آوش راضی از اینکه به مقصودش رسیده … برگشت و دوباره با ژستی راحت درون صندلی فرو رفت . گفت :
– حالا می فهمم ! هر چی میخوای بگو !
پروانه نفس عمیقی کشید . گفت :
– شما گفتی عذرا و شوهرش از اینجا برن ؟!
– به من نگو شما !
– واقعاً یک درخت ارزشش از آدمیزاد بیشتره ؟! … اون زن و شوهر پونزده ساله به شما خدمت می کنن …
– فقط به خاطر یک درخت نبود ! در ضمن من بهشون نگفتم قراره بیرونشون کنم !
پروانه نفس خسته ای کشید .
– نمی دونم بهشون چی گفتید، اما هر چی بوده … اونا احساس ناامنی کردن ! این درست نیست آدمایی به سن و سال اونها زمین زیر پاشون امن نباشه ! … کلماتی که برای شما بی معنی هستند شاید … ممکنه تمام اعصاب و روان آدمایی در جایگاه عذرا و همسرش رو بهم بریزه ! …
آوش نگاه کرد به پروانه که با اون پیراهنِ سبکِ سفید و آبی بسیار زیبا شده بود ! گردن کشیده و جذابش و استخوان ترقوه اش که از یقه ی پیراهنش دیده می شد . خال کوچیک روی صورتش، چشم هاش که زیر نور آفتاب کمی جمع شده بود و حالت عتاب آلود و قهر آمیزِ لب هاش … .
دلش بی تاب بود برای دوباره بوسیدن اون لب ها … .
پروانه متوجه نگاه خیره ی آوش نبود و همچنان غرولند می کرد :
– شما در برابر اونا مسئولی ! حتی وقتی پیر بشن و دیگه نتونن کار کنن، مسئولی ! آدما میز و صندلی نیستن که فکر کنی به دردت نمی خورن، می تونی بندازیشون بیرون ! من از شما تعجب می کنم که همچین طرز فکری …
آوش ناگهان پرید وسط حرفش :
– عذرا و شوهرش رو نگه دار ! هر کسی که میخوای رو می تونی نزدیکت نگه داری !
دهان پروانه یک لحظه ی کوتاه باز موند برای گفتن چیزهایی که حالا دیگه اهمیتی نداشت ! بعد نفسی گرفت و لبخندی شیرین به آوش هدیه کرد :
– ممنونم ! تو خیلی آدم خوبی هستی !
آوش رو باز هم تو خطاب کرده بود !
آوش باز هم دست جلو برد سمت موهای اون …مسحور موهای پروانه بود ! مسحور همه چیزش بود !
– گاهی باورم نمیشه پروانه ! فکر می کنم این خوابه ! … تویی که روبروم نشستی از جنس خواب و خیالی ! … یک آدم عادی نمی تونه اینقدر زیبا باشه ! … تو نسبت خونی با پری ها داری ؟!
پروانه ناباورانه نفسش رو در سینه اش حبس کرد . گاهی شنیدن بعضی حرفا هم زیبا بود … اما باور کردنشون خیلی خیلی سخت ! او عادت به شنیدن حرف های زیبا نداشت . این چیزها اونو آزار می داد . مثل پولک دوزیِ یک پیراهن فوق العاده زیبا که پوست رو خراش می داد … .
– من … برم کمی قدم بزنم !
سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه، اما گیج بود . دسته ی صندلی رو گرفت و از جا برخاست … و از پله های ایوان پایین رفت .
امیدوار بود آوش دنبالش نیاد . به فضا نیاز داشت تا همه ی اون چیزی که بر سرش گذشته بود رو هضم کنه !
اما آوش دنبالش بود . سایه ی بلندش رو می دید که کنار سایه اش بود … و بعد صداشو شنید :
– باهات موافقم که هوای خیلی خوبیه برای قدم زدن ! ولی به نظرت بهتر نیست یه جای بهتر بریم ؟! … خیابون پهلوی مثلاً ! بعد شاید بخوای خرید کنی یا حتی …
پروانه برگ های درخت بید رو از سر راهش پس زد و باز هم به راهش ادامه داد … و گفت :
– من فقط میخوام برم پیش رها !
– می برمت ! نگران رها نباش … می دونی که جاش راحته و امنه ! …
– کنار مادرت برای اون امنه ؟!
لحنش بی اختیار کمی تند شده بود ! آوش پرسید :
– تو چته ؟ … پروانه ! … واقعاً چته ؟!
و با گرفتن بازوی اون میون انگشتانش … .
پارت امشب همین یه دونه بود؟
قاصدکی توروخدا آواز قو روبذار لطفاً🙏🙏🙏🙏