رمان پسرای بازیگوش پارت 2

4.1
(28)

امیر”

بادریا در حال بازی کردن بودیم که صدای شکستن چیزی نظرمو جلب کرد ،سریع به داخل برگشتیم.
حسین افتاده بود دنبال امیر علی
دوباره مسخره بازیا ی همیشگیشون شروع شده بود.
نگاهی به دریا انداختم که از خنده سرش عقب جلو میرفت ،از خنده ی دریا خندم گرفت
میلاد تو آشپزخونه در حال جمع کردن شیشه خوردها بود رضاهم این دوتا اسگلو تشویق میکرد.
پیش میلاد رفتم…
سرش پایین بودو با دقت شیشه های ریزو جمع میکرد .
_با،جارو بزنی راحت تری که !
سرشو بالا گرفتو نگاهم کرد…
_آره راست میگیا چرا به ذهن خودم نرسید؟
_زودتر جارو بزن.
_چشم سرورم.
دریا تو بغلم وول میخورد روی مبل کنار رضا گذاشتمش.
_مواظبش باش نیفته!
باشه ای گفتو شروع کرد به قلقلک دادنش
دریا هم از خنده ریسه میرفت…
از خنده های دریا بچها دورش جمع شدن و باعشق نگاهش میکردن…
شب خوبی روگذروندیم
به عادت این دوهفته شیشه ی شیره دریارو پر کردم ،امشب نوبت امیر علی بود که این فرشته کوچولو رو کنارش بخوابونه
دریا هنوز بیدار بودو بچها در حال بازی باهاش …
ساعت یک نصفه شب بود فردا قرار بود حسین پیش دریا بمونه….
دریارو از تو سبدش بلندکردمو خواستم ببرمش تو اتاقم ،که امیر علی داد زد…
امیر علی_کجا میبریش ،داریم بازی میکنیما!
_الان وقت خوابشه نه بازی!
امیر علی_قراره امشب پیش من باشه تو چرا بلندش کردی؟
رضا خمیازه ای کشید،کشو قوسی به بدنش داد و گفت:
_بچها بیخیال ،من که رفتم بخوابم…
امیر علیم با خوشونت دریا رو از بغلم گرفتو به اتاقش رفت.
میلادو و حسینم زیر زیرکی به حرکات بچگونه ی امیر علی میخندیدن…
ترجیح دادم به اتاقم برمو بخوابم.

حسین”

بعد از رفتن امیر، با میلاد شروع کردیم به خندیدن
میلاد_تنها کسی که حریف این امیر میشه،فقط و فقط امیر علیه.
_آره خدایی،فردا با اصالتی قرار داری؟
_آره قراره دخترشم بیاد.
_حسابی برات نقشه چیدن!
_اما من از این بیدا ،نیستم که بااین بادا ،بلرزم.
_باید حواستو جمع کنی!
_آره داداش حواسم جمه،بریم بخوابیم که فردا کلی بدبختی داریم.
از کنارم بلند شد شب بخیری بهش گفتم و TVرو روشن کردم ،فیلم مورد علاقه ام در حال پخش بود ،پلاستیک تخ

مه رو از تو رعفه ی کانتر در آوردم .
باعلاقه نذاره گر فیلم ترسناک در حال پخش شدم.

بعد از تمام شدن فیلم به اتاقم رفتم،سرم به بالشت نرسیده خوابم گرفت.
باتکونی که تخت خورد وقفه ای در خوابم ایجاد شد.

امیر علی بود که دریا رو کنارم میخوابوند
باصدای آروم گفت:
_مواظبش باش.
باشه ای گفتمو پتو رو روش مرتب کردم
به امید دیدن ادامه ی خوابم چشمامو بستم.

میلاد”

