مرضیه که خورد تو ذوقش با ناراحتی چشمی گفت و بعد گور نحسش رو گم کرد.
بغضم برای چندمین بار سرباز کرد و دوباره چشمه ی اشکم جوشید.
خانم با اخم خیره بود بهم.
-گریه نکن ماهرخ الان دوباره امیرسالار میاد باز دوباره کتک می خوری.
قلبم ریش شد.
حتی حق گریه کردن هم نداشتم.
فینی فینی کردم و بزور صدامو خفه کردم.
چند دقیقه ای گذشت و درد من هر لحظه بیشتر میشد هیچ خبری از اومدن ارباب نبود.
از ترس اینکه دوباره چیزی بشنوم هیچی نمی گفتم.
درد هر لحظه بیشتر میشد.
با شنیدن صدایی قلبم از زدن ایستاد.
سرم رو بالا آوردم وخیره شدم به قد و بالای سهیل که داشت با خانم حرف می زد.
-سلام خانم مرضیه گفت با من کاری داشتین!؟
خانم با حرص گفت :
-این مرضیه کر بوده حتمی، گفتم بهت بگه ماشین رو آماده کنی نه اینکه بیای اینجا.
سهیل سرش رو پایین انداخت و شرمنده به خانم زل زد :
-من معذرت میخوام.
پس تو ماشین منتظرتونم.
حالم بهم خورد از طرز حرف زدنش با سهیل مظلومم .
طوری باهاش حرف زد که سهیل نتونست هیچی بگه.
سهیل برگشت تا بره که با صدای خانم توی جاش متوقف شد :
-صبر کن سهیل.
سهیل با حرف خانم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت و گفت :
-بله خانم.
خانم نگاهی به من انداخت.
لرزی بهم وارد شد.دعا دعا می کردم اون چیزی که توی ذهن من رژه می رفت نباشه.
نمی خواستم با سهیل روبه رو بشم.
از شکستن قلبش می ترسیدم.
ازاینکه بفهمه عشقمون رو زیر پا گذاشتم می ترسیدم.
خانم با دست اشاره کرد به من و گفت :
-کمک کن زن امیرسالار رو ببریم بیمارستان تو شهر.
از پله ها افتاده پایین
سهیل رد دست خانم رو دنبال کرد و به من رسید.
همینکه که نگاهش به من افتاد ناباوری توی چشمش موج زد.
همونطور خیره به من بود و از جاش جم نمی خورد.
هر دو خیره به هم بودیم.
من از روی بغض و شرمندگی و سهیل از بهت و ناباوری.
مردمک چشم هاش لرزید.
حس کردم که اشک توی چشم هاش جمع شد.
با صدای جدی خانم که دوباره سهیل رو خطاب قرار میداد به خودم اومدم :
-به چی خیره شدی سهیل.
گفتم کمک کن زن امیر رو ببریم بیمارستان
سهیل به خودش اومد ونگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت.
-ببخشین خانم فکر کردم مریم خانم هستن.
اما انگار که اشتباه گرفتم.
خانم بدون هیچ حسی لب زد :
-ماهرخ زن دومه اربابه.
چند روز پیش عروسیشون بود مگه نمی دونستی!؟
سهیل سرش رو بالا آورد و با غم زهرخندی زد و گفت :
-چرا خانم اما نمی دونستم این عروس خوشبخت ماهرخ خانم باشه.
خانم عصایی به زمین زد و سمت من اومد وگفت :
-باشه حالا که فهمیدی بیا کمک کن سهیل
سهیل پشت سر خانم قدم برداشت
هر قدمی که برمیداشت انگار که قلبمو توی مشت گرفته بودن و می فشردن
کمرش خم شده بود.
قشنگ درهم شکستمش.
ای لعنت به هرکی که منو وارد این بازی کرد و روزگارمو سیاه کرد.
خانم بهم رسید و سهیل هم.
خانم گفت :
-بلندش کن.فقط اروم لگنش آسیب دیده.
سهیل با صدای غمگینی چشمی گفت وخم شد.
چشمش رو بهم دوخت.
نم دار بود.
سیبک گلوش از بغض بالا و پایین شد.
یه دستش رو زیر پام گذاشت و دست دیگش رو پشت کمرم.
ناخوداگاه دلتنگی بهم فشار آورد و منم دستمو دور گردنش حلقه کردم.
