رمان ویلان پارت 10

4.2
(6)

بنیامین خشک گفت: چرا لاغر شدی !
آنا با ذوق گفت: واقعا ؟! پس اون مانتو نارنجیه که پارسال برام خریدی الان اندازم میشه !
بیتا جدی و رک گفت: شما دوتا که انقدر حواستون بهم هست قرار نیست انشاالله دوباره عقدکنید ؟!
بنیامین و آنا شوکه شدند . بنیامین انتظار این حرف را از بیتا نداشت.
بیتا با ملایمت گفت: والله ادم میمونه از کار شما دوتا ! خب انقدر خوبید یدفعه عقد کنید برگردید سر زندگیتون دیگه !
مصطفی خان با ارامش گفت :بیتا بابا تو چه کار به این کارا داری .خودشون میدونن !
بیتا با لبخند گفت : اخه وقتی انقدر با هم خوبن ، هوای هم و دارن … چرا نباید دوباره با هم باشن ! هان بنیامین ؟!
بنیامین با ارامش گفت: آنا یکم چاق بشه بعد عقد میکنیم !
جمع خندید …
انا ظرف خامه را به سمت خودش کشید و بنیامین با تذکر گفت: حالا نه انقدر چاق که از در خونه تو نیای !
انا اخمی کرد و بنیامین لبهایش زاویه دار شد و نگاهی به بردیا انداخت که سرگرم گوشی اش بود و با خونسردی و جدیت گفت: اولا که من کارم مشخص نیست . تا وقتی کارم ثابت نشه نمیتونم آنا رو برگردونم !
بردیا دست از گوشی برداشت.
بنیامین ادامه داد : خونمم با اون همه قسط هیچ فرقی با یه خونه ی مستاجری نداره !
بردیا قاشق را توی ظرف انداخت .
بنیامین با ارامش گفت: وقتی قرار باشه دوباره دست انا رو بگیرم و برش گردونم به خونم باید بتونم از پس همه ی مسئولیت ها بربیام . الان واقعا شرایطشو ندارم . انا ظرفیت اینکه تو سختی زندگی کنه رو داره اما خودم نمیتونم با این موضوع کنار بیام ! وقتی با یکم صبوری میتونم یه زندگی بهتر براش فراهم کنم … چرا عجله ! الان هیچ فرقی با یه جوون بیست و دو سه ساله ندارم ! فقط یه کارت پایان خدمت تو کیف پولمه که شاید یکم بدرد بخور باشه ! حداقل انا غصه ی سربازی منو نمیخوره . کار ودرامد کم مسئله ای نیست ! بهرحال مسئولیته !
مکثی کرد و تکه انداخت : نون تازه ی دم صبح شامل مسئولیت های سخت زندگی نمیشه !
بردیا همچنان سرش پایین بود.
خاتون خواست چیزی بگوید که مصطفی خان دستش را روی دست خاتون گذاشت و مانع شد.
بنیامین لقمه ای برای خودش گرفت و گفت: از طرفی هم انا خودش زن عاقلیه . شرایط منو درک میکنه . اصیله. نجیبه … خانواده داره . من الان بخوام به آنا برگردم و دوباره باهاش ازدواج کنم پدرش به من نمیگه تاوقتی کار داشتی وضع مالیت اون بود وای به حال الان !
انا ساکت بود.
مصطفی خان با رضایت نگاهش میکرد … فهمید تمام حرفهای بنیامین اشاره به تصمیمات عجیب و غریب بردیاست .
بنیامین نگاهی به انا که چهره اش مچاله بود انداخت و گفت: نمیخوام آنا جلوی پدرش از بابت اینکه منو برای بار دوم انتخاب میکنه سر افکنده باشه ! با همه ی اینا حتی اگر نخواد دوباره با من زندگی کنه من دوستش دارم و به جز آنا با هیچ احدی قرار نیست دوباره ازدواج کنم بیتا خانم !
آنا صورتش گر گرفت .
تمام لذت های دنیا انگار زیر پوستش دوید و داغ کرد.
بیتا لبخند گشاد و دندان نمایی زد .
بنیامین از جا بلند شد و رو به خاتون گفت: مرسی بابت صبحانه . من برم . روز خوبی داشته باشید همگی !

فصل شانزدهم:
نشانه ها کافی بود …
از درخت های ریسه زده ای که در روز خاموش بودند … تا بستنی فروشی خلوت ان سمت خیابان !
همه درست بودند !
با چشم دنبال کوچه ی شهید واحدی میگشت …
“شهید ابرهایم واحدی ” منطقه …
نفسش بیرون نمی امد ، ضربان قلبش ریتم نامنظمی داشتند ، صدای نبضش را توی سرش میشنید … توی شقیقه هایش می شنید .
همان سر کوچه پارک کرد ؛ چند ثانیه به درخت های سر از دیوار بیرون کشیده ی ته کوچه نگاه کرد !
پنجه هایش فرمان را سفت گرفته بود … انقدر سفت که استخوان پشت دستش به سفیدی میزد ، در یک لحظه ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.
درب صندوق را باز کرد ، مکث کرد …
دلش میخواست یقه ی خودش را بگیرد و بگوید : این مسخره است ! امید واهی است ! اما ضمیرناخوداگاهش وادارش کرد چیزی که میخواست را بردارد و توی جیب پیراهنش بگذارد .
درب را محکم بست و دستهایش را توی جیب شلوارش فرستاد .
سلانه سلانه منتهی الیه سمت چپ راه می رفت . دیوارهای اجری قدیمی حال وهوای عجیب غریبی داشتند !
مقابل در کهنه و زنگ زده ایستاد و دستش را روی تنها کلید زنگ موجود فشار داد.
بعد از چند ثانیه زنی پرسید: کیه؟!
-منزل خانم رازی؟!
-بله بفرمایید؟
-تشریف دارن؟
-نه نیستن.
بنیامین زبانش را روی لب های خشکش کشید و گفت: ممکنه چندلحظه تشریف بیارید دم در !
-باشه چشم.
بنیامین پشت به در ایستاد و به دور و اطرافش را نگاه کرد.
در با تقی باز شد و زن فربه ای که چادر گل دارش را زیر گلویش نگه داشته بود پرسید : بفرمایید؟
بنیامین به سمتش چرخید .
فوزیه خانم ماتش برد .
بنیامین لبخندی زورکی زد و با من من گفت: ببخشید … شم… شما مادر … خانم رازی هستید ؟!
فوزیه خانم حرف نمیزد … فقط نگاهش میکرد ! همینطور چشمش ثابت مانده بود روی زوایای صورت بنیامین … !
بنیامین کمی سر جایش جا به جا شد وارام گفت: خانم …
-نه اقا من مادرش نیستم. مادرشون ایران نیست .
یک نفس راحت کشید !
فوزیه بدون اینکه چشم از صورت بنیامین بردارد گفت: خودشون طرفای غروب میان !
پیرمردی جلو امد و تند تند لب میزد : کیه … کیه …
فوزیه خانم دست تیمسار را گرفت و گفت : شما چرا اومدید بیرون اقا .
بنیامین سلام کرد .
پیرمرد در را کامل باز کرد … صورتش زیر ته ریش سفید و موهای نامرتب و بلند گم بود ! اما با این همه سن و سال قد و قواره ی بدی نداشت!
بنیامین دستش را جلو اورد و گفت: سلام اقای رازی !
فوزیه خانم بازوی تیمسار را سفت چسبید و گفت: هوش و حواس ندارن اقا .
بنیامین اهانی گفت و دستش را عقب کشید.
فوزیه خانم تیمسار را داخل خانه فرستاد و گفت: شما از اقوام هستید؟!
بنیامین حواسش به پیرمرد بود حتی نشنید فوزیه خانم چه گفت! تیمسار پشت به در کرد وراه افتاد سمت ساختمان…
فوزیه ارام گفت: پسرم … شما …
وبا صدای ناله ی پیرمرد ؛ بنیامین لب زد : افتاد …
وبی اجازه در را هل داد و پا تند کرد و وارد باغ شد .
تیمسار روی زمین افتاده بود … فوزیه جیغی کشید و گفت: خاک برسرم. اقا چی شدید ؟!
در با صدای بدی بسته شد .
بنیامین بالای سر پیرمرد ایستاد و گفت : پدرجان حالتون خوبه ؟! طوریتون شد؟!
تیمسار دستش به زانویش بود .
بنیامین مقابلش زانو زد و گفت: حالتون خوبه؟
فوزیه خانم با نگرانی پرسید: طوریت شد اقا ؟! چه کار میکنی با خودت ؟!
-من وسیله دارم ، برسونمشون درمانگاه ؟!
فوزیه خانم نگاهی به چشمهای بنیامین انداخت و گفت: پسرم زحمت بکشی کمک کنی ببرمش داخل ، زنگ میزنم دکترش بیاد بالاسرش!
بنیامین سری تکان داد و دست انداخت زیر بغل تیمسار و با یک حرکت بلندش کرد ، دستش را دور کمر لاغر و نحیف پیرمرد حلقه کرد تمام وزنش را روی خودش انداخته بود و تاتی وار به سمت ساختمان هدایتش میکرد.
فوزیه خانم جلو جلو امد و با بفرما گفت: ببخشید پسرم به زحمت افتادی …
بنیامین به نمای ساختمان نگاه میکرد . کفش هایش را دراورد که فوزیه خانم گفت: نمیخواد مادر…
اهمیتی نداد ، تیمسار را روی یک مبل نشاند . پیرمرد دست ازروی زانویش بلند نمیکرد ، چشم هم از روی صورت بنیامین برنمی داشت.لبهایش می لرزید … صورتش هم می لرزید … نگاه سبز چروک خورده اش هم !
بنیامین نفس عمیقی کشید . نمیتوانست زیر نگاه سنگین پیرمرد در این سکوت تاب بیاورد .
ارام فاصله گرفت … چند نفس عمیق کشید … کمی که حالش جا امد ، زل زد به وسایل خانه … ! چشم چرخاند بین مبلمان وبوفه و کریستال ها و تزیینات و مجسمه ها !
بیشتر شبیه یک موزه بود … ! عتیقه ها … میز شطرنج … مبلهای سلطنتی طلا کوب ! فرش های ابریشم دست بافت قدیمی …
مردمکش روی دیوار بالای شومینه ثابت ماند !
قاب عکس بزرگ سیاه وسفید خودش روی دیوار به او دهن کجی میکرد !
به ضربان بالا رفته ی قلبش دهن کجی میکرد …
به فکرش پوزخند میزد !
به عکس البوم چهارم امانتی که توی جیبش جا خوش کرده بود دهن کجی میکرد !
عکس بزرگ سیاه و سفید خودش روی دیوار این خانه مثل چنگ انداختن به گوشت تنش بود !
با لباس ارتشی … !
با چند مدال و ستاره و درجه وکراوات سیاه !
با ان کلاه و بدون لبخند ! جدی … پر صلابت … خشک !
خودش بود ! اما میدانست خودش نیست !

