آوش یک قدم به حریم اتاق پیش روی کرد … و پروانه یک قدم به عقب پس رفت .
– منِ لعنتی به هیچ کسی اهمیت نمی دم … و به تو هم اجازه نمی دم اهمیت بدی پروانه !
رگه هایی از خشم در صدایِ آرومش شنیده می شد … . پروانه دندان هاشو محکم روی هم می فشرد … می خواست لرزش بدنش رو مهار کنه !
– باشه ! … باشه به دیگران اهمیت نده ! اما به نظر من اهمیت بده و برو …
آوش باز هم قدمی به جلو برداشت … .
– این کارا برای چیه پروانه ؟ … چرا اینقدر بهم ربختی ؟ … مگه من چی گفتم ؟
– الان وقت خوبی برای صحبت کردن نیست !
صداش رنگ کلافگی گرفته بود … و وقتی آوش جلوتر رفت … بی اختیار فریاد کشید :
– نزدیک تر نیا ! بهت گفتم برو …
ولی حتی فرصت نکرد جمله اش رو تموم کنه ! … ناگهان فرو رفت در حجمی عمیق از آغوش گرم و معطر آوش … . ناگهان خودش رو پیدا کرد بین دست های اون … .
بدنش داغ شد … . و صدای پر خواهش آوش رو شنید … .
– من دوستت دارم !
کف دست های پروانه روی سینه ی آوش بود … احساس می کرد می تونه ضربان قلب اونو زیر انگشتانش احساس کنه … .
– دوست داشتنِ منو باور نمی کنی ؟!
حرارت شعله می کشید در اطرافشون … و پروانه داشت ذوب می شد !
در اون تاریکیِ غلیظ سر بلند کرده بود و نگاه می کرد به برق چشم های آوش .
چیزی در صدای اون مرد بود … احساسی، گرمایی … چیزی که نزدیک بود پروانه رو به گریه بندازه !
پروانه زمزمه کرد :
– باور نمی کنم !
و بعد … اولین قطره ی اشک … .
طولی نکشید که گریه ی بی صداش تبدیل به هق هقی بی امان شد … .
لب های آوش که نشست روی شقیقه ی پر تپش پروانه …
پروانه هق هقی کرد و خواست اونو از خودش جدا کنه . اما اینبار بوسه ی آوش روی چشمِ خیسش نشست .
– گریه نکن ! … توی بهترین شب زندگیمون گریه نکن !
زمزمه ی آرومش … چه حرارتی بی نظیری داشت !
پروانه با تلاشی نرم خواست اونو از خودش دور کنه … گفت :
– من … پروانه ام !
انگار می خواست به خودش یادآوری کنه … به آوش هم یادآوری کنه ! … آوش پاسخ داد :
– خوشوقتم ! … منم آوشم !
طنز ملایمی که در لحنش نهفته بود …
– درسته ! تو هم آوشی ! … و فاصله ی بین ما هیچوقت …
و بعد … خاموش شد !
کف دست آوش که روی گونه ی خیسش نشست … و لب هاش که اینبار روی لب های بی قرار اون قرار گرفت … .
در لحظه ای … انگار صاعقه فرود اومد روی سر پروانه … نفسش بند اومد ! … بعد گر گرفت ! …
آوش لبش رو بوسید … و باز بوسید … و آنچنان عمیق بوسید … که انگار می خواست نفس های پروانه رو مزه کنه ! …
ناله ای از حنجره ی پروانه برخاست … به تکاپو افتاد که خودش رو از اون وضعیت رها کنه … .
اما بوسه های آوش …
– هیچ فاصله ای نیست ! می بینی ؟ … بین ما هیچ فاصله ای نیست !
کلماتش لب های خیس پروانه رو قلقلک می داد … . و باز هم بدون اینکه اجازه ی فکر کردن به پروانه بده … اونو بوسید ! …
لب های جستجو گرش … لب های مشتاقش … لب های کار بلدش ! … پروانه می خواست اعتراض کنه، ولی نمی تونست … .
صداش خاموش شده بود … و کم کم ذهنش هم خاموش شد ! …
آوش دست هاشو مهار کرده بود … و دهانش رو … و تمام وجودش ! … تمام وجودش تکه ای آتش شده بود و در حال سوختن ….
دست های آوش که زیر زانوهاش قرار گرفت و اونو از زمین بلند کرد … .
پروانه باز دست و پای بیهوده ای زد … و بعد روی خوشخوابه فرود اومد … .
– آوش …
آوش باز هم لب هاشو روی لب های اون گذاشت … و لب پایینیِ پروانه رو به بازی گرفت . نمی گذاشت پروانه حرف بزنه … بهش اجازه ی فکر کردن نمی داد ! اینقدر مشتاق و پر حرارت می بوسید … .
حالا دیگه دست های پروانه رو رها کرده بود ! … دست های پروانه چنگ می زد به پیراهنِ آوش … از شدت لذت و خوشی ! …
داشت بوسیده می شد ! … برای اولین بار در تمام زندگیش ! … نه اونطور وحشیانه و بی احساس که سیاوش خان اونو می بوسید … .
این بوسه های آوش … این بوسه های تب دار و دیوانه کننده ی آوش … .
– منو دوست داری پروانه ؟ …
آوش باز هم روی لب های پروانه زمزمه کرد … بعد یک لحظه ی کوتاه سر بلند کرد تا چشم های نیمه باز اون رو ببینه …
– بگو منو دوست داری !
و باز هم … .
صدای موسیقی برگشته بود به گوش های پروانه ! … رایحه ی گل ها برگشته بود ! مزه ی شراب برگشته بود ! … تمام چیزهای خوب …
و همه چیز داشت در سرش می رقصید ! … حتی جریان هوا در اطرافش …
بوسه های آوش تمومی نداشت ! … بوسه هایی که تمامِ پروانه رو به زانو در آورده بود … .
و مابین این بوسه ها بود … پروانه بلاخره اعتراف کرد … .
– دوستت دارم ! … آوش … آره دوستت دارم !
***