب برد.
بغضی کرد.
نمی دونم چرا دیگه حس خوبی بهش نداشتم.
این بلاهایی که سر من اومده بود همش زیر سر این زن و دخترش بود.
دیگه مثل قبل نمی خواستم بهم مهربونی کنه.
پایه ی میز رو چنگی زدم و خودمو بزور بالا کشیدم همزمان درد بدی توی لگنم پیچید.
اخ نسبتا بلندی گفتم.
بازم دوباره اشکام شرشر گونه هامو خیس کرد.
درد لگنم هرلحظه بیشتر میشد
دستی به لگنم کشیدم که ضعف کردم.
مطمئن بودم که شکسته بود.
مریم با تعجب گفت :
-پات درد میکنه!؟
-نه لگنم فکر کنم شکسته.
خیلی درد دارم خانم.
مریم اهی کشید و گفت :
-صبر کن بگم اقا بیاد.
وحشتی به دلم چنگ انداخت.
دیگه نمی خواستم کتک بخورم.
مریم خواست بلند شه که با التماس گفتم :
-نه نه تورو خدا ارباب نه
اون بیاد دوباره منو می زنه.
با صدای جدی خانم بزرگ نگاه هردومون سمتش کشیده شد :
-اینجا چخبره!؟
خانم که نگاهش سمت من کشیده شد یکه ای خورد.
-چه بلایی سر این دختر اومده!!؟
مریم صدای خانم رو که شنید از جاش بلند شد.
با هل گفت :
-مادرجون امیر….
خانم بدون توجه به مریم عصا زنون سمت من اومد و باعث شد مریم حرفش نصفه بمونه.
کنارم نشست.
سرم رو پایین انداختم.غرورم خیلی داشت خورد میشد.
-چرا سر و صورتت کبوده ماهرخ!؟
کی این بلا رو سرت رسونده!؟
شونههام آروم شروع کرد به لرزیدن.
صدای عصبیش باز منو خطاب قرار داد :
-لال شدی ماهرخ دارم ازت سوال می پرسم جواب بده.
از ترس اینکه حرفی بزنم و دوباره ارباب بیاد به جونم بیوفته جواب خانم رو نمی دادم و سکوت کرده بودم.
خانم که دید من جواب نمیدم رو کرد سمت مریم.
مریم فقط بالاسرمون وایساده بود و نظاره گر منو خانم بود
-تو لااقل حرف بزن مریم.
چند دقیقه نبودم چه بلایی سر این دختر آوردین!؟
مریم نیم نگاهی به من کرد و با غم گفت :
-مادرجون امیر کتکش زد.
خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم اما نتونستم. الانم برای امشب خواستش.
-امیرخیلی بیخود کرده سرخود دست رو این دختر بلند کرده.
حتما تو یه کاری کرد مریم وگرنه امیرسالار هیچ وقت دست رو ضعیف تر ازخودش بلند نمی کنه.
من اینطور پسری بزرگ نکردم که زور بازوش رو به رخ یه زن ضعیف بکشه.
این اولین باره که اینکارو رو می کنه.
بگو چکار کردی مریم راستش رو بگو.
مریم سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
دلم نمی خواست بیشتر ازاین بحث بشه و مریم بیشتر خراب بشه.
همین قدر که این وسط اضافی بودم و اومده بودم زندگیش رو خراب کرده بودم بس بود.
برخلاف حس بدم به مریم زبونم تو دهنم چرخید و شروع کردم به حرف زدن :
-خانم…
با صدای من خانم سرش رو ، برگردوند و با همون اخم خیره شد بهم.
-مریم خانم تقصیری ندارن خانم.من خودم مقصر بودم.
-چه کار کردی مگه!؟
هرچی مقصر هم باشی نباید اینطوری کتک می خوردی!؟
حالا چه دروغی سر هم میکردم و به خانم می گفتم.
نگاهی به مریم انداختم.
خیره بهم بود.
از نگاه متعجبش فهمیدم ،تعجب کرده که از مخمسه نجاتش دادم.
-با توام ماهرخ منو عصبی نکن.
میگی یا برم از امیرسالار بپرسم.