خودش بود ! اما میدانست خودش نیست ! پاهایش به انجا رفت…
مثل ربات از پیش برنامه ریزی شده قدم برداشت … اگر هر وقت دیگری بود مراقب گلدان روی میز عسلی میان مبل ها بود …
اما الان هر وقت دیگری نبود !
رو به روی شومینه ی خاموش ایستاد.
زل زد … چشمهایش را وادار کرد فقط مقابلش را ببیند …
عکس های روی شومینه را ببیند …
شومینه ی کنج خانه ی قدیمی بود ، پر از حرف بود … روی طاقچه اش هزار حرف بود !
هزار عکس های خانوادگی… هزار تصویر از یک خانواده ی چهار نفره … !
چشمش روی عکس های عروسی که لباس داماد ، لباس ارتش سابق بود … و لباس عروس ساده و بلند !
با ان گل های سفیدی که روی موهای مشکی اش عجیب زیبا به نظر می رسید ، یک زن جوان کم سن و سال شاید حتی نوجوان بود!
عکس یک مشت غریبه !
عکس یک دختر بچه با پیراهن سفید … شاید هم صورتی کمرنگ !
یک دختر بچه با موهای بافته شده که پیراهن چین دار سفیدی یا صورتی کمرنگی تن داشت روی تاب بود !…
زن جوان با شکم بزرگی که روی صندلی لهستانی دست به سینه نشسته بود و با لبخندِ خوشبختی به لنز نگاه میکرد !
یک جوان که با خودش مو نمیزد و با ابهت با ان پیپ کنار لبش میخندید… با ژست غرور امیزی به لنز نگاه می کرد !
یک دختر بچه دستش زیر چانه بود و فارغ از هر مشکل و دردی به لنز نگاه میکرد !
یک نوزاد که همان دختر بچه بغلش کرده بود !
عکس داد میزد ! چشمهای نگران دختر بچه را داد میزد … دلهره ی اغوش گرفتن نوزاد را داد میزد !
مرد با غرور می خندید و نوزاد را بغل کرده بود و با لبخند نگاهش میکرد !
یک زن جوان ظریف و ریز نقش پسر کوچکی روی پایش نشسته بود و دختر بچه اخمو به لنز نگاه میکرد !
عکس بعدی دختر بچه روی پای مادرش بود و دیگر اخم نداشت ! میخندید …
عکسهای چهار نفره تمامی نداشتند !
عکس های ارتشی تمامی نداشتند … ! عکس های هم نشینی با رؤسای پهلوی تمامی نداشتند !
پیک های بالا آمده …
صدای سلامتی گفتن جمع مردانه را هم میتوانست از عکس بشنود!
دستی به صورتش کشید !
خیس عرق بود !
پشتش تیر میکشید!
گردنش ذوق ذوق میکرد …!
با دست لرزانی عکسی را که از البوم چهارم امانتی لادن فیض دراورده بود ، بیرون کشید … در مغزش غوغا بود ! با پتک و گرز به سرش می زدند…
ضربانش ، تپشش … نفس های منقطعش ؛ عرق خیس پشت کمرش … هیچ کدام مانع نشد تا عکس را نبنید …
با دست لرزان عکس پشت نویسی شده را کنار قاب عکس چهار نفره گذاشت !
در لنز دوربین … زن جوان میخندید !
یک مرد با ابهت یک دختر کوچک را بغل کرده بود … یک پسر بچه ی دو ساله که مادرش شانه هایش را گرفته بود تا حرکت نکند !
مبادا خوشبختی چهارنفرشان با رفتنش از قاب دوربین بهم بریزد !
مبادا عکس خراب شود و مرد جوان تا اخر عمر اخمش کمرنگ نشود …
مبادا زن دیگر انقدر عمیق نخندد !
مبادا کسی دیگر موهای دختربچه ای را نبافد !
عکس دست خودش سمت راست قاب بود. همان سمتی که زنی شانه های پسر بچه ای دو ساله را سفت گرفته بود تا از لنز دوربین بیرون نرود … ! مردمکش چرخید روی عکس امانتی با پشت نویسیِ ” پرورشگاه … مشهد … ”
مردمکش ثابت ماند روی عکس بالای شومینه …
عکس امانتی پشت نویسی شده ، فقط لباس تنش فرق داشت! …
اما چشمهای پسر بچه که زنی شانه هایش را سفت گرفته بود با چشمهای پسر بچه که تنها کنار پنجره ی پرورشگاه ایستاده بود یکی بود !
همان چشمها بود . همانقدر سبز …
خنده همان بود … چهار دندان جلو …
قد و قواره !
چشمش رفت روی عکس دیگر …
این بار پسر بچه بغل مرد بود … زن جوان هم سرش روی شانه ی چهار شانه ی مرد بود و موهای سیاهش توی صورتش امده بود.
دختر کوچک عروسکش را بغل کرده بود . فواره ی حوضی هم در گوشه ی قاب عکس بود …
به پسربچه ی دوساله خیره شد …
پیراهن چهارخانه ی سفید با شلواک سفید! خواهر و برادر سفید تن کرده بودند … شاید هم صورتی کم رنگ !
عرقی از شقیقه اش سر خورد … روی گونه اش … روی فکش… روی گردنش … تا پیراهنش رفت.
سینه اش به خس خس افتاده بود … نفسش به زور از دهانش بیرون امد … گوشهایش سوت ممتدی میکشید …
چشمش تمام عکسها را بلعید … تمام صورت ها را بلعید … ! تمام ادم ها را بلعید … اندازه ی سی وسه سال دوری بلعید … ! اندازه ی سی و سه سال جدایی بلعید … حتی حرم طلایی که پس زمینه عکس را کامل میکرد را هم بلعید !!!
رها خودکار را توی پرونده پرت کرد !
از جایش بلند شد چند قدم در اتاق راه رفت .
رها رو به امیرعلی که روی مبل نشسته بود پرسید: نمیخوای بری خونه؟!
-نه.
-اخه فرشته…
امیرعلی نگاهی به صورت رها انداخت و گفت: مادرش پیششه ! دیشب یکم حالش بد بود . صبح بهتر بود .
رها دست به سینه از پنجره بیرون را تماشا کرد وامیرعلی گفت : میخوای بهش زنگ بزنم؟!
-زنگ بزنی بگی چرا نیومده؟!
-نمیدونم . اگر فکر میکنی لازمه بهش زنگ بزنم …
ساعت از ده صبح گذشته بود …
رها دستش را توی جیب مانتویش کرد و گفت: میخواست بیاد تا الان اومده بود ! وقتی نخواسته بیاد یعنی نمیخواد با من حرف بزنه ! یعنی نمیخواد بشنوه …
امیرعلی پایش را روی پا انداخت و گفت:بعید میدونم حتما درگیر کار دیشبشه !
-چه کاری ؟! چی مهمتر از اینکه هویتش رو بشناسه ! مگه نمیخواست بدونه ؟! حالا که میخوام بگم نیست. نمیاد .. قهرکرده … تازه باید نازشم بکشم !
و کلافه پشت میزش نشست و گفت: خسته شدم . به معنای واقعی ! دیشب انتظار داشتم همه چیز تموم بشه… باز یه روز دیگه. باز یه صبح دیگه… حالا تاشب باید حرص بخورم چی میشه … ! دارم مرگ خودمو به چشم می بینم !
امیرعلی از جایش بلند شد و گفت: اصلا فرض میگیریم بنیامین میومد اینجا. واقعا اینجا میخواستی باهاش حرف بزنی؟! اصلا چی بگی ؟! اگر همه به قولشون وفادار باشن و از تو چیزی بهش نگفته باشن … اولین چیزی که بنیامین از تو میپرسه تلفن هاته !
رها پوفی کشید و گفت: میگم مست بودم… میخواستم صدای برادرمو بشنوم… میخواستم باهاش حرف بزنم… میخواستم ببینمش… !
-به همین راحتی !
رها با حرص گفت: اگر تو اون پیام ها رو پاک میکردی … دیشب به جایی که برای انا حرف بزنم همه چیز و به بنیامین گفته بودم و تموم شده بود!
امیرعلی شرمنده گفت: نمیدونم چرا پاک نشده … ! من سعیمو کرده بودم رها !
-مهم نیست امیر… ولی این استرس … این بی خبری… این نبودن داره منو میکشه ! دارم سکته میکنم… من تمام دیشب بیدار بودم امیرعلی!
و اهی کشید و گفت: نمیدونم چرا اینطوری میشه !
امیرعلی با ارامش گفت: بهتره بری خونه .
با صدای تلفن همراهش دست توی جیبش فرو کرد و جواب داد.
امیرعلی تند پرسید: بنیامینه ؟!
رها سرش را به علامت نه تکان داد و گفت: جانم دکتر بهرامی !
مکثی کرد و همانطور که اخم هایش در هم میشد گفت: ممنون . من خونه نیستم دکتر . طوری شده ؟!
امیرعلی با نگرانی نگاهش میکرد.
رها با ارامش گفت: اها فوزیه خانم تماس گرفتند . اگر صلاح می دونید برید !
امیرعلی ارام پرسید :پدرت طوری شده ؟!
-بله تازه چکاپ شده … حالا اگر شما فکر میکنید نیازه …
با تعلل کوتاهی گفت: باشه … متوجهم ! با خونه تماس میگیرم . چون در جریان نیستم که پدر براش اتفاقی افتاده یا همون ترس های همیشگی فوزیه است . باشه … اگر ضروری بود بهتون اطلاع میدم .
-ممنون. روز خوش!
گوشی را روی میز پرت کرد و دستش را به صورتش کشید ، امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت: چی شده؟!
-هیچی . فکر کنم حق با توئه .بهتره برم خونه … پدرم انگار یه اتفاقی براش افتاده … فوزیه هم زنگ زده به دکترش !
-میخوای برسونمت ؟!
قبل از اینکه جواب امیرعلی را بدهد باز تلفنش زنگ خورد .
فوزیه بود ، کلافه نالید : بله فوزیه؟!
دستپاچه بی سلام و علیک بریده بریده گفت:
-خانم… رها خانم … یه اقایی اینجاست …
رها مستقیم در چشمهای امیرعلی خیره شد و گفت: چی ؟!
فوزیه با صدای اهسته ای گفت: فکر کنم… یعنی … نمیدونم… ولی فکر کنم برادرتونه ! بخدا باپدرتون مو نمیزنه خانم ! تو رو خدا رها خانم زودتر بیاید … خودتونو برسونید ! از اون ور پدرتونم خورد زمین نمیدونم چش شده!
و با صدای بغض داری گفت: الو رها خانم. تو رو خدا زود خودتونو برسونید … !

گوشی از دستش افتاد .
امیرعلی مات گفت: چی شد … رها …
خم شد گوشی را برداشت ، صفحه اش خاموش بود.
رها با بغض گفت: رفته خونه …
امیرعلی همان پایین میز خم ماند…
-کی ؟! بنیامین ؟!
رها کیفش را چنگ زد و از اتاق بیرون دوید ، بی توجه به مینا مشفق و عرشیا … از شرکت بیرون زد . حتی منتظر اسانسور هم نماند .پله ها را دو تا یکی پایین رفت …
خودش را به طبقه ی پارکینگ رساند ، مثل دیوانه ها میان ماشین ها می دوید… شانه اش به ستونی خورد … درد کشنده ای کتفش را گرفت … اهمیت نداد ، با دست لرزانی سوئیچ را از کیفش بیرون کشید و سوار شورلت شد … نفس نفس میزد …
سوئیچ را چرخاند … استارت زد… دنده را جا زد … ماشین حرکت نمیکرد… ترمز دستی را پایین کشید …
ماشین جهشی کرد و خاموش شد !
دوباره استارت زد … دوباره دنده را جا زد … گاز میداد وماشین تکان نمیخورد… دنده جا نیفتاده بود … کلافه تر از هر وقت دیگر ، مشتی روی فرمان کوبید …
نفس عمیقی کشید ، از دنده مطمئن شد ، پایش را روی گاز فشار داد … ماشین سرعت گرفت ، اینه ی سمت شاگرد به ستون گرفت و با صدای بدی خرد شد !
جیغی کشید و چند بار پیاپی به بار مشت به فرمان کوبید … خسته پیشانی اش را روی فرمان گذاشت ،با صدای تقه ای به شیشه هق هقش ثانیه ای قطع شد ، امیرعلی در را باز کرد و غرزد : برو اون ور بشین.
از پشت رل خودش را روی صندلی شاگرد کشاند . سرش را روی زانو هایش گذاشت و زار زد .
امیرعلی از پارکینگ خارج شد … به سمت خیابان اصلی راه افتاد ، میدان را دور زد .
دستمالی از جیبش بیرون کشید و به رها گفت: یکم خودتو کنترل کن!
-برادرم تو خونه است ! برادرم برگشته امیر ! بعد سی و سه سال !
با دستمال صورتش را پاک کرد و میان هقش گفت: خوبم امیر ؟!
امیرنگاهش نکرد.
رها صورتش را پاک کرد و باز گفت: خوبم ؟! فکر نکنه من دیوونم ؟! فکر نکنه پدرش دیوونه است … بابام از نبودنش دق کرد به این روز افتاد امیر ! چرا انقدر یواش میری … تند برو…
امیرعلی واکنشی نشان نداد .
رها شیشه را پایین کشید. چشمهایش را بست … چندبار نفس کشید… چند بار نفسش را فوت کرد …
دلش ارام نمی شد … قرار نمیگرفت . دلش امده بود توی گلویش می تپید… شهر کش امده بود ! خیابان های تهران اندازه ی سی و سه سال کش امده بودند… قد سالها دوری دراز شده بودند …
چراغ قرمز های این شهر تمام نمی شدند !
امیرعلی از فرعی رفت… از هزار جا پیچید تا مقابل خانه باغ پارک کرد ، چند دقیقه اندازه ی چند سال کش امد . اندازه ی یک عمر پیر شد …
حالا که مقابل در بودند … حالا که شاید بیست قدم فاصله داشتند رها پیاده نمیشد . مثل مجسمه به در خانه زل زده بود !
امیرعلی دستش را گرفت و گفت: رها اروم باش. بالاخره به چیزی که میخواستی رسیدی … !
رها بدون اینکه چشم از درب خانه بردارد گفت: این همه سال ویلون بودم … سرگردون بودم… گشتم… چرخیدم … حالا !
و ساکت شد.
امیرعلی با قوت قلب گفت: برو رها …
دستش را به دستگیره گرفت و گفت: امیر من خوابم ؟ میترسم بیدار بشم… تو اتاقم تو لندن … امیر من خوابم ؟؟؟!
امیرعلی دوستانه گفت: رها بیداری… پیاده شو… چرا وقت تلف میکنی؟!
-اگررفته باشه چی ؟! اگر نمونده باشه تا برسم چی ؟!
امیرعلی از پشت فرمان پیاده شد و درب سمت رها را باز کرد وگفت :بیا پایین …
انگار فلج شده بود. پاهایش تکان نمیخورد.
امیرعلی دستش را گرفت ورها با کمک امیرعلی پیاده شد . میلرزید… نمیدانست خودش می لرزد یا زمین زیر پایش !
رها زیپ کیفش را کشید و کلیدهای خانه را بیرون کشید .
پنجه هایش یخ زده بود ، کلید افتاد … امیرعلی خم شد وکلید را دستش داد .
مقابل در ایستاد ، کلید را مقابل قفل نگه داشته بود… تیرش به خطا میرفت… دستش می لرزید وکلید توی قفل نمیرفت…
امیرعلی گوشی موبایل رها را توی کیف انداخت . رها به زور کلید را توی قفل چرخاند …
-من همین جا میمونم !
رها رویش را به سمت ساختمان چرخاند. حتی نشنید امیرعلی چیزی گفته باشد !
می ترسید …
قلبش میخواست نزند !
چشمهایش هم میخواستند نبینند … پاهایش به فلج بودن تمارض میکردند و ایستاده بود … به خانه نگاه میکرد !
اگر رفته باشد …
اگر نباشد…
اگر دیر رسیده باشد …
اگر نمانده باشد …
جلو رفت ، انقدر جلو رفت تا به در خانه رسید.
قلبش تند میزد …
درب خانه نیمه باز بود … یک جفت کفش مردانه را لگد کرد …
هیچ مهمانی را سراغ نداشت که به این خانه بیاید و کفشهایش را دراورد !
کفش های اسپورت مشکی !
مردانه …
اصلا شبیه کفش های دوسالگی اش نبود که یواشکی انها را برمیداشت و پای عروسک هایش میکرد !
با همه ی اینها مثل عادت او کفشهایش را دراورد ….
بوی عطرش می امد …
بوی حضورش می امد ! نرفته بود… مانده بود … دهانش خشک و خالی بود… به زور دستش را به درچسباند و با تمام قدرتش در را هل داد .
نفسش را حبس کرد و وارد خانه شد …
سرش را سمت نشیمن چرخاند !
نشسته بود … مچاله طور نشسته بود لبه ی مبلی رو به روی تیمسار … ! پس نرفته بود … مانده بود… دیر نرسیده بود ! فقط خدا خدا میکرد مبادا خواب باشد !
کیفش از دستش سر خورد و افتاد …
صدای دسته کلید ها وبیرون پرت شدن لوازم ارایش بیخود و بی جهتش و پخش شدنشان روی زمین … باعث شد تکانی بخورد و سرش را بلند کندو مستقیم به نگاهش زل بزند …
دور چشمهای سبزش سرخ بود !
دور چشمهای سبز خودش هم سرخ بود !

