رمان ویلان پارت 4

4.8
(5)

درب اتاق رها را بست .
حدسش درست بود بنیامین بالاخره آمده بود !
نگاهی به سر و وضعش انداخت و متحیر پرسید : تیپی زدی! خبریه؟
بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت: اره رفته بودم محضر آنا رو عقد کنم !
امیرعلی مات نگاهش کرد و بنیامین چشم چرخاند و گفت: فقط من و توییم؟!
-نه رییس تو اتاقه !
بنیامین با پوزخند گفت: اُهُ … رییس! فامیلیش چی بود؟!
امیرعلی کلافه از لحن مضحک بنیامین ، ارنجش را کشید و گفت: گفتم شرکت تازه تاسیسه … هنوز کادرش کامل نیست . از سر لطف و خیرخواهیش میخواد من وتو رو استخدام کنه. مشکلی داری؟!
بنیامین از کیفش ، چند بورشور و مجله دراورد و گفت: نه … بیا اینم نمونه کارهای قبلی ! ببخشید دیر رسیدم ترافیک بود!
امیرعلی سری تکان داد و گفت : چه عجب یه ببخشید از دهن تو دراومد !
و بورشور ها را گرفت و گفت : صبر کن تا بیام .
بنیامین خنده ای کرد و گفت: پس تو منشی شخصیشی!
امیرعلی هلش داد و بنیامین روی صندلی سبز رنگی نشست !
بیشتر شبیه یک مطب پوست و مو و زیبایی بود تا یک شرکتی که قرار بود فروشنده ی محصولات ارایشی وبهداشتی باشد!
امیرعلی با تقه ای به در وارد اتاق شد.
درب را پشت سرش بست .
رها پشت پنجره ایستاده بود.
امیرعلی جلو رفت و گفت: میخواد بیاد داخل …
رهاجوابش را نداد.
امیرعلی جلوتر رفت و گفت: رها خوبی؟!
یک قدم دیگر نزدیک شد … با دیدن صورت خیس اشکش گفت: رهــا …. چت شد؟!
رها روی صندلی وا رفت و گفت: نمیتونم امیر… ! نمیتونم ! بگو بره … امروز نمیتونم !
امیرعلی بورشورها را لوله کرد و گفت: چی داری میگی … اینطوری که بدترشک میکنه … من با چه بهانه ای دکش کنم بره ! رها محض رضای خدا خودتو جمع کن… ! انتظار نداشتم انقدر ضعیف النفس باشی !

امیرعلی بورشورها را لوله کرد و گفت: چی داری میگی … اینطوری که بدترشک میکنه … من با چه بهانه ای دکش کنم بره ! رها محض رضای خدا خودتو جمع کن… ! انتظار نداشتم انقدر ضعیف النفس باشی !
رها نگاهی به چهره اش انداخت وگفت: تو جای منی امیر؟! تو جای منی که بفهمی چه حالی دارم… خدا نکنه هیچ کس جای من باشه امیر! خدا اون روز و واسه هیچکس نخواد !
امیرعلی رو به رویش زانو زد و دو دسته ی صندلی رها را گرفت و گفت: بنیامین با تو بیست قدم کمتر فاصله داره … رها اگر بگی الان نه ، با هر بهانه ای که شده میفرستمش بره … اما رها چهار سال صبر کردی… چهار سال سکوت کردی… اگر میکنی الان شرایطشو نداری، امادگیشو نداری… باشه ولی من بعید بدونم بنیامین و بشه دوباره کشید اینجا !
رها به زور نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد ، اشکهایش را پاک کرد و گفت: میترسم امیر… فکر نمیکردم انقدر سخت باشه… فکر نمیکردم انقدر دردناک باشه!
امیرعلی ایستاد و گفت: یکم ریلکس کن !
رها با دستمال صورتش را پاک کرد وگفت: بهش بگو بیاد …!
امیرعلی نگاهی به چهره ی رها انداخت و گفت: مطمئنی؟!
رها سرش را چند بار تکان داد و گفت: آره… آره …
نفس عمیقی کشید و لب زد : میخوام ببینمش… میخوام این بیست قدم فاصله نباشه… میخوام جلوم بشینه … آره امیر میخوام ! الان …
امیرعلی سری تکان داد ، بورشورها را رو به رویش گذاشت و گفت: هرجا کم اوردی یه نگاهی به کارهاش بنداز ! طراحی اینا با خودش بوده .
رها لبخندی زد و گفت:من آمادم.
امیرعلی با قدم های ارامی به سمت در رفت ،دستش را دور دستگیره ی در اتاق قفل کرد وگفت: موفق باشی.
رها اب دهانش را قورت داد.
امیرعلی بیرون رفت .
دربسته شد !
نفسش حبس بود … دستهایش را لبه ی میز گرفته بود … می ترسید مبادا از روی صندلی بیفتد ! قلبش زیر گلویش میزد !
سرگیجه ی عجیب غریبی کل مغزش را احاطه کرده بود… چشمهایش به در بود … حتی پلک نمیزد …
میتوانست صدای قدم های بنیامین را بشنود …
قاطع ومحکم به در نزدیک میشد، تقه ای به در خورد …
در آرام باز شد … نیم تنه اش از در تو امد … مُوَقر جلویش ایستاد .
رسا سلام کرد !
تپش قلبش بیشتر شد !
صدایش در اتاق پیچید … در گوشش… در مغزش ،صوت شیوا و مردانه ای داشت .
نفهمید چطور سرش را کوتاه تکان داد ، مات و مبهوت تماشایش میکرد !
بنیامین با اجازه ی کوتاهی گفت: میتونم بنشینم؟!
رها چیزی نگفت.
بنیامین اخم کمرنگی کرد وهمانطور که به صورت بهت زده اش نگاه میکرد ، گفت: بدیع هستم !
رها لال شده بود !
عطر بنیامین کلا فضا را پرکرده بود .
بنیامین روی مبل نشست . مبل چرمی با صدای پیسی تو رفت . چشم چرخاند و کل اتاق را در چند ثانیه ی کوتاه ورانداز کرد ! ساده و جمع و جور !
بوی رنگ هنوز می امد .
لولای در هم روغن نخورده بود !
رها همچنان بر و بر نگاهش میکرد ! بنیامین نگاهی به صورت بی رنگ و رویش انداخت و با تک سرفه ای گفت : تبریک میگم .
رها دهانش را باز کرد تا حرف بزند !
صدایش گم شده بود …
دهانش را بست … گلویش خشک خشک بود .
بنیامین خودش توضیح داد: بابت تاسیس شرکت جدید !
رها باز سرش را تکان داد.
با دستهای لرزان بورشورها را باز کرد . زیر نگاه تیز بنیامین نمی توانست مانع رعشه ی دستهایش شود !
بنیامین با خونسردی گفت : این بورشور مال سال هشتاد و نه هست . برای یه شرکت تازه تاسیس کارکردیم . محصولات فروش خوبی داشت اما کیفیت باعث شد فروش متوقف بشه !
رها چشم از بورشورها برداشت و در نگاه بنیامین خیره شد و با لحن گرفته و آهسته ای پرسید : حالتون خوبه؟!
بنیامین با تعجب یک تای ابرویش ر ابالا برد و گفت: البته ! چطور؟!
رها با همان صدا گفت : اولش حالتون رو نپرسیدم !
بنیامین پوزخند کمرنگی زد و با تک سرفه ای خنده اش را جمع و جور کرد وگفت: بله ممنون .

و بدون اینکه منتظر جواب رها باشد گفت: من چند تا کار تبلیغی دیگه هم انجام دادم .مثل ساخت تیزر برای تلویزیون!
زیپ کیف لب تابش را باز کرد و از کنار فلش کارهای علی فر ، فلش دیگری را برداشت و روی میز رها گذاشت وگفت: فایل ها تو این فلش هستند !
رها بدون اینکه چشم از بنیامین بردارد گفت : همیشه انقدر زود میرید سر اصل مطلب؟!
بنیامین نفس عمیقی کشید وبی حوصله گفت: البته . عادت دارم توی کار خیلی حاشیه نرم !
رها به خودش مسلط شده بود.
حداقل ازان تپش و تلاطم اولیه خبری نبود . دیگر نه سرش گیج میرفت نه قلبش تند می زد نه دلش میخواست بنیامین را نبیند . ارام شده بود … ارام نفس میکشید !
با ارامش پرسید : این عادت قدیمیه؟!
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و گفت: از وقتی که وارد بازار کار شدم ! قبلش عاداتم فرق میکرد !
-مثل چی؟!
بنیامین خشک گفت: نیازی نمی بینم به شما توضیح بدم!
رها از جوابش جا خورد اما لبخندی زد و گفت: ببخشید سوال بی جایی بود .
سرش را به بورشورها گرم کرد وگفت: کاراتون خیلی خوبه ! رشتتون توی دانشگاه چی بود؟!
-عکاسی خوندم. بعدش به صورت تجربی فیلمبرداری وگرافیک رو تو کارگاه های خصوصی یاد گرفتم !
-علاقه داشتید؟!
بنیامین خونسرد گفت: بله . اصولا به کاری علاقه نداشته باشم سمتش نمیرم!
-چه خوب. من ناچار بودم هرچی خانوادم میگفتند انجام بدم! حتی تو انتخاب رشتم!
بنیامین حرفی نزد ، رها کمی روی صندلی اش جا به جا شد و گفت: پس شما خانواده ی خوبی دارید که اجازه دادند سراغ کارهایی برید که بهش علاقه مندید!
بنیامین چیزی نگفت !
رها نگاهی به صورت بنیامین انداخت و گفت: از فردا میتونید اینجا حاضر شید . شرکت کوچیکیه ! هنوزم راه نیفتاده . کادر شرکت رو باید تکمیل کنم!
امامیتونم قول بدم که حقوق و مزایا رو کامل پرداخت کنم!
بنیامین به سکوتش ادامه داد .
رها لبخندی زد و گفت: این مصاحبه صرفا جهت اشنایی بود . من سوالی ندارم !
بنیامین از جایش بلند شد. انگار فقط منتظر همین کسب اجازه برای خروج بود .
رها به احترامش ایستاد. پاهایش می لرزید.
بنیامین فلش را برداشت و رها مستقیم در چشمهایش خیره شد و گفت: فردا ساعت هشت …
بنیامین کمی از میز رها فاصله گرفت و گفت :روش فکر میکنم !
و با روز خوش کوتاهی ، رهای مبهوت را پشت میز جا گذاشت ، با چند گام بلند از اتاق خارج شد!
امیرعلی با دیدنش مضطرب از جایش بلند شد وگفت: چی شد؟!
بنیامین بازویش را کشید و کمی از درب اتاق رها فاصله اش داد وگفت: یارو مشنگه؟! فازش چیه ؟!
امیر علی گیج گفت : هان؟!
بنیامین نیشخندی زد و گفت: خدا بیامرزمادر حاج اقا! هر وقت منو میدید میگفت مادر تو که چشمات سبزه جوون که شدی هیز نشی ! تزش این بود مردای چشم رنگی هیزن ! هیزم نباشن هیز به نظر میان.

امیر علی پر ابهام گفت: خب؟!
بنیامین کلافه از نفهمی امیرعلی غر زد : هیچی منو با جام خورد ! دو روزه حامله میشه !
امیرعلی پقی زد زیر خنده ، بنیامین خشک نگاهش کرد و گفت: دوساعت عین بز داشت منو نگاه میکرد ! مشکل داره ؟!
امیرعلی حین خنده هایش گفت : خیلی خب حالا . مدلشه این … تو هم امروز دوماد شدی اومدی والله منم بدم نمیاد نگاهت کنم !خیلی وقته ایران نبوده !
بنیامین با توجیه گفت: ولی خوب فارسی حرف میزد!
-مدلشه بنیامین !
-بز بودن مدلشه؟! مگه مد شده ؟!
امیرعلی با خنده دستی روی شانه اش گذاشت و گفت : خیلی خب … حالا .
امیرعلی با خنده نگاهش کرد و بنیامین صدایش را پایین اوردو گفت: بعد یک ساعت ازم پرسید حالتون خوبه. حالتونو نپرسیدم !
و با تاسف اضافه کرد : اینا رو از کجا پیدا میکنی ؟!
امیرعلی همانطور که لبخند میزد گفت: دوست فرشته است .تو عروسی ما هم بود !
بنیامین سری تکان داد وگفت: یادم بنداز فیلم عروسیتوحتما ببینم!
امیرعلی خنده ای کرد و گفت: خیلی خب . فردا میای ؟!
بنیامین شانه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. یکم دودوتا چهار تا کنم بعد ! بعید بدونم بتونم باهاش کارکنم!
امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت: دختر خوبیه . تو شناختی که ازش پیدا کردم دارم میگم!
بنیامین اخمی کرد و گفت:ولی اصلا محجبه نیست !
امیرعلی لبش را گزید و گفت: کم تیکه بنداز… نگفتی واسه چی تیپ زده بودی !
بنیامین بی حرف به سمت اسانسوررفت و امیرعلی با حرص گفت: هوی کجا سرتو میندازی پایین ؟!
-کارم فردا شروع میشه نه الان !
درب اتاقک فلزی باز شد خداحافظ کوتاهی گفت و وارد اسانسور شد.
امیرعلی به سمت اتاق رها رفت ، بدون اینکه در بزند وارد شد.
رها سرش را روی میز گذاشته بود .
امیرعلی بالای سرش ایستاد وگفت: رها خوبی؟!
با رخوت سرش را بالا اورد و با لبخندی گفت: من مشنگم؟!
امیرعلی چشمهایش گرد شد و رها با خنده گفت: فکر نمیکردم اهل شوخی باشه! به قیافه ی جدیش نمیومد …
-قدیما خیلی شوخی میکرد . الان یکم زندگیش گره خورده !
رها به پشتی صندلی تکیه زد و گفت: الان باز طعنه زدی؟!
امیرعلی لبه ی میز نشست و گفت: خیلی از وضع زندگیش ناراحتم رها. بیشترم بخاطر پسرش!
رها به سقف نگاه کرد و گفت: رهام ! باید الان بزرگ شده باشه !
امیرعلی پنجه هایش را دور زانویش قلاب کرد و گفت: از مهر میره مدرسه ! کلاس اول… !
رها همانطور که به سقف نگاه میکرد گفت : باید کادر شرکت تا اخر این هفته تکمیل بشه . برای بیمه اتون هم میخوام اقدام کنم . مدارکتون رو تحویل بدید.
امیرعلی هاج و واج نگاهش میکرد .
رها خودش را جلو کشید و گفت: چیزی شده؟!
و همانطور که بورشورهای گلاسه ای بنیامین را ورق میزد گفت: باید بهش بگیم چند تا سری جدید مشابه اینها طراحی کنه بدیم برای چاپ. میخوام حتما یه تیزر خوب هم بسازه برای پخش تلویزیون …
امیرعلی در نگاهش تغییری ایجاد نشده بود.
رها ادامه داد : چند تا بیلبورد هم باید اجاره کنیم برای سفارش تبلیغ … طرح اونها هم بنیامین میزنه؟! میخوام کارها متفاوت و خاص باشن ! فکر میکنی از پسش برمیاد؟!
امیرعلی جواب نمی داد.
رها پوفی کرد و گفت: چته امیر چی شده؟!
امیرعلی از لبه ی میز بلند شد و گفت: فکر نمیکردم قضیه ی شرکت جدی باشه رها!
رها چشمهایش را درشت کرد و گفت: منظورت چیه امیر؟! من و عموم یک ساله پیگیر هستیم… تو خودت دیدی این اخراچقدر دوندگی کردم برای چی جدی نباشه!
امیرعلی دستهایش را در جیبش فرو کرد و گفت:حس میکردم قراره کار شرکت فرمالیته باشه برای نزدیکی توبا بنیامین ! فکر نمیکردم واقعا قراره کاری توش انجام بدیم !
رها با صدای بلند خندید و گفت: امیرواقعا حس شوخ طبعیت ستودنیه !
امیرعلی جدی گفت: شوخی نمیکنم !