آب دهنم رو بزور قورت دادمو گفتم :
-روم نمیشه بگم خانم.
-حرفت رو بزن کس غریبی اینجا نیست.
-اقا ازم تمکین خواستن منم چون درد داشتم گفتم امشب نه.
ایشون هم عصبی شدن شروع کردن منو زدن.
خانم نگاه عمیقی بهم انداخت.
انگار که می خواست حقیقت رو از چشم هام بفهمه.
-چرا این حرف رو زدی!؟
شوهرت بوده چرا دست رد به سینش زدی.
-خانم بچگی کردم.
آقا امشب بهم فهموند دیگه نباید رو جوابش نه بیار…
با درد دوباره ی لگنم حرفم نصفه موند و آخ نسبتا بلندی زدم
-کجات درد می کنه ماهرخ!؟
زبونمو گاز گرفتم و با درد گفتم :
-لگنم خانم.
خیلی درد می کنه.
خانم اخم بدی کرد و با عصبانیت بهم توپید :
-حالا وقت سرپیچی از امیرسالار بود.
نمی دونستی باید سالم بمونی تا بتونی وارث رو بدنیا بیاری.
ناراحتیم بیشتر شد.اینجا اصلا من مهم نبودم.
یا وارث مهم بود یا امیرسالار و زن بچش.
جز این که بشم وسیله ای برای ارضای ارباب و حمل نطفه ی امیر کار دیگه ای بامن نداشتن!!
من محکوم به سکوت کردن و ساختن بودم.
این زندگی بود که با کم عقلی خودم برای خودم ساخته بودم.
خانم که دید من جواب نمیدم پوفی کشید و با کمک عصا ازجاش بلند شد.
رو به مریم گفت :
-برو بگو امیر بیاد ،باید ببریمش بیمارستان تا برامون دردسر نشه.
لعنت به این شانس.
مریم سری تکون داد و بعد روی پاشنه ی پا چرخید و سمت پله ها رفت.
نگاه خیره ای به خانم کردم که سری تکون داد وگفت :
-نیومده دردسر درست کردی ماهرخ.
حرفش که تموم شد داد زد :
-مرضیه مرضیه!؟
چند لحظه بعد مرضیه با اون هیکل گرد و تپلش با نفس نفس نمایان شد.
-بله خانم!؟
خانم با همون اخم گفت :
-برو به سهیل بگو ماشین رو اماده کنه باید بریم بیمارستان.
مرضیه چنگی به صورتش زد و گفت :
-چرا بیمارستان خانم!؟
خدای نکرده بداحوال هستین!؟
خانم بی حوصله نگاهش رو تو کاسه چرخوند و با دست اشاره کرد به من :
-نه می خوایم این دختره رو ببریم بیمارستان.
با دست اشاره کردن خانم مرضیه نگاهش سمت من کشیده شد.
با دیدن من ابرویی بالا انداخت و بعد برق رضایت رو توی چشم هاش دیدم.
سرم رو پایین انداختم.
فقط همینم مونده بود که این عفریته منو مسخره کنه و از کتک خوردنم خوشحال بشه.
صدای ذوق زده اش روی مغزم رژه می رفت :
-عه فکر کردم خدای نکرده خودتون یا خانواده تون طوری شدین.
قشنگ تیکه انداخت که من فقط یه زیرخوابم و جزئی از خونواده اینا نیستم.
-زیادی حرف نزن مرضیه برو کاری که گفتم رو انجام بده
*اگه درباره رمان نظر ندارین حداقل امتیاز بش بدین😐
😂به خدا تمام رمانا رو میخونیم فقط نظر نمیدیم
خیلی قشنگنا
چشم
خیلی قشنگه
ولی هلنا درسته اخلاقش بده اما حق داره و از ته دل امیدوارم پسره ماهرخ نه هلنا خان بشه و بشه اولین خان زن در روستاشون و وقتی با غرور اسبشو میتازونه اسمش به عنوان الگویی در غرور و کار درستی میاد ببینم و بخونم چون تا الان که این پارت و خوندم مردسالاری بوده
میشه جوابم و بدی نویسنده جون که آیا میشه اون صحنه رو بخونم یا نه ؟