شانه اش را به دیوار کنار در تکیه داد تا از سقوطش جلوگیری کند … چانه اش لرزید … اشکهایش پایین ریختند …
به احترامش از جا بلند شد و ایستاد!
اگر مادرشان اینجا بود اوضاع ساده تر پیش میرفت… اگر هوش و حواس پدرش سرجایش بود حال بهتری داشت ! الان خودش بود و او !
دستش را جلوی صورتش گرفت…
صدای زارش از زیر انگشتهایش که سفت جلوی دهانش را گرفته بود بیرون رفت… گردنش را خم کرد و زانوهایش خم شد … همان جلوی در روی زمین پهن شد . پیشانی اش را روی سنگ خالی گذاشت و هق زد …
از جایش نمیتوانست تکان بخورد . ایستاده بود … تیمسار به پشت سرش چرخید و پرسید : کی اومده ؟!
با دلسوزی به چهره ی پیرمرد خیره شد …
پیرمرد نگاهش کرد و پرسید: این کیه اومده؟!
جلو رفت … دستش را روی شانه ی پیرمرد گذاشت . لبخند چروکی تحویلش داد … به زور ارام کنده شد و جلو رفت …
انقدر جلو رفت تا مقابلش روی زمین زانو بزند … دستش را جلو برد … منصرف شد … مشت کرد… دستش راعقب کشید …
لبهایش را باز وبسته کرد …
رها ضجه میزد …
جسارتش را گم کرده بود … دستش را جلو برد ، انقدر جلو که سر انگشتهایش پارچه ی سرشانه ی مانتوی رها را لمس کند …
انقدر زور زد تا پنجه هایش کامل روی شانه ی رها قرار بگیرد و محکم واقعی بودن خودش را ثابت کند …
رها سرش را از روی زمین بلند کرد و با صورت خیس و سرخ نگاهش کرد.
به زور پیکره ی بی جان و ماتم زده اش را به جلو خزاند و خودش را توی بغلش انداخت … دستهایش را دور شانه های پهن بنیامین حلقه کرد …
توی شانه های بنیامین گریه میکرد… چه عالم خوبی داشت ! چه تجربه ی متفاوتی بود …
دستهای بنیامین دور کمرش حلقه شد …
باورش نمیشد … بیدار بود…
باورش نمیشد … خواب نبود !
سرش را عقب کشید و در چشمهای قرمز بنیامین نگاه کرد … مهربان شده بود ! دوستانه شده بود … دیگر مثل روزهای اول غریبه نگاهش نمیکرد.
کف دست هایش را دو طرف صورت بنیامین گذاشت و مستقیم در چشمهای بنیامین خیره شد …
لبخند زد …
میان اشکهایش خندید . پنجه هایش را روی صورت بنیامین کشید… واقعی بود …
حالا می توانست همه جا جار بزند : برادر دارد … خواب نیست … بیدار است… رهام برگشته است !
نفس عمیقی کشید و گفت : خوش اومدی !
بنیامین حرفی نزد.
رها صورتش را پاک کرد و گفت : خیلی وقته منتظری؟!
سکوت کوتاهی بینشان شد و بنیامین لب زد : نه اندازه ای که بشه سی و سه سال رو توش گنجوند !
رها لبخندی زد و بنیامین هم …
-زیارت قبول !
رها هاج و واج گفت : چی ؟!
بنیامین چهار زانو نشست و دستش را ستون چانه اش کرد وگفت : از اخرین باری که با شما بودم فکر کنم اینو بهتون بدهکارم !
رها خندید … با صدای بلند !
بنیامین نگاهش میکرد .
رها اشکهایش را باز پاک کرد وگفت: چی باید بگم ؟! الان بگم ؟!
-چیو ؟!
رها لبخند زد وگفت: خب … خب … همه چیو …
-مگه فرقی میکنه ؟!
رها خندید وگفت :نه … هیچی !
و نگاهی به پوزیشن بنیامین انداخت و با خجالت گفت: بیا بریم اونجابشین … اینجا رو زمین سخته !
اول خودش بلند شد ، کمرش صاف نمیشد ، بنیامین دستش را گرفت . رها دو دستی دستش را چسبید وگفت: خیلی خوشحالم… اصلانمیدونم چطوری بگم چقدر خوشحالم… فکر میکردم رفته باشی.. مرسی موندی !
بنیامین حرفی نزد.
رها روی مبل نشست و بنیامین مقابلش قرار گرفت ؛ دستهایش را توی هم قلاب کرد .
رها اب دهانش را قورت داد ، دو دستمال از جعبه ی روی میز برداشت و رو به تیمسار که در احوال خودش سیرمیکرد گفت:بابا شناختیش؟!
تیمسار جوابش را نداد.
رها صدایش را صاف کرد و گفت: پذیرایی شدی ؟!
بنیامین جوابش را نداد.
رها صدا زد : فوزیه … خاله فوزیه؟!
فوزیه خانم حینی که با گریه از اشپزخانه بیرون امد گفت: جانم خانم؟!
رها بی توجه به اشکهایش گفت: چرا پذیرایی نکردی ؟! چای بیار… میوه …
و روبه بنیامین پرسید : قهوه میخوری؟!
بنیامین باز هم جوابش را نداد.
رها دستش را تکان داد و گفت: برو یه چیزی بیار . نوشیدنی …
فوزیه خانم دولا دولا به اشپزخانه برگشت .
رها دوباره به صورت بنیامین که چشم از رویش برنمیداشت خیره شد و گفت: نمیخوای چیزی بگی؟!
-چی؟! چیزی باید بگم ؟!
رها وا رفت …
بنیامین دستی به پیشانی اش کشید و گفت: فکر کنم بهتره یه وقت دیگه ای باهم صحبت کنیم !
خواست بلند شود که رها با هول گفت : نه …
بنیامین سرجایش ماند و رها گفت: نمیخوای چیزی بپرسی ؟! نمیخوای بدونی ؟! نمیخوای بشنوی؟!

بنیامین سرجایش ماند و رها گفت: نمیخوای چیزی بپرسی ؟! نمیخوای بدونی ؟! نمیخوای بشنوی؟!
سکوت کرد.
رها کلافه گفت: مامان خیلی خوشحال میشه ! خیلی زیاد … یه ترتیبی میدم که حتما ببینیش !
بنیامین باز هم چیزی نگفت .
رها از جایش بلند شد و کنار بنیامین قرار گرفت وگفت: خوبی؟! خیلی حرفها داشتم بزنم… نمیدونم از کجا بگم ! چی بگم …
بنیامین باز هم چیزی نگفت.
رها خسته از سکوت بنیامین لب زد : فکر نمیکردم سخت باشه ! ولی سخته ! نه ؟!
سری تکان داد و رها با بغض گفت: نمیخوای تو چیزی بگی ؟!
-بهتره برم…بعدا حرف میزنیم !
خواست بلند شود که رها دستش را گرفت و خفه نالید :بری ؟! کجا ؟! یعنی چی بری ؟!
بنیامین شانه ای بالا انداخت و گفت: بهتره یه فرصت بهتر صحبت کنیم. الان نه شما مساعد هستی نه …
-شما ؟؟؟ به بیتا هم میگی شما ؟!
بنیامین خفه شد !
-خوشحال نیستی ؟!
-چرا خیلی !
-پس چرا هیچی تو صورتت نیست ؟!
بنیامین باز سکوت کرد !
-چرا خوشحال نیستی ؟!
بنیامین نگاهی به صورت بی تاب رها انداخت و گفت: خوشحالم !
-نه …
صدایش لرزید و باز گفت: نه نیستی … ! خیلی درب و داغونیم ؟!
-نه اصلا !
-پس چی ؟!
-هیچی … بهتره من برم !
رها خفه گفت : خواهش میکنم حرف رفتن و نزن !
-ببینید الان…
-اه چرا رسمی حرف میزنی ؟! چرا اینطوری حرف میزنی … با این لحن ! خشک و جدی … ما که تو جلسه ی کاری نیستیم… معارفه و مصاحبه هم نیست !
بنیامین رویش را برگرداند ورها ازته چاه گفت: نمیخوای بمونی نه ؟!
بنیامین از جایش بلند شد …
رها مقابلش ایستاد و گفت: کجا داری میری ؟!
بنیامین دستش را پشت گردنش فرستاد وگفت: یه وقت دیگه …
-الان مگه وقتش بده ؟!
بنیامین نفس سنگینش را به زور بیرون فرستاد و رها مصر گفت: چرا میخوای بری ؟!
-من خوشحالم که فهمیدم خانواده ام… خانواده اصلیم چه ادم هایی بودن … خوشحالم که از سر فقر و درموندگی سر راهی نبودم… بیشتر به نظر میاد یه اتفاق بوده ! درسته؟!
رها ماتش برد !
خشک گفت:
-یعنی فقط اومدی ببینی از سر فقر نبوده گم شدنت… اتفاق بوده … یعنی همین ؟! الان اروم شدی ؟! خیالت راحت شد ؟! فقط اومدی اینجا همینو بفهمی ؟! نمیخوای منو بشناسی ؟ پدرتو … مادرتو… عموهاتو…
بنیامین ساکت بود .
رها خفه گفت: یعنی دیگه هیچی ؟! همین ؟! تموم شد ؟!
بنیامین جوابی نداد .
رها کلافه گفت: تو رو خدا یه چیزی بگو … چرا ساکتی ؟! یعنی نمیخوای خواهرتو بشناسی ؟! نمیخوای اصل وجودتو … ؟! نمیخوای نه ؟!
-باشه سر یه فرصت بهتر . الان اصلا شرایط مساعد نیست .
رها گیج گفت: نمیفهمم. خورد تو ذوقت نه؟! از اینکه پدر مریضه … مادر نیست … خورد توذوقت !
بنیامین تند گفت: نه … نه ابدا … اصلا اینطوری نیست .
-پس چرا داری انقدر زود میری .
بنیامین نگاهی به ساعت انداخت و گفت: برای نهار باید خونه باشم . منتظرم هستن !
-خانواده ات ؟!
بنیامین ناچار سر تکان داد و رها بی کنترل داد زد: خانواده ات منم ! من …
بنیامین چشمهایش را بست …
رها داد زد : کجا میخوای بری؟! یعنی فقط خواستی ببینی چی بوده و کی بوده و بری؟! مایی که این همه سال ارزوی داشتنتو داشتیم هیچی ؟! اصلا برات مهم نیست ؟!

رها داد زد : کجا میخوای بری؟! یعنی فقط خواستی ببینی چی بوده و کی بوده و بری؟! مایی که این همه سال ارزوی داشتنتو داشتیم هیچی ؟! اصلا برات مهم نیست ؟!
-معلومه که مهمه… فقط…
رها تند گفت: فقط چی؟!
بنیامین دستهایش را جلو اورد و بازوهای رها را گرفت و با اطمینان گفت: یکم زمان میخوام . یکم میخوام با خودم خلوت کنم ! بعد میام رفع دلتنگی !
رها دو قطره اشک از چشمهایش چکید و گفت: حتی سی دقیقه هم نشده که دیدمت ! به عنوان یه برادر دیدمت ! ازت خوب استقبال نشد نه ؟!
بنیامین کلافه گفت : نه اینطوری نیست…
نفسش را بیرون داد و گفت: باشه برای بعد حرف بزنیم !
داشت خفه میشد…
رها مصر گفت: بعد یعنی کی ؟!
بنیامین هویی کشید و گفت: شاید فردا … یا پس فردا … یا هفته اینده !
رها ماتش برد …بعدی که گفت از سی و سه سال طولانی تر به نظر می امد !
بنیامین دستهایش از بازوهای رها جدا شد و قدمی به عقب برداشت و گفت: خیلی زود صحبت میکنیم . خداحافظ…
و پا تند کرد سمت در …
هوا میخواست …
با خس خس کفشهایش را پا کرد و از خانه خارج شد … حتی متوجه امیرعلی هم نشد … خودش را به زور به سر کوچه رساند و سوار شد …
حتی کمربند را هم نبست ، گاز داد و سرعت گرفت.
امیرعلی از شورلت پیاده شد و وارد خانه شد .
رها گنگ روی مبلی نشسته بود و فوزیه خانم اب قند هم میزد .
امیرعلی با بهت پرسید : چی شد ؟!
رها گرفته گفت: رفت !
امیرعلی ابروهایش را بالا داد و گفت: رفت؟ کجا ؟!
-رفت … پیش خانواده اش ! ما رو که دید خوردتو ذوقش ! خوشحالم نشد… رفت… حتی نخواست بشنوه ! بفهمه …
اشکهایش روی صورتش غلیتیدند و لب زد : حتی نخواست بدونه ! رفت … گفت بعدا !
هیستیریک خندید وگفت : بعدا یعنی کی امیر ؟!
امیر روی مبلی نشست و گفت: هیچی نگفت ؟!
رها به امیر خیره شد و گفت : نه… حتی اسمشو نپرسید… چرای گم شدنشو نپرسید … فقط میخواست بره ! نباشه ! حالا هم نیست … مثل همه این سالا … اصلا به جهنم ! نباشه …
و لیوان فوزیه را پس زد و حینی که با خودش زمزمه میکرد : تو ذوقش خورد! انتظار نداشت بدبخت باشیم … یه خانواده ی خوشبخت میخواست عین خانواده ی خودش … من دست تنها چه کار میتونستم بکنم ؟! بغلش کردم… گریه کردم … مثل همه ی خواهرای دیگه ! حتی نگفت رها … به من گفت شما امیرعلی…
با سبابه چند بار به سینه اش اشاره کرد وگفت : به من گفت شما … انگار من مدیرشم! انگار مصاحبش بود… من خواهرشم امیرعلی ! بعد رفت…
پوزخندی روی لبش نشست و بی توجه به امیرعلی سلانه سلانه از پله ها بالا رفت !
فوزیه خانم ارام خم شد لیوان را بردارد …
امیرعلی گیج پرسید : شما نمیدونید چی شده؟
-نمیدونم مادر… این پسر طفلک اومد اینجا… یهو چشمش افتاد به این قاب عکس ها …
عکسی را جلوی امیرعلی گرفت وگفت: حتی اینم جا گذاشت مادر !
امیرعلی عکس را گرفت و گفت: خب؟
-هیچی مادر… حالش دگرگون شد .. رنگ و رخش عوض شد. رفتم براش اب اوردم… گفتم پسرم خوب نیستی ببرمت دکتری جایی… جوابمو نداد. بعد رها خانم اومد… دیگه جلو نرفتم… یهو دیدم رها خانم صدا میزنه میگه پذیرایی کن… تا میوه و شربت اوردم پسره انگار پرشو اتیش زده باشن از این خونه رفت !

