با قدمهای تندی وارد ساختمان شد ، درست در اخرین لحظاتی که درب اسانسور درحال بسته شدن بود ، خودش را داخل کابین انداخت .
نفس عمیقی کشید.
دیگر بوی کلر و بوی تند و تلخ و زننده ی بیمارستان برایش مهم نبود .
کمی از موهایش را توی پیشانی اش ریخت و با سر انگشت سبابه رشته های مویش را که به هم چسبیده بودند باز کرد …
لبخندش از لبش کنده نمیشد .
با ذوق خودش را به امیرعلی که روی صندلی انتظار در چرت بود ، رساند . ریتم ارام تنفسش نشان میداد خوابیده است . کلافه از این چرت بی موقع ، خواست غری بزند که دستی روی شانه اش قرار گرفت .
به عقب چرخید.
رها با لبخند و یک لیوان کاغذی چای نگاهش میکرد .
سلامی گفت و رها به جای جواب ارام گفت: چه بهت میاد !
دستی به شال زرشکی کشید و با هیجانی که نمیتوانست کنترلش کند پرسید: حالش خوبه ؟! منتقلش میکنن بخش؟!
-شب… ولی الان حالش خوبه !
آنا نگاهی در چشمهای خسته ی رها انداخت و تلخ پرسید: شما دیدینش؟!
رها روی صندلی مقابل امیرعلی نشست و گفت: اره. هم صبح … هم نیم ساعت پیش !
خنده اش ماسید…
رها را دو بار دیده بود!
اب دهانش را قورت داد … بلا تکلیف ایستاده بود ، امیرعلی خمیازه ای کشید و با تعجب گفت: آنا اومدی ؟!
به سمت امیرعلی چرخید و پرسید: خودش سراغمو گرفت؟!
به جای امیرعلی رها گفت : اره … حتی از منم پرسید که کجایی !
آنا ناراحت گفت: وای کاش نمیرفتم! کاش مونده بودم…
امیرعلی لنگه ی ابرویش را بالا داد و گفت: حالا چه فرقی میکنه.
آنا با غصه گفت: الان فکر میکنه من چه بی خیالم که ولش کردم رفتم !
امیرعلی خمیازه ای کشید و گفت: حالا که اومدی … میخواد باهات حرف بزنه .
انا ساک را روی صندلی گذاشت و گفت : پس من برم لباس بگیرم…
خواست برود که امیرعلی ارنجش را کشید و با هشدار گفت: سعی کن خسته اش نکنی ! الکی هم با هم بحث نکنید ! کلا عصبانیش نکن !عملش صبح زود بود تا الان حالش خوب بوده … ولی هنوزم خطر ازش رفع نشده ! سعی نکن دوباره تنش داشته باشید . مراقب حرفات باش !
انا دستش را از حصار پنجه های امیرعلی بیرون کشید و گفت: خودم حواسم هست !
امیرعلی سری تکان داد و آنا با قدم های ارامی به سمت استیشن رفت ، هر چه جلوتر میرفت تپشش بیشتر میشد . لباس را روی مانتویش تن زد ، پرستار راهنمایی اش کرد .
جلوی درب اتاق تذکر داد: فقط پنج دقیقه !
انا لبهای خشکش را روی هم فشار میداد.
چشمهایش دو دو میزد.
پاهایش می لرزید. حس میکرد زمین زیر پایش به لرزه افتاده ! به زور تعادلش را حفظ کرده بود !
قلبش زیر گلویش نبض می زد … عرق سردی تیره ی کمرش را پر کرد … ترسیده بود ! ترس همه ی مغزش را پر کرده بود ! از واکنش بنیامین میترسید… از نگاهش میترسید … از حرفهایی که میخواست بزند !
حالا که فکرش را میکرد … این سراغ گرفتنش هم ترس داشت !
این “آنا کجاست” که از رها پرسیده بود بیشتر مضطربش میکرد تا خوشحال !
نفسش را هوف کرد و جلو رفت . چشمهایش باز بود … کمی کبود تر … کمی بی حال تر … با همان دم و دستگاه های سنگین و مزخرف! از دیشب تا به حال رنگ و رویش بدتر شده بود عوض اینکه بهتر باشد …
پایش نمی کشید جلوتر برود .
تا همان جا هم که رفته بود دست خودش نبود …ناخوداگاهش کشان کشان جسمش را جلو اورده بود …!
تمام زور و تلاشش را به کار گرفت و لبهای خشکش را باز کرد .
با بلند ترین صدایی که میتوانست خفه لب زد: سلام … !
محلش نداد .
چشمش سقف را نگاه میکرد .
قدمی دیگر جلو امد …
انقدر که بتواند رنگ سبز تیره ی نگاهش را ببیند … سایه ی مژه هایش را ببنید… اخم های بازش را ببیند… لبهای خشکش را ببیند… روی هم رفته انقدر جلو امد که بفهمد چقدر این چهره بی تفاوت وسرد است !
اگر صدای نفس هایش را نمی شنید … حتما پیش خودش فکر میکرد با چشمهای باز مرده است !
روی صندلی کنار تخت وا رفت و دستهایش را توی هم قلاب کرد . پلک میزد. ارام …
قفسه ی سینه اش هم با ریتم منظمی بالا و پایین میشد …لوله ی اکسیژن توی بینی اش حتما ناراحتش میکرد … دلش مچاله شد . طاقت نیاورد و نگاهش را به نوک کفشهایش دوخت !
بنیامین نفس بلندی کشید …
انا حواسش را جمع کرد . تمام تنش گوش بود و چشم …
اب دهانش را فرو داد و پرسید : بنیامین خوبی ؟!
به جای جواب مردمکش را به سمتش چرخاند !
از اینکه هنوز لایق بود نگاهش کند لبخندی زد و اشک چشمهایش را پر کرد و گفت: فکر کنم از دیشب خیلی بهتری !
-نخواستم ببینمت که الانمو با دیشبم مقایسه کنی !
چشمهایش را بست … صدای گرفته ی بنیامین مثل ناخن کشیدن روی تنش بود …
صدای پر از خش و از ته چاهش دردناک بود …
دو قطره اشک روی صورتش چکید . لحن گرفته اش به کنار … طعم حرفش بیشتر از اینکه تلخ باشد میسوزاند ! انگار یک تکه گدازه گذاشته بودند روی گوشهایش … ! هنوز نگفته و نپرسیده داغ کرده بود !
اشکش را پاک کرد و پرسید: پس چی ؟! کاری هست برات بکنم ؟!
-هست !
چشمهایش را گرد کرد و گفت: جانم ؟! چیزی میخوای ؟!
بنیامین مکثی کرد و ارام و شمرده گفت: برای مدرسه ی رهام…
آنا میان کلامش تند گفت: اتفاقا مدارک و پرونده ی پیش دبستانی و ….
بنیامین خشک گفت: حرفم تموم نشده !
آنا لال شد !
بنیامین ادامه داد : ادرس مدرسه رو به امیرعلی دادم . همون جا ثبت نامش کن!
-باشه حتما !
بنیامین ساکت شد .
آنا زیر لب پرسید: چیز دیگه ای هم هست ؟!
-ببرش اسباب بازی بخره !
آنا لبخندی زد و گفت: میدونم . اتفاقا شب میخواستم ببرمش… حواسم بود !
بنیامین پلکهایش را بست و گفت: ممکنه موعد تحویل سکه ات کمی جا به جا بشه . اگر از نظر تو مشکلی هست …
آنا خفه گفت : بنیامین …
مبهوت تماشایش میکرد !
-این چه حرفیه میزنی بنیامین ؟!
-پس مشکلی نیست . خوبه ! میتونی بری !
ماتش برد !
برود ؟!
این همه دویده بود که دو جمله بشنود و برود ؟! دو جمله از ته چاه …
کوتاه نیامد وگفت: فقط همین ؟!
جوابش را نداد.
-کار دیگه ای نداری انجام بدم ؟!
سکوت کرده بود.
-چیزی نمیخوای ؟!
آنا کلافه دستی به پیشانی اش کشید و گفت: نمیخوای چیز دیگه ای بگی ؟!
در لاک سکوتش فرو رفته بود !
-میخوای بشنوی ؟!
نگاهش کرد …
آنا لبهایش را گزید و گفت: میخوای بهت توضیح بدم ؟!
حرفی نزد .
-میخوای ؟!
چیزی نگفت.
آنا با گریه گفت : میخوای بهت بگم خیلی ترسیده بودم ! فکر کردم واقعیته … فکر کردم خیانته ! ترسیدم از اینکه تو رو از دست دادم… با یه بچه ! حالا یه بچه ی دوم … ترسیدم بهت بگم ! ترسیدم بهت نگم ! ترسیدم … خیلی ترسیدم ! تنها بودم… تو تنها بودی ! تویه خونه بودیم … ولی نشد … باور کن نمیخواستم اینطوری بشه ! نمیخواستم …
بنیامین ساکت بود !
آنا اشکش را پاک کرد و گفت: نمیگم منو ببخش… نمیگم دوستم داشته باش… نمیگم بذار همه چیز و الان درست کنم ! نه … هر وقت تو بخوای … هر وقت تو بگی … هر وقت تو اماده بودی ! ولی اینطوری هم نباشه که کلا منو از زندگیت بذاری کنار ! باشه ؟!
بنیامین خفه گفت : تو مادر رهامی ؛ مادر بچه ی منی . کسی نمیتونه اینو عوض کنه یا تغییرش بده !
آنا لبخندی زد و گفت: یعنی منو می بخشی ؟!
-نه…!
روی همان صندلی … همانطور که نشسته بود کمرش خم شد … کشنده تر از چیزی که انتظارش را داشت “نه” را توی صورتش پرت کرد ! بدون مکث … بدون فکر … انگار اصلا خبرش کرده بود بیاید و بپرسد و نه را بشنود و حساب کار دستش بیاید و برود !
هقش بی اجازه از حلقش بیرون امد و نالید: یه فرصت کوچیک !
جوابش را نداد .حتی دیگر نگاهش هم نمیکرد !
به سقف زل زد و آنا دستش را روی ساعد بنیامین … کمی پایین تر از سوزن های انژیوکت گذاشت … دستش سرد بود ! دست بنیامین هم سرد بود…
خفه گفت: اشتباهمو جبران میکنم ! درستش میکنم ! امروز از دوربین سرایداری فیلم بابا رو گرفتم ! میتونی ازش شکایت کنی…
پوزخند خفیفی روی لبش نشست .
– حتی حاضرم شهادت بدم ! از پدرم شکایت کن … از صیغه ی چهار سال پیشش استفاده کن … بی بند و باریشو نشر بده … بذار رد صلاحیت بشه هان ؟! یا میتونی …
میان کلامش لب زد: بس کن !
-بنیامین اینطوری نکن ! الان حالت خوب نیست … تا ماه اینده … حتی سال اینده … بنیامین بخاطر رهام ! میخوام برگردم سر زندگیم … من هنوزم دوست دارم … هنوزم میخوام باهات زندگی کنم !
پوزخندش بیشتر شد .
آنا سخت از جایش بلند شد ، شانه هایش به زمین متمایل بود … کشان کشان خودش را به سمت در رساند که صدایش آمد :
-کورتاژ کردی؟!
ایستاد .
به زحمت گردن خشکش را به سمتش چرخاند و گفت: هنوز انقدر سنگدل نشدم ! هنوز انقدر پست نشدم… خواستم ولی نکردم ! فکر کردم اگر چشماش شبیه تو و رهام باشه …
دستش را روی صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد وگفت:
یک قدم جلو رفت و دستش را لای پنجه های بنیامین فرو کرد و روی صورتش خم شد و گفت : خوب شو … بعد باهم حرف میزنیم !
اخم کرده بود.
حداقل دیگر بی تفاوت نبود .
اشک چشمهایش را پر کرد و گفت : فقط وقتی فهمیدم حامله ام قرصامو قطع نکردم !
نالید: کوچیک بود ! خیلی کوچیک بود ! بعدشم …
یک قطره اشکش روی چانه ی بنیامین چکید.
-برای خودمم سخت بود ! خیال میکردم دیگه دوستم نداری… دیگه منو نمیخوای ! فقط قرصامو بیشتر کردم …
لبهایش لرزید : همین … ! ببخش… ببخشم بنیامین …
خم شد و روی لبهایش را بوسه ای زد و گفت: ببخش … ببخش و زود خوب شو ! بشو همون بنیامین سابق … همونی که دوستم داشت ! منو واسه خودم میخواست … حالمو خوب میکرد !
انگشتش را روی صورت بنیامین کشید . اشکش را بالای لبش را خیس کرده بود را با سر انگشت پاکش کرد و گفت : خوب شو ! حتی اگر منو نمیبخشی !
خداحافظی گفت و پا تند کرد و خودش را اتاق بیرون انداخت …
همان پشت در روی زمین نشست … همان پشت در …
با فاصله ی چند کاشی و یک در چوبی با تخت بنیامین …!
همان پشت در …
با چند قدم فاصله برای شوهر سابقش که هیچ وقت قرار نبود ببخشد و برگردد زار زد !
برای خودش … برای ویلان و اواره شدنش زار زد !