رها با صدای بلند خندید و گفت: امیرواقعا حس شوخ طبعیت ستودنیه !
امیرعلی جدی گفت: شوخی نمیکنم !
رها دهانش را بست و گفت: امیر میفهمی چی میگی؟! من مگه مسخره ام کار و زندگیمو ول کنم … اینجا رو سر وسامون بدم که فقط با بنیامین اشنا بشم؟!
اصلا این با عقل جور درنمیاد! بنیامین جای خود … اما من تمام زندگیمو جمع کردم برگشتم. فعلا تصمیم ندارم برگردم لندن. میخوام ایران باشم. باید یه کاری داشته باشم… باید برای خودم یه سرمایه ای داشته باشم! اگر میدونستم چنین فکر و خیالی تو سرته ، زودتر از اینها موضوع رو برات روشن میکردم!
امیرعلی پوفی کرد و گفت: ببین رها من الان تو شرایط مالی بدی هستم . چند وقت دیگه بچم به دنیا میاد … از طرفی این بیکاری…
رها با تعجب گفت: امیر تو اینجا استخدامی … دست راست منی ! تو بیکار نیستی …
امیر علی با من و من گفت: من به یه جای دیگه هم قول دادم . ولی رها اگر فکر میکنی که کار این شرکت قراره صرفا برای وقت پر کردن باشه و اشنایی تو با بنیامین … من برم سر وقت جای دیگه !
رها اخمی کرد و گفت : اونجا قراره چقدر بهت حقوق بدن که با من چونه میزنی؟!
امیرعلی یکه ای خورد و گفت: من چونه نمیزنم. دارم میگم شرایط کاری اگر …
رها میان کلامش گفت: نه امیرجان. اینجا واقعا قراره کار کنیم و هیچ نمایشی هم در کار نیست . من نزدیک بیست سال تو لندن کار کردم کل پول وسرمایه ام رو ریختم توی این شرکت که تو برگردی به من بگی فرمالیته است؟! واقعا که امیر علی … !
دستی به گلویش کشید وگفت: چقدر تشنمه. باید یه ابدارچی هم استخدام کنم!
نگاهی به چهره ی امیر علی انداخت و پرسید: دیگه چیه!
امیرعلی اخمی کرد و گفت: به فرشته پیشنهاد اینجا رو نده ! با اون شرایطش سرکار نیاد براش بهتره ! دلم نمیخواد یه بار دیگه وضعیتش خطرناک بشه !
رها پوزخندی زد و نگاه پر تاسفی به امیرعلی انداخت.
امیرعلی لبخند کج و معوجی تحویلش داد و گفت: نمیای برسونمت؟!
رها سری تکان داد و گفت: چرا تا ماشین و از پارکینگ دربیاری وسایلمو جمع میکنم و میام .
امیرعلی سری تکان داد و از اتاق خارج شد !
در کوچه که پیچید ، اتومبیل آنا پارک شد .
سرعتش را کم کرد ، تقریبا سر کوچه ایستاد ، آنا با مانتو و شلوار ست کرم رنگی از ماشین پیاده شد .کلیدش را در قفل در فلزی پیچاند و وارد ساختمان شد.
نفهمید با چه سرعتی گاز داد مقابل خانه نگه داشت ، مثل انا کلید انداخت . موبایلش را از جیبش دراورد. شارژ نداشت .
آنا سوار اسانسور شده بود … به سمت راه پله دوید ، دو تا یکی از هرپله بالا می رفت…
تا به طبقه ی ششم برسد آنا رسیده بود. دیگر دیر شده بود .در واحد باز بود …. کفش هایش را دراورده بود. آنا داخل شده بود !
با نفس نفس چند پله ی اخر را بالا امد … کفش هایش را دراورد !
کنار کفش های سفید آنا …
فکر مزاحم توی سرش باعث میشد تک تک سلولهای مغزی اش به نوسان بیفتند !
انا وسط هال بود …. رو به روی دختر تیره ای که تازه به خودش جنبیده بود و سرپا شده بود !

انا وسط هال بود …. رو به روی دختر تیره ای که تازه به خودش جنبیده بود و سرپا شده بود !
کوله ی آبی هنوز روی همان مبل بود … فقط برگه ی سونوگرافی به چشمش نمی خورد ! بنیامین نفسش جا نیامده بود !
با این حال شش طبقه را زود بالا امد…
پوزخند بدی روی لبهای آنا بود …
یک دختر جلوی کاناپه ی کرم رنگ !
وسط خانه ی سابقش!
وسط زندگی سابقش!
موهای زرد و چشمهای پر هراس و نگین کنار بینی و پوست تیره اش به کنار …
لباس خودش تن دختر بود !
عرق سردی پشتش نشسته بود … رویش را چرخاند سمت بنیامین که به در تکیه زده بود و قفسه ی سینه ی پهنش با ریتم اهسته تری بالا و پایین می شد!
کت و شلواری تنش بود که سلیقه ی خودش بود ! همان پیراهن نقطه دار را پوشیده بود… همان عطری را هم زده بود که سالگرد قبلی برایش هدیه خریده بود!
مغزش از این همه افعال ماضی به درد آمد!
بنیامین نگاهش میکرد …
انا اخم نداشت … ناراحتی و تاسف هم نداشت… فقط بی تفاوت نگاهش میکرد !
یک قدم به سمت بنیامین جلو رفت و گفت: ساعت هشت تا نه محضر بودم !یعنی از ساعت هفت ونیم تا نه و نیم جلوی محضر بودم ! همون محضر خیابون ولیعصر!همون که نمای ساختمونش کهنه است و اجری…. همونی که یازده تا پله میخوره تا برسی به دفترش… همونی که اتاق عقدش اون پشته! یه سفره ی کهنه ی عقد قدیمی توشه! یه حاج اقای مهربون داره که همیشه زوج ها رو نصیحت میکنه ! گفتی همون جا بین ساعت هشت تا نه!
بنیامین زمین را نگاه کرد ! نگاه آنا زیاد یخ بود!
آنا خشک گفت: بنیامین بدیع گفتی هشت تا نه محضر باشم … ! با شناسنامه !
دست در کیفش کرد و شناسنامه را توی صورتش پرت کرد !
آنا پوفی کرد و گفت: نیومدم بپرسم چرا نیومدی ! اصلا در شان اناهیتا البرز نیست که چنین سوالی رو از یه ادم بی اصل ونسب بپرسه ! فقط اومدم بهت بگم خیلی بدبختی ! خیلی بنیامین …
و با بغض گفت: از جلوی در برو کنار …
بنیامین ارام گفت: بمون حرف بزنیم!
آنا پوزخندی روی لبش نشست و گفت: راجع به چی؟!!! من و تو مگه حرف مشترکی هم داریم بزنیم!
خم شد و شناسنامه اش را برداشت و توی کیف گردنی اش انداخت و گفت: از جلوی در برو کنار !
بنیامین نفسش را فوت کرد و گفت: الان نرو آنا …
آنا پوزخندی زد و گفت: عوض عذرخواهیته ؟! بمونم مهمونی دو نفره ی تو با اون ….
و حرفش را قورت داد و گفت: من بد موقع مزاحم شدم! فقط خواستم بفهمم چی باعث شده نیای…
سرش را چرخاند سمت ارزو و گفت: که فهمیدم!
بنیامین با لحن ملایمی گفت: من دیشب اینجا نبودم!
آنا با صدای بلندی خندید وگفت: باشه منم باور کردم…
مقابلش ایستاد و گفت: هیکل نحستو بکش کنار میخوام برم!
بنیامین ارنجش را گرفت و گفت : با این حالت رانندگی نکن !
انا دستش را کشید وگفت: دستت به من بخوره نابودت میکنم بنیامین!
-تو هنوزم زن منی انا!
انا تلخ گفت: آره . اما نه قانونی ! امروز اومدم قانونی هم زنت بشم… پی همه چی رو به تنم مالیدم بنیامین… عین احمقا خودمو بزک کردم !
بنیامین کلافه از حرص و جوش آنا لب زد: من خواب موندم فکر نمیکردم بیای ! من معذرت میخوام. تقصیر من بود …
انا نیشخندی زد و گفت: شب سختی رو داشتی… با من و پسرت … بعدم با این دختره که لباسای منو تنش میکنه!
دستش را از چنگ بنیامین دراورد و گفت: برات متاسفم . از ته قلبم برات متاسفم بنیامین… برو گمشو کنار . تو لیاقت منو نداری!
بنیامین کلافه گفت: بمون یکم بعد خودم میرسونمت. حالت خوب نیست!
آنادستی به گلویش گرفت و گفت: حالم ؟! حالم چشه …
بنیامین خواست وادارش کند بنشیند که آنا دستش را پس زد و گفت: بنیامین خوبم ! تو یه مرد آزادی… ! ببخشید این موقع ظهر سر و کلم پیدا شد. از ساعت ده صبح دارم تو خیابون پرسه میزنم ! میدونی بنیامین … بیا یکم به حماقتم بخند ! فکر کردم تصادف کردی… ! فکر کردم طوریت شده …
صدایش را بلند کرد و گفت: من احمق نگرانت شدم !
آرزو اهسته میان کلام آنا گفت: من توضیح میدم خانم…
بنیامین بلند داد زد : صدا نشنوم آرزو !
آنا پوزخند بلندتری زد و گفت: لباسای من بهش میاد ! بیشتر از خودم… !

ناخن را توی صورت بنیامین پرت کرد و بنیامین بلندتر گفت: ارزو گفتم برو تو اتاق !
ارزو لنگان به سمت اتاق خواب رفت که آنا بلند گفت: چه اتاق خوابم بلده !
و با خنده اضافه کرد من بعد از دوسال تو این خونه باید فکر کنم اتاق خوابم کجاست … این چه خوب بلده ! چه خوب بلده کجا بره که تختش دو نفره باشه!
بنیامین سکوت کرده بود !
آنا اب دهانش را قورت داد و گفت: خوبه. فضاخالی شد. بگو می شنوم. این بره اتاق … که نباشه … خب ؟! چی میگفتی؟!
صبر کرد.
بنیامین حتی یک کلمه هم حرف نزد.
آنا خسته گفت: چی شد؟! پشیمون شدی … نه؟! بابام راست میگفت بنیامین … راست میگفت آدم های سرراهی احساساتشون هم سرراهیه !
بنیامین چیزی نگفت . فقط نگاهش میکرد !
-من بیخود با بابام جنگیدم…! بیچاره حق داشت … میدونست تو چه جونوری هستی !
نفسش را فوت کردو گفت: خوب بلدی ادای ادم ها رو دربیاری … افرین ! به هرحال تبریک میگم دوباره پدر شدی !
بنیامین با فک منقبضی گفت: بچه ی من نیست ! حرف مفت نزن … نذار جوابتو بدم آنا … خب؟! خودتو خالی کردی اروم شدی . کافیه … بس کن!
آنا با حرص خندید و گفت: مثلا چی میخوای بگی ؟! تو که بالاخره تو هر شرایطی خودتو مبرا میکنی از همه چیز…. این شغلته ! هنرته … استعدادته که با حرفهای مفت زندگی و اعتبار دیگران و خدشه دارکنی… همون کاری که با پدرم کردی ! حالا چراساکتی ؟! دلایلتو بگو… تیترهایی که تو ذهنت ساختی رو بگو … چرا لال شدی بنیایمن ؟!
بنیامین نفس عمیقی کشید و جواب داد:کاش بفهمی دارم سعی میکنم حرمت هشت سال زندگی با تو رو نگه دارم !
انا با همان خنده های هیستریک گفت: واقعا چه قدر شریف… تحت تاثیر قرار گرفتم!
لحنش را عوض کرد و گفت: بس کن بنیامین … حالم بهم میخوره ازت … تو هم کثیفی… هم پستی … هم دروغگویی!
بنیامین سری تکان داد وگفت: باشه… همش هستم. قبول . من پستم. من کثیفم… من احمقم… محض رضای خدا یکم به فکر خودت باش. سکته میکنی آنا!
انا با بغض جیغ زد : به درک …
بنیامین مقابلش ایستاد . چشمهای آنا با اشک خوش رنگ تر بود !
ارنج هایش را گرفت.
طعم میوه ای عطرش کهنه شده بود! از ساعت هشت صبح تا الان کهنه شده بود … بوی غبار و ترافیک و انتظار خیابان و بدقولی گرفته بود !
نگاهی به صورت گر گرفته اش انداخت و گفت: امروز تقصیر من بود . اشتباه من بود … آنا باور کن نمیخواستم اینطوری بشه ! میدونم منو نمی بخشی ولی حدقل اینو بدون که این دختر … این ازمایش هیچ ربطی به من نداره … من دیشب اینجا نبودم ! میتونی از بردیا و افاق و اقا جون بپرسی ! باور کن! فقط همینو … فقط همینو باور کن که منم مثل تو نمی دونم کی زندگیمو خراب کرد که اگر گیرش بیارم بلایی به سرش میارم که زمین و زمان به حالش زار بزنند ! آنا فقط، همینو باور کن ! شده منو نبخشی …. شده تا اخرین لحظه ی زندگیت ازم متنفر باشی … ولی اینو قبول کن !
انا دستهایش را عقب کشید و گفت: دیگه هیچی برام مهم نیست بنیامین ! هیچی …
بنیامین پوفی کرد و انا گفت: میخواستم بخاطر بچم برگردم . به خاطر رهام . ولی اشتباه کردم … ! ادم یه اشتباه و نباید دو بار تکرار کنه بنیامین ! اینو خودت یادم دادی! اینم یادت باشه … که دیگه محاله بذارم رهام و ببینی! محاله بذارم صداشو بشنوی … ! تو دیگه پسری به اسم رهام نداری بنیامین! دیگه نداری…
و بدون اینکه منتظر جواب بنیامین باشد، در را باز کرد و از خانه خارج شد .
به محض خروجش در با صدای بدی بسته شد!
بنیامین به دیوار تکیه داد …
ارام سر خورد. دیگر چروک شدن شلوارش مهم نبود !