تو دفتر منتظر اصالتیو دخترش بودم ،از این دختره ی وراج فوق العاده، بدم میومد ،فقط در حد همون شبی که هم خوابه ام شد، ازش خوشم میومد…
خانوم احمدی تقه ای به در زدو وارد شد…
_آقای اصالتیو دخترشون تشریف آوردن.
همونطور، که برگه های روی میز رو مرتب میکردم،گفتم:
_راهنماییشون کنید بیان داخل.
چشمی گفتو از اتاق بیرون رفت.
از پشت میزم بلندشدمو کمی لباسمو مرتب کردم.
برای استقبالشون به جلوی در رفتم،
بالبخند همیشگی وارد شد،باجفتشون دست دادم و راهنماییشون کردم به اتاق کنفراس که دری ،در اتاق من داشت.
کمی درمورد پروژه صحبت کردیم.و آخر اصالتی منو دخترشو به بهونه ی ،کاری تنها گذاشت ،با بیرون گذاشتن پای پدرش از اتاق ،اومدو روی پام نشستو کمی عشوه قاطیه حرکات دخترانه اش کردو،دستی زیر گردنم کشیدو گفت:
_دلم برات تنگ شده بود.
جوابشو بالبخندی دادم.
_تو چرا هیچی نمیگی؟
_چی باید بگم؟
از حرکات خشکم ،خوشش نیومد از روی پام بلندشد …
بادلخوری گفت:
_خیلی خودتو دسته بالا میگیری.
لبخند مغروری زدم
کیفشو از روی میز چنگ زدو به بازوم کوبید.
از عصبانیت میلرزید…
_تو باخودت چه فکری کردی؟ من اگه بخوام هزارتا پسر جلو روم پر پر میشن…
_فعلا که داری برای بامن بودن خودتو جــر میدی.
جیغی از سر حرص کشید…
_من خودمو جر میدم؟حالا نشونت میدم ،وقتی گفتم، ددیم قرار دادهاشو، باهات لغو کنه اون وقت معنیه جر دادنو میفهمی.
بلند شدمو ،خیلی خونسرد نگاهش کردمو گفتم:
_هر غلطی میخوای ،بکن.

باعصبانیت از اتاق خارج شد…
گوشه ی ،کتم رو تکوندمو،
نیش خندی به دخترک دیوانه زدم ،اگر ددیش قراردادشو لغو میکرد کلی ضرر میکرد.

امیرعلی”

صدای برخورد محکم درب باعث شد برای سرک کشیدن بیرون بیام که بایه جسمی برخورد کردم که باعث شد اون جسم زمین بخوره.
دخترک بیچاره روی زمین ولاشده بودو موهای بازش دورش ریخته بود
دستمو دراز کردم تا بلند بشه…
اما باعصبانیت زیر ،دستم زدو از اونجا رفت.
رضا اومد کنارم وایساد و شوتی زد و گفت:
_ایول قهوه ایت کرد گذاشتت ،کنار !
(زیر چشمی نگاهش کردم)
_گو….نخور باو…
اهمیتی بهش ندادمو وارد اتاقم شدم ،قیافه ی دختره خیلی برام آشنا بود ،دستی به پیشونیم کشیدم،نوار،ذهنمو،جستجو کردم،بشکنی تو هوا زدمو ،گفتم:
_آها یادم اومد دختر اصالتی بود ،حالا چرا انقدر ناراحت ؟
عــــنتر انگار ارث آقاشو خورده بودم….
بیخیالی گفتمو مشغول کارم شدم،
رضا وارد اتاق شد،مثل همیشه ،برای مزاحمت…
_دخترِعصبانی بودا .
سرم تو برگهام بود.
_مهم نیس
اومد رومیز نشست…
بامشت کوبیدم ،به روش،پاشو گفتم:
_هوو بلند شو!
جلدی،پرید پایینو،گفت:
_آدم باش باو
_برو پایین(باتشر)
کمی خودشو جابه جا کرد رو میز
_میگم امیر علی انگار میلاد دختره رو لب پر کرده!
با بیخیالی،شونه ای بالا انداختمو،گفتم:
_به تخم مرغا تو یخچال…
محکم زد پشت سرم، که باعث شد سرم بخوره تو میز…
از عصبانیت سرخ شدم ،رضا فهمید وضعیت چه جوره ،سری فلنگو بستو رفت…
گوشه ی پیشونیم کمی ورم کرده بود کمی ماساژش دادم ،لعنتی به رضا فرستادمو بلند شدم رفتم تو آبدار خونه ،از تو فریزر تیکه یخ بیرون آوردمو ،گذاشتم تو پلاستیک….
خواستم بزارم رو پیشونیم که یکی باپازد پشت باسَنم…