یک لیوان اب به لبهایش چسبید ، رها بود .
خواست پس بزند که رها با تشر گفت : حداقل اینو بخور یکم اروم بشی !
آنا حرفی نزد.
رها با ارامش گفت: حالش خوبه ! داییت خودش گفت که حالش خیلی خوبه !
آنا محلش نگذاشت .
رها اضافه کرد : امیرعلی بهم گفته چی شده !
آنا نگاهش کرد.
رها خونسرد گفت: من نمیخوام تو رو مقصر بدونم یا حرف گذشته رو پیش بکشم … هممون اشتباه میکنیم… هممون سعی میکنیم درستش کنیم! تهش هم یه جای کار باز میلنگه !
انا موهای مزاحم را از روی صورتش کنار زد ورها بسته ای بیسکوییت باز کرد .
یکی را توی دهانش گذاشت .
آنا نگاهش کرد ، با لبخند تعارفش کرد آنا پرسید: از دیشب اینجایی؟!
رها اوهومی گفت و آنا لب زد: جواب ازمایش کی میاد ؟!
به سختی هرچی جویده بود را قورت داد و گفت: حدودا ده روز دیگه !
-پس چیزی نمونده !
رها نصفه بیسکوییتی که گاز زده بود را توی دستش مشت کرد و آنا نگاهش کرد .
با مکث و تعلل کوتاهی لب زد:
-اگر جواب ازمایش …
نگذاشت جمله اش را تمام کند ، رها خسته گفت : نمیخوام بهش فکر کنم ! نشونی ها تطابق داره … من برادرمو پیدا کردم … قراره با هم بریم پیش مادرم…
آنا خشک گفت: کجا ؟!
رها چشمهایش برقی زد و جواب داد : ترکیه … ! البته اول باید خودم برم تا مقدمات سفر مامان رو جور کنم . توی ترکیه همدیگرو ببنیم … فکر کنم خیلی خوب باشه ! تا بعد هم اگر خواست میتونه فامیلیشو عوض کنه … اینجوری راحت میتونیم براش دعوت نامه بفرستیم !
ابروهای انا گره خورد و رها گفت : میدونم تو هم دوست داری مهاجرت کنی !
-برنامم لندن نبود !
رها پس سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: شهر بدی نیست !
انا به روبه رویش خیره شد و گفت : یکم بارونیه … یکمم دلگیر !
-اوهوم . بچه بودم عاشق بارون های شمال بودم !
انا نگاهش کرد و گفت : زیاد شمال نرفتم …
-بیشتر سمت گیلان ! با خانواده ی عموم !
-بنیامین عاشق چالوسه !
رها لبخندی زد و گفت: جدی ؟! پس مازندران و دوست داره !
آنا اهی کشید و رها لب زد: با ما بزرگ میشد سلیقه اش هم مثل ما میشد … !
انا ساکت بود.
دستش را روی زانوی آنا گذاشت و گفت: حالش خوب میشه … نگران نباش !
-بیشتر نگران اینم که منو نخواد !
-بخوای میتونم باهاش حرف بزنم!
انا مستقیم به چشمهایش خیره شد …
یک غریبه نیامده شده بود واسطه !
خواست توپ پرش را سرش خالی کند اما چشمهای لعنتی و شباهتش اجازه نمی داد .
خفه پرسید: بهش چی میگی ؟!
رها لبخندی زد و گفت : میگم منم اگر جای تو بودم همین کار و میکردم !
انا نگاهش کرد و رها لبخندش بیشتر کش امد و گفت: البته منم که میدونی خیلی عقل درست و حسابی ندارم !
انا خندید …
رها هم از خنده اش خندید و آنا گفت: فکر کنم بهش هیچی نگی بهتر باشه !
سری تکان داد و گفت: اره … میترسم بدتر فکر کنه جفتمون دیوونه ایم !
آنا باز خندید و رها نصفه ی بیسکوییتش را توی دهانش گذاشت و گفت : بهتره بری پیش پسرت . من هستم !
-خسته ای !
رها کش و قوسی امد و گفت: نه خوبم … !
آنا از جایش بلند شد و گفت : یه سری به رهام میزنم و برمیگردم !
رها لبخند بی جانی زد و آنا خواست برود که ماند …
دستی به شالش کشید و گفت: مرسی بابت این ! ممنون !
رها مستقیم به چشمهایش خیره شد و گفت: قابل تو نداشت . ببخشید خیلی کوچیک و ناچیزه !
تلفن رها زنگ زد .
آنا زیر لب میان ” سلام مسعود “گفتن رها زمزمه کرد :
-ممنون. خداحافظ …
و به سمت اسانسور پا تند کرد . رهام تا الان حتما سر خاتون و مصطفی خان بیچاره کلی نق زده بود !
زیر دیوار اجری نگه داشت ، اینه را کمی تنظیم کرد ، میدان دیدش سر کوچه بود !
سر کوچه و بردیا و آن دخترک ریزه میزه که در بیمارستان به ملاقات فرشته امده بود . خندان و خوشحال سر کوچه پچ پچ میکردند !
اگر بنیامین اینجا بود …
لبش را گزید ، اینه را به حالت اولش برگرداند و از ماشین پیاده شد. زنگ را زد ، خاتون بدون اینکه بپرسد در را برایش باز کرد .
وارد حیاط که شد ، مصطفی خان شلنگ را دور شیر اب کنار حوض لوله کرد و با لبخند کش داری گفت: به به ببین کی اومده . سلام دخترم.
آنا شرمنده سلام کرد ، هنوز جلوی در بود.
مصطفی خان جلو رفت و گفت: چرا نمیای داخل ؟! خوبی بابا جان ؟!
آنا سری تکان داد وگفت: ممنون شما خوبید ؟!
مصطفی خان با خنده گفت: زنده باشی… چه خبرا ؟! از پسر بی غیرت من خبر اوردی که مهمون هاشو نصفه شبی ول کرده هیچ خبری هم ازش نیست ؟!
با صدای دوی رهام که داد میزد : بابام اومده بابام اومد …
حواسش به داخل خانه جمع شد .
اگر مصطفی خان خبردار میشد که چه خبر شده ، حتما به بنیامین نمیگفت بی غیرت !
اب دهانش را قورت داد…
رهام دم پایی هایش را پوشید و داد زد : بابا …
و با دیدن آنا با اخم گفت: اه تویی !
لک لک کنان جلو امد و گفت: چرا بابام نیومد ؟!
مصطفی خان غر زد: سلامت کو بابا جون ؟!
-سلام … چرا بابام نیومد؟!
آنا دستی به صورتش کشید و گفت: میادش…
مصطفی خان نگاهی به صورت آنا انداخت و پرسید: طوری شده بابا جون ؟!
آنا نفس عمیقی کشید … سایه ی خاتون را که دید ، لب زد: بعدا باهاتون حرف میزنم.
جلو رفت و سلام داد. خاتون رویش را بوسید و گفت: خوش اومدی مادر. بنیامین کجاست ؟! باهم اومدید ؟! از دیشب دل نگرانشم . اخه چه کار فوری ای پیش اومد که مجبور شد همونطور بره !
مصطفی خان با اخم و تخم گفت : لابد باز رفته دنبال اون اخبار کذایی ! یه مدت گفتیم از این کاراش دست برداشته ! میبینم نه … پسره یه سر داره هزار سودا !
آنا لبخندی زدو خاتون گفت: خب یه زنگ نباید بزنه ! بخدا من مردم وزنده شدم !
نگاهی به صورت انا انداخت و پرسید : مادر تو خوبی ؟! طوریته ؟!چرا انقدر ناراحتی ؟! چرا چشمات قرمزه ؟!
رهام غر زد: بابام قول داده بود بریم اسباب بازی بخریم امروز !
آنا با ارامش گفت: منو فرستاده ببرمت اسباب بازی بخری !
چشمهایش برقی زد و گفت: واقعا ؟!
-معلومه … بهم ماموریت داده امشب در خدمت تو باشم رهام !
رهام با ذوق گفت : اخ جون …
خاتون را کنار زد و با دو وارد خانه شد .
مصطفی خان مشکوک نگاهش میکرد .
آنا با تعارف گفت: تو رو خدا بفرمایید تو … مزاحمتون نمیشم. میبرمش امشب پیش خودم باشه .
خاتون لبخندی زد و گفت: تو مزاحمی ؟ تو مراحمی… تا باشه از این مزاحمت ها . نمیخوای شام و با ما باشی ؟! امشبم تنهاییم … نه بیتا هست … نه بنیامین … خودمونیم !
انا بعد از کلی تعارف تکه پاره کردن ، بالاخره خاتون را راضی کرد تا داخل خانه برود .
به سمت در راه افتاد و منتظر بود رهام کفشهایش را بپوشد .
مصطفی خان نگران گفت: دخترم قضیه چیه ؟! بنیامین چه کار واجبی شبونه داشته ؟! که تا این وقت نه خبر بچه اشو گرفته نه زنگی به ما زده !
آنا به زور لب زد: نمیدونم باید بهتون بگم یا …
مصطفی خان دلش هری ریخت …
انا تند گفت: نگران نباشید . راضیش کردیم بیمارستان بستری بشه ! برای قلبش.
مصطفی خان چشمهایش گرد شد و آنا توجیه کرد : همون شب تولد هم … چطوری بگم … یکم حال ندار بود … دیگه بابام که اومد … رفتیم بیمارستان !
مصطفی خان تیز نگاهش میکرد.
آنا کلافه گفت: همه اش تقصیر من بود ! میخواستم برم … سر رفتن من حالش بد شد ! اینطوری گفتیم کار و گرفتاری که خاتون حالش بد نشه ! فکر کنم امیرعلی به اقا مرتضی یه چیزهایی گفته بود … !
رهام با دو خودش را رساند و گفت: بریم مامان من حاضر شدم …
مصطفی خان نفس کلافه ای کشید و گفت: کدوم بیمارستان ؟! چرا همون دیشب بهم خبر ندادی ؟!
-حالش خوبه .
-دیدیش؟!
-بله . خوبه .
رهام تند گفت: کی حالش بده ؟!
کسی جوابش را نداد و آنا به زحمت گفت: نگران نباشید. الانم وقت ملاقات نیست باشه فردا خودم میام دنبالتون … فقط اقاجون !
مصطفی خان از فکر درامد و گیج گفت: جانم بابا جان ؟!
-بردیا … یکم بیشتر حواستون بهش باشه ! فکر کنم قضیه اش با دخترخاله ی امیرعلی داره جدی جدی پیش میره ! البته نمیخوام چغلیشو کنم ! ولی فکر کردم بهتون بگم !
مصطفی خان بی هوا سر تکان داد و گفت: باشه بابا جون . خوب کردی گفتی… خودم اینو درستش میکنم … فقط تو بازم بهم خبر میدی ؟!
-بله فردا صبح خودم میام میبرمتون بیمارستان . نگران نباشید.
رهام ارام گفت: چرا بیمارستان؟! مصطفی باز مریض شدی ؟!
مصطفی خان خم شد و سرش را بوسید وگفت: برید خوش بگذره بابا جون .
انا که از در بیرون رفت ، مصطفی خان هول شد و صدا زد: آنا جان ؟!
از سر شانه نگاهش کرد .
مصطفی خان با تته پته و نگران پرسید: نکنه حالا که بنیامین نیست هنوزم بخوای …
حرفش را عوض کرد و لب زد: نکنه میخوای ببریش !
آنا قاطع گفت : معلومه که نه … اصلا دو ساعت دیگه میارمش همین جا !
مصطفی خان گنگ گفت: اره .. اره بیارش…
و باز تند اصلاحش کرد و گفت: نه بابا جون چه حرفیه . چی بگم والله … تو مطمئنی حالش خوبه ؟!
انا دستش را روی ارنج مصطفی خان گذاشت و گفت: خیالتون راحت باشه … با امیرعلی حرف بزنید . ازبابت رهام هم اگر نگران هستید میخواین خودتون هم باهامون بیاید !
رهام با اصرار گفت: اره بابا جون شما هم بیاین تو رو خدا … با خاتون جون اینا بریم…
مصطفی خان سرش را به علامت نه تکان داد و گفت: شما برید… خوش بگذره .
آنا محکم گفت: دو ساعت دیگه برش میگردونم !
مصطفی خان شرمنده گفت: این حرف و نزن بابا جون ! خوش باشید . خداحافظ.
انا اهی کشید و درب عقب را برای رهام باز کرد .
فکر اینکه حتی پدر بنیامین هم به او اعتماد ندارد ، بدتر از خوره جانش را می خورد !
فصل بیست و سوم :
-باشه … خیلی خب ! چشم من برات جایزه هم میخرم ! … معلومه که منم دلم برات تنگ شده ! حتما … اره پنج روزه که همدیگه رو ندیدیم !
نگاهش به رها افتاد که ریز ریز میخندید !
اخمی کرد و جواب داد: افرین کاپیتان باهوش ! به همه ی سوالاتشون جواب دادی ؟!