درب اتاق باز شد ، ارزو با دیدن بنیامین که کنجی روی زمین نشسته بود، به سمتش پا تند کرد .
با هول مقابلش نشست و گفت: خوبی؟!
بنیامین دو دستی پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و آرزو با بغض گفت: تر زدم به زندگیت نه!
بنیامین نگاهش کرد با اخم گفت: کجا شال و کلاه کردی؟!
ارزو با شرمندگی گفت: برم دیگه. به اندازه ی کافی گند زدم !
بنیامین نگاهی به چهره ی گرفته اش انداخت و گفت: یه سوال میپرسم میخوام مثل یه ادم حسابی جوابمو بدی!
آرزو مقابلش چهار زانو نشست .
-جونم؟!
بنیامین مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و گفت: این بچه ی بردیاست؟!
آرزو اب دهانش را قورت داد ، نگاهش را دزدید و بنیامین با تشر گفت: منو نگاه کن!
ناچار سرش را بالا گرفت و گفت: من خودم دارم از زندگیت میکشم بیرون جواب این سوال چه فایده داره !
بنیامین کلافه از طفره رفتن ارزو گفت: مثل ادم جوابمو بده !
ارزو سرش را پایین انداخت و گفت: نه پرویز !
بنیامین پوفی کرد وگفت: یعنی یه حرف راست تو دهن شماها نمی چرخه ؟!
ارزو با بغض گفت: نون و نمکتو خوردم بهم جای خواب دادی… زندگیتو گذاشتی رفتی که من راحت باشم. هیچکس اینکارو در حقم نکرده بود… تو باهام مثل یه خانم رفتار کردی… داداشتم همینطور. به خدا دروغ ندارم بهت بگم!
بنیامین از جایش بلند شد و گفت: ببین دختر جون ، من نه مثل پرویز بلدم شاخ و شونه بکشم … نه خوشم میاد با تو هی دهن به دهن بذارم ! یک کلمه بگو با برادرمن بودی یا نه !
آرزو لبش را گزید و بنیامین با پوزخند گفت: خوبه … خجالتم میکشی ! من که پرویز نیستم پس از چی میترسی ؟!
ارزو زانویش را بغلش گرفت و گفت: نمی ترسم.
-پس چرا لال شدی ؟!
ارزو نفس عمیقی کشید و گفت : نمیخواستم تو دردسر بیفته ! اصلا به تیپ و خانواده اش هم نمیومد … نمیدونم چرا پاپی من شد ! گیر داد . ول نمیکرد… جوون بود خام بود میخواست سه سوته شاخ شه! بین رفقای لاشیش خدایی دوستم داشت … خیلی هم دوستم داشت. جوون بود . سنش کم بود. معلوم بود تازه کاره ! همون دو روز اولم گرفتارم شد ! صفر کیلومتر… خوش تیپ … !هرجور خواستم بپیچونم پا پی ام شد ! هی گفت دوست دارم و فلان و ال و بل ! سر جمع کل رابطمون شیش ماهم نشد ! ولی خدایی وقتی با اون بودم فقط با اون بودم!
بنیامین عصبی غرید: ارزو عین ادم جواب بده … آره یانه !
ارزو به هق هق افتاد….
بنیامین کتش را دراورد و روی کاناپه انداخت … خسته باز گفت: آرزو … !
جوابی نگرفت.
بنیامین به اتاق خواب رفت ، چند دست پیراهن و شارژر گوشی و لب تابش و دو سه فلش را برداشت و از اتاق خارج شد ، ارزو هنوز داشت برای خودش زوزه میکشید !
مقابلش ایستاد و گفت: پاتو از خونه بیرون نذار ! کسی هم زنگ زد جواب نده !
خواست از خانه خارج شود که ارزو سرش را بلند کردو گفت: میخوام تا دیر نشده از شرش خلاص بشم!
بنیامین پوفی کرد و گفت: یه فکری میکنم !
ارزو اب دهانش را قورت داد و گفت: ببخش هم زندگیتو خراب کردم … هم خودتو اواره !
بنیامین خم شد و گفت: طلب بخششتو بذار در کوزه ! جواب منو درست و درمون ندادی !
ارزو مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و گفت: نمیدونم ! بخدا نمیدونم ولی به خدا به حرفت گوش دادم. پیچوندمش ! خودت گفتی یه کاری کن بره دنبال زندگیش! به خدا منم همون کارو کردم!
بنیامین محلش نداد .
ارزو انگار داشت با خودش حرف میزد .
بنیامین کمرش را صاف کرد و گفت: چیزی کم و کسر اوردی بهم زنگ بزن!
آرزو لبخندی زد و بنیامین در را باز کرد ، کفش هایش را پوشید.
تمام مدتی که در اسانسور به چشمهای قرمز و ملتهبش نگاه میکرد ، تمام روزهایی که اخرین بار بردیا ارزو را دیده بود می شمارد !
تمام روزهایی که با ان برگه ی احمقانه مطابقت داشته باشد که داشت !
خاطره اش یاری اش نمیکرد !
حضور ذهن نداشت … سوار ماشین شد … پیشانی اش را چند ثانیه به فرمان تکیه داد . چشمهایش را بست !
جور در نمی امد !
یا ارزو دروغ میگفت … یا هم که پرویز یک باره به سرش زده بود مار خوش خط و خال چند ساله اش را بعد از این همه وقت خوش خدمتی با ان حال و روز بیرون کند !

یا ارزو دروغ میگفت … یا هم که پرویز یک باره به سرش زده بود مار خوش خط و خال چند ساله اش را بعد از این همه وقت خوش خدمتی با ان حال و روز بیرون کند !
بدتر از همه این بود که سراغ چکش هم نیامده بود !
فصل هشتم :
فوزیه سینی را روی کابینت گذاشت و گفت: کاش زودتر میگفتی مادر !
رها فندک را روی گاز گرفت و بالاخره شعله ی مورد نظرش روشن شد ، لبخندی زد وگفت: نگران نباشید . خودم بهتون کمک میکنم!
فوزیه خانم با استرس گفت: اخه چی بپزم مادر ! میوه هم نداریم !
رها حینی که درب کابینت ها را تک تک باز میکرد گفت: غصه نخور خاله فوزیه . اصلا شام و از بیرون میگیریم!
فوزیه خانم با اخم گفت: دیگه چی… من غذای بیرون نمیخورم. به جواد و معده ی تیمسار هم نمیسازه !
رها خنده ای کرد و قابلمه ای برداشت و گفت: باشه پس بیا زرشک پلویی لوبیا پلویی چیزی درست کنیم! وای میدونی چند وقته لوبیا پلو نخوردم!
رها نگاهی به سقف اشپزخانه انداخت و گفت: دقیقا از دو سال پیش… اره… دو ساله !
فوزیه خانم با مهربانی نگاهش کرد و گفت: رو چشمم همین امشب میپزم!
رها پنجه اش را بالا اورد و گفت: چی میگن. با این گوشت های توپی هست با اونا !
فوزیه خانم ریسه ای رفت وگفت: گوشت قلقلی مادر !
رها قابلمه را روی گاز گذاشت و حینی که دنبال روغن میگشت گفت: سوپ هم باشه عالیه!
فوزیه خانم با هول قابمله ی خالی را از روی شعله برداشت و گفت: مادر چرا قابلمه ی خالی گذاشتی رو گاز میسوزه !
رها انگشتش را روی پیشانی اش کشید و گفت: میخواستم توش شیر بجوشونم ! قول داده بودم برات قهوه درست کنم!
فوزیه خانم با کلافگی از حضور رها گفت: شیرجوش داریم مادر.
و خم شد و ازکابینت آنی شیرجوش را روی میز وسط اشپزخانه گذاشت و گفت: تو برو بیرون ، کارام که تموم شد صدات میکنم بهم قهوه بدی!
رها خنده ای کرد و گفت: من اشپزی بلدما !
فوزیه خانم همانطور که دستش را روی شانه ی رها گذاشته بود و به بیرون از اشپزخانه هدایتش میکرد گفت: میدونم قربونت برم. اصلا تو با جواد برید میوه بخرید .
رها دستهایش را در جیب تونیک طوسی اش کرد و گفت: جواد که خیلی وقته رفته !
فوزیه خانم روی گلیم اشپزخانه روی زمین نشست و حینی که از کیسه ی برنج با پیمانه برنج توی قابلمه ی بزرگی میریخت پرسید: گفتی چند نفرن؟!
رها مکثی کرد و گفت: عمو شهریار و زن عمو و پسرش ماهان . همینا! سه نفر ..چهار نفر هم شما … هفت تا ! هشت تا پیمانه بریز خاله فوزیه !
فوزیه لبخندی زد و میان شمارشش گفت : نه انگار بلدی!
رها خنده ای کرد و گفت: میرم به سر و وضع بابا برسم .
فوزیه خانم صدایش زد و گفت: مادر زرشک پلو هم بپزم؟! یه لوبیا پلو کمه نیست؟!
رها سری تکان داد و گفت: خودت میدونی من دخالت نمیکنم ! کارت تموم شد بگو بیام برات قهوه درست کنم.
فوزیه خانم دوباره سرگرم شمردن پیمانه ی برنج شد !لوبیا پلو کم بود ! باید زرشک پلو با مرغ هم بار می گذاشت!
با خودش غر زد : شب کسی برنج نمی خورد …
اما باز یک پیمانه ی دیگر اضافه کرد !
رها مقابل تیمسار نشست که به تلویزیون خاموش نگاه میکرد . نسبت به سال گذشته لرزش دستش کمی کمتر شده بود… کمتر فکر و خیال میکرد …
دیگر کسی را نمی شناخت که بخواهد فکرش را درگیر کند !
کنارش نشست و گفت: خوبی بابا؟! منو میشناسی؟!
این سوال را یک ساعت پیش هم پرسیده بود !
پیرمردبی هوا گفت: رفتن !
رها حینی که دستش را گرفت پرسید: کیا رفتن!
پیرمرد با اخم دستش را عقب کشید و گفت: خیلی ساله رفتن . نیستن !
رها لبخندی زد و گفت: برمیگردن! چند وقت دیگه ! یکم دندون رو جیگر بذاری… برگشتن !
دستی به موهای نا مرتب پیرمرد کشید و گفت: شدی مثل درویش ها!
لبخندی زد و پیرمرد باز زل زد به صفحه ی خاموش تلویزیون !

با صدای افتادن چیزی از اشپزخانه فوزیه خدا مرگم بده ای گفت، رها بلند پرسید : چی شد؟!
فوزیه خانم با ارامش گفت: چیزی نشد مادر. قضا بلا بود.
رها با خنده از جایش بلند شد .
از پله ها بالا رفت ، تلفن همراهش را دراورد …
نگاهی به ساعتش انداخت … مطمئن بود که بیدار است .
بعد از دو سه بوق سخت صدایش را شنید .
سلام کوتاهی کرده بود …
-چه خبر؟!
-خبرا که پیش توئه ! نمیخوای تعریف کنی؟!
رها نگاهی به ناخن هایش کرد و گفت: چی بگم ؟!
-حال پدرت چطوره؟!
-بد… دیگه منم نمیشناسه !
اهی کشید و رها لبه ی تخت نشست و گفت : هیچ خبری نیست .خیالت راحت . هر اتفاقی بیفته بهت میگم!
-یعنی امیدوار باشم؟!
رها لبخندی زد و گفت: داروهاتو سر وقت بخور باشه؟!
-دلم تنگ شده برات. فکر نمیکردم دوریت انقدر سخت باشه !
رها با حفظ لبخندش گفت: منم همینطور…
-تو دور و برت شلوغه … من اینجا تنهام !
رها نفس عمیقی کشید و گفت: داری مجبورم میکنی برگردم !
-نه … نمیخوام مجبور شی …
رها زبانش را روی لبش کشید وگفت: تو قصد نداری بیای؟!
-روزها که جات خالیه چرا … اما الان که شبه و میبینم یه روز دیگه گذشته پشیمون میشم !
رها خنده ای کرد و گفت: باشه . مراقب خودت باش.
-تو هم همینطور. حواست به خورد و خوراکت باشه !
رها با لذت گفت: شام لوبیا پلو داریم … !
-میخوای دست پخت اون زنه رو بخوری؟!
رها خندید و گفت: بنده ی خدا گناه داره .اینطوری نگو زنه !
صدایی نیامد.
رها مکثی کرد و گفت: الو ؟! هستی ؟!
-بگو …
رها اب دهانش را قورت داد و گفت: دعام کن ! باشه؟!
-حتما…
خداحافظش را با یک مراقب خودت باش تحویل داد و تماس را قطع کرد ، نگاهی به سر و روی تمیز اتاقش کشید !
حقش نبود “زنه” خطاب شود …تا جان داشت به جان این اتاق افتاده بود که تمیزش کند … مثل گل بود ! پرده و فرش و خالی از گرد و غبار !
با سر وصدای فوزیه از اتاق بیرون رفت.
جواد گوشه ای ایستاده بود فوزیه خانم روی زمین نشسته بود. یک پایش هم دراز …
توی کیسه ها را وارسی میکرد و غر میزد ، با حرص و جوش میگفت: مگه میخوام مربا درست کنم که هرچی شل و له بوده رفتی خریدی !
جواد دستهایش را توی هم قلاب کرد و گفت: سلام رها خانم!
رها با خنده گفت: سلام . چی شده فوزیه؟!
فوزیه خانم با دیدن موهای باز رها استغفراللهی گفت و با حرص غر زد: ابروم جلو عموت اینا میره امشب خانم. رفته هرچی میوه ی خراب و له بوده خریده … یا انقدر سفت و کاله یا شل و خراب!
رها سری تکان داد و رو به جواد گفت: اشکالی نداره . بی زحمت ممکنه یکم حیاط و اب پاشی کنی . حس میکنم خیلی هوا خشکه !
جواد چشمی گفت و از خانه خارج شد ؛ فوزیه خانم سخت روی پا شد و گفت: ابرومون میره خانم !
رها با خنده کیسه ها را برداشت وگفت: عیب نداره . چقدر الکی حرص میخوری خاله فوزیه !
فوزیه خانم نگاهی به پیرمرد که مقابل قاب عکس ها ایستاده بود انداخت وگفت: باید لباس تیمسار هم عوض کنم!
رها کیسه ها را روی میز گذاشت وگفت: من انجام میدم .
فوزیه خانم مهربان نگاهش کرد وگفت: یه پیراهن سفید و شلوار اتو خورده رو تختش کنار گذاشتم .همونو تنش کن مادر.
و سراغ تابه ی پیازش رفت.

