۱ دیدگاه

رمان پروانه ام پارت171

4.1
(40)

 

 

پلک های پروانه با ناامیدی روی هم افتاد . اینهمه سال زندگی زیر سایه ی ترس … مغز احد رو از کار انداخته بود انگار !

– تو همخونِ من هستی بابا !

– حالا یک همخون دیگه هم داری ! … اون دختر !

برای لحظه ای، چیزی انگار در قلب پروانه تکون خورد . نگاهش رو تا چشم های پدرش بالا کشید … و دست هاشو بی اختیار رها کرد .

– رها !

– اون چه شکلیه ؟

– دیگران میگن بیشتر شبیه منه !

احد گفت :

– خیلی دوست دارم ببینمش !

با حس عجیبی خندید … انگار علاقه ی احتیاط آمیزی به اون بچه در قلبش احساس می کرد و نمی خواست این رو بروز بده .

– من یک عکس از بچگی های تو دارم … همیشه همراهمه !

دست برد و از جیب لباسش کیف پول کهنه و پوسته شده ای در آورد . ادامه داد :

– توی این هیچوقت پول نیست ! اما به خاطر عکس تو، همیشه توی جیبم دارمش !

کیف رو باز کرد و مقابل پروانه گرفت . پروانه با شگفتی نگاه کرد به تصویر سیاه و سفید نوزادی قندان پیچ که در آغوش مادر بزرگ بود … .

گرمایی از کانون قلبش آغاز شد و زیر پوستش ریخت . فکر نمی کرد پدرش عکسی از بچگی هاشو داشته باشه !

۷۷۴

احد با انگشت سبابه روی تصویر رو نوازش کرد .

– هیچوقت یادم نمیره روز اولی که تو رو بغلم گرفتم ! یه موجود کوچیک و بی دفاع … با پوست سفید و موهای مشکی ! اینقدر ظریف بودی که می ترسیدم بهت دست بزنم !

بعد ناگهان سر بالا گرفت و نگاه آرزومندش رو به پروانه دوخت :

– بچه ات رو میاری که ببینم ؟ بعدش قول میدم از این شهر میرم ! … ولی میخوام بچه ات رو ببینم ! … حداقل عکسش رو ببینم !

پروانه می خواست بهش بگه که اجازه نمیده اون شهر رو ترک کنه … اما میترسید با اصرار بیش از حد باعث وحشتش بشه . شاید اگر در ملاقات بعدی با رها می رفت ، قلبش نرم می شد … یا عمه ها رو هم می برد … و بچه های جواهر رو !

شاید اگر احد خانواده ای دور و برش حس می کرد، دیگه نمی ترسید .

– میارمش بابا ! نوه ات رو میارم ببینی !

احد نفسی کشید و با اشتیاق و عشق بیش از حدی پروانه رو در آغوش کشید … فقط برای لحظه ای … بعد به سرعت اونو رها کرد .

– چی شده ؟

– تو اونو خبر کردی ؟

نگاه ترسیده ی احد به نقطه ای پشت سرش بود :

– تو بهش گفتی من اینجام ؟

 

پروانه به سرعت به عقب چرخید … سلمان رو دید که چند متر دورتر ایستاده بود و اونها رو تماشا می کرد .

برای لحظه ای خودش هم ترسید … انگار جرم بزرگی مرتکب شده بود ! … اما با یادآوری اینکه پدرش کاملاً بی گناهه …تمام جراتش رو جمع کرد :

– نترس ! باهات کاری نداره ! آوش خان دنبالت نمی گرده !

اما احد یک قدم به عقب رفت … و یک قدم دیگه . نگاه رمیده اش به سلمان بود . پروانه سعی کرد آرومش کنه :

– بابا !

اما احد ناگهان پا به فرار گذاشت . کیف پول خالی و عکس قدیمیش توی دست های پروانه جا موند .

در ابتدا خشمی غیر قابل کنترل تمام بدن پروانه رو لرزوند . از همون فاصله نگاه پر زهر و بیزارش رو به سلمان دوخت … اما بعد نفس عمیقی کشید .

این سلمان بیچاره هم تقصیری نداشت ! مامور بود و معذور ! به اون هم لابد دستور داده بودن مدام دنبال پروانه باشه !

پروانه کیف پول رو بین انگشتانش فشرد و شونه هاش رو صاف گرفت … و راه افتاد به سمت سلمان .

بهش که رسید، مکث کوتاهی کرد :

– چیزی به آوش خان نگید ! میخوام از دهان خودم بشنون !

فکرش رو هم نمی کرد … اما سلمان پاسخ داد :

– من چیزی بهشون نمیگم ! خاطرتون جمع باشه !