هومی کشید و پرسید: لباس فرمت چه رنگیه؟! … باشه … چشم … از ماموریت برگشتم حتما برات کوله پشتی خاکستری میخرم که به لباس فرمت بیاد ! باشه پسرم… باشه … رهام شیطنت نکن باشه ؟! پسر خوبی باش … نه کاری باهات ندارم . مراقب خودت باش .خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و نفس بلندی کشید.
رها با صدای بلند خندید و گفت : وای عالی بود ! چقدر مطیع پسرتی بنیامین اصلا انتظارشو نداشتم !
در سکوت چپ چپ نگاهش میکرد
رها خودش را جمع و جور کردو گفت: باشه باشه فهمیدم نباید درمورد رهام باهات شوخی کنم ! بالاخره ثبت نام کرد ؟!
-اره . با مادرش رفتن ثبت نام کردن !
رها لبخندی زد و گفت: پس تبریک ! یه محصل شیطون به جمع محصلین اضافه شد !
سرش را به بالش تکیه داد و رها جلو رفت و پرسید: جات ناراحته ؟!
-نه خوبم . اینجا راحت ترم .
رها لبه ی تخت نشست و گفت : یه حرفی میخوام بهت بزنم … نه و نمیشه و امکان نداره و حرفشو نزن و کلا هرگونه فعل منفی رو نمی پذیرم ! از الان دارم بهت میگم جوابش باشه چشمه !
بنیامین نگاهش را باریک کرد.
رها دستش را گرفت و گفت: چهار روز سخت پشت سر گذاشتی با امروز میشه پنج روز… عصر قراره مرخص بشی … دکتر حکمت هم تمام سفارش های لازم رو بهم کرده ! قرارم نیست با من مخالفت کنی … از طرفی هم خاتون بنده ی خدا تو رو با این حال ببینه میدونی چقدر براش سمه … کلی خودمون رو کشتیم هیشکی هیچی نفهمه اخرم پدرت از ته و توی ماجرا باخبر شد ! بیتا هم که بنده ی خدا دو تا پسر وروجک و شیطون داره ! بری خونه ی خودت … اولا که خودت اجازه نمیدی انا پیشت باشه … رهامم که کوچولوئه تا ببینتت از سر و کولت بالا میره! امیرعلی هم که خودش نوزاد داره ! کی میخواد از تو مراقبت کنه ؟!
بنیامین خواست چیزی بگوید که رها اجازه ندادو گفت : فقط یه جا رو داری که بیای … اونجا هم خونه است ! نمیگم خونه ی من … یا خونه ی پدرم … یا خونه ی پدرت !یه خونه است . اون خونه اونقدر بزرگ هست که چهار روز تو توش استراحت کنی … ! انقدرم توان وبنیه دارم که چهار روز از تو مراقبت کنم که بتونی دوباره سرپا بشی و بشی همون بنیامین سابق ! خب ؟! دیگه نه و نمیشه و نمیخوام و نمیتونم نگو … کلا حرفی که نون توش باشه نگو !
دهانش را باز کرد و رها تشر زد: اصلا هیچی نگو !
بنیامین لبهایش را بست و رها با اخمی نمایشی گفت : حالا خواستی یه کوچولو اظهار نظر کن !
بنیامین نیشخندی زد وگفت: چهار روز استراحت نیست ! هفت روزه !
رها سرش را عقب داد و با صدای بلند خندید .
میان خنده هایش گفت : هفت روز که سهله … تو بگو هفت ماه… بگو هفت سال… بگو هفتاد سال من ازت مراقبت میکنم !
بنیامین لبخندی زد و درب اتاق باز شد ، دکتر حکمت با نگاه متعجبی گفت: به به … همیشه به خنده !
رها از لبه ی تخت بلند شد و با خسته نباشیدی گفت: سلامت باشید . مریض ما چطوره ؟!
حکمت حینی که پرونده را زیر و رو میکرد و گفت: یه چهار نفر مثل شما مراقب و نگران و خندان دور و برش باشن بهترم میشه !
بنیامین بی حوصله گفت: قرار نیست مرخصم کنی !
حکمت با اخم جواب داد : عزرائیل هنوز پشت دره ! اتفاقا باهاش چاق سلامتی هم کردم ! حالتو ازم میپرسید !
بنیامین نیشخندی زد و رها زیر لب گفت: دور از جون !
حکمت حرصی گفت: واقعیته …دو روز اول که خودم ترس برم داشته بود که چی به سر تو اومده ! از وقتی هم که اومدی تو بخش دیروز و پریروز گفتم حالا خوب نیستی حالا صبر کنم … بهت اوانس دادم سرت غر نزدم ! ولی الان خوبی ! حداقل صدات در میاد!
بنیامین ساکت بود .
حکمت غر زد : گفتم مثل بچه ی ادم به درمانت برس به وضع سلامتیت برس… گوش ندادی ! حالا هم بکش …
سعی کرد کمی جا به جا شود ؛ حکمت کمکش کرد .
رها خواست جلو بیاید که بنیامین اجازه نداد و خودش را بالا کشید و با صورت مچاله ای گفت: اگر میدونستم کادر غیر مجربت قراره دنده های منو بکشنن حتما یه فکر بهتری میکردم !
رها ارام خندید و حکمت کلافه گفت : تو جای پسر منی . دلم نمیخواد تو این شرایط ببینمت ! مرخص که شدی … یک هفته هم بهت فرجه میدم ! بعدش دست آنا رومیگیری برمیگردید سر زندگیتون !
بنیامین مستقیم به حکمت خیره شد و گفت: دست یه زن دیگه رو بگیرم ناراحت میشی دکتر ؟!
حکمت جا خورد.
رها خنده اش ماسید .
بنیامین جدی گفت : این فکر برگشت و ننداز تو سر آنا ! قرار نیست برگرده !
حکمت لبخندی تصنعی زد و گفت: حالا اونش به خودتون مربوطه . منظور من اینه که …
بنیامین خشک گفت: منظورتون رو متوجه هستم . خیالتون راحت دیگه نمیذارم کادر بیمارستانتون روی من احیا رو اموزش ببینن !
حکمت خندید و گفت: دوست داشتم امشبم بمونی …
-کافیه . چهار شب و پنج روز زیاد زحمت دادم !
حکمت پوفی کشید و گفت: میدونی بخوام میتونم نگهت دارم ! ولی خودم حس میکنم حالت خوبه ! با ادمی با روحیه ی تو بیش از این جایز نیست اینجا بمونی !
-خوبه … !
حکمت نگاهی به رها انداخت و گفت: قرار شده بیاد پیش شما ؟!
رها هومی کشید و با بله ی قاطع و رسایی دهان بنیامین را بست .
بنیامین سری تکان داد و حکمت با خنده گفت : باهاش همینطوری رفتار کن . ما که هشت نه ساله زورمون بهش نرسیده ببینیم شما میتونی از پسش بربیای یا نه !
رها خندید و گفت : صد در صد خیالتون راحت . قلقش دست خودمه !
حکمت با لبخند کوتاهی از اتاق بیرون رفت و بنیامین اخم کرده بود.
رها یقه ی پیراهن ابی مردانه ی بیمارستان را که کج شده بود برایش صاف کرد و پرسید: چی شده ؟!
-کارای ترخیص منو کی انجام داده ؟!
رها دستش را گرفت و گفت: امیرعلی… البته حاج مصطفی باهاش حساب کتاب کرد. باقیشم خودم انجام دادم .
بنیامین پوفی کشید و گفت : نیومده تو زحمت افتادی !
رهابه جای جواب اهسته پرسید: یه چیزی بگم ؟!
-بگو …
رها نگاهش کرد و لب زد: واقعا میخوای که آنا رو… یعنی … راست گفتی که میخوای با کس دیگه ای ازدواج کنی جز آنا ؟!
بنیامین مستقیم نگاهش کرد و گفت : آره !
رها ساکت شد و بنیامین کلافه از موهایش انها را عقب فرستاد و گفت: تا اخر عمرم که نمیتونم مجرد باشم !
رها من و منی کرد و بنیامین به ارامی خودش را جلو تر کشید تا از تخت پایین بیاید .
-واقعا جدی هستی در این مورد ؟!
بنیامین از درد دنده هایش چینی به بینی اش داد و گفت : در کدوم مورد ؟!
-ازدواج مجدد با یه زن دیگه !
نیشخندی زد و پرسید: تو هم رفتی تو تیم آنا ؟! امیرعلی و دکتر حکمت کم بودن … تو هم اضافه شدی ؟!
جلو رفت و دستش را زیر بغل بنیامین فرستاد و همانطور که کمکش میکرد گفت: اخه دوست داره ! واقعا از صمیم قلب دوست داره … چهارشبه اینجاست . پابه پای من … هر بار اومده ملاقاتت با چشم گریون برگشته تو حیاط ! خب چی عایدت میشه انقدر عذابش میدی ! بعدشم اینطوری من عذاب وجدانم بیشتر میشه …
به سختی پاهایش را از تخت اویزان کرد و پرسید : چرا عذاب وجدان ؟!
-من باعث شدم زندگیتون به این روز بیفته !
-تو که مجبورش نکردی درخواست طلاق بده ! خودش خواست . پای خواسته اش هم بمونه !
رها سکوت کرد وبنیامین خسته گفت : این بحث تکراری هم تمومش کن !
رها پیراهن اتو کشیده ای که آنا اورده بود را از کمد بیرون کشید و گفت: هرکسی جای اون بود شاید همون تصمیم رو میگرفت !
بنیامین جوابش را نداد.
رها کلافه گفت: گناه داره حداقل انقدر قاطع حرف نزن از تصمیمت !
بنیامین ساکت بود.
-تو هم تو زندگیت اشتباه کردی … !
چیزی نگفت .
رها لب زد: یه فرصت دیگه بهم بدید!
باز هم سکوت !
رها ابروهایش را بالا داد … آنا راست میگفت : توی لاک سکوتش که میرفت با هیچ ترفندی بیرون نمی امد !
با حرص پیراهن را روی دوشش انداخت و گفت: من آنا نیستم که جواب منو ندی باز صدات کنم !
بنیامین با تعجب نگاهش کرد و رها همانطور که دگمه های پیراهن سفید اتو کشیده را باز میکرد گفت: هی هرچی میگم هیچی جواب نمیده ! با دیوار که حرف نمیزنم !
بنیامین لبخندی زد و رها خواست دگمه های پیراهن ابی تنش را باز کند که بنیامین مانع شد وگفت: چیکار میکنی؟!
رها خونسرد گفت: با لباس بیمارستان میخوای مرخص بشی؟!
-خودم انجام میدم مرسی!
رها دستهایش را عقب کشید و باز گفت: من نمیدونم اخرش قراره چی بشه .ولی شما یه بچه دارید. بچتون هم خیلی کوچیکه ! صلاح جفتتونه که…
بنیامین با نیشخند نگاهش میکرد.
رها با تعجب گفت: خب چرا نمی پوشی؟!
-واقعا قصد نداری بری بیرون ؟!
رها متوجه نشد و بنیامین کلافه گفت: فکر کنم بهتر باشه تا جواب ازمایش صبر کنیم بعدا در حضورت قول میدم لباسمو عوض کنم !
رها خندید و گفت : بهت نمیاد معذب باشی !
-جلوی بیتا هم لباسمو عوض نکردم!
رها بلندتر خندید و همانطور که به سمت در رفت ؛ خنده اش را جمع و جور کرد و با صدای پر حرصی گفت: ولی تو هم فهمیدی اون دوست داره بیشتر داری اذیتش میکنی !
مکثی کرد و با تشر گفت:
-تو خونمون ژنشو داریم! خود من … میدونم مسعود موندیه هی میگم نه ! همچین این دفعه بگم نه و بگه باشه خودم به پاش میفتم!
بنیامین خندید و رها جدی شد و گفت: روش فکر کن! حداقل با خودت تنهایی فکر کن! اینو دارم به عنوان یه خواهر بزرگتر بهت میگم !
بنیامین سری تکان داد وگفت: خواهر بزرگتر بفرمایید بیرون فعلا !
رها خندید و با طعنه گفت: تو سی سی یو والله خیلی پوشیده هم نبودی دیدمت !
بنیامین دستش را به بالش برد تا به سمتش پرت کند که رها از اتاق بیرون رفت و درب را پشت سرش بست .
رها راهنما زد و نیم رخ بنیامین را نگاه کرد و پرسید: جات ناراحته ؟!
-نه خوبم !
رها لبخندی زد و گفت: قول میدم بهت بدنگذره !
-قرار نیست به خودت زحمت بدی ! وگرنه همین جا پیاده میشم !
-نه کاری نکردم … همه ی کارا رو فوزیه کرده !
نگاهش کرد و گفت: همین که توی بیمارستان موندی برای من خیلی ارزش داشت ! هنوزم میگم منو برسونی خونه ام کافیه !
رها نفس عمیقی کشید و با ارامش گفت: به قول آنا که میگه تو عصبانیت میگی صدا نشنوم … صدا نشنوم ! مطمئنم اگر این اتفاق برای من میفتاد به تبع تو هم کوتاهی نمیکردی !
بنیامین زیر لب گفت: دور از جون !
رها لبخند پهنی زد … دور از جان شنیدن از زبان بنیامین می چسبید .
با صدای تلفن همراه رها ، همانطور که پشت رل ، منتظر سبز شدن چراغ بود جواب داد .