رها پله ها را دو تا یکی بالا رفت . پیرمرد هم دنبالش امد …
وارد اتاقش شد ، چمدان بازش را کنار زد و از توی ساک دو سه بسته ی کادویی را دراورد. پیرمرد کنجکاو نگاهش میکرد .
لبه ی تخت نشست …
رها جعبه ی پیراهن را باز کرد وگفت: میخوام امشب دومادت کنم بابا !
و دست جلو برد سمت دگمه های لباس فعلی اش که پیرمرد دستهایش را جلوی سینه اش گذاشت و با اخم گفت: تو محرمی؟!
رها ماند چه بگوید …
-من دخترتم بابا ! منو یادت نیست؟!
پیراهنش را دراورد . بغضش گرفت. دنده های پدرش بیش از حد بیرون زده بود … ! لاغر تر از هفته های پیش به نظر می امد . لاغرتر و زرد تر… !
سرش را روی پایش گذاشت و چند قطره اشک که مجال یافته بودند از چشمهایش بیرون زد .
دستی روی موهایش امد …
پیرمرد نگاهش میکرد … بی تفاوت ! انگار هر غریبه ی دیگری هم سرش را روی پایش میگذاشت، دست نوازشش را روی موهایش میکشید …!
از کل سی و نه سال زندگی اش فقط شش هفت سال دخترش بود و باقی اش یک غریبه ی اضافی بود ، یک موجودی که نباید جلوی دست و پا می چرخید !
حالا هم که همه چیز را فراموش کرده بود ، رابطه ی پدر وفرزندی را هم دور انداخته بود …
شده بود یک غریبه ی نا محرم ، که هر یک ساعت باید میگفت: من دخترتم… پیرمرد سکوت میکرد… به جایی خیره میشد و باز ساعت بعد می پرسید: ما محرمیم؟!
با صدای زنگ در ، سرش را از روی زانویش برداشت.
دستش را تند کرد ، اخرین دگمه ی پیراهن ابی را بست ، شلوار سرمه ای هم تقریبا اندازه اش بود … خوش تیپ شده بود !
اگر از پشت کسی تماشایش میکرد بعید میدانست با یک پیرمرد هفتاد ساله مواجه است !
قوز نداشت. شق و رق بود… لاغر وکشیده !
درست مثل همان موقع که لباس ارتشی تن میزد و کلاهش را زیر بغلش میگذاشت و سرش را می بوسید و قول شکلات می داد!
دستش را گرفت وباهم از اتاق خارج شدند .
شهریار جلو امد . رویش را بوسید و گفت : خوشحالم به خونه ی خودت برگشتی !
رها با لبخند گفت: مرسی عمو …
با زن عمو گلی اش روبوسی کرد و با تعجب گفت: ماهان نیومد؟!
صدایی از پشت در امد وگفت: همین جام !
بند کفش هایش را بازمیکرد …
رها جلو رفت وگفت: مشتاق دیدار !
رویش را بوسید و گفت: چقدر بزرگ شدی !
ماهان مسخره گفت: از یه ماه پیش!
رها موهایش را بهم ریخت و با طعنه گفت: منظورم اینه که دراز تر شدی …!
فوزیه خانم سلام داده بود . زن عمویش حتی محلش نگذاشت.
شهریار باز سری تکان داد و ماهان هم مثل یک ادم عادی جواب داد.
رها بی حرف به اشپزخانه رفت .
فوزیه خانم انگار نه انگار …
-همیشه عمو همینطوری رفتار میکنه؟!
فوزیه خانم با تعجب گفت: چطوری مادر؟!
رها تعجب کرد …. بار اولش بود برخورد عمو و زن عمویش را با فوزیه میدید ….! دفعات قبلی سر وکله اش اینجا پیدا نمیشد !
همان دو سه روز خانه ی عمویش می ماند و بعد هم عزم رفتن میکرد…
اما حالا … ! شهریارخان رازی انگار خیلی به مزاجش خوش نمی امد با خدمتکار و نوکر گرم بگیرد !
مثل جوانی های پدر ومادرش !
از عادات خانواده ی رازی بود !
سری تکان داد و افکارش را پخش کرد و گفت: هیچی .

سری تکان داد و افکارش را پخش کرد و گفت: هیچی .
چشمش به سینی شربت افتاد و گفت: ببرمش؟!
فوزیه خانم واهی کرد و گفت: خدا مرگم بده . چرا تو ببری مادر خودم می برم !
رها بدون اینکه منتظر کسب اجازه باشد سینی شربت ها رابرداشت و گفت: خودم می برم !
مقابل عمویش خم شد و گفت: بفرمایید.
شهریار کنار پدرش نشسته بود بلند گفت: خوبی داداش؟! چه خبر؟!
تیمسار نگاهی به رها انداخت که با سینی شربت مقابلشان ایستاده بود و گفت: این کیه؟!
رها اخم هایش درهم رفت.
شهریار جو را عوض کرد و با خنده گفت: از این کارا هم بلدی ؟!
لیوانی برداشت و گفت: فکر نمیکردم انقدر سر به راه باشی …!
رها سینی را جلوی زن عمویش گرفت وگفت: همیشه شما از من پذیرایی کردید این بارم من . اشکالی داره ؟!
ماهان لبخندی زد و گفت: حیف اینجا اینترنت نیست !
رها کنار پدرش نشست ، فوزیه با دیس شیرینی وارد پذیرایی شد که شهریار گفت: دستت درد میکنه ؟!
فوزیه خانم با تعجب گفت: نه .
شهریار اخمی کرد و گفت: سینی رو دادی رها واسه اون پرسیدم!
رها لبش را گاز گرفت و تند گفت: خودم خواستم…
فوزیه بی حرف به اشپزخانه برگشت و رها با صدای ارامی گفت: عمو برای چی باهاش اینطوری حرف میزنید !
شهریار با حرص گفت: تو دلت واسه اینا نسوزه دختر جون!
-نمیسوزه. ولی به هرحال زن پدرمه ! حداقل جلوی من باهاش خوب رفتار کنید . دیگه قدیم نیست! دوره ی ارباب رعیتی سر اومده !
شهریار خواست حرفی بزند که ماهان پرسید: شرکتت چی شد؟!
-بد نیست . دو نفر واستخدام کردم .ولی منشی میخوام. ابدارچی… چند تا بازاریاب و مدیر فروش و حسابدار و… !
ماهان اوهی کرد و زن عمویش گفت: چه خبره این همه ادم ! چطوری میخوای حقوق بدی بهشون!
رها شانه ای بالا انداخت و گفت: شرکت که پا بگیره حقوق و مزایای همه رو با توجه به قانون اینجا پرداخت میکنم مشکلی نیست !
گلی سری تکان داد و رها رو به ماهان گفت: تو اگر بخوای میتونی پیش من کار کنی ؟!
ماهان چشمهایش را درشت کرد و گفت: جدی میگی؟!
-اره. چرا که نه . سر زبونشو داری که محصولات و معرفی کنی ! نه عمو ؟!
شهریار با اخم گفت: چی بگم . فکر نکنم ماهان وقتشو داشته باشه!
ماهان با غر گفت: اتفاقا از این بیکاری خیلی بهتره ! من پایم دخترعمو…
رها خنده ای کرد و شهریار با اشاره ای گفت: میرم سیگار بکشم … !
و از جایش بلند شد ، تیمسار خواست دنبالش بیاید که شهریار با خنده ای حرصی گفت : کجا داداش . تو بشین همین جا!
نگاهی به رها انداخت که باعث شد فورا خودش را به حیاط برساند .
شهریار سیگاری دراورد و گفت: این پسره که دنبالشی هم استخدام کردی؟!
رها دست به سینه شد و گفت: اصل کار اون بود عمو!
-حالا مطمئنی ؟! الکی این پولا رو حیف و میل نکن رها !
رها نگاهی به چهره ی جدی عمویش انداخت و گفت: پول بیست سال زحمت خودمه عمو !
شهریار اخمی کرد و گفت: یک کلمه چرا بهش قضیه رو نمیگی … قالش کنده بشه! دیگه این همه موش و گربه بازی نمیخواد !
-عمو من ترجیح میدم با این یکی مرحله به مرحله جلو برم.
شهریار با پوزخند گفت: با اون قبلی ها مرحله به مرحله جلو نرفتی چی شد رها؟! هیچی… چه گلی به سرت زدن … هیچی!
رها جوابی نداد ،شهریار دود سیگارش را از بینی بیرون داد و گفت: این دنیا برای امثال من و تو خیلی بزرگه رها … من و تو توش ذره ایم عمو ! یه ذره ی ناچیز و کوچیک !

رها لبخندی زد وگفت: عمو با حرفاتون دارید امیدمو ازم میگیرید! من چهار سال صبرکردم… ! برای این روز !
شهریار نگاه تلخی به صورت سرخش انداخت و گفت: رها اینم نشد چی؟! اون وقت چیکار میکنی …
-حالا تا اون موقع !
شهریار با تاسف فیلتر سیگار را توی حیاط پرت کرد و باغرولند گفت: من که هرچی میگم تو مغزت نمیره ! کار و زندگیتو ول کردی اومدی تو این بیغوله که چی بشه؟! که چیکار کنی؟!
رها ارام گفت: باید برم به فوزیه کمک کنم …
خواست برود که شهریار بازویش را گرفت و گفت: عمو من نگرانتم . نگران زندگیتم…
-بیشتر انگار نگران سرمایه ام هستید!
شهریاربا اخم وحرص گفت: من کاری بهت ندارم ! ولی مراقب خودت باش.
-از چه بابت؟!
-از بابت همه چیز. ادم هایی که باهاشون حشرونشر داری… کارایی که میکنی… رفتارایی که ازت سر میزنه!
رهاسری تکان داد و خواست به داخل خانه برود که شهریار گفت: موندنت تو این خونه اونم تو این دوره ی انتخابات صلاح نیست رها !
رها جاخورد و گفت: برای چی؟!
شهریار چیزی نگفت…
رها قدمی که از شهریار فاصله گرفته بود را برگشت و گفت: منظورتون چیه عمو …
شهریار نگاهی به چهره ی رها انداخت و گفت: منظورمو میفهمی رها ؛ خوبم میفهمی . مردم از ادم های این خونه دل خوشی ندارن ! رها من نگرانم… اسم رازی رو داری زیاد تو بوق و کرنا میکنی عمو … !
-چه بوق و کرنایی عمو. دارم عین هر ایرانی دیگه یه کار راه میندازم. حداقل ده نفر بیکار و دارم نجات میدم!
شهریار نگاهی به استخر خالی انداخت و گفت: همه ی اونها نصف بیشتر عمرشون رو خارج از ایران زندگی نکردند… همه ی اونها پدرشون سالهای سال تو ارتش پهلوی خدمت نکرده … هوشمند حداقل پنج سال سابقه ی حضور فعال تو ساواک و داشته! اگرم میبینی دولت ولش کرده اون موقع که گرفتن امثال هوشمند تو بورس بود فرار کرد و وقتی هم برگشت یه ازکار افتاده! حالا تو دوباره داری این بازی قدیمی رو شروع میکنی که چی بشه عمو؟! اونم تو این شرایط… تو این موقعیت . هنوزم هستند که به خون امثال هوشمند تشنه باشند! رها دست بردار. من مخالف کارتو نیستم … که بیست سال تو لندن کار کردی کسی صداش درنیومد و اروم رفتی و برگشتی… اما حالا ! با این پسره که بدجور سرش درد میکنه واسه شر … یه روزنامه نگار تند نویس که شیش ماه نیست هفته نامشو بستند… طلاق گرفته ! … رها من نگرانتم عمو! خیلی هم نگرانتم !
رها دستش را به یقه ی شهریار برد و حین مرتب کردنش گفت: خیالتون راحت . بی گدار به اب نمیزنم !
شهریار دستهایش را گرفت و پایین انداخت وگفت: فصل فصل بدیه … دوره دوره ی بدیه … میذاشتی بعد از انتخابات … نه الان . وسط این بهبوهه!
رها لبخندی زد وگفت: نگران نباشید . پای شما رو وسط نمیکشم ! اصلا من به این چیزا فکر نمیکنم هدف من چیز دیگه است!
شهریار عصبی گفت: رها … تو چشماتو بستی … دلت به یه خیال پوشالی خوشه! اما من دارم میبینم … موقعیتم اعتبارم زندگیم داره با کارهای بی هوای تو از بین میره !
-عمو من چنین قصدی ندارم … خودتونم میدونید… هر اتفاقی هم بیفته من امادگی شو دارم ! پدر من یه بازنشسته است. یه بیمار الزایمر ! نگرانی شما بی مورده ! اون یه پیراز کار افتاده است … کسی باهاش کاری نداره!
شهریار سری با تاسف تکان داد و گفت: ارثیه اش که الزایمر نداره رها . همین الانم میراث فرهنگی میتونه این خونه رو با چهار تا بهانه ی درشت از چنگت دربیاره !
رها سکوت کرد.
شهریار خسته از یک دندگی رها گفت: رو من حساب نکن رها . من نمیخوام زندگی خودم وپسرامو به خاطر یه توهم به خطر بندازم!
رها پوزخندی زد وگفت: باشه . چشم . متوجه شدم که شما پاتون رو از این قائله عقب کشیدید!
شهریار تایید کرد وگفت:پای ماهان هم به شرکتت باز نکن رها .. من تا جایی که ازم برمیومد کمکت کردم. امااز این جا به بعد خودتی و خودت!
و بدون اینکه منتظر جواب رها باشد وارد خانه شد!