-هیچی مادر… براش اب اوردم… گفتم پسرم خوب نیستی ببرمت دکتری جایی… جوابمو نداد. بعد رها خانم اومد… دیگه جلو نرفتم… یهو دیدم رها خانم صدا میزنه میگه پذیرایی کن… تا میوه و شربت اوردم پسره انگار پرشو اتیش زده باشن از این خونه رفت !
امیر علی دستش را لای موهایش فرو کرد و گفت : بهتره من برم. شما هم مراقب رها باشید.
فوزیه خانم با هول پرسید: پسرم این اقا که اینجا بود ، برادر رها خانم بود نه؟!
امیرعلی اهی کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
فوزیه خانم دستش را روی دستش کوبید و گفت: الهی بمیرم . با چه حالی هم رفت.
-با اجازتون….
به سمت در میرفت که تیمسار دنبالش راه افتاد و گفت: بریم.
فوزیه خانم دست تیمسار را گرفت و گفت: کجا اقا ؟!
-برم …
امیرعلی خداحافظی زیر لب گفت و از خانه خارج شد .
دستش را توی جیبش کرد و شماره ی بنیامین را گرفت ، خاموش بود … حدس میزد ! از خانه باغ خارج شد ، وارد خیابان اصلی شد ، انقدر معطل ایستاد تا تاکسی سبزی جلویش نگه داشت .
مسیر را گفت و جلو نشست .
هنوز تاکسی چند متر از کوچه فاصله نگرفته بود که با دیدن ماشین بنیامین که نا متوازن کناره ی خیابان پارک شده بود داد زد : اقا نگه دار …
-مگه مسیرتون …
-ببخشید باید پیاده بشم!
راننده جلوی ماشین بنیامین نگه داشت ، امیرعلی فورا پیاده شد و با دو خودش را به اتومبیل سفید بنیامین رساند که چراغ های راهنمای جلو و عقبش چشمک میزدند .
درب سمت بنیامین را باز کرد و با هول گفت: بنیامین ؟!
سرش را از روی فرمان بلند کرد .
چشمهایش دو کاسه خون بود ، امیرعلی با ترس گفت: چته چی شده؟!
بنیامین حرفی نزد .
امیرعلی با ارامش گفت: برو اون ور بشین برسونمت بیمارستان . چه به روز خودت اوردی !
بنیامین سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: بیا سوار شو ! خوبم !
امیرعلی چشمهایش را گرد کرد و با حرص گفت: تو به این قیافه میگی خوب؟!
بنیامین دستش را به دستگیره ی در گرفت و گفت : بیا سوار شو امیر ! حوصله ندارم باهات بحث کنم. گفتم که خوبم !
امیرعلی ناچار پذیرفت و بنیامین درب را بست ، استارت زد وبه ارامی حرکت کرد .
ارنجش را لبه ی پنجره گذاشت و پیشانی اش را به پنجه هایش تکیه داد.
امیرعلی به ارامی گفت: خوبی ؟! نمیخوای بریم پیش همون دایی آنا .
بنیامین به جای جواب پرسید : چند وقته میدونی ؟!
امیرعلی جواب نداد ، با صدای بلندی داد زد : پرسیدم چند وقته میدونی ؟!
امیرعلی بی فکر جواب داد :
-چهارسال !
بنیامین بدون اینکه چشم از خیابان بردارد گفت:چهار ساله میدونی و صدات درنیومده ؟!
-اون موقع تو نمیدونستی ! چطوری میتونستم به حرف یه دختر اعتماد کنم و تمام فکرو زندگیتو بهم بریزم !
-حالا مگه بهم نریخته؟!
در چشمهای شرمنده ی امیرعلی نگاه کرد و با اخم گفت: حالا مگه همه چی سرجاشه ؟!

-باور کن اگر سکوت کردیم واسه همین چیزا بود ! میخواستیم روحیه ات… زندگیت خراب نشه ! تو که شرایط منو بهتر میدونی … من خودم معلق بودم ! چطوری باتوحرف میزدم …
بنیامین زیر لب گفت: واسه ی همین وقتی بهت گفتم فرزند خونده ام شوکه نشدی ! هیچ ری اکشنی نشون ندادی ! واسه همین بود ! میدونستی ! زندگی منو بهتر از من میدونستی !
امیرعلی حرفی نزد .
بنیامین پوفی کشید و پشت چراغ ایستاد . چشمهایش به ثانیه شمار بود .
امیرعلی نگران گفت : میدونم وقتش نیست ولی …
بنیامین تمایلی به شنیدن نداشت ، امیرعلی سکوت کرد تا ترغیب شود و بپرسد … بعد ولی را بپرسد … اما نمیخواست !
امیرعلی ارام ادامه داد: نمیخوای با رها بیشتر آشنا بشی ؟!
بنیامین رک گفت: به تو ربطی نداره !
-بهرحال اونا خانواده ی حقیقی تو…
بنیامین مستقیم به صورت امیرعلی خیره شد !
با دیدن چشمهایش امیرعلی خفه شد .
لبهایش را روی هم فشار داد و دیگر چیزی نگفت ، تا رسیدن به خانه ی امیرعلی حرفی رد و بدل نشد .
مقابل خانه پارک کرد و گفت : اصرارت برای اومدنم به اون شرکت… نحوه ی آشنایی من باهاش … بهم خوردن زندگیم … همه اش زیر سر تو بود امیرعلی!
امیرعلی مات گفت: نه نه… بنیامین اصلا من هیچ نقشی نداشتم ! من فقط میخواستم به رها کمک کنم… میخواستم به تو کمک کنم ! رها خواهرت بود … از روز اول گفت من میخوام به برادرم برسم… میخواستم کارخیرکنم بنیامین !
-اینطوری ؟!
پوزخندی زد و گفت: یک کلمه از روز اول میگفتی ! تو یا خودش … !
-خواست بگه … اصلا برای همین زنگ میزد به خونه !
بنیامین گیج گفت: زنگ میزد ؟!
مکثی کرد و پرسید: همونیه که زنگ میزد ؟!
امیرعلی لبش را گزید و ناچارا توضیح داد: تو حتی یک بارم جواب تلفن هاشو ندادی ! انا جوابشو نداد… دیگه چطوری میخواست باهات ارتباط برقرار کنه و خودشو معرفی کنه؟!
بنیامین پنجه هایش را دور فرمان قفل کرد و گفت: اون یه ادم مست لایعقل بود که شب و نصفه شب زنگ میزد! بدون اینکه خودشو معرفی کنه! بدون اینکه بگه چه کاری داره … حتی اشاره هم نکرد … میخواست با من قرار بذاره ؟! مگه این اولین زنی بود که به خونه ی من زنگ میزد ؟! من باید از کجا میدونستم که این ادم ربطی به گذشته ی من داره ؟!من خیال میکردم یه مزاحم احمقه ! خیال میکردم یه پاپوش از طرف البرزه ! خیال میکردم آنا میخواد به واسطه ی این مزاحم طلاق و تا تهش بره که رفت ! چون فهمیده شوهرش یه سر راهیه ! با خودم فکر کردم من چه آفت وحشتناکی ام واسه آنا … ! تمام این مدت خیال کردم آنا چرا باید هویت من براش مسئله ی بغرنج باشه … چرا باید با چهار تا تلفن عجیب و غریب که یا زیر سر خودشه یا پدرش از من جدا بشه … چرا باید زندگیم با یه دلیل از این رو به اون رو بشه و حالا میفهمم زن من بی تقصیر بود! شماها مقصرید … شماها ،که همتون باعث شدید آنا پشت کنه به نه سال زندگی و بره !
با سکوتتون ! همتون. پسر منو اواره کردید … زنم بیماریش برگشته ! امیر میفهمی چیکار کردی با زندگی من ؟! همتون ساکت نشستید اجازه دادید من زندگیم بهم بریزه! تو … خاتون … حاجی … بیتا … اون دختر که منو نمیشناخت ! به اندازه ی خودش سعی کرد ! تویی که رفیقم بودی چرا نگفتی ؟! اینو تویی که میدونستی باید میگفتی… که نگفتی امیر ! خفه خون گرفتی از دور نشستی بهم ریختن زندگی منو تماشا کردی ! جفتتون ! همتون … ! اگربردیا شیطنتش گل نمیکرد و شنیده هاشو کف دستم نمیذاشت حتی الانم نمیفهمیدم!
اهی کشید و گفت: هویت من … زندگی من شد بازیچه ی شماها … سبب هیجان روزمره اتون ! نه ؟! چهار سال درگیرش بودید … ! اخبارو بهم میگفتید و من بی خبر از همه جا خیال میکردم چقدر خوشبختم !
-بنیامین من هیچوقت از خراب شدن زندگی تو خوشحال نشدم و نبودم ! رها گناهی نداشت … میخواست روز اول بگه موقعیتش جور نشد … امکانش مهیا نشد … من نذاشتم چون خیال میکردم بهتره یکم بگذره … تو تازه فهمیده بودی… خوب نبودی … انا درخواست طلاق داده بود… درگیر حضانت رهام بودی… من چطوری میومدم همه چیز و بهت میگفتم ! بنیامین باور کن من نمیخواستم اینطوری بشه … واقعا نمیخواستم… فکر نکردم موضوع طلاق انا ممکنه جدی بشه ! باور کن نمیخواستم بنیامین . هیچکس اینو نمیخواست . حالا هم که دیر نشده ! دوباره با آنا ازدواج میکنی… دوباره برمیگردید سر زندگیتون ! بنیامین تو خانواده ی خوبی داری ! کافیه فقط ببینیشون ! باهاشون اشنا بشی…
و با توجیه اضافه کرد : تو یک ساله اصل قضیه رو فهمیدی؛تو همین یک سال هم با نهایت خوش شانسی خانواده اتو پیدا کردی بنیامین ! کمتر ادمی میتونه خانواده اشو پیدا کنه … ادم هایی با شرایط تو تا اخرین روز زندگیشون این حسرتو دارن ! حسرت اینکه برای یه بارم که شده واقعیتشونو حقیقتشونو پیدا کنن ! بنیامین تو خیلی خوش شانسی که رها خواهرته ! که دنبالت بوده … پیدات کرده !
بنیامین قفل مرکزی را زد وگفت: بسلامت !
امیرعلی با ناراحتی گفت: رفیق من در حقت بد نکردم !
بنیامین باز گفت: بسلامت !
امیرعلی پوفی کشید و گفت : بنیامین تو مثل برادرمنی … !
چیزی نگفت. به رو به رو نگاه میکرد ! رگ گردنش متورم بود … نفسهایش بلند و کش دار بود … هنوز چشمهایش سرخ بود !
امیرعلی کلافه از سکوت بنیامین به ارامی در را باز کرد وگفت: امروز خوب نیستی بنیامین . برو خونه باشه؟
بنیامین ساکت بود.
امیرعلی با اصرار گفت: میری خونه ؟!
بنیامین جوابش را نداد.
امیرعلی دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت و گفت:حتما برو خونه . یکم ریلکس کن . با این حال و روزت تو خیابون ویلون و سیلون باشی هیچ کمکی بهت نمیکنه ! هیچی …
خداحافظ ارامی گفت و پیاده شد .
بنیامین دنده عقب گرفت و با صدای جیغ لاستیک ها از کوچه دور شد !
امیرعلی وسط کوچه ایستاده بود و به مسیری که بنیامین رفته بود نگاه میکرد ، دستهایش را بالای سرش قلاب کرد … بنیامین رفت ! به همین سادگی !