آنا بود. اجازه نداد بنیامین بفهمد !
لبخندی زد و گفت: آره… یک ساعت پیش مرخص شد ! خوبه حالش نگران نباش ! نه خیالت راحت . ادرس رو برات میفرستم ! باشه حتما . نه من خودم اینطوری بیشتر خوشحال میشم ! … باشه . خیالت راحت . سلامت باشی . خداحافظ.
تماس را قطع کرد .
هنوز سی ثانیه تا سبز شدن باقی مانده بود.
بنیامین چشمهایش رابست ورها گفت: آنا بود .
بنیامین نیشخندی زد و گفت: اسمشو دیدم !
رها نگاهی به چشمهای بسته اش انداخت و گفت: واقعا چرا هیچی ازت پنهون نمیمونه ؟!
پلکهایش را باز کرد و گفت: کل زندگیم ازم پنهون شده !
رها تند گفت: وای نه اصلا بیا راجع بهش حرف نزنیم ! چه کاریه … بیخیال . خب داشتی میگفتی… چی داشتیم میگفتیم !
-سبز شد !
رها دنده را جا زد و بنیامین سکوت کرد.
به رو به رو خیره شده بود و چیزی نمیگفت.
رها با تعللی گفت : داری به یه چیزی فکر میکنی ! ولی نمیدونم چی …
بنیامین لبخندی زدرها گفت : به اینکه این حال و روزت باعث نزدیکی من و آنا شده فکر میکنی ؟!
-نه !
رها کنجکاو گفت : پس چی؟! به بچه ای که از دست داده ؟!
-نه…
-لابد مزاحمت های من نه ؟!
-نه رها نه ! به هیچی فکر نمیکنم!
رها حینی که از لاین راست به میانه می امد تند گفت: باشه ببخشید.
و کمی بعد پرسید: حالت خوبه ؟!
از این سوال خسته شده بود . با این حال با اره ی کوتاهی جوابش را داد .
-انقدر حالت خوب هست که ازت بپرسم کی قراره با هم بریم ملاقات مامان ؟! چون من باید زودتر برم و …
-هر وقت جواب ازمایش اومد … من بیکارم ! فرصتمم بسیاره !
رها خندید و گفت: اون شرکت و راه میندازم انقدر نگران کار نباش !
و خنده اش را جمع کرد و گفت : برای اخر ماه برنامه ریزی کنم ؟! اوایل مرداد ؟! که تولدت ترکیه باشیم … هوم؟
بنیامین گیچ گفت: تولدم ؟!
رها خشک گفت: اره … تو پونزده مرداد به دنیا اومدی ؟!
اخمی کرد و اضافه کرد : یادت رفت؟
-اره گفته بودی ! یادم اومد .
-چرا فکرت مشغوله ! البته انتظار ندارم خیلی حرف بزنی چون کلا ادم حرافی هم نیستی ولی میگم طوری شده ؟!
-نه !
از این همه جواب کوتاه کلافه شده بود !
وارد کوچه شد وگفت : به آنا فکر میکنی ؟!
-مهم نیست ! این نیز بگذرد !
رها حرفی نزد ، مقابل عمارت پیاده شد و درب پارکینگ را باز کرد ، دوباره پشت فرمان قرار گرفت و شورلت کهنه را تا جایی که میشد به پله ها نزدیک کرد .
زودتر از بنیامین پیاده شد و در را برایش باز کرد خواست کمکش کند که بنیامین چپ چپ نگاهش کرد و خودش عقب کشید و گفت: خیلی خب! خودت پیاده شو… حالا فکر کردی یه بار مردی زنده شدی خیلی لی لی به لالات میذارم !
درب رابرایش بست و ذوق زده مثل بچه ها گفت: میخوای تو دست منو بگیر من نیفتم نظرت چیه؟!
بنیامین پوفی کشید و گفت: باور کن بیشتر حواسم به توئه تا خودم !
رها با خنده گفت: حالا بیا بریم تو … هوا چقدر گرم شده !
از روی صندلی عقب ، ساکی که آنا اماده کرده بود را برداشت و با خوشی گفت: بابا ببینتت خوشحال میشه .
درب را بست و ارنج بنیامین را گرفت و گفت :به خونه ی خودت خوش اومدی !
بنیامین نفس عمیقی کشید و از پله ها بالا رفت .
فوزیه با اسپند جلو امد و گفت : خوش اومدید اقا . صفا اوردید . به خدا رها خانم برام گفت چی به سرتون اومده …
بغضش گرفت و حینی که اسپند را سعی میکرد بالای سر بنیامین بچرخاند گفت : الهی کور بشه هرکی شما رو چشم زده … پسرم یکم خم شو …
خواست به احترام حرفش خم شود که به دنده اش فشار امد و اخش بلند شد …
رها با تشر گفت : فوزیه خانم تو رو خدا ول کن !
و رو به بنیامین نگران گفت: چی شدی ؟!
فوزیه با هول گفت: وای خدا مرگم بده … چی شد پسرم ؟! بخدا اسپند دود کردم براش…
بنیامین به زور صاف شد و گفت: خوبم خوبم . مرسی از شما . لطف کردید . سلامت باشید.
فوزیه با روسری اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد وگفت : الهی همیشه تنتون سلامت باشه … !
رها دستش را پشت شانه ی بنیامین گذاشت و گفت : بیا یکم بشین … بیا نیومده اینطوری ازت استقبال شد .. حالا فکرشو بکن میرفتی خونه ی خودت رهام از سر و کولت بالا میرفت… میدونی چی میشد ؟!
بنیامین روی مبل نشست و خسته گفت: چی میشد ؟!
رها خندید و گفت : نه دیگه نباید اینو میپرسیدی… باید میگفتی وای رها حق با توئه!
و رو به رویش نشست و بنیامین با تقلید لحنش مردانه گفت: وای رها حق با توئه!
رها لبخندی زد دست به سینه تماشایش کرد .
بنیامین مستقیم به صورتش خیره شد و رها با ارامش گفت: خوشحال نیستم که دلیل اومدنت اینجا … ناراحتی و بیماریت بوده ! ولی خوشحالم اینجایی …
کم مانده بود چشمش دوباره پر شود که زود از جایش بلند شد و پیشانی بنیامین را بوسید و گفت : خیلی زیاد خوشحالم اینجایی !
و بلند گفت : فوزیه بابا کجاست؟
-بالاست خانم.
رها شالش را از سرش پایین کشید و گفت: اتاق بنیامین اماده است ؟!
از همان اشپزخانه جواب داد : بله خانم. اتاق پایین و امده کردم براشون !
رها رو به بنیامین گفت : بهتره تو بری استراحت کنی تا شام . بابا هم ببینتت مختو ناجور به کار میگیره .
بنیامین هنوز نشسته بود .
رها با اخم گفت : تو هنوز معذبی بنیامین ؟!
-فکر کنم تو خونه ی خودم راحت تر باشم ! خیلی دوست داری تو بیا اونجا …
رها خندید و گفت : اون که میام … ولی حالا امشب و بگذرونیم اگر اذیت بودی باشه با هم میریم خونه ی شما ! من و تو و آنا ! سه تایی !
و چشمکی به اخم بنیامین زد و بالاخره با زور و تشر وادارش کرد به اتاق برود و روی تخت دراز بکشد .
مثل بچه ها پتو را برایش مرتب کرد و بنیامین غر زد: این کارا مناسب سن رهامه نه من !
دستهایش را روی سینه اش قلاب کرد ؛ وزن دستهایش سنگین بود وفشار می اورد … بی حرکت دو طرف بدنش انها را گذاشت و رها حینی که پایین تخت را مرتب میکرد گفت:
-به قول مامانم هر کس مریض میشه چه مرد چه زن … با بچه هیچ فرقی نداره !
بنیامین چشمهایش را بست و گفت: ایدئولوژی جالبیه !
رها خندید و گفت: خودشم جالبه … ببینیش شیفته اش میشی !
حرفی نزد .
رها کمرش را خم کرد . روی صورتش دولا شده بود که بنیامین چشمهایش را ناگهانی باز کرد و رها با جیغ خفیفی عقب کشید .
بنیامین خندید و رها گفت : واقعا تو دیوونه ای ! آنا میگفت یهو ادم ومی ترسونی …
-انا دیگه از من چی گفته ؟!
-خیلی چیزا … تو این چهار شب باهم صمیمی شدیم ! بیشتر از چیزی که انتظار داشتم ! هر چی که لازم داشتم از تو بهم گفته !
بنیامین با اخم گفت : گفته کینه ای ام ؟! گفته راحت نمی بخشم؟! یا ازم برات یه دلقک احمق ساخته ؟!
رها به تته پته افتاد و بنیامین گفت : انقدر از آنا حرف نزن رها ! تاثیری روم نداره ! عذاب وجدانت هم بذار بابت اینکه باید از روز اول همه چیز و به خودم میگفتی نه با قایم باشک بازی بیای جلو و همه چیز و بندازی گردن اینکه هوشیار نبودی ، اون موقع که هوشیار بودی یه پیام کوچیک میذاشتی و هرچی میخواستی میگفتی ! تصمیم آنا هیچ ربطی به تلفن های تو نداره !
رها تند گفت: باشه باشه. عصبانی نشو . معذرت میخوام . استراحت کن !
و قبل از اینکه اجازه بدهد حرف دیگری بزند ، از اتاق بیرون رفت .
در را که بست فوزیه خانم نگران جلویش ظاهر شد و گفت : رها خانم یه لحظه بیاید من یه عرضی داشتم !
رها با اخم از اتاق بنیامین فاصله گرفت و فوزیه خانم وارد اشپزخانه شد ، باهول پشت میز نشست و رها صندلی را عقب کشید و گفت : چی شده؟!
فوزیه خانم نگران گفت: خانم بخدا من شرمندتونم… خدا شاهده من اصلا نمیدونستم اینطوری میشه !
رها مات گفت : چی شده ؟!
فوزیه خانم با ناله گفت: بخدا خانم من بی تقصیرم… تو رو خدا از چشم من نبینید ! خدا منو مرگ بده … بخدا من از همه جا بی خبرم !
رها روی صندلی نشست و گفت: میگی چی شده یا میخوای سکته ام بدی ؟!
فوزیه خانم با بغض گفت: بخدا نمیدونم چرا این زبون بی صاحبم نچرخید دروغ بگم …
رها منتظر بود .
با دلهره به صورت پر از عز و جز فوزیه نگاه میکرد تا چیزی دستگیرش شود … اما دریغ از یک جمله ! …
فوزیه خانم میان ناله هایش گفت: خانم تو رو خدا منو ببخش ! رها خانم … من بخدا اصلا نمیدونم چرا اینطوری بند و اب دادم !
رها کلافه گفت: اخه چه بندی چی شده ؟!
فوزیه به پشت سر رها نگاه کرد و گفت: چی شده اقا ؟!
رها با هول گفت: بنیامین …
با دیدن تیمسار نفس راحتی کشید و گفت: جونم بابا چی میخوای؟
تیمسار زیر لب گفت: دارم میرم خداحافظ.
و به سمت نشیمن رفت.
رها پوفی کشید و رو به فوزیه گفت :بگو چی شده ! داری جون به لبم میکنی خاله فوزیه!
فوزیه با من و من گفت: تو رو خدا خانم منو ببخش… من بخدا شرمندتم !
رها مشت کرد وفوزیه ارام گفت: شما نبودی… دم ظهر… اقا شهریار زنگ زد ، حال احوال… سراغ شما رو گرفت . من بی خبر از همه چی هم برگشتم گفتم شما بیمارستانی… منم خونه موندم دارم جمع وجور میکنم شما اقا بنیامین رو بیاری اینجا ! خانم اینو نگفتم… سوختم ها ! اقا داد و بیداد که ببخشید ببخشید دور از جون اقا بنیامین… غلط کرده و هرچی دلش خواست نثار این جوون بنده خدا کرد !
رها روی صندلی وا رفت و گفت: یعنی چی ؟!
فوزیه خانم با گریه گفت : بخدا من بی تقصیرم خانم… من چه میدونستم اقا شهریار اینطوری عصبانی میشه… هرچی رسید به دهنش گفت… به این جوون شاخ شمشاد هزار جور توهین و نفرین … که بیخود کرده … اومده پول و بالا بکشه و جا رو بالابکشه … کلاهبرداره … خانم بخدا رو حرفاش نمیذارم ها … خدا شاهده بدتر از اینها پای تلفن گفتن … من نصفِ نصف دارم حرف میزنم ! خدا به سر شاهده من تقصیر نداشتم… من چه میدونستم رها خانم !
و روسری اش را روی چشمهایش کشید و گفت: بخدا از روی این پسر شرمنده ام! هرچقدر اقاست … متینه … مودبه … بخدا روم سیاه خانم ! شرمندم…
رها نفس عمیقی کشید.
درد بی درمان عمویش را می دانست .
فوزیه را خواست سرزنش کند بابت اینکه نتوانست زیپ دهانش را نگه دارد ! اما چیزی نگفت.
بنده ی خدا از صبح به جان خانه افتاده بود و حالا باید شماتت میشد !