خوابش نمی برد . همانطور که به صفحه ی لپ تاپش نگاه میکرد ماگ کنار دستش را بلند کرد کمی از بخارش را بویید ، کمی مزه مزه اش کرد.
طعمش مثل همیشه ارامش میکرد .
با سر وصدایی از بیرون لب تاب را از روی پایش کنار گذاشت و بلند شد.
فوزیه خانم دست پدرش را گرفته بود و از جلوی قاب عکس ها کنار میکشید .
صدای پچ پچشان واضح نبود اما پدرش اصرار داشت : کسی گرسنه است !
پوفی کشید و روی تاپ سفیدش حریر نازکی پوشید و روفرشی هایش را پا کرد و از اتاق بیرون امد .
فوزیه خانم با لحنی که انگار بایک بچه حرف میزند گفت: بیا بریم بخواب. همه شامشون رو خوردن . خیالت راحت باشه …
میان پله ها ایستاد که تیمسار نگاهی به رها انداخت وگفت: تو کی هستی ؟!
فوزیه خانم با مهربانی گفت : دخترته هوشمندخان.
هوشمندخان نگاهی به فوزیه انداخت و گفت: مگه من ازدواج کردم؟!
رها لبخندی زد و گفت : برو بخواب خاله فوزیه. خودم می برمش …
و دستش را زیر بازوهای لاغر هوشمند خان انداخت و گفت: چرا منو یادت نمیمونه بابا؟! من رَهام !
هوشمند خان میان پله ها ایستاد و با غیظ گفت: تو رُهام نیستی… تو رُهام نیستی !
و دستش را از دست رها کشید و باقی پله ها را تنها بالا رفت.
فوزیه خانم با نگرانی گفت: بیام رها جان؟
رها سری تکان داد و گفت: حس میکنم با من اصلا احساس امنیت نداره …
فوزیه خانم باقی پله ها را سخت بالا امد و هوشمند خان را به اتاقش برد.
رها به نرده ها تکیه داد… سینه اش سنگین بود .دستی به گلویش کشید که فوزیه خانم درب اتاق را بست و گفت: شما چرا بیداری ؟!
-من بی خوابی به سرم زده! شما چرا؟
فوزیه خانم خنده ای کرد و گفت: منم همینطور. خیلی سال بود این خونه جوون به خودش ندیده بود !
رها به سمت اتاقش اشاره زد و باهم وارد اتاق شدند.
رها لبه ی تخت نشست و گفت: بچه های خودتون رو حساب نمیکنی خاله فوزیه؟!
فوزیه خانم هم کنارش لبه ی تخت نشست و کمی زانویش را ماساژ داد و گفت: منظورم اهل اصلی این خونه است . مادر… کاش زودتر برمیگشتی!
رها لبخندی زد و گفت: دوست داشتم. ولی نمیشد !
فوزیه خانم دست از زانویش برداشت و گفت: حال مادرت چطوره ؟! خوبه الحمدالله ؟!
رهاسری تکان دادو گفت: بد نیست … اتفاقا امروز باهاش حرف زدم. خوب بود.
فوزیه خانم لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر.
رها نگاهی به زانوی فوزیه خانم انداخت و گفت: دکتر نرفتید؟!
-هی مادر وقت نمیشه که … هی امروز و فردا میکنم .
رها اخمی کرد و گفت: غصه نخور. خودم می برمت دکتر …
فوزیه خانم خنده ای کرد وگفت: نه تو چرا مادر . زحمتت میشه …
رها دستش را گرفت وگفت: این همه شما برای پدرم زحمت کشیدی خاله فوزیه.
ماگش را برداشت و فوزیه خانم سرکی به صفحه ی نمایشگر لپ تاپ کشید و گفت: این همون پسره است که میگفتی ؟!
رها نمایشگر را به سمت فوزیه خانم چرخاند و گفت: چطوره؟!
فوزیه خانم گردنش را جلو برد و گفت: مادر این که زن و بچه داره !
رها خنده ی بلندی کرد و گفت: حالا خودش چطوره ؟!
فوزیه خانم گفت: خوش تیپه… قدشم بلنده مادر… حیف شوهر نازگل من قدش کوتاه . پسرخوبیه ها مادر ولی قد و بالا نداره … !
رها باز هم خندید و گفت: خیلی خوبی خاله فوزیه …
فوزیه خانم لبخندی زد و گفت: ولی مادر این زن و بچه داره ها … طلاق گرفته؟!
رها خمیازه ای کشید و فوزیه خانم بدون انکه جوابش را بگیرد از جایش بلند شد و گفت: بخواب مادر فردا میخوای سرکار بری… الهی موفق باشی .
رها سری تکان داد و گفت: مرسی خاله فوزیه . شبتون بخیر.

رها خمیازه ای کشید و فوزیه خانم بدون انکه جوابش را بگیرد از جایش بلند شد و گفت: بخواب مادر فردا میخوای سرکار بری… الهی موفق باشی .
رها سری تکان داد و گفت: مرسی خاله فوزیه . شبتون بخیر.
نگاهش رفت سمت لپ تاپ و در چشمهای یشمی خندانش خیره شد !
پسرش را محکم بغل زده بود و دستش دور شانه های ظریف دختری حلقه شده بود .
پوفی کردو لپ تاپ را بست.
سرش را روی بالش گذاشت … به ثانیه شمار ساعت شماته دار کنار تختش خیره شد … نمیدانست چقدر گذشت که حس کرد روی تابی نشسته و تیمسار هلش میدهد !
فقط میخندید …
مادرش بافتنی می بافت …
شکمش برجسته بود … تیمسار تاب درختی را هل میداد …
با خنده و ذوق و هیجان فریاد میزد : بالاتر … بالاتر !
چشمهایش را که باز کرد نه از تاب خبری بود نه تیمسار جان هل دادن تاب را داشت .
با سستی و رخوت از جایش بلند شد ، افتاب بالا نیامده بود .
به ساعت نگاهی انداخت … وقت یک دوش گرفتن را داشت . به ارامی پاهایش را در روفرشی هافرو کرد و حوله ی روبدوشامبر سفیدش را برداشت.
کارش پنج دقیقه هم طول نکشید .
مقابل میز ارایشی نشست . حوله را بالای سرش بسته بود …
مادرش اگر بود با خنده میگفت: مثل بستنی قیفی شدی!
و بعد اه میکشید… بعد هم اشکهایش مثل ابر بهار روی گونه هایش پایین می امد!
با حرص حوله را از سرش کشید … موهایش به زورتا سرشانه می امد .
کرم نرم کننده ای به دستها و صورتش مالید … دقت که میکرد کنار چشمهایش چروک داشت ، عادت رنگ کردن موهایش را هم که کنار میگذاشت قد موهای فوزیه خانم روی سرش موی سفید داشت! شاید حتی بیشتر !
از سشوار منصرف شد ، مانتو و شلوار سورمه ای اش را تن زد ، یک روسری ساده ی تک رنگ سورمه ای …
کیف مشکی اش را برداشت ، کلید های شرکت را چک کرد .
از پله ها که پایین امد تیمسار در اتاقش را باز کرد و گفت: خیس شده!
پله ها را از نو بالا رفت و گفت: چی شده بابا؟!
تیمسار نگاهی به صورتش انداخت و گفت: نمیدونی کی رفتن؟!
رها نگاهی به شلوار پدرش انداخت ، خواست حرفی بزند که فوزیه خانم با خمیازه وارد سالن شد و گفت: اوا . رها جان شما بیداری؟!
رها مستاصل همان جا ایستاده بود. نمیدانست چه کار کند !
دیگر وقتی هم نمانده بود…
تیمسار نگاه فوزیه انداخت و به رها اشاره کرد و گفت: این کیه؟!
فوزیه خانم فورا پله ها را بالا امد و رو به رها گفت: شما برید صبحانه گذاشتم براتون. من درستش میکنم .
و دستش را انداخت زیر بغل تیمسار و گفت: این دخترته اقا . رها خانمه …
تیمسارخشک گفت: نمیشناسم!
رها اهی کشید و از پله ها سلانه سلانه پایین رفت.
فکر میکرد خودش فقط زود بیدار شده !
پشت میز نشست و تکه ای نان توی دهانش گذاشت … با دیدن کاسه ی مربای بالنگ هوسش گل کرد و باقی نان را در کاسه ی مربا فرو کرد .
چایش را مزه مزه میکرد که فوزیه خانم در اشپزخانه حاضر شد و گفت: صبحت بخیر.
رها لبخند تلخی زد و گفت: صبح شما هم به خیر .
فوزیه خانم پاکت شیر را از یخچال بیرون اورد و گفت: مربا خوردی مادر؟!
-ممنون. خیلی خوشمزه بود …
کمی مکث کرد و با من و من گفت: کار بابا تموم شد؟!
فوزیه خانم بیخیال گفت : اره دخترم. ملحفه ها رو انداختم تو رخت شویی بالا !
رها اهی کشید و گفت : همیشه اینطوریه؟!
فوزیه خانم کنارش پشت میز نشست و گفت: نه مادر. هر از گاهی…
سینی گردی را روی میز گذاشت ، یک لیوان شیر … کمی پنیر و نان داخلش قرار داد و گفت: برم صبحانه اشو بدم .
رها اب دهانش را قورت داد و گفت: اقا جواد صبح تا ظهر بیکاره ؟!
فوزیه خانم با سینی مقابل درگاه اشپزخانه ایستاد وگفت : اره مادرچطور؟
-اگر ناراحت نمیشید . میخوام توشرکت نظافت و به عهده بگیره . برای صرف چای و …
فوزیه خانم چشمهایش برق زد و گفت: از خداشم باشه مادر. الان رفته داروهای تیمسار و بگیره . برگشت الساعه میفرستمش شرکت .
رها روی تکه کاغذ یادداشتی ادرس و شماره تلفنش را نوشت وگفت: باشه پیشتون. اگرم تمایل نداره بهم بگید . مرسی.
فوزیه خانم همانطور سینی به دست گفت: از خداشم هست . دستت درد نکنه الهی خیر ببینی .
رها لبخندی زد و نگاهی به تیمسار که روی مبل نشسته بود انداخت و گفت: خداحافظ بابا .
تیمسار نگاهی به صورتش انداخت و گفت: خداحافظ . زود برگرد !
رها پوزخندی زد و از خانه خارج شد .

رها لبخندی زد و نگاهی به تیمسار که روی مبل نشسته بود انداخت و گفت: خداحافظ بابا .
تیمسار نگاهی به صورتش انداخت و گفت: خداحافظ . زود برگرد !
رها پوزخندی زد و از خانه خارج شد .
کرایه ی دربستی را حساب کرد وپیاده شد . با دیدن ماشین امیرعلی که تازه وارد پارکینگ میشد ، با عجله خودش را به ساختمان رساند.
در ورودی را با کلید باز کرد ، مهتابی ها را روشن کرد .
مشغول شمردن لامپ های هالوژن خاموش سقف بود که امیرعلی سرو کله اش پیدا شد و گفت: چه سحر خیز !
رها لبخندی زد .
-سلام.
امیرعلی سری تکان داد و گفت: دیگه داریم کرکره رو میکشیم بالا دیگه !
رها خنده ای کرد و گفت: اگر خدا بخواد !
دست از شمارش برداشت ، دور تا دور را ورانداز کرد ، هنوز فضا برایش تازگی داشت . دلش میخواست جای میز منشی را تغییر دهد ، چند گلدان بگذارد … دو سه تابلوی نقاشی و پوسترهای مربوط به محصول در همه جا به چشم بخورد !
کیفش را روی میز منشی که هنوز منشی نداشت و مقابل درب ورودی بود گذاشت و گفت: باید کادرو تکمیل کنیم امیر. تا اخر هفته !
با صدای زنی که سلام کرد امیرعلی چشمهایش را بست وگفت: بیا کادرت تکمیل شد !
فرشته مثل پنگوئن به سمتش امد …
رها با خنده بغلش کرد و گفت: تو از شوهرت اجازه گرفتی اومدی ؟!
امیرعلی چشم غره ای رفت وفرشته با خنده گفت: مگه باید اجازه بگیرم؟! اجازه ی امیرم دست منه !
رها با خنده نگاهی به امیرعلی انداخت و گفت : نترس کارای سبک بهش میدم . منشیمون باش!
فرشته اخمی کرد وگفت: دیگه چی … ! این دو تا پت و مت و بذار چپ و راستت که منشیت باشن . من قراره معاونت باشم رهاخانم !
-رها حرفی نزد … چشم به راه بود . نگاهش را به در انداخت بعد چشم به ساعتش دوخت !
دیر کرده بود !
قد نیم ساعت …
رها به سمت اتاقش رفت ، درب را باز کرد و امیرعلی به دنبالش امد و گفت: اگر به حسابدار نیاز داری من دو سه نفر و میتونم پیشنهاد بدم!
رها کیفش را زیر میز گذاشت وگفت: هم حسابدار هم بازاریاب.
فرشته به سمت ابدارخانه رفت وبا صدای بلندی گفت: یه ابدارچی هم استخدام کنید !
رها بلند گفت : سپردم !
امیرعلی با حرص نگاه رها کرد وگفت: بیا همینو میخواستی !
رها دست به سینه شد و گفت: یعنی مجبورم به جفتتون حقوق بدم نه؟!
امیرعلی خندید و رها گفت: دوستت قرار نیست سر و کله اش پیدا بشه! ساعت هشت و نیمه !
امیرعلی: چی بگم !
رها خودش را جلو کشید و گفت: یه زنگی بهش بزن !
امیرعلی با اخم گفت: ولش کن بابا . یهو جو میگیرتش!
رها نگاهی به صورت امیرعلی انداخت و گفت: تو یه چیزی میخوای بهم بگی !
امیرعلی لبخند کجی زد و گفت: چند نفری که میخواستی واسه ی تکمیل کادر شرکت ، بیرون منتظرن ! خبرشون کنم؟!
رها با تعجب گفت: چطور با این سرعت ؟!
امیرعلی ابلهانه خندید و گفت: خیلی وقته بهشون گفتم. دیروز که مطمئن شدم قصد کارت جدیه . با خودم گفتم حالا که ادرس ایمیل شرکت راه اندازی نشده وب سایت هم نداریم . گفتم رزومه هاشون رو دستی بیارن . باهاشون مصاحبه کن . خوشت نیومد فوقش دکشون میکنی دیگه !
رها سری تکان داد و گفت : خیلی هم عالی. پس بگو بیان . به اون رفیق شفیقت هم زنگ بزن !
امیرعلی پوفی کرد و گفت: رها من قلق بنیامین دستمه . یکم بهم اعتماد کن. اون امروز میاد . بهت قول میدم !
رها نگران نگاهش کرد و گفت: اتفاقا بعید میدونم که سرو کله اش این ورا پیداش بشه. اینایی هم که گفتی بفرست تو. سرم گرم میشه حداقل !
امیرعلی باشدی گفت و رها اضافه کرد: تا اخر امروز باید تیم شرکت تکمیل بشه . از فردا هم کارمون رو رسمی شروع میکنیم !
امیرعلی لبخندی زد و با چشمکی درب اتاق رها را بست.