پلکهایش به ارامی باز شد ، دستش خواب رفته بود ، سخت غلت زد به سمت درب اتاق چرخید .
با دیدن مسعود که روی صندلی کنسول نشسته بود و نگاهش میکرد ، به ارامی نیم خیز شد و با صدای گرفته ای گفت: تو اینجا چه کار میکنی ؟!
مسعود اخمی کرد و گفت: فکر میکردم قرار بود بهم زنگ بزنی بیام دنبالت؟!
رهاپاهایش را از تخت اویزان کرد .
با همان صدای گرفته گفت: طول کشید دیر وقت شد دیگه زنگ نزدم ! با اژانس اومدم .
به پاهایش نگاه کرد.
حتی جوراب هایش را هم درنیاورده بود. با همان مانتو و شلوار خوابیده بود ، دستی به صورت ورم کرده اش کشید … مانتویش کامل چروک شده بود.
به ارامی یقه اش را صاف کرد و سعی کرد تا وقتی مسعود سرگرم تماشای عطرهایش هست به سر و وضعش برسد …
یقه اش را مرتب کرد . بوی تلخ مردانه ای شامه اش را نوازش کرد.
چشمهایش را بست و یقه و سردوش سمت راست مانتو را بالا کشید و به بینی اش چسباند !
عطر کمرنگ مردانه ای با اصرار میان تار و پودش نفوذ کرده بود .
مسعود دست از تماشای قدو قواره ی کریستالهای پرفیوم روی کنسول برداشت و رو به رها ارام لب زد : فوزیه بهم گفت اومده اینجا !
رها نفسش را نمیخواست بیرون دهد.
میخواست تا اخرین لحظه … تا جایی که میتواند عطری که در نخ و رشته های مانتویش نفوذ کرده بود را توی حلقش نگه دارد . حیف حیاتش به همین چهار نفس بود …
گلویش را خالی کرد … عطر اما توی بینی اش جا خوش کرده بود.
لبخند زد و بالاخره یقه و سرشانه ی مانتو را رها کرد . مسعود عجیب نگاهش میکرد !
خوب بود اهل توضیح خواستن نبود !
خوب بود نسبتی نداشتند که بخواهد بگوید عطر یک ادم گم شده روی سرشانه و یقه ی مانتوی اداری طوسی رنگش نفوذ کرده !
مسعود از جایش بلند شد و کنار رها نشست .
به صورت خسته و خواب الودش که خطوط بالش روی پوستش نقش بسته بود خیره شد و گفت: پاشو بیا پایین یه چیزی بخور !
گرسنه نبود …
به مسعود نگاه کرد و مسعود ارام گفت: نمیخوام الان بگی چی شده … ولی میتونم حدس بزنم !
-بگو حدستو !
مسعود مستقیم به چشمهایش خیره شد و گفت: چیزی که پیش اومده با چیزی که انتظار داشتی فرق داشته ! درسته؟!
پوزخند سردی زد و به زور گفت: زمین تا اسمون فرق داشت .
مسعود حرفی نزد.
رها خیال کرد همین جمله است اما دهانش باز شد وگفت: حتی نخواست بشنوه ! گفت مگه چه فرقی برام میکنه ؟! راست میگفت. فرقی براش نمیکرد …چه توفیری به حالش داشت چطوری وچه جوری شو بشنوه ! مگه میشه زمان وبه عقب برگردوند !
مسعود گوش میداد.
رها لب زد : وقتی بغلم کرد فکر کردم همه چی تموم شد ! درست شد … زندگیمون گلستون میشه ! وقتی گفت بعدا … دوباره همه چی اوار شد رو سرم مسعود ! نمیدونم چی کار کنم !
نگاهش را از چشمهای مسعود برداشت و گفت :برم التماسش کنم بیا برادرم باش ؟! وقتی برادرمه ولی خودش نمیخواد … تا دیروز میگفتم نمیدونه و نمیاد … حالا که میدونه چرا رفت؟!
-چرا پیش داوری میکنی رها ! اون بیچاره تازه فهمیده … همه چی براش تازگی داره ! باید بهش زمان بدی … !
رها کلافه از جایش بلند شد . سرش گیج رفت. برای چند ثانیه ی کوتاه چشمهایش سیاهی رفت ،دستش را به دیوار گرفت تا از زمین خوردنش جلوگیری کند.
مسعود کنارش ایستاد و گفت: داری خودتو از بین می بری رها !
حالش که جا امد به مسعود نگاه کرد و گفت: من وقت ندارم … من زمان ندارم ! حال پدرمو ببین… مادرم وضعش بدتره ! من باید بدونم با من میاد که بریم یا باید مادرمو بیارم ایران ! میفهمی مسعود ؟! این همه زندگیمو خرج نکردم که مثل یه نسیم خنک و زودگذر بیاد و بره !
مسعود با خونسردی گفت: رها داری عجله میکنی … شما هنوز ازمایش ندادید !
-ازمایش چرا … عکسا کافیه … صورتش چهره اش… درست شبیه باباست ! ازمایش چی…
-شاید اون نیاز داره به جواب اون ازمایش ! رها نباید خودت برای اون تصمیم بگیری !
رها فکری شد .
مسعود ملایم تر گفت : درسته تو خواهر بزرگشی … ولی اون شاید به تطابق ازمایش ژنتیک هم نیاز داشته باشه ! شاید همین باعث شده که زود بره …
-تو این طوری فکر میکنی ؟!
-اره. وگرنه با تعریف های تو اون ادم بی فکر و بی منطقی نیست !
-اصلا … نه بی فکره نه بی منطق! حتی احساساتی هم نیست ! مثل جوونی های باباست ! با همون منش ارتشی خشک و مقرراتی !
مسعود لبخندی زد و گفت: مثل اینکه امروز خیلی حرف داری ازش بزنی؟! دوست داری باهم شام بریم بیرون؟! اماده هم هستی !
و اشاره ای به مانتو و شلوارش کرد و رها لبخند سردی زد و مسعود بل گرفت وگفت: بالاخره خندیدی ! برو دست وروتو بشور تو ماشین منتظرتم. نظرت چیه یکم امشب بریم تهران گردی؟!
رها سری تکان داد و ناگهان گفت: اگر دوباره برگرده ؟!
-فوزیه بهمون خبر میده زود میرسونمت !
رها دو دل بود … شاید اگر برمیگشت دیگر به اندازه ی دم ظهر منتظرش نمی ماند !
مسعود شانه اش را هل داد و گفت: زود باش برو یه ابی به صورتت بزن !
دیگر توان مخالفت نداشت .

دیگر توان مخالفت نداشت . وارد روشویی شد و چند مشت اب به صورتش پاشید ! حالا چه کار میکرد ؟! دغدغه اش گفتن بود ! حتی نخواست گفته هایش را که هزار بار جلوی هزار اینه تمرین کرده بود بشنود !
دوباره به صورتش اب پاشید !
چه زن خسته ای ازاینه نگاهش میکرد ! بایک پوزخند و صورت متورم و چشمهای سبز و قرمز !
مشتی اب به اینه پاشید !
کلافه دو دستش را دو لبه ی سنگ روشویی گذاشت . حالا باید چه کار میکرد ؟! از حالا به بعد باید چه کار میکرد ؟! مثل سیبی بود که چرخ هایش را زده بود و دنیایش را دیده بود …
نزدیک زمین رسیده بود … ترس متلاشی شدن تمام تنش را گرفته بود ! تمام جسم و روحش شده بود ترس !
ترس پس زدن !
رهام اگر پس میزد … اگر نمیخواست … ان وقت به خودش چه جوابی میداد ؟! به چهل سال زندگی که تباه شده بود و به روزها و ارزوهای از دست رفته اش چه جوابی میداد ؟!
دستش را به صورتش کشید . جواب این چروک ها را چه کسی میداد ؟!
با تقه ای که به روشویی خورد در را باز کرد . تیمسار بود.
بیرون امد و تیمسار ارام گفت : یکی اومده دنبالم باید برم . خداحافظ.
وارد روشویی شد و در رابست.
رها پوفی کشید و از پله ها پایین امد . روسری اش را مرتب کرد و گفت: من اماده ام.
فوزیه خانم با لبخند نگاهش میکرد.
رها باهشدار گفت: بابا رفته روشویی در هم بسته . حواست بهش باشه !
فوزیه خانم چشمی گفت و رها حینی که محتویات کیفش را چک می کرد گفت: راستی اگر اقا رهام برگشت اول بهم زود خبر بده بعد هم حتما یه جوری نگهش دار تا خودمو برسونم !
فوزیه خانم چشمهایش را گرد کرد و با استفهام پرسید : اقا رهام؟!
رها اخم کرد و گفت: برادرم ! همون اقایی که امروز اینجا بود!
فوزیه خانم هانی گفت و رها با استرس نمایشگر تلفن همراهش را روشن کرد . هیچ زنگ و پیامی نبود !
پوفی کشید و با خداحافظ کوتاهی از خانه خارج شد . مسعود به در اتومبیلش تکیه داده بود.
با دیدن رها لبخندی زد و درب را برایش باز کرد ، رها جلو نشست و مسعود پشت فرمان قرار گرفت . تا رسیدن به میدان اصلی حرفی میانشان رد وبدل نشد .
صدای رادیو سکوت بینشان را می شکست .
مسعود نفس عمیقی کشید و گفت: دیروز با بابا حرف زدم !
رها بی مکث پرسید: راجع به چی ؟!
-راجع به یه سری مسائل مردونه !
رها لبخندی زد وگفت: مثلا ؟!
-مثلا اینکه من میتونم یکی از واحد هاشو در اختیار خودم داشته باشم یا نه !
رها هومی کشید و مسعود گفت: نظرت چیه رهام رو با یه جشن به خودمون نزدیک تر کنیم ؟!
رها با تعجب گفت: جشن ؟! جشن چی ؟!
مسعود با نیشخند کجی گفت: مثلا جشن نامزدی… عقد ! عروسی حتی !
رها نگاهش را از روی صورت مسعود برداشت.
-چیه از فکرم خوشت نیومد رها ؟!
رها چیزی نگفت.
-میتونیم دعوتش کنیم . حتما هم میاد ! با همه هم اشنا میشه !
رها ساکت بود.
مسعود کلافه از سکوت رها گفت: نمیخوای چیزی بگی ؟!
-راجع به رهام ؟!
-نه راجع به خودمون.
-چیزی ندارم بگم مسعود !
مسعود هومی کشید و گفت: پس بیا امشب یه قولی بهم بدیم!
-چی ؟!
-فقط راجع به اینده ی خودمون حرف بزنیم !
رها خواست حرفی بزند که مسعود تند گفت : دیگه بهانه نداری رها ! بهانه ات پیدا کردن رهام بود ! حالا هم پیداش کردی !
-مادرم چی مسعود ؟!
-خب زن عمو هم برمیگرده ایران ! دلیل نداره تنها تو یه کشور غریب بمونه !
رها پوفی کشید و گفت: بیست سال اونجا زندگی کرده ! عادت کرده . نمیتونم ازش چنین چیزی بخوام .
مسعود همانطور که می پیچید گفت: منظورت اینه که من بیام ؟!
رها رک گفت: نه !
مسعود سرعتش کم شد .
پر تردید به رها نگاه کرد.
رها به رو به رو خیره بود . سنگینی نگاه مسعود را حس میکرد ! اما ترجیح میداد نادیده بگیرد .
مسعود جدی پرسید : رها با من ازدواج میکنی؟!
رها حرفی نزد.
خواست باز بپرسد که رها گفت: بهتره نگه داری. خیلی از خونه دور نشدیم میتونم پیاده برگردم !
مسعود دوباره سرعت گرفت.
رها کلافه گفت: مسعود چرا مثل بچه ها رفتار میکنی . من وتو نمیتونیم با هم زندگی مشترک داشته باشیم !
مسعود جوابش را نداد.
رها ادامه داد : تو چرا فکر میکنی همه چیز مثل قدیمه … من همون دختر نوزده سالم … تو همون جوونک سر زنده ی بیست و خرده ای ساله ! مسعود همه چیز عوض شده . ما حرفهامونو زدیم ! من و تو راهمون جداست اصلا چطوری میتونیم یه زندگی رو باهم ادامه بدیم ! نهایت بیست سال کنار هم باشیم و بعدش تمومه ! این بیست سال هم من ترجیح میدم تنها زندگی کنم ! مثل همه ی بیست سال گذشته !
مسعود پوزخندی زد و گفت: اگر رهام غریبه باهات رفتار نمیکرد همین حرفها رو میزدی ؟! همین قدر نا امید به اینده نگاه میکردی؟! همین قدر خسته و پوچ ؟! رها اگر یک روز هم باشه برای من کافیه ! یک روز تجربه ی زندگی مشترک با تو برای من بسه !
رها کلافه از اصرار مسعود گفت: تو خیال کردی من تو لندن با هیچ ادمی رابطه نداشتم ؟! هیچ کس تو زندگی من نبوده ؟! هیچ مردی نبوده ؟!
مسعود چشم از خیابان برداشت و به نیمرخ متزلزل رها خیره شد.
رها با حرص گفت: من همخونه داشتم مسعود ! از گفتنش هیچ ابایی ندارم !
مسعود دندانهایش را روی هم میسایید .
سرعتشان زیاد شده بود.
رها تیرخلاص را زد وگفت: تو میتونی با یه ادم جدید یه رابطه ی تازه رو شروع کنی مسعود !
با درنگی اضافه کرد: تو رو خدا انقدر به زندگی من ناخنک نزن ! اینطوری هوا برم میداره که بیست سالمه ! نه چهل سال.