به خودش مسلط شد .
دستش را روی دست فوزیه گذاشت وگفت: غصه نخور . طوری نشده که … حالا فکر کردم چی شده ! خیال کردم از دستت در رفته همه چی رو به مامانم گفتی !
فوزیه خانم با بغض گفت: خانم بخدا شرمندم ! نباید به اقا شهریار میگفتم !
-عیبی نداره ! بذار جواب ازمایش بیاد… ببینم اون وقت جرات میکنه به بنیامین… به برادرم … به رهام این حرفها رو بزنه یا نه ! حیف الان درگیر بنیامینم… حیف که سلامت و ارامشش واسم از هرچیزی مهمتره … وگرنه چنان حالی از اینا بگیرم فوزیه . صبر کن !
هنوز داشت خط و نشان میکشید که صدای موبایلش بلند شد .
با هول از اشپزخانه بیرون رفت ، با بدبختی کیفش را پیدا کرد و جواب داد.
با صدای اهسته ای گفت: بله ؟!
-الو رها ؟! چرا اروم حرف میزنی؟!
رها روی پنجه رفت و از سالن خارج شد و گفت: بنیامین خوابه . خوبی مسعود ؟!
-قربانت . زنگ زدم بپرسم ، مرخص شد یا نه …
-اره خدا رو شکر.
-حالش چطوره؟!
-خوبه . میگم داره استراحت میکنه .
-اونجاست نه ؟!
-اوهوم . نباید میاوردمش اینجا ؟!
و بدون اینکه حاشیه برود سر اصل مطلب رفت و گفت: انگار پدرت از این تصمیمم خیلی خوشش نیومده !
مسعود پوفی کرد و گفت: اتفاقا زنگ زدم همینو بهت بگم رها ! بابا خیلی ناجور افتاده رو دنده ی لجبازی ! هرچی هم من وماهان باهاش حرف میزنیم انگار اب تو هاون میکوبیم ! پاشو کرده تو یه کفش سر حرفشه ! میگه چرا تا جواب ازمایش نیومده این اومده وسط زندگی برادر من ! رها پوزخندی زد و گفت: برادر؟! برادر شناس شده … سال تا سال به بابای بیچاره ی من سر نمیزد مسعود …
مسعود اهی کشید و گفت: چی بگم رها ! باور کن زبونمون مو دراورده! چشمش رو روی این همه نشونی و شباهت بسته … گیر داده به هیچی !
رها کلافه غر زد: مسعود تو رو خدا کنترلش کن … الان ارامش و اسایش بنیامین از هرچیزی واسم مهمتره ! نمیخوام درگیر این مسائل بشه ! خودش به اندازه ی کافی مشکل داره … کم و بیش درجریانی !
مسعود دلجویانه گفت: میدونم … میدونم رها . خودتو ناراحت نکن عزیزم. خودت خوبی ؟!
رها خمیازه ای کشید و گفت: وای مسعود نمیدونی چقدر خستم !
-میخوای شام بگیرم بیام اونجا ؟
رها خندید وگفت: مسعود بنیامین باید شام سبک بخوره !
-خب شام سبک میگیرم سه تایی میخوریم ! منم تو رو از داداشت خواستگاری میکنم !
رها غش غش خندید وگفت: خیلی کلاهبرداری… الان تو این موقعیت داری همه چیز و به نفع خودت برمیگردونی !
مسعود هم از خنده اش خندید و گفت: چه میشه کرد … تو که راه نمیای … من مجبورم باهات راه بیام !
-مسعود سر یه فرصت مناسب .یکم حال بنیامین بهتر بشه … چرا که نه ! بدمم نمیاد شیک و رسمی ازم خواستگاری کنی !
-اوه … الان من شیک و رسمی ازت خواستگاری کنم تو جوابت مثبته دیگه !
رها خندید و مسعود کلافه گفت: ولی رها دیگه نمیذارم الکی کشش بدی … ! همین دفعه جواب و ازت میگیرم ! دیگه سنی ازم گذشته … جوونتر از من قلبش داره از کار میفته … !
رها با اخم گفت: مسعود تو رو خدا دیگه این حرفها رو نزن ! چهار تا جمله ی خوب بگو !
جدی گفت: منم پا به سن گذاشتم … تو هم همینطور !
و ته حرفش بلند خندید .
رها حرصی گفت: مسعود بخدا میکشمت !
از خنده های مسعود خودش هم خندید و مسعود گفت: خدا رو شکر میخندی . زنگ زدم صدای خنده هاتو بشنوم ! کاری داشتی خبرم کن… دارویی … بیمارستانی … نمیدونم هرچی که نیاز بود . باشه ؟! هرچقدر برادر توئه … پسرعموی منم هست !
رها لبخندی زد وگفت: یعنی ناجور به این تلفنت نیاز داشتم ! مرسی مسعود . خیلی خوب کردی زنگ زدی…
-برو خودتم استراحت کن . صدات خسته است . چند شبه درست و حسابی نخوابیدی.
-باشه .
-کاری باری ؟!
-نه عزیزم. ممنون. فعلا خداحافظ.
مسعود هم جوابش را داد و رها نفس راحتی کشید و وارد خانه شد .
ظرف سوپ را توی سینی گذاشت ، یک کاسه ماست کم چرب هم کنارش گذاشت ، قاشق و دستمال و لیوان اب را برداشت و رو به فوزیه گفت :
بنظرت تا الان بیدار شده ؟!
تیمسار ، دستش را دراز کرد تا سینی رها را بگیرد ، رها سینی را عقب کشید و گفت: مال شما نیست بابا …
فوزیه با ارامش گفت: اره خانم. فکر کنم بیدار باشن !
رها سری تکان داد و از اشپزخانه بیرون رفت ، تیمسار هم دنبالش را راه افتاد ، فوزیه مانعش شد و گفت : اقا بشین شامتو بخور .
تیمسار لب زد: پسرم اومده …
و دنبال رها رفت.
رها پشت در اتاق ایستاد ، تقه ای به در زد و ارام دستگیره را پایین کشید . درب اتاق را باز کرد و دزدکی داخل را سرک کشید .
بنیامین لبه ی تخت نشسته بود و با مجله ای خودش را باد میزد .
جلو رفت و با هول گفت : تو چرا خیس عرقی ؟!
بنیامین لبخندی زد وگفت: این اتاق کولر نداره نه ؟!
رها خم شد وسینی را روی پاتختی گذاشت و گفت: وای بنیامین … اصلا حواسم نبود … نه این اتاق دریچه نداره !
لبش را گزید و گفت: الهی بمیرم تو گرما خوابیدی !
خندید وگفت: ولی خوب خوابیدم !
تیمسار لب زد : برو بالا …
به احترامش ایستاد و سلام کرد ، تیمسار با او دست داد و گفت: بریم بالا !
بنیامین سری تکان داد و رها گفت: صحت خواب . سرحال شدی ؟!
-اره …
رها سینی را روی پایش گذاشت ، تیمسار هم کنار بنیامین نشست و گفت: چرا اومدی ؟!
رها با هول گفت : ای وای … بابا یعنی چی چرا اومدی …
و در چشمهای بنیامین خیره شد و گفت: از حرفهای بابا ناراحت نشی ها !
بنیامین مجله را لوله کرد و ضربه ی ارامی به پیشانی رها زد و گفت: واقعا متاسفم برات رها !
جای ضربه را با سر انگشت مالید و گفت: خیلی خب حالا منظوری که نداشتم ! بخور ببین دوست داری !
بنیامین بلند شد و گفت: بذار برم دست و رومو بشورم میام بیرون. پنج روزه دارم غذا رو تو رخت خواب میخورم ! بیرون دور هم میشینیم !
رها لبخندی زد و گفت: وای چه افتخاری بیشتر از این که کنار تو بشینیم شام بخوریم ! چه سعادتی …
بنیامین خندید و از اتاق بیرون رفت .
تیمسار خواست دنبالش برود که رها مانعش شد و گفت: بابا جون تو کجا میری …
سینی را برداشت و گفت: بریم تو هال بشینیم باهم گپ بزنیم.. میوه بخوریم… شام بخوریم .
از اتاق بیرون رفت ، فوزیه خانم سینی را از دستش گرفت و رها خطاب به او گفت : شام را جلوی تلویزیون میخورند .
از توی ساک ، بنیامین حوله ای را بیرون کشید ، هنوز کمرش راست نشده بود که صدای ایفون امد.
فوزیه خانم با هول گفت: خدا مرگم بده …
و از اشپزخانه بیرون امد و جلوی ایفون ایستاد . گوشی رابرداشت و با هول گفت : بله ….
نفس راحتی کشید و صورتش ارام شد.
-جواد بود خانم.
رها هم نفسش را فوت کرد و گفت: خوبه بگو بیاد باهم شام بخوریم!
فوزیه خانم نمیخوادی گفت .
بنیامین از سرویس بیرون امد ؛ رها حوله را به دستش داد ، با تشکر کوتاهی صورتش را خشک کرد و پرسید : کسی اومده ؟!
-اره . اقا جواد اومده . میگم اگر دوست داری دوش بگیری یه وقت معذب نباشی ! تعارف و بذار کنار .
بنیامین لبخندی زد و گفت : ممنون .
تیمسار لبخندی زد و کت به دست به سمت در رفت و گفت: میرم ملاقات علی حضرت ! خداحافظ.
و وارد اتاقی شد و در را پشت سرش بست .
رها نیشخندی زد وگفت: تو خیابون بگیرنش حسابش با کرام الکاتبینه !
بنیامین خندید و صدای زنگ دوباره امد .
رها لبش را گزید.
فوزیه خانم تند گوشی را برداشت و با من و من جواب داد .
در را باز نکرده بود.
رها به سمتش رفت . نیازی نبود فوزیه حرفی بزند . از ته چشمهای نگرانش می توانست بفهمد چه کسی پشت در است !
اجازه نداد فوزیه دگمه را بزند ، شال را روی سرش گذاشت .
گوشی را از دست فوزیه گرفت و سر جایش گذاشت .
صدای زنگ بی وقفه می امد ،بنیامین با اخم گفت: طوری شده ؟!
رها نگاهش کرد وگفت: نه عزیزم. الان میام .
کفش هایش را پوشید و با دو خودش را به در رساند ، در را باز کرد ، شهریار دست از روی زنگ برداشت .
خواست داخل شود که رها شق و رق جلویش ایستاد و گفت: جانم عمو جان ؟ امری داشتید ؟!
شهریار حرصی سیگار کنج لبش را روی زمین پرت کرد و با نوک کفش زیر پا لهش کرد و گفت : خوبه . دیگه غریبه ها رو راه میدی ! هم خونتو میذاری پشت در بمونه رها ؟!
-اتفاقا هم خونمو راه دادم عمو ! از جانب شما مشکلی هست ؟!
شهریار با غیظ گفت: دخترجون خبر نداری چه دامی برای خودت پهن کردی !
رها انگشت اشاره اش را روی لبهایش گذاشت و گفت: هیس… عمو اخه چرا یه مسئله به این سادگی رو انقدر برای خودتون بزرگ میکنید !
شهریار اشفته گفت: رها کوچیکه ؟! این که یکی یه شبه خودشو برادرت جا بزنه و بیاد مثل مار روی اموالت خیمه بزنه ! این برات کوچیکه ؟! خبر قیمت اون همه عتیقه توی اون خونه بی صاحب افتاده رو داری ! دستشو دراز کنه ویه خرده ریز برداره کل زندگیش از این رو به اون رو میشه ! تازه منهای زمین و ماشین و این خونه و …
رها مات گفت : عمو تو رو خدا شما چی دارید میگید ؟!
-گفتم صبر کن تا جواب ازمایش… گفتم بهت رها ! حالا یکاره برداشتیش اوردیش اینجا که چی بشه ؟ یه غریبه چه نسبتی باهات داره ؟! تو نمیترسی ؟ یه مرد سی و خرده ای ساله ی مطلقه رو اوردی تو خونه ات… نه میدونی کیه… نه میدونی چرا جدا شده … نه از روزگارش خبر داری !
رها لبش راگزید وگفت: عمو جون بخدا اصلا متوجه حرفهایی که میزنید نیستید ! تو رو خدا به خودتون مسلط باشید !
خشک لب زد :من به خودم مسلطم دختر جون ! این تویی که نمیدونی داری چه غلطی میکنی … دوزار فکر ابروی ما نیستی !
رها با حرص گفت: حالا بحث ابرو رو وسط کشیدید ؟!
نگاهی به سر تاپای رها انداخت وبا تحقیر گفت: با این سر و شکل جلوش جولون میدی دختر جون ؟!
رها ماتش برد . فکرش تا کجا رفته بود !
-تو با این پسره غریبه این وقت شب… تو این خونه ی بی در و پیکر !
سخت لب زد:
-تو این خونه ی به اصطلاح بی در و پیکر ؛ پدرم زندگی میکنه… زن بابام و برادرش زندگی می کنن ! برادرمم زندگی میکنه !
شهریار نیشخندی زد و گفت : برادر ؟! تو اونو برادر خودت میدونی ؟! با کدوم مدرک ؟!
-جواب ازمایش اماده شد اولین نفر به شما خبر میدم عمو !
