رمان پروانه ام پارت 156

4.1
(115)

 

 

آخرین بوسه ی آوش … عمیق ترین بوسه اش بود ! …

وقتی بلاخره لب های پروانه رو رها کرد … پیشونیش رو به پیشونیِ گرم و عرق کرده ی اون چسبوند … زمزمه کرد :

– پشیمون نمیشی از چیزی که گفتی ! …

چشم های پروانه بسته بود … و قفسه ی سینه اش برای جرعه ای نفس سخت بالا و پایین می رفت . از شدت هیجان و لذت تمام تنش به عرق نشسته بود … .

دست آوش روی گونه ی سرخش نشست و نوازشش کرد … .

پروانه خجالت زده بود … اما در عین حال شگفت زده از اتفاقی که برای اولین بار در وجودش رخ داده بود ! …

برای اولین بار در تمام عمرش … از طرف مردی بوسیده شده بود … و اون لذت برده بود ! …

کاری که سیاوش خان با بدنش انجام داد، معاشقه نبود … ولی این …

نوازش های آوش ادامه داشت و زمزمه هاش که نام پروانه رو تکرار می کرد …

و پروانه اون شب با صدای موسیقی در سرش و مزه ی شراب روی لب هاش… به خواب عمیقی فرو رفت ‌‌… .

***

خیلی وقت بود که بیدار شده بود، اما پای رفتن به سالن پایین رو نداشت !

می ترسید با آوش رو در رو بشه … و اون وقت نمی دونست چطور توی چشماش نگاه کنه !

تمام حس خوشایند دیشب در بدنش فروکش کرده بود … و حالا چیزی که براش به جا مونده بود، شرم بود … و حسِ حماقت ! …

همینطور سر خم کرده و نگاه می کرد به پایین … دستش بی اختیار مشت شد :

– پروانه ی احمقِ زود باور ! چطور اجازه دادی تو رو ببوسه ؟

اون هم نه یک بار … نه ده بار ! …

مثل یک زنِ نامحترم خودش رو رها کرده بود در آغوشش … خودش رو باخته بود ! … فکر می کرد خودِ آوش بود که نخواست بیشتر جلو بره … اگرنه اون …

هووف !

نفس کلافه اش رو فوت کرد بیرون و کمرش رو صاف گرفت .

تا ابد که نمی تونست خودش رو از چشم آوش مخفی کنه ! باید می رفت و با اون روبرو می شد ! …

 

 

گوشه ی دامنش رو بین انگشتانش گرفت و از پله ها پایین رفت . مراقب بود برخورد صندل هاش با کفپوش، سر و صدایی ایجاد نکنه … .

سالن پایین کاملاً خلوت و آروم بود … تنها تفاوتی که با دیروز داشت، ملافه های سفیدی بود که از روی مبلمان برداشته شده بودند . اثری از عذرا یا دخترش نمی دید … .

اما صدای دور و محوی از گفتگوی چند نفر از بیرون ساختمان به گوشش می رسید . خوب که گوش کرد … صدای آوش رو تشخیص داد !

پشت پنجره رفت و گوشه ی پرده ی سنگین و مخمل رو کنار زد … و نگاه کرد به بیرون .

آوش رو دید که با پیراهن و شلوار دیشبش وسط حیاط ایستاده بود … با این تفاوت که اینبار چکمه های مشکی و براقی تا نزدیک زانوهاش به پا داشت … .

دور و برش سه چهار کارگر ایستاده بودند و با دقت به دستوراتش گوش می دادند .

پروانه از تمام صحبت هاش، کلماتی بهم ریخته می شنید … .

– این قسمت رو کاملاً صاف کنید ! … اون درختِ پوسیده … ! … بهار تموم شد دیگه … همین حالا هم دیر شده ! …

– صبح بخیر !

با شنیدن صدایی بی مقدمه پشت سرش … ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید ! به سرعت به عقب برگشت … و آهو رو دید که هاج و واج نگاهش می کرد … .

– چی شد پروانه ؟ ترسوندمت ؟!

پروانه دستش رو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید … ضربان قلبش تند و دردناک شده بود .

– من … راستش آره ! … انتظارت رو نداشتم ! …

باز نفس عمیق دیگه ای … و بعد ادامه داد :

– صبح بخیر ! … کِی برگشتی خونه ؟

آهو شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت پاسخ داد :

– دیشب برگشتم !

پروانه حس می کرد از شدت دلشوره و ناراحتی میخواد بالا بیاره :

– دی… دیشب ؟ … چه ساعتی ؟!

دیشب آهو منزل بود ؟ … اگر صدای اون و آوش رو شنیده بود، چی ؟ … اگه می دید که آوش وارد اتاق خواب پروانه شده … .

بی اختیار کف دستش رو روی لب هاش گذاشت . انگار که میخواست رد بوسه های آوش رو از چشم آهو بپوشونه … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x