مسعود مقابل رستورانی نگه داشت .
رها بدون اینکه منتظر باشد مسعود در را برایش باز کند پیاده شد ، کناری منتظر ماند تا ماشین را با راهنمایی های دربان رستوران پارک کند.
جلو جلو رفت ،مسعود خودش را رساند و دستش را گرفت.
حوصله ی کلنجار رفتن را نداشت . حوصله ی اینکه پنجه هایش را از دستهای گرم مسعود هم بیرون بکشد نداشت !
پشت میزی کنار پنجره ی طبقه ی دوم رستوران نشستند .
رها دستهایش را روی رو میزی مخملی قرمز توی هم قلاب کرد . پسر جوانی دو منو مقابلشان گذاشت و رفت.
رها به چراغانی های شهر نگاه میکرد .
مسعود ارام گفت: برام مهم نیست !
رها بدون اینکه چشم از منظره ی خیابان های تاریک بردارد پرسید: چی؟!
-که تو لندن با کسی رابطه داشتی یا نه!
رها پوزخندی زد و مسعود دستش را روی پنجه های رها گذاشت و گفت: من واقعا دلم میخواد با تو زندگیمو شروع کنم رها ! هنوزم دیر نیست .میتونیم یه زندگی بیست ساله داشته باشیم. با یه بچه !
رها دستهایش را از زیر دست مسعود ارام ارام کنار کشید و مسعود گفت: واقعا دلم میخواد تو مادر بچه ی من باشی رها ! دیگه واسم شده حسرت!
رها لب زد: واسه ی خودمم حسرته !
مسعود نشنید و گفت: چی؟!
رها مستقیم در چشمهای مسعود خیره شد وگفت: خیلی سعی کردم جسمم رو جوون نگه دارم ! نشد مسعود . من نه میتونم بچه دار بشم نه میتونم اجازه بدم تو به ارزوت نرسی ! به اندازه ی بچگی هام خودخواه نیستم مسعود ! محض رضای خدا دیگه تمومش کن ! دیگه کشش نده… دیگه اصرار نکن !
مسعود نفهمید …
گنگ پرسید: من نمیفهمم چی میگی رها !
از پشت هاله ی اشکی که چشمهایش را پر کرده بود در صورت مسعود خیره شد و گفت: من توانایی بارور شدن ندارم مسعود ! از حالا به بعد هم نمیخوام درمورد اینکه چقدر رویاهات شیرینه چیزی بشنوم !
اجازه داد یک قطره اشک از چشمهایش پایین بچکد .
مسعود ماتش برده بود.
رها منو را باز کرد و با صدای خش داری گفت: چی باید بخوریم ؟! سوپ … ؟!
نگاهی به صورت مسعود انداخت که هنوز نگاهش میکرد .
منو را بست و گفت: این شام اخر و تو سفارش بده ! همه چی با سلیقه ی تو … !
و دوباره چشمهایش رفت به شلوغی و سیاهی ها وروشنایی های شهر … !
از توی شیشه برق اشک چشمهای مسعود را دید … تارهای سفید سمت شقیقه هاش را هم دید . خط اخم میان ابروهایش عمیق شده بود ! درست مثل خودش …
خط لبخند دو طرف صورتش هم عمیق شده بود !
اب دهانش را قورت داد و مسعود گفت: اگر لفتش نمی دادی … اگر ایران می موندی … اگر انقدر نمیرفتی سراغِ هیچ و پوچ…. اگر فقط یکم به زندگی من یا خودت فکر میکردی …
-تونخواستی با من بیای مسعود !
-تو هم نخواستی بمونی رها !
رها اهی کشید و با لحن ارام تری گفت: داریم چونه ی چی رو میزنیم بعد بیست سال مسعود ؟! ولش کن . بیا سعی کنیم از امشب لذت ببریم! خوشحال باشیم… خیال کنیم هیچی نشده !
مسعود بی هوا گفت: باهات بیام چی رها ؟!
-کجا بیای ؟! مسعود غربته … غریبیه … نمیتونی !
-امتحانش که ضرر نداره !
رها خودش را جلو کشید و گفت: چهار سال پیش سعی میکردی امتحانش کنی دلم نمیسوخت !
مسعود اهی کشید و گفت: یه بچه قبول میکنیم! به فرزند خوندگی … !
-که خواهرش مثل من بیست سال دنبالش بگرده و اخرش وقتی پیداش کنه مثل غریبه ها تو روش بگه : شما !!! نه مسعود . نمیشه . نشدنیه ! ماقرار بود شام بخوریم این حرفها …
مسعود میان حرفش گفت: بدون بچه . باهات میام . بازم قراره چونه بزنی؟!
رها مستقیم نگاهش کرد و مسعود گفت: چیه . تهش یک سال تحملت میکنم پشیمون شدم طلاق و برمیگردم ایران ! واسه من که دیر نیست . اول چلچلیمه !
رها ماتش برده بود .
مسعود کلافه دست توی جیب کتش کرد و گفت: اینو دستت کن . بعدم بگو چی میخوری !
رها نگاهی به جعبه ی کوچک مخمل سورمه ای انداخت و لب زد: اصلا شنیدی من چی گفتم ؟!
-تو چی ؟! شنیدی ؟!
رها جعبه را بدون اینکه باز کند به سمت مسعود هل داد و گفت: نه … !
-چی نه؟!
-نه مسعود. جواب من منفیه !
مسعود ساکت نگاهش میکرد.
-دیگه نمیخوام هیچی بشنوم مسعود. هیچوقت . جوابتو گرفتی . اصرار و پرسش بیش از حد بیجاست ! بذار برای یه شبم که شده بی دغدغه شام بخورم … بدون عذاب وجدان!
و شالش را روی سرش مرتب کرد و گفت :برای من سوپ و سالاد سفارش بده با هر نوشیدنی که باب میل خودته ! میرم دستهامو بشورم !
و مسعود را گیج و مات تنها گذاشت .

با دستمال صورتش را خشک کرد و از سرویس بیرون امد . مسعود با تلفن همراهش صحبت میکرد. جلوتر که رفت با دیدن اویز تاسی که از گوشی اش اویخته شده بود ابروهایش را بالا داد.
روی میز را نگاه کرد خبری از جعبه نبود ، نفس راحتی کشید ، مسعود با چند باشه و بله تماس را قطع کرد و گوشی را به سمت رها گرفت.
رها نگاهی به صورت مسعود انداخت و پرسید: کی بود ؟!
-سفارش دادم غذا رو الان میارن .برات میگو هم سفارش دادم!
رها اما مصر پرسید: نگفتی کی بود.
مسعود نفس عمیقی کشید و جواب نداد.
رها خودش وارد لیست مخاطبین شد . با دیدن شماره ی امیرعلی لبش را گزید و گفت: امیرعلی زنگ زده بود. از رهام چیزی گفت؟!
مسعود اهسته گفت: رها میذاری شاممونو بخوریم یا نه ! مگه قرار نبود فقط از خودمون حرف بزنیم!
-به اندازه ی کافی حرف زدیم مسعود ! جواب منو بده …امیرعلی چی میگفت !
-سراغ رهام رو میگرفت ! میخواست بدونه که پیش تو نیومده باشه !
رها نگاهی به ساعت مچی اش انداخت . از نه و نیم شب گذشته بود …
نفسش را حبس کرد و با واهمه پرسید: یعنی از ظهر تا به حال هیچکس هیچ خبری ازش نداره ؟!
مسعود سکوت کرد ، رها کیفش را برداشت و گفت: پاشو بریم….
مسعود چشمهایش را گرد کرد و گفت: کجا ؟!
-خونه اش… نمیدونم پاشو بریم… من نمیتونم اینجا اروم بشینم و میگو بخورم ! اگر رهام اتفاقی براش افتاده باشه چی ؟! اصلا تو بشین… من با اژانس میرم…
و از پشت میز بلند شد و به سمت پله ها پا تند کرد ، مسعود ناچارا دنبالش دوید …
کنسلی سرویس کمتر از پنج دقیقه زمان برد.
مسعود پشت فرمان نشست و رها با هول خودش را روی صندلی شاگرد پرت کرد و گفت: برو سمت همون خونه ای که منو دیشب رسوندی !
با اخم استارت زد و راه افتاد .
در تمام مسیر جفتشان ساکت بودند .
رها مثل اسپند روی اتش جلز و ولز میکرد ، در تماسش به خانه ، فوزیه را توجیه کرد که مبادا خوابش ببرد … مبادا رهام پشت در بماند … مبادا رهام تنهایی اش را به خانه ی پدریش بیاورد و کسی در را به رویش باز نکند !
نفسش را فوت کرد و گفت: مسعود یکم تند تر برو !
مسعود اخم تلخی داشت با این حال پایش را روی پدال فشار داد و رها گفت: تو جشن عروسیت جبران میکنم !
پوزخندی تحویل گرفت و رها لب زد: عجولانه تصمیم نگیر… مثل چند سال پیش که خواهش کردم ازت باهام بیای و نیومدی ! حالا هم تو عجولانه تصمیم نگیر… !
-من دارم عجولانه تصمیم میگیرم رها ؟!
رها جوابش را نداد .
مسعود سرعتش را بیشتر کرد و گفت: رها نمیخوام باز از دستت بدم باز نداشته باشمت … باز همون تنهای همیشگی !
حرفی نزد …
مسعود پوفی کشید و گفت: رها داری بد تا میکنی با من ! حتی فکر هم نمیکنی ! فقط جواب میدی”نه” !
رها اهی کشید و مسعود سر کوچه پارک کرد و گفت : برای بار اخر ازت میپرسم رها رازی … با من ازدواج میکنی ؟!
رها نگاهی به چشمهای ملتهب مسعود انداخت… چشمهای قهوه ای و ارامش بخش !
نفسش را سنگین بیرون فرستاد و گفت: دیگه هرچقدر که لازم بود دیر شده ! اب از سر من گذشته مسعود … اما تو نه ! تو میتونی با یه ادم دیگه شروع کنی ! این شروع و از خودت و زندگیت نگیر مسعود !
مسعود کلافه گفت: رها از جانب من تصمیم نگیر … حرف نزن ! فقط جواب خودت !
مکثی کرد و گفت: مسعود من نمیخوام بازندگی تو بازی کنم !خودتم میدونی که چقدر دلم میخواد خوشحال باشی… خوشبخت باشی ! ارامش داشته باشی…
مسعود اشفته میان کلامش گفت: رها جواب منو بده !
رها چشمهایش را بست و باز کرد .
با لحن ارامی گفت: یک سال به خودت … به من فرصت بده ! اگر هنوز سر حرفت بودی … شرایط من نازا رو پذیرفتی ! باشه … اما یک سال دیگه ! نه الان ! مسعود تویی که باید تصمیم سخت بگیری، باید با خودت سنگاتو وا بکنی… تویی که باید قید یه چیز با ارزش و بزنی نه من ! من قید خودمو زدم ! تو میتونی قید خودتو بزنی؟!
مسعود ارام لب زد: شاید راهی باشه رها !
-اگر بود الان اون انگشتر توی دستم بود مسعود !
لبخندی زد و گفت: من حرفهایی که نیاز داشتی بشنوی رو زدم مسعود. دیگه خودت باید فکر کنی … تصمیم بگیری !
اب دهانش را فرو داد و گفت :خداحافظ… اما منصرف شد و به سمتش چرخید و گفت: راجع به رابطه ام … واقعی نبود حرفم ! باور نکن !
مسعود لبخند زد و رها باز گفت: خداحافظ.
درب ماشین را بست و به سمت خانه ی مصطفی خان راه میرفت که مسعود صدایش کرد ، ناگزیر ایستاد ، مسعود خودش را رساند و گفت: تو این یک سال قراره بازم بدون ارتباط باشیم یا …
رها با ارامش گفت: همون ارتباطی که همیشه داشتیم ! مثل همیشه … !
مسعود دستش را گرفت و گفت: میخوای باهات بیام؟!
-نه … فکر کنم خودمم اضافه ام! ولی نگرانم …
-پس باهام در تماس باش. هر ساعت از شب که بود .خب؟!
رها سری تکان داد و مسعود جعبه را توی کیفش انداخت و گفت: سال بعد دستت کن !
حرفی نزد و مسعود به سمت اتومبیلش برگشت و سوار شد .
رها جلوی در ایستاد . این بار نمی ترسید که دستش را روی زنگ فشار بدهد ! نه می ترسید نه نگران بود !