سهیل با یه حرکت روی دستاش بلندم کرد.
دردی دیگه ای حس کردم اما در مقابل درد قلبم هیچی نبود.
خانم نگاه بی تفاوتی به من و سهیل کرد و گفت :
-ببرش تو ماشین تا بیام.
بعد روی پاشنه ی پا چرخید و سمت پله ها رفت.
قلبم با هیجان تو سینه می کوبید.
از شرم نگاهمو از سهیل گرفتم و سرمو رو سینش گذاشتم.
به صدای قلبش گوش سپردم همون صدایی که ملودی جریان خون توی رگهای من بود.
سهیل بدون هیچ حرفی شروع کرد به حرکت کردن و من دلم نمی خواست هیچ وقت این آغوشی که منو در برگرفته بود تموم بشه.
دلم نمی خواست برسیم به ماشین.
عطر تنش رو با تموم وجودم وارد ریه هام کردم.
این اخرین باری بود که می تونستم این همه بهش نزدیک باشم.
لب زدم :
-یادمه همش میگفتی قراره ملکه ی خونت بشم.
-اره یادمه اما تو ملکه این عمارت شدی.
لبخند تلخی زدمو گفتم :
-یادمه می گفتی قلم دستمو میکشنم اگه روت دست بلند کنه.
-اره اما نمی تونم قلم دست کسی رو بشکنم که الان دست روت بلند کرده.
-یادمه می گفتی دوستت دارم بازم بگو.
-یادمه که می گفتم….. اما الان شوهرت بهت میگه.
-خراب کردم.
-خراب کردی….خوردم کردی
کمرمو شکستی.
پول نداشتم حق داشتی منو نخوای.
بین ارباب و من فرسخ ها فاصله بود.
-اشتباه می کنی من مجبور بودم
-اره اینم می دونم اجباری به اسم ثروت مجبورت کرد پا بذاری روی تموم قول و قرارت.
دیگه هق هق ام بلند شده بودم.
صداش بغض داشت.
-من دوستت دارم سهیل.
غلط اضافی کردم.
-نداشته باش دیگه ماهرخ نداشته باش.پای غلطی که کردی وایسا
غلطی که با چشم خودم دیدم….
پیراهش رو چنگی زدمو گفتم :
-دوسم داشته باش سهیل.
مثل قبل…
-من گوه بخورم به ناموس آقا چشم داشته باشم خانم.
شما رو سر ما جا داری ازاین به بعد مثل خواهر ما هستین شما.
ازاین لحن رسمیش حالم بد شد.
-اینطور بامن حرف نزن.
سهیل من هنوز ماهرخم.
ماهرخ تو.
نگاهی بهم انداخت.
تموم صورتمو از نظر گذروند و بعد دوباره نگاهش رو به جلو داد :
-نه تو ماهرخ من نیستی.
ماهرخ من این شکلی نبود.صورتش اینهمه زنونه نبود.
راستی دیشب شب حجلت با ارباب بود!؟
خانم شدنت مبارک خانم.
خانم شدنت مبارک بانوی عمارت.
پول این همه مهم بود.بهت حق میدم.
ارباب کجا سهیل باغبون خونه ی ارباب کجا!؟
قلبم فشرده شد داشت بد قضاوت میکرد.
-سهیل من…
-هیش خانم دیگه لطفا ادامه ندین.
گذشته رو فراموش کنین و در کنا ر اقا خوب زندگی کنین.
من سرم بره به آقا خیانت نمی کنم.
اقا به گردن من حق دارن.
این حرفش خفه ام کرد و باعث شد دیگه نتونم هیچی بگم.
سکوت تلخی کردم و دیگه هیچ جوابی ندادم.
هرچی گفته بود راست بود.
هیچ راه برگشتی نبود.
من مجبور به سازش و قبول این زندگی نحس بودم.
باید قبول میکردم که نباید از سهیل بخوام که مثل قبل منو بخواد.
وقتی من نخواستمش وقتی من خیانت کردم چطوری از اون انتظار داشتم که به پام بمونه.
من در حال هم خدا رو می خواستم و هم خرما رو و این زیاد از حد پرویی بود.
سرمو برای بار اخر روی سینش گذاشتم و به زیباترین ملودی دنیا گوش دادم.
دیگه نمی تونستم این صدا رو بشنوم.