آشفته پنجه هایش را در موهایش فرو کرد ! در هیچ عکس دسته جمعی ای نبود ! در هیچ قابی نبود … ! دست هیچ کس دیگری دور گردنش اویزان نشده بود !
پشت عکس ها هم اسم یا علامت و ادرسی هم نبود که بخواهد حتی کنجکاوش کند …
حتی حس اشنایی را برایش برانگیخته کند !
هیچ چیز نبود !
میان این همه بچه … نبود !
اخرین البوم را بست و کلافه تر از قبل پس سرش را به دیوار پشتش تکیه داد .
در با تقه ای باز شد .
کمی خودش را جمع و جور کرد !
افاق با یک سینی شربت جلو امد و گفت : صبحونه که درست و حسابی نخوردی مادر. بیا این شربت رو برات درست کردم . یخرده گلوت خنک بشه . هوا امروز داغ کرده !
بنیامین لبخندی زد و افاق پیش دستی میوه های دست نخورده را برداشت وگفت: واه مادر میوه اتم نخوردی که . میخوای برات پوست بگیرم ؟!
بنیامین دستش را گرفت و گفت: بیا بشین اینجا کارت دارم !
افاق بادلهره نگاهی به البوم ها انداخت و گفت: مادر نهارم میسوزه . باشه یه وقت دیگه !
خواست برود که بنیامین گفت: صبر کن . کجا میری؟ نمیسوزه . اب خورشتت زیاده !
افاق لبخند پر استرسی زد و گفت: مادر کلی کار دارم …
بنیامین خودش را به لبه ی تخت رساند و پاهایش را اویزان کرد ، افاق به ارامی کنارش نشست .
نگاهش به البوم ها بود !
به البوهای قدیمی خودشان و دو سه البومی که بنیامین از صبح با انها سر وکله میزد !
افاق اهی کشید و بنیامین گفت: یه بار دیگه از اول برام بگو !
افاق با بغض گفت : چیو بگم مادر ؟! تو پسر منی … !
بنیامین دستش را گرفت و گفت: میدونم خاتون. معلومه که هستم. ولی …
افاق با گریه گفت: دیگه ولی و اما نداره مادر… سی وسه سال بزرگت کردم… تر وخشکت کردم ! دیگه چه ولی و امایی قربونت برم ؟! حالا چون نزاییدمت …
و همین کافی بود تا گریه امانش ندهد .
بنیامین نزدیکتر شد و سرش را بغل کرد و با احتیاط به سینه اش چسباند وگفت: خاتون من نیومدم اینجا بشینم هی گریه کنی ها ! قرارمون این نبود !
افاق خودش را عقب کشید و گفت: به خدا راضی نیستم ازت اینطور داری خودتو از بین می بری مادر ! فکر میکنی من نمیفهمم… فکر میکنی چون شیرت ندادم… چون نه ماه زیر قلبم نبودی … نمیفهمم چطور داری آب میشی ! تو پارسال اینطور لاغر بودی مادر؟! الهی لال میشدم حرف نمیزدم… الهی این پسر کر می شد نمیشنید که بیاد زندگی تو رو خراب کنه!
بنیامین با ارامش گفت : من کجای زندگیم خرابه ؟! خاتون بخدا مشکلی ندارم…
افاق با هول گفت: پس چرا چشمات اینطور بی تابه … بی قراره… چرا شبا نمیخوابی … چرا اینطور ویلون و سرگردونی ؟! تو خونه ی خودت ارامش داشتی… سال تا سال این ورا پیدات نمیشد… حالا هیچ جا قرار نداری مادر … اومدی اینجا … هی البوم نگاه میکنی … هی تو این اتاق موندی … حرف نمیزنی … فکر میکنی نمیفهمم؟! من بزرگت کردم بی انصاف … ! تو برکت زندگیمون بودی …
بنیامین با خنده گفت: دستت درد نکنه بودم ؟!
افاق با کف دست به زانویش زد و گفت: خدا منو مرگ بده . معلومه که هستی… مادر تو که انقدر زود رنج نبودی ! چرا از حرفهای ادم بد برداشت میکنی !
بنیامین پشت دست چروک افاق را بوسید و گفت: همه اش درست. اما یه سواله … ذهنمو مشغول کرده .
افاق با حرص گفت: بریز دور مادر .به خدا هیچ دردی رو دوا نمیکنه ….
بنیامین مصر گفت: میذاری بپرسم؟!
افاق چیزی نگفت.
بنیامین نفسش را فوت کرد و گفت: منو از کدوم پرورشگاه تحویل گرفتید ؟!
افاق سرش را پایین انداخت. قطره های اشک بی مهابا پشت سر هم فرود می امدند.
بنیامین نوچی کرد وگفت: خاتون قربونت برم. من اصلا پشیمون شدم از سوالم .ببخش !
و از جایش بلند شد و کمی در طول اتاق راه رفت !
افاق با هق هق ضعیفی گفت: چرا مادر انقدر برات مهمه . مگه ما کم گذاشتیم واست ؟! هان ؟! تو پسر خودمی … تو بنیامین منی !
بنیامین لبخندی زد و گفت: میدونم . همش درست . ولی فقط میخوام بدونم اونایی که منو گذاشتن سر راه … از سر فقر بوده .. از سر بدبختی و جنگ بوده یا … یا اصلا من شاید … حلال نباشم خاتون ! میفهمی چی میگم !
افاق با هینی از جایش بلند شد و گفت: خدا اون روزو نیاره … این حرف چیه میزنی تو ؟! مگه میشه تو …
زبانش را گزید ، چشمهایش درشت شد و با بغض گفت: بخدا مادر من که نمیدونم … خدا میدونه … حاجی هم برات گفت . رو چشمم منم برات میگم … ما تو رو از تهران گرفتیم… گفتن اون پرورشگاه تو مشهد اتیش گرفته ، چند تا بچه رو منتقل کردن تهران … منم بچه دار نمیشدم . دکترا نمیفهمیدن جوابم کرده بودند. حاج اقا پیشنهاد کرد بچه قبول کنیم ! اومدم پرورشگاه مهرت به دلم نشست … دیگه پی شو نگرفتم مادر… !
و دوباره زانوهایش سست شد … لبه ی تخت وا رفت . دستهایش را جلوی صورتش گرفت … باز به زار زدن افتاد!
بنیامین مقابلش زانو زد و گفت: خاتون ببینمت ! باز که مثل دخترهای چهارده ساله داری گریه میکنی ! میسپارم بهشون حاجی رو سر به نیست کنن . غمت نباشه !

افاق با تعجب سرش را بالا گرفت و بنیامین با خنده گفت: بگم اول شکنجه اش بدن بعد اعدامش کنن ؟! راضی میشی…؟!
افاق ضربه ی ارامی به صورتش زد و گفت: شوخیشم نکن باهام !
بنیامین خندید و گفت: الکی چرا گریه میکنی الان ؟! یه سوال بود یه جواب .دیگه چرا انقدر خودتو غصه میدی دختر خوب !
افاق دستش را روی گونه ی بنیامین کشید و گفت: همون روز اول که به حاجی نشونت دادم و گفتم اینو میخوام … حاجی گفت این دوسالشه که … تو که نوزاد میخواستی … ! اما همین چشمای سبز و خوش رنگت گرفتارم کرد . میخوابیدم شب خواب تو رو میدیدم !
بنیامین دست افاق را بوسید وگفت: دستت درد نکنه منو قبول کردی ! خشکه باهات حساب کنم ؟!
افاق با تشر گفت: ای بی چشم و رو… این حرفه تو میزنی به من؟!
بنیامین باز خندید و افاق گفت : هان … یه چیزی یادمه … نمیدونم حاجی بهت گفته یا نه … ولی یادمه میگفتن تو تو حرم گم شده بودی… یه خادمی میاد تو رو میسپاره دست پرورشگاه .اون موقع خوب یادمه… یه خانمی داشت راهرو رو طی میکشید … بلند بلند از تو حرف میزد . میگفت تو لباسات اعیونی بود … میگفت نه نامه داشتی نه چیزی… یه خادمی میاد تو رو میسپاره دست همون منیره فلاحتی که خدا رحمتش کنه ! اون موقع هم مسئول های تهران میگفتن شاید خانوادت بیان دنبالت … بخدا ما کوتاهی نکردیم… حاج اقا دو سه بار خودش مشهد رفت … !
بنیامین چشمهایش را ثانیه ای بست و باز کرد…
این حرفها را شنیده بود. از بر بود . می دانست … ! بار صدمش بود در این چند ماه میشنید … ! حتی همین که لباس هایش اعیانی بود …
همین دلخوشی های کوچک را باید از طلا قاب میگرفت !
همین که روی شک حلال و حرامی اش خط بطلان می کشید ! همین می ارزید … حتی اگر هزاربار هم میشنید ، خسته نمیشد!
افاق ارام گفت: تو که اومدی . زندگیمون بهشت شد … دو سال بعد از قدم مبارک تو خدا بهم بیتا رو داد … چند سال بعدم بردیا … اسم بردیا رو خودت گذاشتی یادته ؟!
بنیامین سری تکان داد و افاق اضافه کرد: چرا فکر میکنی حلال و حرومی مهمه … اگر تو… زبونم لال … زبونم لال … خدا نیاره اون روز و … تو اگر… تو اگر .. اصلا دهنم نمی چرخه بگم … مادر تو قدمت واسه ما خیر بود . پر از برکت بود. قسمتمون بودی … چرا این فکرا رو میکنی پسر من؟! تو پسرخودمی…
دستی به موهای بنیامین کشید و گفت: مال خودمی مادر …
پیشانی بنیامین را بوسید .
بنیامین حرفی نزد…
افاق با اهی به سختی از جایش بلند شد با فین فین ، لک لک کنان به سمت در اتاق رفت.
خواست از اتاق خارج شود که بنیامین گفت: خاتون؟!
افاق ایستاد …
بنیامین گفت: یه چیز دیگه هم بگم؟!
افاق با بغض نگاهش کرد و گفت : جانم مادر؟!
بنیامین کف دستهایش را عقب فرستاد و به انها تکیه داد و گفت: چهار تا بادمجون هم سرخ کن ! با قیمه می چسبه !
افاق اشکش بند امد . به آنی لبهایش به خنده باز شد و گفت: قربونت برم الهی ، رو تخم چشمم . تو هم شربتتو بخور. نیام ببینم باز دست نخورده است ها ! اصلا بیا بیرون . تو هال بشین. چیه تو این اتاق ادم دلش میگیره … !
بنیامین چشمکی زد و گفت: چشم یکم کارامو انجام بدم چشم.
افاق چشمهایش برق زد و پرسید: کار گرفتی مادر ؟! یعنی دفتر روزنامه اتو باز میکنن؟!
بنیامین با لبخند گفت: هفته نامه . نه یه جای دیگه است .
افاق نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخوای بری پیش اقات ؟!
بنیامین سرش را عقب داد و بلند خندید.
افاق با اخم گفت:خبه خبه … یه جور میخنده . فهمیدم کار حاجی در شان تو نیست ! پسر روزنامه نویس خودمی .
دو سه ضربه به در چوبی زد و گفت: مادر رهامو نمیاری ببینم؟!
بنیامین خنده اش جمع شد . کمی چهره اش در هم رفت وگفت: چرا . چند وقت دیگه میارمش! فعلا پیش مادرشه . یکم رفع دلتنگی کنن . چشم!
افاق لبهایش را خیس کرد و گفت: خب با اناهیتا بیارش مادر . چه اشکاله. اونم عروسمه !
بنیامین نگاهی به چهره ی امیدوار مادرش انداخت و گفت: چشم . با آناهیتا میارم .امر دیگه ؟!
افاق سری تکان داد وگفت: این خرت وپرت ها هم جمع کن مادر. هنوز شلخته ای ها . جمع کن میخوام جارو بکشم!
بنیامین باز به خنده افتاد که افاق بالاخره از اتاق بیرون رفت .
با دیدن بردیا که دو تا یکی از پله ها بالا می رفت ، لبش را گزید و زیر لب غری زد .
خواست بلند بگوید ترسید بنیامین بشنود بردیا فال گوش ایستاده بود !
اهی کشید و به اشپزخانه رفت!

در با تقی باز شد، بنیامین روی صندلی نشسته بود ، لپ تاپش را بست و با اخم به قیافه ی شرمنده اش نگاه کرد.
بردیا کمی جلو امد ، در را پشت سرش بست . تلفن همراهش هم طبق معمول دستش بود ! بدون ان ماسماسک جان میداد !
بی اجازه لبه ی تخت بنیامین نشست و گفت: مزاحمت شدم؟!
بنیامین جوابش را نداد .
-چیزه ! … یعنی …
بنیامین خشک نگاهش میکرد .
بردیا اهمی کرد وگفت: خواستم بپرسم رفتی سراغ اون یارو که ازم ادرسشو گرفتی؟!
بنیامین ساکت بود.
بردیا آرام پرسید: پرویز چکتو پس داد؟!
بنیامین چیزی نگفت .
بردیا هم سکوت کرد !
گوشی اش را دست به دست میکرد . نگران بود ! یک بزدل نگران ! همیشه خراب کاری میکرد همین قیافه را داشت ! ارکان صورتش به همین ترتیب بهم میریخت .
اخم میکرد… لبش را گاز میگرفت !
صورتش را مچاله میکرد ! نگاهی به زانویش انداخت عصبی آن را تکان می داد .
بنیامین از جایش بلند شد .
بردیا قفل کرد سرش را بالا گرفت … ! بنیامین مقابلش ایستاد و گفت: این دفعه هر گندی که زدی خودت پاش وایمیسی بردیا ! دیگه به من ربطی نداره !
بردیا با دهان نیمه باز نگاهش کرد و گفت: ولی تو گفتی پولو جورش میکنی … خودت گفتی؟! من داشتم خرد خرد جور میکردم .توگفتی میری باهاش حرف بزنی !
بنیامین عصبی از نفهمی بردیا ، به سمت کت اویزان به چوب رختی اش قدم برداشت ، از کیف پولش یک عابربانک بیرون کشید و مقابلش گرفت و گفت: برو هرچی بدهی داری صاف کن ! من دیگه حوصله ی گند کاری هاتو ندارم بردیا ! دیگه نه حوصله اشو دارم نه کششو ! این یارو هم اگر با پول دهنش بسته میشه . پول وبده خلاص شه بره !
بردیا با اخم گفت: پول مفت بدم به یارو که چی بشه؟!
بنیامین با حرص گفت: خوبه میفهمی چه قدر ضرر زدی ! خوبه این یکی حالیته که چقدر عقبی !
بردیا خواست بلند شود که بنیامین دستش را روی شانه اش گذاشت وگفت: اجازه ندادم بیای تو . سرخود اومدی ! الانم اجازه نمیدم بیرون بری ! کارت دارم …!
بردیا مات گفت: من که دیگه کاری نکردم …
بنیامین با یک حرکت گوشی را از چنگش دراورد !
بردیا نیشخندی زد وگفت : رمز داره !
بنیامین با امتحان چند کد قفل گوشی راباز کرد . سه پیام نخوانده داشت.
بردیا تند از جایش بلند شد و گفت: هوی داری چه غلطی میکنی …
بنیامین پیام را باز کرد .سه رقم اول شماره اشنا بود !
-چرا نمیای ؟!
پیام بعدی را باز کرد: کجایی؟!
و پیام سوم : زو زو منتظرته بردیا نمیای؟!