-این پسره برای توی ساده نقشه کشیده ! فهمیده چطوری تو رو به خودش نزدیک کنه ! من فردا بیام جنازه اتو از این خونه بکشم بیرون هیچ تعجب نمیکنم که این پسره یه بلایی سرت بیاره !
رها با بغض گفت : تو رو خدا انقدر تهمت نزنید … شما نشناخته و ندیده و چطوری میتونید انقدر راحت قضاوت کنید ؟!
شهریار انگشت اشاره اش را تهدید امیز جلوی صورت رها تکان داد وگفت : دختر جون من از تو ده تا پیرهن بیشتر پاره کردم… من این موها رو تو اسیاب سفید نکردم ! این پسره ی کلاش و از خونه ات بنداز بیرون ! تو روت نمیشه خودم میام تو…
خواست خودش را داخل بیندازد که رها جلویش را گرفت وبا گریه گفت : تو رو خدا عمو ابروی منو دارید سر هیچ وپوچ می برید ! اگر برادرم باشه اولین کسی که از این رفتار پشیمون میشه خودتونید ! تو رو خدا عمو … قضیه اصلا اونطوری که شما فکر میکنید نیست !
-رها این پسره رو بنداز بیرون. تو داری از بی حواسی برادر من سو استفاده میکنی … میخوای میراثشو بسپاری دست این پسره ی کلاهبردار موذی که معلوم نیست کیه و چیه و از کجا پیداش شده !
رها با هول گفت :
-من پیداش کردم عمو … من خودم رفتم سراغش ! شما که از همه چی خبر دارید !
-تو رفتی اونم به دیده ی منت قبول کرده ! رها خجالت بکش … این پسره غریبه است ! فکر ابروی خودت نیستی … فکر ابروی اون پیرمرد باش ! فکر ابروی فوزیه و جواد باش !
رها خسته گفت : همینه که هست ! اینجا هم خونه ی منه ! خداحافظ….
خواست در را ببند که شهریار پایش را لای در گذاشت و گفت: رهاداری بد بازی ای رو با من شروع میکنی دختر جون ! من نمیذارم این پسره بعد سی و خرده ای سال همه چیز و صاحب بشه چون تو توهم داری که اون برادرته ولی نیست !
-عمو تا جواب ازمایش نمیخوام دیگه هیچ حرفی با شما بزنم !
و در را کوبید .کمرش را به فلز سرد تکیه داد . تمام بدنش می لرزید . از سر تا نوک پایش … یخ کرده بود! در این گرمای اول تابستان تهران یخ کرده بود !
از حرفهای شهریار…
از بوی غریبگی ای که به شامه اش خورده بود و خیال میکرد دلار و ریال برادرش روی زمین ریخته تا یک غریبه تصاحبش کند !
غریبه ای که با جوانی برادرش مو نمیزد !
چشمش را روی حقیقت بسته بود و فقط چیزی را میدید که خودش میخواست ببیند ! چون خودش باور کرده بود !
سلانه سلانه وارد خانه شد .
نفسش را سنگین بیرون فرستاد . توده ای توی حلقش بود …
در را باز کرد .
فوزیه خانم دل نگران وسط سالن ایستاده بود .
شال را از سرش کند و گفت: چی شده ؟!
فوزیه خانم دستهایش را توی هم پیچ داد و گفت: خانم فکر کنم اقا داره شال و کلاه میکنه بره !
با هول وارد اتاق بنیامین شد ، با دیدنش که اماده ی رفتن بود بغضش ترکید ! همان جا جلوی در روی زمین افتاد …
بنیامین دستش را به دیوار گرفت و سخت خودش را پایین کشید ، چهره اش کمی مچاله شد؛ با زحمت رو به روی رها نشست و گفت : فکر نکن گریه کنی نظرم عوض میشه ! فقط بهت اجازه میدم منو تا دم خونم برسونی !
لحنش بوی شوخی میداد.
لبخند کجی روی لبهایش نشست و بنیامین لب زد : سعی کن بفهمی که از روی ناراحتی و غریبگی نیست که دارم میرم … که اگر این بود اصلا پامو اینجا نمیذاشتم ! ولی ترجیح میدم برم… قصدم این بود صبح برم … حالا همین امشب ! بهترم هست تو جای خواب خودم… اتاقی که کولر داشته باشه ! هان؟
ارام تر شده بود .
رها اشکش را پاک کرد ، صورتش پرا از ارامش بود .خونسرد و ساده …
اب دهانش را قورت داد و گفت: از حرفهایی که میشنوی … از این همه قضاوت … از این همه بد بینی دیگران به خودت ناراحت نباش !
-نیستم !
رها اهی کشید و گفت: ولی من هستم ! میخواستم یه هفته اینجا ارامش داشته باشی… تا اومدن جواب ازمایش… تا معلوم شدن نتیجه ! که شده مثل یه تو دهنی بکوبم تو صورت همه این کار و میکنم !
لبخندی زد و گفت : ولی عموت حق داره رها ! من یه غریبه ام … هرچقدر هم فاکتور شباهت رو در نظر بگیریم… خون و ارتباط خونی یه چیز دیگه است ! من بهشون حق میدم !
-همه رو شنیدی نه ؟!
-خبرنگارا فضولن !
رها شقیقه اش را به در تکیه داد و گفت: تو هم خبرنگاری… هم روزنامه نگاری… هم مستند سازی ! هم برادری… هم پدری… هم شوهری !
-یه همه کاره ی هیچ کاره ام!
لبخندی زد ، نالید: حداقل امشب و اینجا بمون! بذار خیال کنم کاری که میخواستم درست انجام بدم و نصفه انجام دادم !
ابروهایش را بالا فرستاد و گفت: من هنوز غریبه ام ! به قول عموت یه غریبه ی مطلقه ! این یکی قوز بالاقوزه!
-خب عقد کن !
-تو کسی رو سراغ داری؟!
رها مستقیم به چشمهایش خیره شد و گفت: یه دختر خوب سراغ دارم واست !
پوفی کشید و گفت : باشه بعدا حرف میزنیم…
خواست بلند شود که رها دستش را گرفت وگفت: یعنی واقعا اصرار هم کنم نمی مونی ؟!
-نه !
انقدر محکم گفت که دهانش بسته بماند . چشمهایش … حالت صورتش .. تصمیمش را گرفته بود ! نمیتوانست تغییرش دهد ! درست مثل پدرش!
لبخندی زد و دستوری گفت: صبح برو.
بنیامین رک گفت: نه امشب !
رها مستاصل گفت: پس شام میخوری بعد میری باشه ؟!
سرش را به علامت مثبت تکان داد و حینی که روی پایش می ایستاد قبل از اینکه رها از چهارچوب در فاصله بگیرد لب زد : ولی رها خیلی مطمئن نباش ، اینطوری تو بیشتر اسیب میبینی!
از سرشانه به سمتش چرخید و سوالی گفت: از چی ؟!
مکث کرد .
نمیدانست بگوید یا همانطور توی دلش نگه دارد و صبر کند.
رها یک قدم به سمتش جلو امد و پرسید: چیزی شده ؟!
جوابش را نداد. حرفش را مزه مزه میکرد … مزه ی تلخی میداد .
رها نگران زمزمه کرد : قضیه چیه؟!
با تعلل کوتاهی اضافه کرد : از چی مطمئن نباشم ؟!
باز هم سکوت کرده بود.
کلافه پرسید:چرا اسیب ببینم؟!
بنیامین زبانش را روی لبهای خشکش کشید و گفت: اون عکسی که هست ازم ! توی پرورشگاه …
رها مضطرب گفت: خب …
-لباسم … یعنی لباسی که تنمه با لباسی که توی اخرین عکس شما هست فرق میکنه !
رها کمی ارام شده بود …. با این حال گفت : خب این که چیز عجیبی نیست . ممکنه لباست عوض کرده باشن یا …
-یا عوض هم نکرده باشن و من گم شده ی شما نباشم !
حرف نمیزد … کلمه ها را گم کرده بود …
چشمهایش میسوخت … در گلویش هم انگار چیزی مثل یک توده ی خفقان اور ، دقیقه به دقیقه به حجمش اضافه میشد و راه نفسش را تنگ تر میکرد .
بنیامین خشک گفت: وسط اون بمباران و جنگ … توی پرورشگاه …
رها نمیخواست قبول کند.
با اصرار گفت : خب لباس تو عوض کردن . این فکر و از سرت بیرون کن ! تو عضو این خانواده ای … جواب ازمایش هم میاد … خودت میفهمی این چیزا هیچ ربطی به هم ندارن ! مهم سر وشکل و ظاهرته که مو نمیزنه ! دیگه از این اثبات بالا تر ؟!
-به هرحال یه احتماله !
رها حرصی گفت: یه احتمال مزخرف و بی معنیه !
-فقط خواستم بدونی منم به این احتمال فکر میکنم !
رها پوفی کشید و گفت : نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم . عموی من ذهن تو هم خراب کرده ! لابد از خداته که جواب ازمایش …
میان کلامش گفت : نه اصلا … از خدامم باشه یه خواهر دلسوز مثل تو داشته باشم ! یه پدر تحصیل کرده یه مادر نجیب ! چی بهتر از این . من از خدامه که با هم نسبت داشته باشیم رها …
رها نیشش باز شد و گفت: این و از ته دل گفتی؟
بنیامین رک گفت: نه یه چیزی گفتم که تو رو خوشحال کنم گریه ات بند بیاد !
رها با صدای بلند خندید و بنیامین لبخندی زد و گفت: نه خوشم اومد !
-از چی؟!
-برو دست و روتو بشور بریم سر میز شام برات تعریف میکنم !
رها گونه اش را بوسید و گفت: بازم معذرت میخوام .
اجازه نداد حرف دیگری بزند ، دستش را گرفت و کشان کشان او را به سمت سرویس انتهای سالن هدایت کرد.
فوزیه میز اشپزخانه را چیده بود.
تیمسار مشغول تماشای تلویزیون بود و حرفی نمیزد .
بنیامین پشت میز نشست ، فوزیه خواست برایش بکشد که مانعش شد وگفت: صبر میکنم رها بیاد .
فوزیه خانم لبخندی زد و گفت : پسرم یخ کرده بود دوباره داغش کردم .
-دستتون درد نکنه . خیلی شما هم به زحمت افتادید .
فوزیه خانم ریز خندید … اولین بارش بود که به جز رها … کسی از اهل این خانه انقدر مهربان تحویلش میگرفت وتشکر میکرد …
رها با دستمال صورتش را خشک کرد و پشت میز نشست و گفت: خب داشتی میگفتی؟!
بنیامین مکثی کرد وگفت: حرف چی بود ؟!
-همون که کلی جدی حرف زدی بعد تهش با شوخی حرفتو چرخوندی … بعدش گفتی یه چیزی برات تعریف میکنم !
بنیامین هومی کشید و گفت:
-اوایل ازدواجم با آنا … داشتم بهش میگفتم خیلی خوشحالم باهات ازدواج کردم و بالاخره اون همه تلاش نتیجه داد و دوست دارم ! تهش گفت : راست گفتی بنیامین … گفتم نه بابا چرا پیش خودت همه چیز و جدی میگیری…
رها قاشقی از سوپ توی دهانش خالی کرد و گفت: خب ؟!
-هیچی دیگه تا یک هفته باهام حرف نمیزد !
رها بلند خندید و گفت: وای خیلی خوب بود !یعنی فقط به خاطر اینکه شوخی کردی ؟!
باز خندید و گفت : خیلی مردم ازاری بنیامین … خب چرا این حرفها رو بهش میزنی …
-باور کن بعد ده سالم هنوزم بهش اینو بگم… تمام حرفهامو ول میکنه میچسبه به جمله ی اخرم !
رها لبخندی زد و گفت: عزیزم گناه داره …
-ساده است !
-خب زیبایی خلق و خوش همین سادگیشه ! دوست نداری زنت ساده باشه ؟! یه گرگ هفت خط میخوای ؟!
جدی گفت : از یه جایی به بعد سادگی میشه حماقت… میشه ساده لوحی … میشه یه آدم ابله !
-بعد از نه سال زندگی مشترک یه فرصت دیگه بهم بدید !
بنیامین اخم کرد و رها فورا گفت: نمیگم الان … ولی اینطوری اذیتش نکن. اینطوری معلق نگهش ندار ! تو خلا … نه میدونه هستی … نه میدونه نیستی ! من میفهممش ! منم تو خلا بودم… هممون ! من … پدرم… مادرم… وقتی نبودی … وقتی نداشتیمت … نه میدونستیم دور از جون مردی نه میدونستیم زنده ای … من میفهممش ! چون میفهممش دارم بهت اصرار میکنم… !
بنیامین کمی سوپ خورد و گفت: این حرفها رو به خودتم میزنی؟!
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: من و مسعود قضیه امون فرق میکنه !
جدی گفت: میشنوم !