چشمش رفت روی عقربه های ساعت !
از یک صبح گذشته بود …
یک صبح بود و تلفن بنیامین خاموش بود … یک صبح بود و خاتون تسبیح هزارمهره گلی کربلایش برای بار دوم تمام میشد !
یک صبح بود و مصطفی خان در حیاط ارام و قرار نداشت…
یک صبح بود و بردیا چند ساعتی گوشی همراهش را توی کوسن های مبل پرت کرده بود و بی توجه به سوت سوتکهایش به پایه های میز نگاه میکرد !
یک صبح بود و رهام اواره تر از هر وقت دیگر روی زمین بدون بالش و رو انداز و کوشی خوابش برده بود !
یک صبح بود و با هر بار صدای زنگ می پرید و پشت خط بیتا بود … !
یک صبح بود و امیرعلی قصد نداشت به خانه برگردد … زن آبستنش را تنها گذاشته بود و با صورت نیمه خیس امده بود تا به قول خودش گندکاری هایش را درست کند !
یک صبح بود و رها قوطی نوشیدنی اش را از کیفش بیرون می اورد و یک قلپ یک قلپ مزه مزه اش میکرد و دوباره به کیفش می انداخت !
یک صبح بود و خانه ساکت و روشن بود !
یک صبح بود و سین سین کردنهای خاتون را که میشنید دلش قرص میشد … این همه صلوات حتما ازبنیامین مراقبت می کردند ! حداقل یکی از این صلوات ها به کار می امد !
بنیامین عادت نداشت تا یک صبح نیاید !
عادت نداشت شام بی وقت بخورد و صبح تا لنگ ظهر بخوابد !
بنیامین یازده شب خواب بود … هشت شب شام میخورد … دو بعد از ظهر نهار … پنج صبح بیدار میشد … تا شش صبح در پارک نزدیک خانه می دوید … نان تازه میگرفت و چای دم میکرد !
بنیامین تا سال گذشته مقرراتی بود … به خودش می رسید… به سلامتی اش اهمیت می داد !
تا سال گذشته همه چیز خوب بود !
به چهره ی رها خیره شد ! میخواست از او متنفر باشد … میخواست از چشمهای سبز رنگش منزجر باشد … میخواست از فرم لب و چانه اش بیزار باشد … اما نبود !
تلفن همراهش را برداشت و شماره ی بنیامین را گرفت !
خاموش بود…
اوای اینکه مشترک مورد نظرش نمیخواهد با کسی حرف بزند … نمیخواهد صدای کسی را بشنود درد اور بود !
اگر مشترک مورد نظرش جایی از این شهر درندشت سقوط کرده باشد ، فرو ریخته باشد … مثل ان شب که جلوی تمام خانواده ریزش کرد !
گلویش پر بغض بود.
چرا هیچکس هیچ کاری نمیکرد !
بردیا تکانی خورد ، از جایش بلند شد . با نگاهش تعقیبش کرد ، رهام را به ارامی از روی زمین بلند کرد و از پله ها بالا رفت. نفسش را فوت کرد !
رها لب زد : هیچ دوستی نداره که رفته باشه اونجا ؟!
آنا جوابش را نداد. هرچه بود زیر سر او بود !
خاتون گفت: نه مادر .
امیرعلی پرسید: خونه ی خودش چی؟!
خاتون اشک کناره ی چشمش را پاک کرد وگفت: اونجا هم نرفته ! آنا زنگ زد به سرایدار !
با صدای زنگ تلفن آنا ، بردیا بدو پله ها را پایین امد ، رها نیم خیز شد و خاتون صلواتش را از میانه نفرستاد !
رها با هول گوشی را برداشت ؛ البرز بود.
پوفی کشید و با حرص گفت: الو بابا … نه خبری نشده ! شما کاری نکردید؟!
کفری از جایش بلند شد و با سرزنش گفت: این همه دوست و اشنا پس به چه دردی میخوردن بابا ؟!
مصطفی خان وارد خانه شد .
آنا با بغض گفت: من تمام امیدم به شما بود … گفتی پیداش میکنم نگران نباش ! الان ساعت یک صبحه !
دستش رابه صورتش کشید و گفت: باشه … بهم خبر بدید ! شب بخیر.
گوشی را روی کانتر پرت کرد .
مصطفی خان با ارامش پرسید: چی شد بابا ؟!
-هیچی . پدرم هم نتونسته پیداش کنه !
امیرعلی دستش را لای موهایش فرستاد ، بردیا لبه ی پله ها نشست .
رها کلافه یک قلپ دیگر از بطری اش نوشید !
خاتون شماره اش را گم کرده بود ، امد اول تسبیح …
مصطفی خان با ندیدن رهام پرسید : بچه خوابید؟!
بردیا ارام گفت: بردم تو اتاق خودم خوابوندمش !
-خوب کردی بابا جون .
به سمت سینک ظرفشویی رفت ، انا پشت سرش وارد اشپزخانه شد و اهسته پرسید: نریم بیمارستان ها رو بگردیم اقاجون؟!
مصطفی خان طاقت ایستادن نداشت .
از نوشیدن یک لیوان اب منصرف شد و روی صندلی نشست و گفت: نمیدونم !
امیرعلی و بردیا وارد اشپزخانه شدند .
پیرمرد دستی به پیشانی اش کشید و گفت: نمیدونم کجا رو دنبالش باشم !
رها از توی سالن گفت: این حال و خوب میشناسم !
خاتون سرش را بلند کرد و نگاهش کرد.
-شما چند ساعته ازش بی خبرید !
پوزخندی زد و گفت: من این همه سال !
مصطفی خان از اشپزخانه بیرون امد و گفت : پیدا میشه دخترم … ! نگران نباش .
-عادت دارم به این نگرانی حاج اقا ! دیگه باهام عجین شده !
خاتون بغضش را خورد و صلواتش را فرستاد .
مصطفی خان دستهایش را توی جیبش فرو کرد و کلافه وارد حیاط شد . امیرعلی پشت سر مصطفی خان رفت و روی ایوان ایستاد و گفت: میخواین به کلانتری خبر بدیم؟! بریم چند تا بیمارستان یا …
باصدای چرخش کلید توی قفل در ، امیرعلی پله های ایوان را تند پایین رفت ، در با تیکی باز شد .
خاتون تسبیحش را دور مچ دستش پیچید و لک لک کنان وارد حیاط شد .
بنیامین در را ارام با پا بست . دستهایش پر بود از وسایل رنگی ! کیسه ها همان جلوی در گذاشت و گفت: چه خبره ؟!جمعتون جمعه !
انا جلو دوید و گفت: هیچ معلومه تا الان کجایی؟!
بنیامین به جای جواب به خاتون که نگران نگاهش میکرد لبخندی زد و گفت: دخترم شما از وقت خوابت گذشته ها !
خاتون خندید و گفت: مادر کجا بودی دلم هزار راه رفت.
بنیامین کیسه های بزرگ وسایل را بلند کردو با لحن مهربانی گفت : جای دوری نبودم !
امیرعلی سلامش داد .
نگاهی به صورتش انداخت و با یک حرکت کیسه ها را لبه ی ایوان گذاشت و با طعنه گفت: علیک سلام! از این ورا … !
امیرعلی شرمنده سرش را پایین انداخت.
مصطفی خان با ملایمت پرسید: نباید یه زنگ میزدی ؟ نه باید یه خبر میدادی ؟
بنیامین خونسرد گفت: شرمنده که نگران شدید …
بردیا با غرغر گفت: حالا کجا بودی این همه وقت ؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی ؟
بنیامین به صورت نگران تک تکشان نگاه کرد و گفت: یعنی یه روز نمیتونم مال خودم باشم ؟ً!
خاتون صلوات میفرستاد.
انا لبهایش را برچید و گفت: هزار جور فکر و خیال کردیم بنیامین . تو اهل این کارا نبودی ادمو این همه وقت بی خبر بذاری !
بنیامین لبخندی زد وگفت: ببخشید ! تکرار نمیشه.
مصطفی خان سری تکان داد وگفت: حالا شد …!
نگاهی به کیسه ها انداخت و با مهربانی پرسید: اینا چین بابا جون !؟
انا کنجکاو یکی از کیسه ها را باز کرد و گفت: وسایل تولده ؟!
اخمی کرد وگفت: بنیامین ما نگرانت بودیم و تو رفتی تم تولد خریدی ؟!
بنیامین جوابی نداد.
آنا اخم هایش باز شد .
نوار ها و کاغذ های رنگی و کلاه ها را با لذت زیر و رو کرد و گفت: ولی چقدر قشنگن !
با دیدن بادکنک ها و فشفشه و شمع شش گفت : بنیامین … اینا برای تولد رهامه ؟!
بنیامین یکی از کلاه های بوقی اکلیل دار را روی سر آنا گذاشت و گفت: چه بهت میاد !
آنا با ذوق گفت : وای … خیلی خوبن اینا ! همشون طرح باب اسفنجی دارن بنیامین ! وای رهام عاشق اینا میشه ! حتی شمع ها هم باب اسفنجین! وای بنیامین عجب فکری کردی !
و عینک سیاه دور گردی با سیبیل و دماغ را برداشت و گفت : این چیه دیگه ؟!
روی صورتش امتحان کرد و گفت: چطور شدم ؟!
بنیامین خندید و گفت : اینو واسه تو نخریدم !
با سوت سوتکش دو تا سوت زد و گفت : وای بچم الان بیدار میشه !
بردیا خندید و گفت : خوبه خوابه ! وگرنه دخل همشون رو میاورد .
بنیامین از توی کیسه ای یک عروسک کوچک دراورد و مقابل امیرعلی گرفت و گفت: بیا اینم واسه دختر تو !
امیرعلی عروسک دخترانه را گرفت و بنیامین با تاکید رو به خاتون گفت: این یکی بسته رو یه جا قایمش میکنی خاتون ! رهام نبینه ! برای جایی میخوام.
مصطفی خان خم شد و گفت: اسباب بازیه؟! برای کجا بابا جون؟! مگه برای رهام نخریدی؟!
-نه . میخوام ببرم پرورشگاه !
صدای غریبه ای گفت: چه خیرخواهانه !
سرش را از کیسه ها بلند کرد و به چشمهای همرنگ خودش که کنار درب شیشه ای ایستاده بود دوخت !

جلو امد و گفت: پس بلدی بخندی ! بلدی شوخی کنی !
آنا کلاه و عینک را توی کیسه پرت کرد.
با حرص به رها خیره شده بود .
رها دست به سینه جلوی بنیامین روی ایوان ایستادو گفت: خوشی هات واسه ی دیگرانه نه ؟!
از پله ها پایین امد و گفت : خوبه. خیلی خوبه که خلوت کردن و با خودت کنار اومدنت میشه خرید تم باب اسفنجی برای تولد پسرت !
چیزی نگفت.
رها با نیشخند گفت: پس نباید مزاحم خوشی و خوشبختیتون باشم . درسته؟!
بنیامین رویش را برگرداند و به دیوارهای ساختمان خیره شد .
رها پوزخندی زد و گفت: ندیده گرفتن تو خونته رُهام رازی !
به سمتش چرخید … با حرص و اخم تماشایش میکرد.
-این اخلاقت به پدر رفته … قدیما که حالش خوب بود . هوش وحواسش سر جا بود . منو ندیده میگرفت ! میدونی چرا ؟! چون خیال میکرد اگر منو ندیده بگیره وجدانش سبک میشه ! اما نشد … ! بدتر شد ! انقدر چشم انتظار تو موندتا به این روز افتاد ! تو هم که خوب بلدی با ادم مثل یه غریبه رفتار کنی ! تو خونته ! بوشو میتونم حس کنم ! بوی خونتو…
جمع ساکت بود .
بنیامین ارام گفت: بهتره انقدر مطمئن ازاین نسبت حرف نزنیم!
-چرا ؟! دوست نداری رازی باشی ؟! رُهام رازی باشی ؟! راضیت نمیکنه نه ؟!
بنیامین سکوت کرد و رها رک گفت: میپذیری که پرورشگاهی هستی… حتی برای راحتی وجدانت میری پنجاه تا اسباب بازی وعروسک میخری ! اما نمیخوای قبول کنی رازی هستی ! چرا ؟!
-گفتم ما بعدا با هم صحبت میکنیم !
رها پوزخندی زد و گفت: بعدا چرا ؟! همین حالا … جلوی این همه شاهد … میخوای بهت ثابت کنم رازی هستی ؟! میدونی چرا اسم بچه ات رُهامه! چون اسم خودت رُهامه… پدرمون ادم وحشی و بی اصل و نسبی نبود، کارش فقط وحشیانه بود. که کارش بود شغلش بود. اون موقع ساواکی بودن عرضه میخواست ! یعنی الان اینجا هیچ کس هیچ کس و شکنجه نمیکنه ؟! پدر من شاهنامه میخوند … کتاب میخوند! زمان پهلوی دکترا داشت ! تو دوره ای که هیچ کس هیچ عکسی توخونه اش نداشت … تو ازتک تک لحظه های زندگیت عکس داری ! از ثانیه های تولدت … ایستادنت… راه رفتنت …
خاتون وارد خانه شد . تابش را نداشت بشنود !
بنیامین دست برد پشت کتف چپش …