پروانه لب هاشو روی هم فشرد و اجازه نداد جا خوردگی در چهره اش نمایان بشه . تنها سری تکون داد … و بعد از کنار سلمان عبور کرد .
راه افتاد به سمت در خروجی … .

*

 

 

آوش دیشب برگشته بود به عمارت ! پروانه متوجه نشده بود !

با خوشحالی بی حد و حصری قهوه ی سر صبحش رو دم کرد و با وسواس درون سینی گذاشت . مسیر حیاط سنگی رو تقریباً دوید .

وقتی به اتاق آوش رسید … اون رو دید که دراز کشیده بود روی تختخوابش … با دکمه هایی باز شده تا روی سینه و موهای بهم ریخته … غرق در خوابی عمیق !

پروانه وارد اتاق شد و در رو بست . با احتیاطی مخصوص برای اینکه اون رو از خواب بیدار نکنه … سینی رو روی پاتختی گذاشت . و بعد روی لبه ی تختخواب نشست .

N M, [۱۴.۱۲.۲۴ ۰۷:۵۲] آوش در خواب خیلی دوست داشتنی می شد ! کاملاً بدون گارد … مثل یک پسر بچه ی معصوم و عزیز ! نه موهاش مثل همیشه مرتب و شانه خورده بود … و نه استخوان فکش اون حالت سرسختی و غرور همیشگیش رو داشت .

اینطوری کمتر شبیه سیاوش خان بود ! …

پروانه بی اختیار خندید . به یاد آورد که اون اوایل از خیره شدن در چشم های این مرد می ترسید ! اما حالا …

نفس عمیقی کشید … بعد روی خوشخوابه خودش رو به آوش نزدیک تر کرد . انتهای موهای بافته اش رو در دست گرفت … آهسته روی صورت آوش کشید … !

صورت آوش در هم فرو رفت … با چشم های بسته تکونی خورد .

پروانه سخت جلوی خودش رو گرفته بود تا به خنده نیفته . یک لحظه مکث کرد … و باز هم …

اینبار دست آوش تکونی خورد … مثل اینکه می خواست موهای پروانه رو از روی صورتش پس بزنه … و بعد با همون چشم های بسته در بستر جابجا شد … .

چرخید به شونه ی چپش و درست وقتی پروانه حتی فکرش رو هم نمی کرد … دست راست آوش دور پهلوش گره خورد و اون رو با حرکتی سریع به آغوشش کشید .

پروانه جیغ بی اختیاری کشید !

آوش انگشتانش رو فرو کرد میون موهای اون و سرش رو به شونه اش فشرد !

– هیش !

۷۷۷

صدای دویدن شخصی پشت در به گوش رسید … . پروانه بی اختیار چنگ زد به پارچه ی لباس آوش … اگر کسی اون رو در این وضعیت با آوش در یک تخت می دید …

دست های آوش اما خونسرد و پر آرامش بود ! طره ی موی ریخته شده روی صورت پروانه رو با نوک انگشتانش پس زد … و بعد استخوان شونه اش رو لمس کرد .

– قراره هر روز منو اینطوری بیدار کنی، پروانه جانم ؟ … راههای بهتری هم هست که به مرور یادت میدم !

صداش دو رگه از خواب بود . چند لحظه ای طول کشید تا پروانه جرات کرد پلک هاشو از هم باز کنه :

– بذار بلند شم !

آوش پاش رو روی پاهای اون انداخت ! … پروانه با التماس زمزمه کرد :

– اگه کسی من رو اینطوری ببینه …

– هیچ کسی به غیر از تو جراتش رو نداره که بدون در زدن بیاد اینجا … مطمئن باش !

آوش اجازه ی نگرانی به پروانه نمی داد . چیزهای که برای پروانه اهمیت داشت … برای اون مهم نبود !

شقیقه ی پروانه رو بوسید و با حرکتی بدنِ لاغرِ زن رو کاملاً زیر بدنش کشید ‌… و بعد به همون سرعت رهاش کرد .

پروانه از خدا خواسته روی خوشخوابه نشست و دامنش رو روی پاهاش مرتب کرد . با نفس راحتی … گفت :

– بهرحال … معذرت میخوام که بیدارت کردم ! دیشب دیر وقت برگشتی ! نه ؟!

آوش با حرکات سریع انگشتانش، موهاش رو مرتب کرد .

– اتفاقاً خیلی هم به موقع بیدارم کردی ! باید برگردم بیمارستان ! امروز مادر رو مرخص می کنن !

و فنجون قهوه رو از روی پاتختی برداشت و با یک حرکت … محتویات تلخش رو سر کشید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

ممنون بابت پارتای امشب قاصدکی🙏😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x