رها لبخندی زد و گفت : خب من و مسعود اولا که درگیر مخالفت خانواده ها بودیم … دوما من ایران زندگی نمیکردم … سوما مسعود حاضر نبود بیاد … چهارما من بیشتراز ده ساله درگیر بیماری مامانم … پنجما هر بار برگشتن من به ایران شکست بود و دور خودم چرخیدن و تهش میشد یه دوره افسردگی و دوباره گشتن و گشتن و گشتن ! ششما…
چشمهایش پر از اشک شد .
رها دماغش را بالا کشید و بنیامین کنجکاو پرسید: و ششما؟!
-مهم نیست شبمون رو خراب نکنیم … تو از خاطراتت با آنا بگی بیشتر دوست دارم ! دوران شیرینی داشتید …
مصر باز پرسید: و ششما؟!
رها کمی ابلیمو توی بشقابش ریخت و گفت: اون نمک رو میدی ؟!
نمک را به سمتش گرفت و دوباره گفت: و ششما؟!
رها لبخندی زد و گفت: عین خودت که یهو ساکت میشی ادم سوزنش گیر میکنه هی میپرسه هی جواب نمیگیره ! حالا بکش … تاصبح بگو ششما!
بنیامین خندید و گفت : مقابله به مثل میکنی رها خانم ؟!
کامش شیرین شد .
لبخند پر ذوقی روی لبش نشست و گفت: نه چه مقابله به مثلی . فقط نمیخوام شبمون خراب بشه ! توقع ندارم یک ساعت که میخوای ارامش داشته باشی درگیر زندگی متلاشی من بشی !
و خنده اش جمع شد . سرش را پایین انداخت و ابلیمو را دوباره بلند کرد که بنیامین مانعش شد و گفت: ریختی ! زیادی ترش میشه .
از توجهش خندید .
دستش به نمکدان رفت که بنیامین ان هم از جلوی دستش برداشت و گفت: اینم ریختی …
فلفل را جلوی گذاشت و گفت: میخوای چیزی اضافه کنی اینو امتحان کن . فقط به پا تند نشه زبونت بسوزه !
و لیوانش را کنار پارچ گذاشت و کمی اب خنک برایش ریخت و کنار بشقابش چسباند و گفت: اینم باشه دم دستت !
رها میخندید.
بنیامین پر سوال گفت: چرا میخندی ؟!
-میدونی هیچ کس هیچ وقت حواسش نبود که غذای من شور بشه… ترش بشه … تند بشه … هیچ کس نبود یه آب دست من بده !
دستش را به صورتش کشید .
فهمید بغضش را مخفی میکند .
چهره اش فکری بود .
بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت: حالا یکی هست آب دستت بده ! خیالت راحت .
اب دهانش را قورت داد و گفت : اگر غریبه باشیم چی …
یک قطره اشک پایین امد و بنیامین گفت : جواب ازمایش هرچی میخواد باشه ! تو رو من حساب کن !
رها میان گریه اش خندید و گفت: چقدر این حرف و میخواستم بشنوم !
با ذوق دو قاشق پشت سر هم سوپ خورد و بنیامین جدی گفت: حالا جدی جدی خودت قرار نیست اون ششمارو بگی !
رها مستقیم در چشمهایش خیره شد و گفت : کمکی ازت برنمیاد وگرنه میگفتم! البته به آنا گفتم…
با نیشخندی موذیانه گفت : خیلی دوست داری بدونی بعدا برو خودت ازش بپرس !
بنیامین ظرف سوپش را دوباره پر کرد و گفت : باشه ازش میپرسم !
رها لیوان ابی را که بنیامین برایش پر کرده بود را سر کشید و گفت: انقدر سرگرم حرف شدیم که نفهمیدم فوزیه شام برد یا نه …
-من دیگه بهتره برم .
رها لیوان را پایین اورد و گفت : باز که شروع کردی !
-تو ششما و بگو من یه چایی هم باهات میزنم !
از لحن لاتی مابانه اش بلند خندید و گفت : چیز خاصی نیست عزیزم.
سری تکان داد و گفت : باشه . اصرار نمیکنم .
-چشات که پر از اصراره و خواهشه !
-تو اینطوری تعبیر کن !
رها بشقاب را توی سینک گذاشت و گفت : نه اخه دارم می بینم چقدر کنجکاوی داره موج میزنه !
-باشه تو راست میگی.
مکثی کرد وگفت: همه چیز خیلی خوب بود . ممنونم. الانم بهتره تا دیر نشده و تاکسی هست من برم !
رها چشمهایش را گرد کرد وگفت: تاکسی؟! من مگه میذارم تو با تاکسی بری ! خودم میرسونمت !
اخمی کرد وگفت: بعد ساعت ده و نیم شب برگردی تنها خونه ؟! اونم با یه ماشین قدیمی … اونم خیابون های تهران ! اونم یه دختری که ششماشو نمیگه !
رها غش غش خندید و گفت: عجب ادمی هستی … خب میرسونمت !
خشک گفت: لازم نکرده . خودم میرم .
-ششما رو بهت بگم هم نمیذاری برسونمت ؟!
مکثی کرد و گفت : نه نه … دیر وقته . خب کاری نداری ؟!
-تو مریضی بنیامین تازه امروز مرخص شدی… حداقل تا صبح بمون. میوه هم نخوردی … چای میخواستم دم کنم . تا صبح حرف میزدیم!
-حالم خوبه . بیشتر از کپنم تو بیمارستان بستری بودم. نگران نباش . زحمت کشیدی رها جان !
-با رها جان گفتن بیشتر میسوزم که چرا نمیتونم نگهت دارم!
لبخندی زد و گفت: مرسی از همه چیز ؛ از فوزیه خانم هم تشکر کن هم خداحافظی.
با قدم های ارامی از اشپزخانه بیرون رفت ، ساکش را برداشت ، تیمسار جلوی تلویزیون در چرت بود . خم شد و سر شانه اش را بوسید ؛ چرتش پاره نشد .
با کنترل تلویزیون که بیخودی روشن بود را خاموش کرد و رو به رها گفت: خودتم خسته شدی این مدت . یکم استراحت کن.
-لااقل زنگ بزنم اژانس .
-تاکسی میگیرم . خداحافظ.
خواست تا دم در بیاید که بنیامین مانعش شد و قبل از اینکه اشکش راه بیفتد از خانه خارج شد .
خودش را به سر خیابان رساند .
سینه اش میسوخت ، سعی کرد توجهی نکند ؛ ادرس را گفت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد .
چشمهایش را روی هم گذاشت …
با صدای راننده پلکهایش را باز کرد ؛ سر کوچه بود ؛ نفس عمیقی کشید و خواهش کرد مقابل ساختمان نگه دارد .
کیف پولش را باز کرد ، خوشبختانه اندازه ی کرایه موجودی داشت ، حساب کرد و پیاده شد ، بند ساک روی شانه اش سنگینی میکرد ، کلید نداشت.
زنگ سرایداری را فشار داد ؛ عزیز اقا در را برایش باز کرد .
وارد لابی شد .
بعد از سلام و علیک کلید زاپاس واحد را گرفت و با اسانسور خودش را به طبقه ی ششم رساند ، کلید را توی قفل در چرخاند . کفش هایش را دراورد.
با دیدن وسایل ماتش برد . هالوژنی را روشن کرد.
خانه مرتب بود …
مبلمان قبلی برگشته بود … میز و کاناپه ای که خودش خریده بود هم سرجایش بود ! تابلوها و اباژور هم برگشته بودند …
لوستر هم از سقف اویزان بود ، کلید را زد ، برقش روشن نشد . وصل نبود … تلویزیون و میز تلویزیون و ان سه فرشته ی سفید هم سرجایشان بودند.
حتی چراغ های شاه عباسی روی میز نهار خوری به چشم میخوردند .
ساک را روی کاناپه گذاشت . اشپزخانه تمیز و مرتب بود .
با قدم های ارامی به سمت اتاق خواب رفت. درش نیمه باز بود .
مطمئن نبود میخواست او را ببیند یا نه … اما میخواست ! میخواست در را باز کند و او باشد !
حتی شده در خواب …
حتی شده با چشمهای بسته !
حتی شده فکر کند … خیال کند که هست ! همان خیالش هم می ارزید که چند ثانیه فکر کند که برگشتد ! که هست … که هیچ اتفاقی نیفتاده است !
که مثل سال های گذشته وقتی از ماموریت می امد ، ساکش را روی مبلی میگذاشت و اولین جایی که سرک میکشید اتاق بود …
همیشه دیر وقت می امد و همیشه گرسنه در چرت بود !
با صدای لولای در بیدار می شد و با غرغر که چرا دیر امده است ، اول سوغاتی هایش را باز میکرد !
دستش به در چسبید … اما زوری نزد تا ان را باز کند … میترسید نباشد ! میترسید حتی ثانیه ای خیال هم نکند که برگشتد !
نفسش را فوت کرد.
دنده هایش تیر میکشید ، فشار کوچکی به در داد و در باز شد ….
صدای لولایش در نیامد … روشنایی هالوژن هم کمی به داخل اتاق سرک کشید .
با دیدنش که روی تخت مچاله شده بود و موهایش توی صورتش ریخته بود . برگشته بود ! با اثاث و جهاز و چراغ های شاه عباسی و تابلو ها و مجسمه هایش و خودش … !
کمی جلوتر رفت.
خواب خواب بود !
اخم کرده بود … روی صورتش خبری از رد اشک نبود اما پلکهایش متورم بود . صورتش نسبت به چند روز قبل لاغر تر شده بود .
نفس عمیقی کشید .
تکانی خورد.
عقب رفت …
غلت زد و پشتش را به او کرد . اما دستش دنبال پتو میگشت ، پتو را جلوی پنجه های جستجو گرش کشید ، تا روی موهایش پتو را بالا کشید و نفسهایش ریتم ارام ومنظمی گرفت و غرق خواب شد .
به سمت کمد رفت و گرمکنی برداشت و قبل از اینکه با سر و صدا و حضور و خس خس سینه اش ، بیدارش کند ، از اتاق بیرون رفت.
وسط سالن ایستاد.
به در باز اتاق رهام نگاه کرد .
اگر رهام هم باشد …
با قدم های تندی وارد اتاق رهام شد .
با دیدنش که زیر پتو گم شده بود لبخند زد .
به ارامی لبه ی تخت نشست و صورتش را پیدا کرد . لبهایش مثل ماهی کوچکی غنچه بود و اب دهانش روی بالشش کش امده بود.
خم شد و صورتش را بوسید . پیشانی اش را بوسید .
بوی بستنی وانیلی و اویشن میداد …
پیتزا خورده بود !
از قرمزی کنار لپش میتوانست بفهمد . مسواک هم نزده بود !
نگاهی به اسباب بازی های جدید و جیپ خاکستری کنج اتاقش انداخت . پس شب خوبی را گذرانده بود .
تکانی خورد ، نگاهش کرد . دلش میخواست بیدارش کند و لپ هایش را گاز بگیرد .
چشمهایش را باز کرد و خمار و خواب الود به بنیامین زل زد .
خم شد و صورتش را بوسید و گفت: چطوری کاپیتان …
با صدای گرفته ای گفت: بنیامین …
اخمی کرد وگفت: بگو بابا ببینم !
هوشیار تر شد و گفت: از ماموریت برگشتی ؟!
-خوبی کاپیتان خوش میگذره ؟!
سر جایش نشست و چشمهایش را مالید و گفت : چرا از تولدم رفتی… باهات قهرم !
بنیامین خندید و گفت: باشه فردا . امشب اشتی باش . نمیخوای بغل مردونه بدی ؟!
دستش هنوز توی گچ بود . گچش کهنه شده بود و پنبه های بیرون زده اش کاملا دودی شده بودند.
با مکث کوتاهی یک دست ازادش را باز کرد وگفت: ولی فردا باهات قهرم !
سفت و محکم بغلش زد و گفت : باشه فردا قهر باش . الان اشتی باش ! یه دو تا بابا بگو دلم تنگ شده !
رهام خشک گفت : اخه کاریت ندارم تا صدات کنم !
بنیامین گاز کوچکی از شانه اش گرفت و گفت: ای توله سگ !
-بابا …
ارام شد وگفت: جان . خوبی ؟! خوش میگذره ؟!
-اره . دیدی مامان مبلا و وسایل رو اورده !
اخم کرد … ! پس فهمیده بود ! همه چیز را فهمیده بود و از جیک دون کوچکش جیک در نیامده بود !
-اره دیدم!
خونمون مثل قبلنا شده !
-خوشحالی خونه مثل قبل شده ؟!
-اولش نه … اخه ماشینمو کجابرونم پس ؟!
خندید . از فکر کودکانه اش کیف کرد . روی سرش را بوسید و رهام گفت: ولی الان خوشحالم .
-چون من برگشتم؟
مکثی کرد وجواب داد : اون که اره . تو برگشتی مامان برگشته … وسایلا برگشتن !
بنیامین هومی کشید .
رهام من ومنی کرد و گفت: پس اون تلویزیون و میذاری تو اتاق من ایکس باکس بازی کنم ؟!
رهام را از بغلش بیرون کشید و گفت: تو مگه ایکس باکس داری؟
-نه دیگه بعدا برام خریدی … !
توله سگ باهوشش … حرف را چرخاند که برسد به اینکه دو تا تلویزیون دارند و یکی را بیاورد توی اتاقش ؟!