رها جلویش ایستاد و گفت: به مزاقت خوش نمیاد رُهام رازی باشی نه ؟! ولی هستی … چاره ای نداری . مجبوری قبول کنی ! میدونی چطوری گم شدی ؟! من پرتت کردم تو اب …. تو یه حوض ! بعدم پیدات نکردیم ! اگر پدرم سه روز بعد از گم شدن تو زندانی نمیشد … اگر اون پرورشگاه تو مشهد نمیسوخت و نمیگفتن ده ها بچه توی اتیش سوزی کشته شدن ! حتما پیدات میکردیم ! ولی نشد … تو منتقل شده بودی تهران ! یه خانواده هم زود شیفته ی چشمای سبزت شدن و دیگه نشد ! دیگه تموم شد ! دیگه بابا از من عکس نگرفت … دیگه مادرم نخندید ! دیگه مردیم !
نفس تند و تلخش را از دهانش بیرون کرد و گفت: اون وقت تو… تو عین غریبگی میگی مطمئن حرف نزن ! وقتی زنت میگه از اب میترسی چرا مطمئن نباشم ! ریشه روانشناسی داره … من هولت دادم تو اب… اگر امروز اولش یکم مهربون تر باهام برخورد میکردی حتما عذاب وجدان داشتم ! اما الان ندارم… خوب کردم!
بغضش شکست و گفت: خوب کردم… حقت بود ! پای عروسکمو شکستی انداختیش توب ! هنوزم…
میان نفسهای گریه دارش گفت: هنوزم برگردم عقب پرتت میکنم تو حوض !
با صدای هفی گفت: اصلا خفت میکنم !
میان بغض ترکیده اش نالید : تا خیالم راحت بشه مُردی ! که مثل امروز … بعد این همه سال اوارگی بهم نگی ” شما ” … نگی بعدا حرف میزنیم ! اصلا چه حرفی ؟!
دماغش را بالا کشید و با مکث کوتاهی گفت: دلم میخواست مثل همه یه زندگی عادی داشتم… مثل همه ی دختر بچه ها شیفته ی عروسک باشم … از دیدن یه حوض پر از ماهی لذت ببرم ! اما نمیشه … ! نمیتونم ! حقشو از خودم گرفتم … ! چون تو رو من گم کردم ! البته به نظر نمیاد زندگیت نابود شده باشه… برعکس… یه خانواده ی خوب داری ! من زندگیم خراب شد … من درونم یه بچه ی شیش ساله است … اما بیرون … ظاهرم… چروک های صورتم همه داد میزنن من چهل سالمه !
اشکش را پاک کرد و در چشمهای بنیامین خیره شد و گفت: میدونی چرا چشمات سبزه ؟! شبیه پسرای ایرانی نیستی… چهره ات شرقی نیست ؟! جد ما از مهاجرین روسیه بود ! شوروی سابق… پدر و مادرمون پسرعمو دختر عمو بودن ! چشم هر چهار نفر خانواده ی ما سبزه … من … تو… مادرمون… و پدرمون ! منتها چشمهای تو به قول بابا مثل یه یوزپلنگ وحشیه ! حتما تو دانشگاه خیلی خاطرخواه داشتی نه ؟!
بنیامین دستش را به سینه اش کشید .
رها کلافه گفت : سکوتت هم شبیه باباست …. نمیخواست حرف بزنه حرف نمیزد …
انا ارام گفت : بنیامین خوبی؟!
رها صدایش را بلند کرد و گفت: اسمش رهامه ! نه بنیامین …
با نگرانی به سمت بنیامین چرخید.
دستش را روی سینه اش چنگ زده بود و به رها نگاه میکرد.
رها اشفته گفت : اصلا بنیامین بهت نمیاد ! اصلا بنیامین وجود نداره… متولد نشده ! تو بنیامین بدیع نیستی … ! تو رازی هستی.. رهام رازی !
آنا دخالت کرد و گفت: رهام اسم پسر ماست . بنیامین سی وسه سال با این اسم خطاب شده…
-بنیامین بدیع وجود نداره ! بهتره اینو همتون بفهمید ! این ادم اسمش رهامه !
انا با حرص گفت : بس کن . نمیبینی حالش خوب نیست ؟!
بنیامین با آهی دولا شد …
انا هینی کشید و رها خفه شد .
مصطفی خان سعی کرد با ارامش بپرسد : چی شدی بابا ؟!
بنیامین به زور گفت : خوبم چیزیم نیست …
انگار نفسش گیر کرده بود.
انا با بغض گفت : بنیامین …
بنیامین دست انا را گرفت و بریده بریده گفت: …. خوبم… نترس !
امیرعلی ارنجش را گرفت و نالید : خوب نیستی … بیا اینجا بشین … بردیا برو یه لیوان اب بیار !
مصطفی خان عصبی گفت: باید بریم بیمارستان .
بنیامین همانطور که لبه ی پله مچاله شده بود گفت: …. نمیخواد ….
نفس میکشید اما خالی… بادی میرفت توی دهانش و دهانش را خشک میکرد ولی دمش بازدم نمیشد … هوا میرفت توی سینه اش … اما دم نمی شد !
مصطفی خان حرصی از لجبازی اش گفت: با کی لج میکنی پسر ؟! امیرعلی پسرم برو ماشینتو روشن کن ببریمش بیمارستان !
بردیا لیوان ابی را به سمت انا گرفت .
بنیامین باز گفت : خوبم !
انا لیوان را جلوی لبهای بنیامین نگه داشت و با گریه گفت : خوب نیستی … اصلا خوب نیستی !
یک نفسش قسر در رفت … از خفگی نجات پیدا کرد … درد ماهیچه ی قلبش چند ثانیه ارام گرفت .
اما نمیتوانست کمرش را صاف کند با همان شانه های رو به زمین متمایل شده گفت : بخدا خوبم .نگران نباشید … !
خاتون با هول درب خانه را باز کرد و با چادر نماز بیرون امد .
-طوری شده ؟!
بنیامین لیوان اب را کناری گذاشت ، دست چپش انگار فلج شده بود.
به ارامی گفت :نه خاتون. خوبیم داریم حرف میزنیم !
بردیا زیر لب گفت: اره جون خودت .
بنیامین نگاهی به چادر خاتون انداخت. لبه ی چادرش را گرفت و به ارامی بوسید و گفت : نماز شب میخونی ؟! التماس دعا !
خاتون لبخندی زد وگفت: محتاجیم.
بنیامین دستی به چشمش کشید و گفت: نگران نباش. هوا سرده . برو تو .
خاتون توی دلش قند اب شد ، حواسش به خنکی هوا بود … با همین تذکر دلش خوش شد ! پر از ذوق شد .
وارد خانه شد .
رها مثل مجسمه ایستاده بود .
بنیامین یک نفس عمیق دیگر کشید و گفت: خب…
رها بطری توی دستش را توی کیفش انداخت و گفت: شب خوش…

به سمت در میرفت که بنیامین خودش را جمع و جور کرد و از جایش بلند شد و بی توجه به دردی که کم کم داشت محو میشد با قدم های بلندی مانعش شد و گفت: همین ؟!
رها اشکش را پاک کرد و گفت :باید برم. از اولم نباید میومدم !
بنیامین خسته به در تکیه زد و گفت: همه ی حرفها همین بود ؟! یا بازم هست ؟!
رها با تته پته گفت: نباید میومدم… نباید حرف میزدم… نباید میخواستم یه شبه همه چیز و به نفع خودم برگردونم ! فقط میخواستم امشب راحت باشم… همین ! نمیخوام زندگیتو خراب کنم ! هیچوقت نخواستم !
و با هول زیپ کیفش را باز کرد و قوطی اش را بیرون کشید.
دربش را باز کرد وبنیامین گفت: این چیه دیگه ؟!
رها قوطی را نگاه کرد و با چشمهای خیس گفت: هیچی ! بایدبرم… نمیخواستم خراب کنم ! میخواستم خانواده داشتم باشم همین ! اصلا شاید همش توهم باشه ! یه شباهت بین دو تا ادم… تو دو زمان مختلف … ! شاید واقعا رهام من نیستی که انقدر غریبه نگام میکنی ! باید ازمایش بدیم… اینطوری راحت میشم ! تو هم یا بهم حق میدی یا حق و ازم میگیری !
بنیامین سری تکان داد و قاطع گفت : حتما . این یکی رو به بعد موکول نمیکنم . همین فردا !
رها زمزمه کرد : خوبه … خیلی خوبه …
و در چشمهای بنیامین خیره شد و عاجزانه گفت: میشه برم ؟!
بنیامین جلوی در بود. جوابش را نداد. مستقیم نگاهش میکرد.
چشمهایش دو دو میزد . انقدر گریه کرده بود که تمام رگ های حدقه ی چشمش را میتوانست در نور کمرنگ حیاط ببیند .
رها باز ملتمسانه گفت: برم دیگه برنمیگردم ! دیگه زندگیتو خراب نمیکنم… صبر میکنم تا جواب ازمایش !
با توجه به حال و روزش بنیامین یک قدم جلو امد و گفت: این وقت شب ؟! ساعت از دو گذشته ! وسیله داری ؟!
رها خندید …
بنیامین یک تای ابرویش را بالا داد و رها میان گریه اش خندید چون دوم شخص خطابش کرده بود !
بنیامین پوفی کشید و گفت: حرف خنده داری زدم؟!
-با اژانس میرم !
بنیامین اخم کرد.
رها نگاهش کرد واخمش هم شبیه پدرش بود !
بنیامین کف دستش را جلو اورد و گفت:فعلا این قوطی رو بده من !
مات و مبهوت نگاهش میکرد.
بنیامین انگشتهایش را به حالت “بیا” تکان داد و گفت: زود باش. رد کن بیاد !
مطیع قوطی را کف دست بنیامین گذاشت و بنیامین خم شد و جلوی در قرارش داد و گفت: خوبه .
نگاهی به چهره ی مصطفی خان انداخت و گفت: میشه که …. و اشاره ای به رها کرد.
مصطفی خان لبخندی زد و تایید کرد.
بنیامین سرفه ای کرد و گفت: بهتره امشب بمونی ! اینجا نوشیدن جرم محسوب میشه !
کمی مکث کرد و گفت: ممکنه به جای خونه ی پدری سر از یه جای دیگه در بیاری که … نمیدونم مجازاتش شکنجه محسوب میشه یانه !
رها به اشاره اش لبخند زد و گفت: هیچکس رفت و امد من براش مهم نبود ! حتی اینکه چی میخورم یا …
بنیامین نفس عمقی کشید . قدمی از در دور شد و گفت:از حالا به بعد مهمه !
و از سرشانه نگاهی به صورت رها انداخت و گفت: اما…
رها تند گفت: اما چی ؟!
-زندگی سخت میشه!
-چرا؟!
بنیامین با لحن قلدرانه ای گفت: من حساسیت هام یکم زیاده !
رها باز خندید و گفت: هیچکس روم حساسیت نداشته . باید تجربه ی خوبی باشه !
-دیگه خود دانی …
به سمت آنا رفت که پوست کناره ی انگشتش را می جوید ، دستش را گرفت و با اخم نگاهی به دندان زده های روی شستش انداخت و گفت: تو که باز نگرانی؟!
انا لب زد: خوب نیستی بنیامین. من میفهمم . تو چشمات درده … داری سعی میکنی زورکی صاف راه بری !
ورو به مصطفی خان گفت: تو رو خدا اقا جون. حرف منو گوش نمیده. شما راضیش کنید بره بیمارستان؟!
بنیامین لبه ی پله نشست و لیوان ابش را تا ته سر کشید و گفت: باور کنید خوبم !
مصطفی خان کنارش نشست و گفت: با کی لج میکنی؟!
و رو به آنا گفت: دخترم رها خانم و ببر استراحت کنن امشب . منو امیرعلی هم این پسره رو میبریم بیمارستان !
بنیامین رو به امیرعلی گفت: تو سر و همسر نداری ؟! تا این موقع شب فرشته نمی پرسه کجایی؟!
امیرعلی به جای جواب گفت: بنیامین قلب با ادم شوخی نداره !
-باشه صبح میریم ! من الان خوبم !
بردیا با نگرانی گفت: اگر تا صبح نکشی چی ؟!
بنیامین خندید .
مصطفی خان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: نمردیم و حرف زدن تو هم دیدیم ! پسر جون یه دورازجون تودهنت نمیچرخه؟!
بردیا با حرص جلو امدو گفت: این همه جوون تو خواب سکته میکنن !
بنیامین با خنده نگاهش کرد و گفت: الان نگران منی تو یا از خداته ؟!
بردیا با بغض گفت: مثل اون شب میشی یهو…
بنیامین موهای بردیا را بهم ریخت و گفت: خوبم نگران نباشید .پاشید بریم بخوابیم . نصف شبی جلسه گرفتید !
و خودش لیوان را برداشت وازجایش بلند شد . کفش هایش را دراورد .
نگاهی به رها انداخت که جلوی در ایستاده بود .
لبخندی به زور به لبهایش چسباند و با کلی کلنجار با خودش گفت : رها …
حواسش جمع شد …
انگار دنیا را هدیه کردند … که اگر دنیا را هم هدیه می دادند انقدر ذوق نمیکرد که حالا ساعت دو نیمه شب ذوق کرده بود !
نگاهش را توی نگاه بنیامین انداخت.
جانم پشت لبهایش جا خوش کرده بود …
بنیامین اب دهانش را قورت داد و گفت: نمیای تو ؟!

انا زودتر پشت سر بنیامین وارد خانه شد و گفت: معلومه داری چی کار میکنی ؟!
بنیامین وارد اشپزخانه شد و لیوان را توی سینک گذاشت.
-برای چی ازش خواستی اینجا بمونه ؟!
بنیامین با ارامش روی اسکاچ مایع ظرفشویی ریخت و گفت : حال وروزشو که دیدی !
-خب به ما چه !
بنیامین با ارامش لیوان را میشست .
انا با عصبانیت گفت: این همون دختریه که زنگ میزد … همون ادمه بنیامین ! اون تلفن ها همش کار خودش بود !
-میدونم !
-میدونی و باز تعارفش کردی بمونه ؟!
-انا هوشیار نبود ! مسته… من چطوری میتونم اجازه بدم تک و تنها تا اون سر شهر بره ! اگر واقعا خواهرم باشه !
-اگر نباشه چی ؟! هان بنیامین ؟! اگر ادعاش… حرفهاش… همه اش دروغ باشه چی ؟!
بنیامین شیر اب را باز کرد و گفت: انا اینو بعدا ازم بپرس ! خب؟! الان نمیدونم … جوابی براش ندارم .
با صدای مصطفی خان که آنا را صدا میزد ، با پوفی از اشپزخانه بیرون رفت.
بنیامین کف دستهایش را لبه ی سینک گذاشت و سرش را خم کرد …
دستی روی شانه اش قرار گرفت با دیدن امیرعلی اخمی کرد و گفت: چیه؟! تو که هوشیاری !
امیرعلی خندید و گفت: نه اومدم خداحافظی کنم. دارم میرم .
بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت :خوبه . شب خوش !
-ببخشم بنیامین .
-بخاطر دخترت می بخشم ! فرشته رو تنها نذار … معلوم نیست چقدر گند زدی که دختره از من متنفره !
امیرعلی سرشانه ی بنیامین را بوسید و گفت : شب بخیر رفیق!
بنیامین لیوان را توی اب چکان گذاشت و دستهایش را با دستمال خشک کرد . پشت میز توی اشپزخانه نشست و سرش را روی ساعدش گذاشت .
با حرکت صندلی ، گردنش را بلند کرد.
مصطفی خان لبخند ارامش بخشی زد وگفت: خوبی بابا جون؟!
-خوبم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x