چشم هام رو بستم.
دردم با شنیدن این صدا آروم شد و دیگه هیچی حس نمی کردم.
یا اینکه حس می کردم ولی قدرت به زبون اوردنش رو نداشتم.
نمی دونم چی شد که با صدای قلب سهیلم به عالم بی خبری فرو رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم.
****
سهیل
حرفام که تموم شد منتظر بودم جواب بده اما برعکس انتظارم سکوت کرد و هیچ حرف دیگه ای نزد.
داغون بودم.حس آدمی رو داشتم که پس زده شده.
برای اولین بار توی زندگیم دلم می خواست پول داشته باشم.
دلم می خواست جای ارباب می بودم تا ماهرخ رو از دست نداده بودم.
ماهرخ با این کارش باعث شد ، به جواب این سوال بچگیم برسم “علم بهتراست یا ثروت!؟
و من جواب بدم ثروت.
توی این دوره زمونه علم هیچ کاری برای آدم نمی کرد.
آدم باید پول داشته باشه تا همه بخوانش.
فکر همه چی رو می کردم الی اینکه ماهرخ بخاطر پول منو پس بزنه و به سمت ارباب بره.
اربابی که ناخواسته توی دوئل پیروز شده بود و تونسته بود عشقمو ازم بگیره.
آهی کشیدم و بزور بغضمو قورت دادم.
به ماشین رسیدم.
هنوز هم منتظر هر حرفی از جانب ماهرخ بودم.
بی دلیل دوست داشتم برای اخرین بار صداش رو بشنوم اما انگار قصد نداشت حرف بزنه.
در عقب ماشین رو باز کردم و گذاشتمش روی صندلی.
اما همینکه که گذاشتم به سمت راست متمایل شد.
با چشم های گرد شده خیره شدم بهش.
کم کم ترس به دلم چنگ انداخت.
بیهوش شده بود!!؟
خودمو کشیدم جلو و با دستم زدم تو صورتش و گفتم :
-ماهرخ ماهرخ!؟
اما هیچ جوابی نداد.
بازم صداش زدم :
-ماهرخ…ماهرخ….
با کشیده شدن بازوم به عقب دست از صدا زدن برداشتم ونگاهم روی ارباب ثابت شد که جای من رو گرفته بود و حالا اون یود که صداش میزد.
ارباب جای برادر بزرگم بود و براش احترام قائل بودم اما از امروز نمی دونم چرا حس می کردم دارم به دشمنم نگاه می کنم
ماهرخم اگه الان اینطوری شده بود مقصرش همین مرد بود که با نامردی روی تازه عروسش دست بلند کرده بود.
من خوب فرق کسی رو که از پله ها افتاده باشه با کسی که کتک خورده بود می دونستم.
کسی که از پله ها می افتاد صورتش کبود و خون مرده نمیشد.
با شنیدن صدای ارباب به خودم میام ونگاه غمیگنم رو به بهش می دوزم.
-ماشین رو روشن کن سهیل.
بیهوش شده باید ببریمش بیمارستان
پوزخندی زدم بهش.
بهش نگرانی نمی اومد.
بزور چشمی گفتم و سمت ماشین رفتم و پشت رل نشستم.
ارباب هم جلو نشست.
پامو محکم روی گاز فشار دادم که ماشین از جا کنده شد و…
****
امیرسالار
با عصبانیت وارد اتاق شدم و در رو محکم به هم کوبیدم.
سمت شراب روی میز رفتم.
این چند شب عجیب این شراب منو اروم می کرد.
یه لیوان نصفه برای خودم ریختم.
همش صحنه ی کتک خوردن دختره جلوی چشم هام رژه می رفت.یکمی از شراب توی لیوان خوردم.
از مزه ی تلخیش صورتم جمع شد.
حس عذاب وجدان داشت منو دیوونه میکرد.
نمی دونستم با خودم چند چندم.
عالیییی
بلخره یاد گرفتم با جدیده نظر بدم
میشه از این به بعد پارت ها رو ساعت ۷ بزارین ؟ چون اون ساعت که شما میزارین اکثراً همه خوابن
ساعت ۹ برا خواب زود نیست؟؟🙄
ولی اگه شد ۸/۵میزارم
پارت ۶ پیدا نمی کنم
برو تو دسته ها وارث و انتخاب کن صفحه ۷پارت ۶ اونجاس