با حرص به چشمهای گشاد بردیا نگاهی کرد و گفت: پس جفتتون دارید دروغ میگید !
گوشی را به سمتش پرت کرد .
بردیا تلاشی برای گرفتنش انجام نداد . مات و مبهوت به بنیامین خیره شده بود !
بنیامین لبخند تلخی زد و گفت: میخواستم ابروتو حفظ کنم. میخواستم کمکت کنم … حتی تو این مورد ! میخواستم خامی و جوونی تو ندید بگیرم !
به سمت میزش رفت و دو سه کاغذ برداشت و به سمتش پرت کرد و گفت:حتی میخواستم مهمان بفرستمت یه دانشگاهی که چهار تا درس تخصصی برداری عقب تر از اینی که هستی نباشی !
بردیا همانطور نگاهش را دزدید !
بنیامین سری با تاسف تکان داد و گفت: برادرت نیستم که نباشم ! خونه ی منو کردید پاتوق؟! بدبخت من به اون دختر پناه دادم که تو بری باهاش خوش گذرونی ؟! که عیاشی هاتو ببری زیر سقف خونه ی من ؟!
بردیا زیر لب گفت: دوستش دارم !
-تو به هفت نسلت خندیدی که دوستش داری! اون ادم دوست داشتنیه؟! بردیا چشمای کورتو باز کن ببین طرفت کیه !
بردیا با حرص گفت : نمیتونم. هر جا رو نگاه میکنم . با هرکی هستم فقط اون میاد جلو چشمم ! خواستم بیخیالش شم نشد! با ده نفر دیگه رفتم سر قرار نشد … میفهمی؟نشد … دوستش دارم!
بنیامین پوزخندی زد وگفت: چرنده !
بردیا کلافه نالید: از دار و دسته ی پرویز اومده بیرون .قول داده سمت خلاف نره .
بنیامین خنده ای کرد و با تاسف گفت: داری چه غلطی میکنی بردیا ؟! پسر چرا نمیبینی طرفت کیه؟! دختره گرگ تر از این حرفهاست ! تو رو، رو یه بند انگشت میچرخونه ! چی میگی واسه خودت؟! چیو میذاره کنار… سمت چی نمیره ؟! ارزو صیغه ی پرویزه ! میفهمی اینو ؟!
-جدا میشه !
بنیامین تیر خلاصش را زد و گفت: حامله است ! پس بچه ی …
بردیا میان کلامش گفت: نه . مال پرویزه ! وقتی هم شنیده حامله است از خونه انداختش بیرون. پرویز اصلاادم بچه و زندگی نیست !
بنیامین مسخره گفت: تو هستی ؟!
بردیا جوابش را نداد.
سکوت بینشان را پر کرد.
بردیا ارام گفت: میخوام باهاش ازدواج کنم. دوستش دارم .ازش خوشم میاد !
بنیامین با صدای نیمه بلندی گفت: چرا حالیت نمیشه بردیا؟! چرا انقدر بدبختی …
ماتش برده بود . از جمله ی اخر بردیا گیج شده بود!
با حرص گفت: چرا حالیت نمیشه !
بردیا خفه گفت: طرف وقتی مجبور باشه به هر بدبختی و منجلابی تن میده ! ارزو هم همینه … ذاتش پاکه !
بنیامین خنده ای کرد وبا صدای کنترل شده ای گفت: چیکار داری میکنی بردیا … پسر دختره حامله است. هزارتار کار تو زندگیش انجام داده که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی ! اون وقت میگی ذاتش پاکه چون مجبور بوده؟!
بردیا باز گفت: من دوستش دارم … واقعا دوستش دارم … ! میخوام باهاش ازدواج کنم… از اولم تصمیمم همین بود .تو گند زدی به زندگیم !
بنیامین نفس سنگینش را بیرون داد و گفت: تو گند نزدی به زندگی من ؟! هان بردیا؟!
بردیا باحرص گفت: تو شروع کردی… تو باعث وبانیش بودی! منم کار اشتباهی نکردم .فقط حقیقت و بهت گفتم ! همین ! چیزی که شنیده بودمو گفتم… خاتون ارزوی کر شدن من و داره … ولی حقت بود بدونی !
-باشه . قبول. راست میگی . واقعا حق داشتم بفهمم و بدونم !
اب دهانش را از گلوی خشکش پایین فرستاد و کمی ارام تر گفت:ولی این دو تا قضیه فرق دارن بردیا … تو اگر دنبال یه بیوه ی سالم بودی من هیچی بهت نمیگفتم ! هیچی ! تصمیم با خودت بود اما این دختره… بردیا … داداشم… این لشه ! میفهمی ؟! سالم نیست … نه ذهنش . نه رفتارش. نه افکارش ! نه حرف زدنش!
بردیا توجیه کننده گفت: میخواد بره دانشگاه . میخواد درس بخونه!
بنیامین خسته به دیوار تکیه داد و گفت: باشه اصلا قبول … اکی. باشه… تو روت میشه اینو بیاری تو فامیل به مادرت ، پدرت … خواهرت معرفی کنی بگی این زنمه ! اصلا این پیرزن پیرمردکجا برن از کی این دختر وخواستگاری کنن ؟! از پرویز؟! بردیا چرا نمیفهمی تو؟! این زنه معلوم نیست کیه … چه کاره است ! بی کس وکاره میفهمی؟!
بردیا مستقیم نگاهش کرد و رک توی صورت بنیامین گفت: مثل تو!
بنیامین لبخندی زد و گفت:باشه .. باشه … اره راست میگی … عین منه بی کس و کاره ! من بهش پناه دادم دلم واسه بیچارگیش سوخت ! دلم سوخت که پس فردا یکی مثل من به دنیا نیاره بذارتش سر راه ! تو میخوای با این ادم ازدواج کنی ؟! اره ؟!
بردیا لبه ی تخت نشست وگفت: حامله است … نمیتونم ولش کنم ! نمیخوام ولش کنم . چرا نمیفهمی تو ؟! فقط ادای واعظا رو درمیاری که نصیحت کنی … خودت جای من بودی چیکار میکردی؟! تو خودت رفتی با یه بیوه عروسی کردی کسی بهت حرفی زد؟! همه حمایتت کردن !

بنیامین مات گفت: تو داری آنای منو … زن منو با اون دختره ی هرزه یکی میکنی ؟!
بردیا سرش را تکان داد و گفت: بنیامین . تو هم با یه بیوه عروسی کردی !
بنیامین با زهر گفت: مگه تو شب اول زندگی من بودی ؟! هان بردیا؟!
بردیا با نفرت زمزمه کرد : کاری که خودت کردی اشکالی نداره اما واسه ی من بده نه ؟!!
بنیامین پوفی کرد و گفت: بردیا من با یه دختر ازدواج کردم که نامزدیش بهم خورده بود ! عقدش بهم خورده بود … با یه دختر ازدواج کردم نه یه فاحشه ی هرجایی که کوچیکترین خلافش اینه که روی میز بیلیارد اطوار میاد ! ادای دیسکوهای غربی رو درمیاره ! بردیا جان … عزیزم. داداشم….
بردیا میان کلامش توپید: من برادرت نیستم بنیامین .
بنیامین نگاهش کرد و گفت: باشه … نیستی . تو نباش . ولی من هستم !
کارت شتابی که روی تخت افتاده بود را برداشت و توی جیب پیراهن بردیا گذاشت و گفت: برو با اون یارو تسویه کن ! خب؟!
بردیا با اخم نگاهش میکرد .
بنیامین نفس عمیقی کشید و گفت: بعدم برو دانشگاهتون فرم مهمان بگیر… دو تا واحد تهران دروس تخصصی معماری برای تابستون دارن ارائه میدن!
بردیا همچنان ساکت بود …
بنیامین کنارش نشست و گفت: بهم یه هفته مهلت بده … خب؟! یه هفته هیچ کاری نکن. باشه؟!
بردیالب زد : که چی بشه؟!
بنیامین ناگزیر گفت: با بچه که نمیتونی باهاش ازدواج کنی ؟! میتونی؟! نمیشه … خاتون بفهمه سکته میکنه !
بردیا نگاهی به صورت بنیامین انداخت . رد عرقی که از شقیقه بنیامین چکه میکرد را دنبال کرد و گفت: باید اون بچه سقط بشه… تا مثل من نشه بردیا ! حالیته چی میگم؟!
بردیا اب دهانش را قورت داد و بنیامین گفت: بچه ی پرویز تو زندگیتون باشه همه چی نابود میشه . خود پرویز میاد روزگارتو سیاه میکنه .
بردیا حرفی نزد.
بنیامین نرم تر گفت: من همه چی رو درست میکنم . فقط یه هفته بهم مهلت بده !
بردیا حرفی نزد …
بنیامین دستش را روی صورتش کشید و گفت: خب ؟! یه هفته …
بردیا به صورتش نگاه کرد … به چشمهای یشمی ملتهبش نگاه کرد و گفت: کمکم میکنی بهش برسم؟! یا باز میخوای زیرابمو بزنی ؟؟؟
بنیامین لبخند سردی زد و گفت : باشه کمکت میکنم ! فقط یه هفته هیچ کاری نکن . قرارالانتم باهاش کنسل کن !
بردیا نگران پرسید : میخوای از خونه بندازیش بیرون؟!
خاتون بلند صدا زد : پسرا نهار اماده است …
بنیامین نگاهی به صورت بردیا انداخت و گفت: نه … چه کار باهاش دارم ! اگرم بندازمش… بهت زنگ میزنه خبر میده . نگران نباش!
بردیا کنجکاو پرسید : پس چی… این یه هفته قراره چی بشه؟!
خاتون باز گفت: اقایون نهار نمیخورید؟!
بنیامین کلافه گفت: بیا بریم بعد صحبت میکنیم….
خواست بلند شود که بردیا گفت: راستشو بگو . تو چرا انقدر راحت کوتاه اومدی!
بنیامین لبهایش خشکش را باز کرد و گفت: کوتاه نیومدم. میخوام ببینم ادم سر به راه شدن هست یا نه . تو این یه هفته میفهمم!
خاتون در اتاق را باز کرد و گفت: دو تا برادر چه خوب گل میگید گل میشنوید. دو ساعته دارم صداتون میزنم.
بنیامین لبخندی به لبهایش چسباند و گفت: بحثمون گل انداخته بود. متوجه نشدیم …
موهای بردیا را بهم ریخت که مشغول نوشتن پیام به آرزو بود !
نفس عمیقی کشید … افاق خاتون نگران نگاهش میکرد ! به صورت قرمزش… به لبهای ترک ترک شده اش …
به گونه های گر گرفته و چشمهای به خون نشسته اش … !
به دو سه قطره عرق روی پیشانی اش !
خواست همه ی نگرانی هایش را بریزد بیرون… خواست بپرسد …
اما بنیامین به نگاه خاتون لبخند زد. .. سرد … تلخ … مصنوعی !
اما انقدری طبیعی بود که طرز نگاه افاق را عوض کند !

بردیا رفت دستهایش را بشوید که افاق بازوی بنیامین را گرفت و گفت: مادر دعوا کردید؟
-نه … چطور مگه؟
افاق با نگرانی گفت: اخه …
-طوری نیست.
با صدای تلفن همراهش ، دستش را در جیب گرم کن سورمه ای اش فرو کرد . گوشی را بیرون اورد . امیرعلی بود .
پشت میز قرار گرفت .
امیرعلی با صدای بلندی گفت: معلومه کدوم گوری هستی؟
بنیامین مشتی سبزی به دهانش گذاشت و افاق با ذوق بشقابش را پر از برنج کرد وگفت: خونه!
امیرعلی کفری گفت: کدوم خونه؟ من که الان جلو خونتم. در وباز کن !
بنیامین ترب را به سبد سبزی برگرداند و گفت: نه خونه پدریم!
بردیا پوزخند درشتی زد که از دید بنیامین مخفی نماند.
افاق چشم غره ای رفت و امیرعلی کمی ارامتر گفت : تو امروز جایی قرار نداشتی؟!
افاق سه تا بادمجان روی برنجش گذاشت و بنیامین با چنگال به جانشان افتاد وگفت: نه چطور؟
-بنیامین. تو یادت رفت ؟!
-چیو؟!
افاق بالاخره برای خودش هم کشید و زیر لب گفت: یخ کردمادر …
امیرعلی با داد گفت: مگه میشه یادت رفته باشه؟! بنیامین واقعا نمیخوای بیای ؟! این دختره بدجور از دستت شکاره !
لبخندی مصنوعی زد و گفت: باشه . یک ساعت دیگه میام !
-دیگه نمیخواد داداش ! طرف داره میگرده دنبال جایگزین .
-اکی نمیام.
امیرعلی با حرص گفت: بنیامین من دو ساعت ریش گرو گذاشتم برات !
-اکی دو ساعت دیگه میام !
امیرعلی با لج گفت: بنیامین داری سکتم میدی ! باور کن داری سکتم میدی …
-باشه . میرسم. نهارمو بخورم اومدم ! افاق خاتون زحمت کشیده جات خالی …
امیرعلی قطع کرد !
حرفش را کامل کرد و گفت: قیمه .باشه میگم یه بارم برای تو درست کنه ! اره . باشه . میبینمت . قربانت خداحافظ!
افاق با دلخوری گفت: بالاخره تموم شد!بخور مادر از دهن افتاد …
بنیامین نگاهی به غذای دست نخورده ی بردیا انداخت وگفت: بردیا برات دوغ بریزم؟!
سرش را بالا اورد …
نگاهی به صورت بنیامین انداخت …
افاق نگاهی بین جفتشان رد و بدل کرد و پرسید: مادر چرا نمیخوری تو ؟! برات سیب زمینی هم سرخ کردم … قیمه سیب زمینی که دوست داشتی!
بردیا لیوانش را کنار بنیامین گذاشت …
بنیامین با ارامش کمی از مایه ی سفید در پارچ در لیوانش ریخت و حینی که لیوان را به دست بردیا میداد گفت: نوش جان !
بردیا حرفی نزد .
سرش را گرم بشقاب غذایش کرد !