حرف را چرخاند و چرخاند … تا برسد به ایکس باکس ! هدف جدیدش ! تا دیروز تبلت بود وحالا هم ایکس باکس ! مگر دستش به بیتا نرسد ! اگر تبلت را سرخود نخریده بود الان رهام برای تلویزیون دوم با ایکس باکس نصف شبی با این لپ سسی و عطر وانیل و اویشن دهانش نقشه نمی کشید!
اخمی کرد وگفت: پاشو بیا بریم مسواک بزن حالا .
فورا دراز کشید و گفت: نه خوابیدم …
با غرغر گفت :پاشو ببینم . پاشو … مسواک نزدی خوابیدی !
کشان کشان او را به سمت سرویس برد و درب قفسه ی کنار اینه ی روشویی را باز کرد .با دیدن مسواک صورتی آنا کنار مسواک سورمه ای خودش یک تای ابرویش بالا رفت . مسواک باب اسفنجی اش را توی دهانش فرو کرد .
خوابش پریده بود ، از چشمهای بازش می توانست بفهمد دلتنگی بی موقعش چقدر وضع را خراب کرده است ! ساعت نزدیک یازده بود و رهام وقت خوابش بهم ریخته بود .
با دهان کفی گفت: ماشینمو دیدی ؟!
-اره دیدم . مبارک باشه .
-خوشگله ؟
-اره خیلی .
-از اون قرمزه قشنگ تره ؟!
-مگه خودت انتخابش نکردی ؟
-چرا … ولی تو ناراحت نشدی من قرمز نخریدم؟
از حرفش خندید وگفت :نه ناراحت نیستم !
-بعدا برام یه قرمزشو میخری؟!
دردش ناراحتی اش نبود ! هنوز ماشین قرمز میخواست و ان وقت رفته بود یک جیپ خاکستری خریده بود !
پوفی کشید وگفت: رهام … خب چرا قرمز نخریدی ؟
-اخه محمد رضا دوستم از اینا داره ! اما مدل من بالاتره !
-یواش حرف بزن مامانت بیدار میشه !
رهام صدایش را پایین اورد و گفت: حالا میشه ماشین قرمزم بعدا برام بخری ؟من حتی یه بارم سوارش نشدم !
از غصه ی توی چشمهایش ناراحت بود !
اهی کشید و گفت: اصلا تو تولدم هیچی بهم کادوی تولد ندادی !
لبش را گزید و گفت : خیلی خب … ولی قید تلویزیون و ایکس باکس وباید بزنی !
رهام اخم کرد .
-بعدا هر وقت صلاح دونستم برات میخرم !
-تو بهم کادو ندادی !
تا جایی که به دنده هایش فشار نیاید خم شد دهانش را با حوله خشک کرد و ان لکه ی قرمز روی لپش هم پاک کرد … پاک نمیشد !
بی توجه به درد بیشتر خم شد ، صورتش کمی در هم شد اما چشمهایش را باریک کرد . زخم بود .
با اخم گفت: صورتت چی شده ؟
دستش را روی زخم کشید و گفت: نمیدونم !
بنیامین با سر انگشت با صورت رهام ور میرفت که رهام آخش درامد و بنیامین کلافه گفت: صورتتو چرا زخم کردی ؟!
-فکر کنم بافرهود دعوا کردم سر اون !
قبل از اینکه چرایش را بپرسد زود توضیح داد : میخواست تبلت منو ازم بگیره ! میگه چون عمه بیتا خریده میتونه ازش استفاده کنه ! راست میگه بابا ؟
نیشخندی زد وگفت: توله سگ سر یه تبلت داری خودتو به کشتن میدی ! خسیس نباش !
-بگو بهم کادو چی میدی !
انگار داشت با نوچه اش حرف میزد !
خنده اش گرفته بود !
-بگو چی میخوای …
وقبل از اینکه جواب بدهد فوری گفت : به جز ماشین قرمز و ایکس باکس و تلویزیون !
رهام نگاهش کرد و رک مثل خودش توی صورتش یک جمله را تف کرد و گفت: پس با مامانم آشتی کن !
لبهایش را برچیده بود و با ان چشمهای درشت و قهوه ای نمونه ی کوچک آنا زل زل نصف شبی یقه اش را گرفته بود و حرص میخورد !
با ان جای چنگ روی صورتش اصلا شوخی نداشت !
اشتی کردنش با آنا هم رده ی ایکس باکس بود و تلویزیون دوم بلا استفاده و ماشین قرمز !
نفسش را فوت کرد و گفت: بیا برو بخواب !
-اشتی نمیکنید ؟!
صدایش بغض داشت .
نصف شبی از خواب بیدارش نکرده بود تا چشمهایش خیس شود و بغض کند و کل روز خوبش را مثل تولدش کوفتش کند !
بیدارش کرده بود رفع دلتنگی کند !
نکه هم بدخوابش کند هم زهرمارش کند ! تازه راست میگفت … کادوی تولد هم نداده بود !
رهام سرش را پایین انداخت و بنیامین گفت :باشه … اشتی میکنیم ! حالا میری بخوابی؟
سرش را زود بالا اورد .
چشمهایش برقی زد و گفت: قول میدی دیگه نذاری مامانم بره خونه ی بابا البرز؟!
پشتش را به دیوار روشویی تکیه داد و نگاهی به آینه و چهره ی خودش انداخت، پر از اخم و حرص بود . اما گفت : باشه ! نمیذارم بره خونه ی بابا البرز …
-قول دادی ؟!
انگار فهمید لحنش دل خوش کنک الکی است !
نگاهش را از تصویر توی اینه برداشت و رو به رهام که منتظر بود قاطع گفت: اره قول میدم !
رهام لبخندی زد و گفت: بعدا خودت خواستی یه ماشین قرمزم برام بخر !
خندید و رهام دم پایی هایش را دراورد و از روشویی بیرون رفت .
پاهایش را میکوبید ! سرحال شده بود . او هم اسباب بازی میخرید … پیتزا میخورد وبستنی … خوابش هم پاره پوره میشد ! قول زورکی هم میگرفت نصف شبی پاهایش را می کوبید !
اخمی کرد و درب قفسه را بست . با دیدن تهویه ی روشن حمام ، ان را خاموش کرد .
وارد اتاق رهام شد ، گرم کن را پوشید و دگمه های پیراهن را کامل باز کرد. بالشی را از کمد برداشت روی زمین دراز کشید .
رهام با تعجب گفت: اینجا میخوابی ؟
-اره ناراحتی من اینجا بخوابم ؟!
رهام دراز کشید وگفت: نه . کاش مامانمم اینجا میخوابید . مثل خونه ی خاتون جون که سه تایی یه جا می خوابیدیم !
نصف شبی یک الف بچه داشت با احساساتش بازی میکرد !
چشمهایش را بست و دستوری گفت :بخواب رهام . چشماتو ببند بخواب .
رهام خودش را از تخت اویزان کرد و گفت: بیام رو زمین بخوابم پیشت ؟!
-رهام تو خودت جای به اون خوبی داری برای چی میخوای بیای پایین؟!
و دوباره چشمهایش را بست و گفت: من خوابیدم. شب بخیر.
صدایش چند ثانیه در نیامد …
بعد از چندلحظه اهسته گفت: مامان بابا اومده !
صدایی ازش در نیامد .
رهام تند گفت: تو هم بیا تو اتاق با هم بخوابیم !
پلکهایش راباز نکرد . خواست غر بزند … خواست داد بزند… خواست مخالفت کند ! اما سکوت کرد . چیزی نگفت . رهام سرخود هرکار که دلش میخواست انجام میداد !
صدای قدم هایش را شنید … ارام بالای سرش ایستاد .بوی عطر شیرینش توی شامه اش نشست .
رهام باز گفت: مامان اینجا میخوابی ؟ تو رو خدا … تو رو خدا بیا اینجا بخواب .
صدای خم شدن و شکستن قلنجش را هم شنید که کنارش زانو زده بود !
فرش اتاق رهام چهار متری و کوچک بود !
اگر میخواست انجا دراز بکشد تمام تنش روی سرامیک می ماند !
از “دست رهامی” توی دلش گفت و خودش را کمی کنار کشید سرشانه و نصف تنش از فرش بیرون زد اما حداقل انا روی فرش جا می شد .
بالشش را کنار بالش بنیامین گذاشت .
صدای نفس هایش را می شنید … صدای ضربان قلبش… صدای وول خوردن های رهام هم که روی تخت جا به جا میشد هم می شنید !
رهام خوشحال بود …
حداقل از کلمات یواشی که باخودش زمزمه میکرد میتوانست بفهمد !
پتویی را روی بنیامین کشید و بالاخره ارام گرفت .
فهمید که دراز کشید . با همان چشمهای بسته میتوانست سنگینی نگاهش را حس کند …
حتی میتوانست ندیده بداند که روی کدام پهلو دراز کشیده …
دستش را زیر گوشش گذاشته و بر و بر تماشایش میکند !
نفسهایش به گوشش میخورد !
بینی اش هم که پر بود از بوی پاستیل شیرین ! اما بوی عطرش فرق کرده بود !
اصلا عطر نزده بود !
کمی عمیق تر نفس کشید. بوی موهایش بود ! بوی شامپو بود ! بوی عادت قبل از خواب حمام رفتنش بود !
بوی نه سال زندگی بود !
بوی دروغ و قهر هم بود !
میتوانست تری موهایش را حس کند… نمی که به بالش پس میداد …
خوبی اش این بود که هنوز کولر را راه نینداخته بود ! شاید فردا … امشب خیلی گرم نبود !
نفس عمیق دیگری کشید …
تایید کرد ! بوی پاستیل نبود ! بوی شامپوی موهای خیسش بود !
شامپو که نه … نرم کننده ! همان همیشگی ! همانی که عادتش بود ! همانی که همیشه میخرید ! با همان اسانس !
از بعد از رفتنش کسی نبود تا ان را بزند !
کسی نمیخواست موهایش را نرم کند !
از بعد از امدنش اولین بار بود که دوباره در این خانه دوش میگرفت و دوباره این بوی تند نرم کننده ته حلقش مینشست !
پس عطرش را عوض نکرده بود ! عادتش هم عوض نشده بود ! برگشته بود … خانه را مرتب کرده بود و به خواست پسرش روی یک فرش چهار متری دراز کشیده بود ! بیدار بود ! چشمهایش هم باز بود .
هنوز نگاه سنگینش را برنداشته بود .
برگشته بود !
یکم دیر “فقط یا ولی ” برگشته بود !
تیترش را نمی دانست با کدام پر کند ! یکم دیر فقط برگشته بود …. یا یکم دیر ولی برگشته بود !
نفسش را فوت کرد !
نفسی از عطر موهایش گرفت …
فقط وولی را کنار زد … تیتر مغزش را کامل کرد : “برگشته بود !”
روی بازوی چپش چیزی سنگینی میکرد ، پلکهای بهم چسبیده اش را سخت باز کرد .
هوا گرگ و میش بود. افتاب خوب طلوع نکرده بود هنوز …
دستی روی سینه اش بالا امده بود و بازوی چپش ناجور سنگین بود !
به سختی گردن خشکش را حرکت داد . با دیدن سر آنا روی بازویش پوفی کشید … پنجه های کشیده و سفیدش روی سینه اش جا خوش کرده بود دستش انقدری سنگین نبود که به قفسه ی سینه اش فشار بیاورد .
از اینکه به زور خودش را توی اغوشش جا داده بود بدش نیامد !
سرش را کمی بالا اورد ؛ دنده هایش تیری کشید اما زود ساکت شد …
رهام هم غرق خواب بود .
دوباره روی بالش فرود امد .
به پلکهای بسته ی آنا خیره شد …. مردمک هایش زیر پلک های بسته کمی تکان میخورد . مژه ها و فرم چانه و صورتش … لبهای صورتی کمرنگش … موهای ژولیده و شانه نشده اش که روی بازو و ساعدش حسشان میکرد !
دستش کامل خواب رفته بود .
عضلات و ماهیچه های بازو و ساعدش را انگار از درون می کشیدند …
دلش میخواست قبل از اینکه خشک شود کمی تکانش دهد اما منصرف شد . پنجه هایش را باز و بسته کرد .
پلکهایش را دوباره روی هم گذاشت … !
با لحن گرفته ای صدا زد: بنیامین ؟!
خودش را به خواب زد و نشنیدن !
دوباره گفت : بنیامین …
جوابش را نداد.
-میدونم بیداری !
اگر حرف نمیزد دوباره می خوابید !
خودش را بیشتر نزدیک کرد . با احتیاط ، انقدری که فقط چانه اش روی سرشانه ی بنیامین فرود بیاید، پیراهنش کنار رفته بود و بند رکابی سفیدش انقدری پهن نبود که بتواند مانع و حائل شود …
پوست یخ چانه ی آنا به سرشانه اش چسبید و میدان بازدمش لب و چانه ی بنیامین بود .
میان نفس هایش گفت:
-اگر از اینجا بیرونم هم کنی …
نگران شد .
نفسش را حبس کرد تا صدای آنا را واضح بشنود !
بعد از مکثی طولانی لب زد: