آخرین بوسه ی آوش … عمیق ترین بوسه اش بود ! …
وقتی بلاخره لب های پروانه رو رها کرد … پیشونیش رو به پیشونیِ گرم و عرق کرده ی اون چسبوند … زمزمه کرد :
– پشیمون نمیشی از چیزی که گفتی ! …
چشم های پروانه بسته بود … و قفسه ی سینه اش برای جرعه ای نفس سخت بالا و پایین می رفت . از شدت هیجان و لذت تمام تنش به عرق نشسته بود … .
دست آوش روی گونه ی سرخش نشست و نوازشش کرد … .
پروانه خجالت زده بود … اما در عین حال شگفت زده از اتفاقی که برای اولین بار در وجودش رخ داده بود ! …
برای اولین بار در تمام عمرش … از طرف مردی بوسیده شده بود … و اون لذت برده بود ! …
کاری که سیاوش خان با بدنش انجام داد، معاشقه نبود … ولی این …
نوازش های آوش ادامه داشت و زمزمه هاش که نام پروانه رو تکرار می کرد …
و پروانه اون شب با صدای موسیقی در سرش و مزه ی شراب روی لب هاش… به خواب عمیقی فرو رفت … .
***
خیلی وقت بود که بیدار شده بود، اما پای رفتن به سالن پایین رو نداشت !
می ترسید با آوش رو در رو بشه … و اون وقت نمی دونست چطور توی چشماش نگاه کنه !
تمام حس خوشایند دیشب در بدنش فروکش کرده بود … و حالا چیزی که براش به جا مونده بود، شرم بود … و حسِ حماقت ! …
همینطور سر خم کرده و نگاه می کرد به پایین … دستش بی اختیار مشت شد :
– پروانه ی احمقِ زود باور ! چطور اجازه دادی تو رو ببوسه ؟
اون هم نه یک بار … نه ده بار ! …
مثل یک زنِ نامحترم خودش رو رها کرده بود در آغوشش … خودش رو باخته بود ! … فکر می کرد خودِ آوش بود که نخواست بیشتر جلو بره … اگرنه اون …
هووف !
نفس کلافه اش رو فوت کرد بیرون و کمرش رو صاف گرفت .
تا ابد که نمی تونست خودش رو از چشم آوش مخفی کنه ! باید می رفت و با اون روبرو می شد ! …
گوشه ی دامنش رو بین انگشتانش گرفت و از پله ها پایین رفت . مراقب بود برخورد صندل هاش با کفپوش، سر و صدایی ایجاد نکنه … .
سالن پایین کاملاً خلوت و آروم بود … تنها تفاوتی که با دیروز داشت، ملافه های سفیدی بود که از روی مبلمان برداشته شده بودند . اثری از عذرا یا دخترش نمی دید … .
اما صدای دور و محوی از گفتگوی چند نفر از بیرون ساختمان به گوشش می رسید . خوب که گوش کرد … صدای آوش رو تشخیص داد !
پشت پنجره رفت و گوشه ی پرده ی سنگین و مخمل رو کنار زد … و نگاه کرد به بیرون .
آوش رو دید که با پیراهن و شلوار دیشبش وسط حیاط ایستاده بود … با این تفاوت که اینبار چکمه های مشکی و براقی تا نزدیک زانوهاش به پا داشت … .
دور و برش سه چهار کارگر ایستاده بودند و با دقت به دستوراتش گوش می دادند .
پروانه از تمام صحبت هاش، کلماتی بهم ریخته می شنید … .
– این قسمت رو کاملاً صاف کنید ! … اون درختِ پوسیده … ! … بهار تموم شد دیگه … همین حالا هم دیر شده ! …
– صبح بخیر !
با شنیدن صدایی بی مقدمه پشت سرش … ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید ! به سرعت به عقب برگشت … و آهو رو دید که هاج و واج نگاهش می کرد … .
– چی شد پروانه ؟ ترسوندمت ؟!
پروانه دستش رو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید … ضربان قلبش تند و دردناک شده بود .
– من … راستش آره ! … انتظارت رو نداشتم ! …
باز نفس عمیق دیگه ای … و بعد ادامه داد :
– صبح بخیر ! … کِی برگشتی خونه ؟
آهو شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت پاسخ داد :
– دیشب برگشتم !
پروانه حس می کرد از شدت دلشوره و ناراحتی میخواد بالا بیاره :
– دی… دیشب ؟ … چه ساعتی ؟!
دیشب آهو منزل بود ؟ … اگر صدای اون و آوش رو شنیده بود، چی ؟ … اگه می دید که آوش وارد اتاق خواب پروانه شده … .
بی اختیار کف دستش رو روی لب هاش گذاشت . انگار که میخواست رد بوسه های آوش رو از چشم آهو بپوشونه … .