اتومبیلش را زیر سایه ی کاجی پارک کرد ، کیف لپ تاپ را روی شانه اش انداخت و بعداز اطمینان از قفل بودن درها به سمت ساختمان راه افتاد.
بعد از پنج دقیقه به درب ورودی رسید نیمه باز بود.
تقه ای به آن زد و در را باز کرد .
با دیدن فرشته که پشت میزی نشسته بود جلو رفت وگفت: از این ورا !
فرشته لبخندی زد و خواست بلند شود که بنیامین با اشاره ی دست مانعش شد و گفت: خوبی؟! عروسم چطوره؟!
فرشته بلند تر خندید و گفت: خوبم مرسی. عروستم خوبه !
بنیامین کیف را لبه ی میز گذاشت و گفت: اسمش بالاخره چی شد؟!
فرشته چینی به بینی اش انداخت وگفت: بین سه تا اسم موندم . آوا و آتریسا و هیلدا !
بنیامین هومی کشید و گفت: یه اسم بذار به رهام بیاد !
امیرعلی از پشت سرش باصدای ارامی گفت: رها چطوره؟! اتفاقا خیلی هم به رهام میاد !
بنیامین نیشخندی زد و گفت: نه دیگه رها اسم دختر خودمه ! اسم عروسم باید تک باشه … همین هیلدا خوبه ! هیلدا و رهام ! بهمم میان !
امیرعلی اخمی کرد و گفت: از کجا میدونی من دختر به تو میدم ؟!
بنیامین هلش داد و امیرعلی با حرص گفت: پسر توکه نمیخواستی بیای میگفتی! یه زنگ نباید بزنی؟!
با اخم گفت: کاری که میخواستم اینجا انجام بدم تو خونه انجام دادم. حالا هست ؟!
امیرعلی گیج گفت: کی؟!
بنیامین نیشخندی زد وگفت: دخترم!
امیرعلی لبخندی زد و گفت: تو اتاقشه .
بنیامین فاصله گرفت و بلند گفت: میومدم تو شرکت خالی تو رو تماشا میکردم ؟!
و تقه ای به در اتاق زد و به ارامی در را باز کرد.
پشت میز نشسته بود .
با یک عینک کائوچویی مشکی و روسری سورمه ای قیافه اش شبیه معلم های خشک فیزیک و ریاضی دبیرستان بود !
ناچارا سلام کرد .
رها حتی نگاهش هم نکرد اما سری تکان داد .
ارام جلو رفت و گفت: ببخشید نتونستم سر وقت حاضر بشم!
رها همانطور که به صفحه ی نمایشگر خیره بود گفت: مشکلی نیست من یه جایگزین پیدا کردم !
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و گفت: جدا ! چه خوب.
خواست به عقب برود که رها لبش را گزید و گفت: البته اگر شما کارتون اماده است ترجیح میدم ببینم!
بنیامین ارام به عقب رفت و گفت: بهتره همون کار جایگزین رو ببینید !
خواست از اتاق خارج شود که رها با صدای نیمه بلندی گفت: اگر میدونستم که از اول قصد نداشتید با من همکاری کنید میفرمودید ! درسته اینجا یه شرکت نوپا هست … اما من به خودم اطمینان دارم ! فقط چند روز اول به این منواله !
بنیامین دستش را از دستگیره ی در شل کرد و گفت: من تو خونه چند تا طرح زدم ! نیاز ندیدم تا کادر شرکت تکمیل نشده بیام!
رها ارام شد…
حداقل می ماند!
روی صندلی اش جا به جا شد و گفت: میتونم ببینم؟!
بنیامین روی مبل کنار میز نشست و گفت: توی فلش نیست ! توی لپ تاپه.
رها ازجایش برخاست . میز را دور زد ، روی مبل سمت راست بنیامین نشست !
صفحه ی نمایشگر کمی طول کشید بالا بیاید .
رها چشمش به تصویر بنیامین بود که در نمایشگر سیاه می توانست نگاهش کند … صفحه که روشن شد دلش میخواست تکنولوژی را لعنت کند !
بکراند صفحه عکس یک پسربچه بود …
یک بچه که انگار کوچک شده ی بنیامین بود .
به ارامی گفت: پسرتونه؟!
بنیامین سرش را تکان داد و درایوی را باز کرد .
رها زیر لب گفت: چقدر شیرینه!
رها نگاهی به انگشتهای کشیده ی بنیامین انداخت . پوست دستش… فرم مردانه ی انشگت هایش !
بنیامین چند عکس را باز کرد و گفت: از اینجا شروع میشه!
رها خم شد . بنیامین خودش را عقب کشید و لپ تاپ را روبه روی رها گذاشت !
حواسش به عکس ها نبود … عطر بنیامین تمام سلول های بینی اش را درگیر کرده بود .
بعد از چند لحظه و رد کردن نیم بیشتری از عکس ها گفت: خوبه ! اما کافی نیست .
بنیامین نگاهی به رها انداخت و گفت: اینا در حد طرح اولیه است . اگر من قراره مسئول تبلیغات باشم .. باید لیست محصولات رو بدونم !
رها از جایش بلند شد . به سمت میزش برگشت .
روی صندلی که نشست بنیامین گفت: در مورد حقوق و مزایای کار هم با من صحبتی نشد خانمِ…
چشمهایش را بست و باز کرد …
یادش نمی امد …
بی هوا گفت: خانم رضایی!
رها براق تصحیح کرد: رازی هستم !

بنیامین با تایید گردنش را خم کرد و رها پوفی کرد و گفت: منظورتون از حقوق درصدی هست یا ثابت؟!
بنیامین لبخند خشکی زد و گفت: ثابت به انضمام درصدی !
رها پنجه هایش را درهم قلاب کرد و خودش را به جلو کشید و گفت: اینجا تازه تاسیسه . اما من سعی میکنم شما رو راضی نگه دارم !
بنیامین مستقیم در چشمهای رها خیره شد وگفت: دقیقا با کدوم “ز” ؟!
رها گیج گفت: ببخشید … من متوجه منظورتون نشدم !
بنیامین لبخند محسوسی زد و گفت : راضی یا رازی؟ پرسیدم با کدوم “ز” !
رها خندید و گفت: جالب بود . نه قول میدم ضرری بهتون وارد نشه ! دیگه “ض” ضرر مشخصه نه ؟!
بنیامین سرش را تکان داد . پای راستش را روی چپ انداخت .
رها نگاهی به کفش های اسپورت قهوه ای اش انداخت و شلوار کتان کرم رنگش … پیراهن خاکی اش … بعد هم چشمش دوباره به صورت بنیامین خیره شد … تیپ اسپورت و جوانانه اش را دوست داشت !
زبانش را روی لبهایش کشید وگفت : شرکت رازی قراره مقدمات فروش محصولات ارایشی و بهداشتی یک کمپانی نیمه خارجی رو فراهم کنه . قرارداد ها بسته شده … اماهنوز محصولات رو وارد نکردیم. میخوام قبل از ورود تیزر تبلیغاتی تلوزیون و پوسترهای مورد نظر اماده باشه. ضمن اینکه من خیلی با شرایط ایران در اجاره ی بیلبورد اشنایی ندارم. برام مهمه که حتما تبلیغات بیرونی و تلویزیونی درموازات هم باشند !
بنیامین یک لنگه ی ابرویش را بالا داد و گفت: خوبه. میتونم لیست و ببینم؟!
رها با هول کشوی میزش راباز کرد … چیزی نبود !
کشوی دوم خالی بود.
کشوی سوم را باز کرد بعد از کمی تفتیش بالاخره یک برگه در کاور را پیدا کرد .
ان را به بنیامین داد و گفت: اینا لیست محصولاتیه که قراره به زودی وارد بشه !
بنیامین سری تکان داد و گفت: فقط سه مورد قابلیت پخش در تلویزیون رو داره ! ضد افتاب و مرطوب کننده و نرم کننده ی مو !
رها صندلی چرخ دارش را کمی جلوتر کشید و گفت: ژل سفید کننده ی دندان هم هست !
-تیزر برای چهار تاش میشه به عبارتی ….
رها با ابهام میان کلام بنیامین گفت: هرچهارمورد رو قراره تو یک تیزر پخش کنید ؟!
بنیامین چشمهایش را گرد کرد وگفت: خیر خانم! داشتم هزینه ی تایم صدا و سیما رو درنظر میگرفتم!
رها لبخندی زد و پرسید: برای فیلمبرداری نیاز به مجوز هست؟!
بنیامین سری تکان داد و گفت: ولی به دردسرش نمیرزه ! من انیمیشن و پیشنهاد میکنم ! اینطوری در هزینه های اضافی هم صرفه جویی میشه ! حداقل نیاز نیست به چهار تا نابازیگر بیشتر از حقشون دستمزد بدید ! کرایه ی فضای خالی هم کنسل میشه. فیلمبردار و صدابردار هم همینطور!
رها هومی کشید وگفت: چه خوب. فقط بنظرتون یکم مصنوعی نیست !
بنیامین برای بار اخر نگاهی به برگه انداخت و ان را روی میز رها گذاشت و گفت: چیزی که تو ذهنمه طبیعیه ! باید پیاده اش کنم . فعلا درمورد پوسترها وعکس ها به توافق برسیم بعد راجع به تیزر و ساخت صحبت میکنیم !
رها هیجانش را خفه کرد و گفت: عالیه. ذهن شما پر از ایده است .
بنیامین مستقیم نگاهش کرد و گفت: ممنون !
رها زیر نگان بنیامین کمی خودش را جا به جا کرد و گفت: برای قرارداد و تکمیل فرم های لازم هم بهتره از فرشته و امیرعلی کمک بخواین . مسئولیتش رو به اونها سپردم!
بنیامین اصلاح کرد: پیروزی و امجدی!
رها باز گیج گفت: ببخشید؟
بنیامین پوزخندی زد و گفت: قراره همه ی کارکنانتون رو با اسم کوچیک صدا بزنید؟!
رها لبخند پت و پهنی زد وگفت: نه … فامیلی فرشته رو میدونستم. اقای امجدی.مرسی که گفتید.
بنیامین از جایش بلند شد وگفت: فکر نکنم برای امروز کار دیگه ای باشه که بتونم انجام بدم !
رها نفس عمیقی کشید وگفت: ممنون که اومدید !
بنیامین یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: خواهش میکنم !
رها به احترامش ایستاد وگفت : امیدوارم بتونیم همکاری خوبی در کنار هم داشته باشیم!
-من هم !
خواست از اتاق خارج شود که رها بلند گفت : اقای بدیع؟!
بنیامین نگاهش کرد.
رها دست به سینه شد تا لرزش دستهایش مخفی بماند ارام پرسید: اسم پسرتون رو میتونم بپرسم؟! از سر کنجکاوی … چهره ی بانمکی داره !
-رهام !
رها نفسش را مرتعش از سینه بیرون داد وگفت: چه اسم خاص و تکیه !
بنیامین لب زد : و البته قدیمی ! به معنی …
رها میان کلامش گفت: معنی شو میدونم! شکست ناپذیر! از اسمای اصیل شاهنامه است !
بنیامین لبخندی زد و رها گفت: پس باید اهل شاهنامه باشید !
-نه خیلی … تو ذهنم بود . این اسم همیشه تو ذهنم هست !
رها اب دهانش را قورت داد و بنیامین درب را باز کرد وگفت: روز خوش خانم رازی !
رها گردنش را دراز کرد وگفت: روز شما هم خوش. فرداسر وقت بیایند اقای بدیع ….!
در بسته شد !
بعید میدانست حتی با این صدای گرفته شنیده باشد که زود بیاید ! که بفهمد چقدر منتظر فرداست … که چقدر بی تاب و بی قرار است !

خواست از فرشته و امیرعلی خداحافظی کند که فرشته رو به امیر گفت: بگم بهش؟
بنیامین ابروهایش را بالا داد و گفت: چیو ؟!
امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدونی امروز چندمه؟!
بنیامین اخم کرد هم میدانست امروز چندم است هم میدانست چه روزی است با این حال پرسید: چطور؟!
فرشته یه جعبه ی مکعب مربع مخملی قرمز با روبان نارنجی مقابل بنیامین گذاشت گفت: پارسال گفتی سال بعد میخوای یه همچین چیزی براش بگیری !
بنیامین نگاهش به جعبه بود !
فرشته ادامه داد : همون دو سه ماه بعد که بهم گفتی خریدمش ! واسه امسال میخواستیش یادته ؟!
یادش بود !
فرشته جعبه را به سمت لبه ی میز هل داد و گفت: از پارسال تا امسال خیلی چیزا عوض شد… !
بنیامین لبخندی زد و جعبه را برداشت .
فرشته روی بنیامین زوم کرد . میخواست واکنشش را ببیند .
بنیامین جعبه را باز کرد …
زنجیر وپلاک ماه و ستاره بود !
همانی بود که آنا به آنی شیفته اش شد … گردن فرشته در مهمانی تولد رهام دیده بود و چپ میرفت و راست میرفت از ان تعریف میکرد !
پارسال قول امسال راداده بود !
-امروز سالگرد ازدواجتونه ! یادت که نرفته!
بنیامین جعبه را تقی بست .
سرش را تکان داد … جعبه را روی میز گذاشت و گفت : خودت بعدا اینو بده به آنا …
فرشته از جایش بلند شد و گفت: بنیامین!
بنیامین با اخم رو به امیرعلی گفت: تو با من کاری نداری؟
امیرعلی سری تکان داد و گفت: چرا تا پایین باهات میام!
بنیامین رو به فرشته گفت: خداحافظ.
امیرعلی جعبه را بدون اینکه بنیامین متوجه شود برداشت و پشت سر بنیامین از دفتر خارج شدند .
در اسانسور هیچکدامشان حرف نزدند .
بنیامین به سمت ماشینش قدم برمیداشت امیرعلی هم پشت سرش…
با دیدن چند تراکت تبلیغاتی زیر برف پاک کن با حرص انها را برداشت .
امیرعلی کنارش نشست ، بنیامین پشت فرمان قرار گرفت و گفت: چیه دنبال من راه افتادی؟!
امیرعلی جعبه را روی داشتبرد گذاشت وگفت: میری سراغ انا مثل بچه ی ادم اینم میدی بهش ! تو یک جمله بگو سالگردمون مبارک ! مثل همه ی هشت سال گذشته !
بنیامین حرفی نزد.
امیرعلی با غیظ گفت: تو یادت رفته آنا همونیه که تو یه خونه ی شصت متری باهات زندگی کرد… چهارسال اجاره نشینی و بی ماشینی و تحمل کرد ؟! پا به پات کار کرد ! محض رضای خدا انقدر بی انصاف نباش !
بنیامین نگاهش کرد و گفت: الان چی شده یاد آنا افتادی !
-خبرداریم گفتی بیا محضر و اون رفته و تو نرفتی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x