فریادی زدمو بر گشتم تا اون شخصو بگیرم زیر چکو لگد…
که باچهره ی خندون امیر مواجه شدم…
از تعجب دهانم بازمونده بود .
یعنی کار امیر بود؟!!
اون که اهل این شوخیا نبود!!!
دست به سینه شدو یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_چیه ؟
انگشتمو سمتش گرفتم
_تو…تو الان چکار کردی؟
_من؟(انگشتشو سمت خودش گرفت)کاری نکردم !
اشاره ای به پشتم کردم…
_کی زد اینجا؟
باکنجکاوی نگاه کرد…
_کجا؟ !
دستی به پشتم زدم
_اینجا…
_آها ،نه من نبودم.
دوباره چهره ام خشمگین شد و با فریاد گفتم:
_کار چه دیو… بود؟
_با چشم به پشت سرش اشاره کرد ،
رضا زیر زیرکی داشت میخندید…
پس کار رضا بود!
یخی که دستم بودو پرت کردم سمتش که به دماغش بر خورد کرد.
چندتا فهش دادو دودستی دماغشو چسبید حالا نوبت من بود که،به ریشش بخندم…
این ؛رضا آدم بشو نبود.
امیرسری به نشونه ی تاسف تکون داد وگفت:
_کی میخواید دست از این کاراتون بردارید؟
بعد از تمام شدن ،سخنان،پر محتواش،از تو آبدارخونه بیرون رفت…
منو رضا نگاهی به هم کردیمو شروع کردیم خندیدن
رضا_اوسگلها!
_آره باو .
دستشو رو،دماغش گذاشتو گفت:
_آی دماغم دستت بشکنه
سرمو جلو بردم،مو شکافانه ،نگاه کرد….
_ببین عنتر سرمو چکار

کردی؟
کمی چشماشو تیز کردو قیافشو ناراحت کرد _آخی بمیره … ببین چی شده!؟
دستش به سمت پیشونیم آوردو یک دفعه ای ضربه ی محکمی بهش زد،که آخـــــم،بلند شد…
مشتی تو دماغش زدم ، هی اون میزد هی من میزدم ،میلادم از اتاقش بیرون اومده بودو مثل اسگلا، تشویق میکرد…
دیدم اینجوری فایده نداره ،دارن دعوای مجانی نگاه میکنن ،باپا زدم زیر پای میلاد که طلپی افتاد…

میلاد پشتشو میمالوندو به ما چشم غره میداد
با فریادی که امیر زد هممون از جا پریدیم…
_معلوم هست دارید چه غلطی میکنید؟مگه اینجا شرکت نیست؟
بافریاد امیر ،خانوم احمدیم به ما پیوست دستشو جلو دهنش گرفتو هینی گفت ،نگاهش بین منو رضا در گردش بود…
باعشوه ی خاصی گفت:
_واییی آقا رضا چرا صورتتون همچین شده ؟
رضا نگاهی بهم کردو گفت:
_چی میگه؟
صورتش ترکیده بود ،یعنی منم اینجوری شدم؟ زیر چشمش ورم کرده بودو گوشه ی لبش یکم پاره بود…
دستی به صورتم کشیدم
روبه احمدی کردمو گفتم:
_آیینه داری؟؟
قیافشو برگردوندو گفت:
_نه.
چقدر بدم میومد ازش انگار خرجمو میداد بااون قیافه ی نخواستنیش…
_حالا چرا قیافتو کج میکنی؟
احمدی_واااا،مگه چکار کردم؟
برو بابایی بهش گفتمو دست گذاشتم رو زانومو بلند شدم ،رضاهم دستشو دراز کرد تا دستشو بگیرم.
دستشو گرفتم تا خواست بلند بشه، سریع دستشو ول کردم، که باعث شد دوباره ولو بشه…
پشتشو ماساژ میداد…
رضا_امیر علی تو روحت!
خنده ای کردمو به سرویس بهداشتی رفتم
تو آیینه خودمو دیدم زیر چشم چپم ورم کرده بود و بالا پیشونیمم قرمز بود.
مشتمو پراز آب کردمو به صورتم زدم…
خنکیه آب باعث شد کمی دردم بیاد…
آخـــی،از سر درد کشیدم…
چندضربه به درخورد.
همونطور که صورتمو،خشک میکردم ،گفتم:
_ها!
میلاد_داری چکار میکنی؟
_دوسداری بیاتو تاببینی ؟
_یعنی خــــاک، بیام تو ر….نتو ببینم؟
_اینجا هم ولکن نیستی؟

اومدم بیرون ،هی این ور اون ورمو میپاییدم تا رضا مثل جن ظاهر نشه …
ساعت مچیه مارکدارمو نگاه کردم
ساعت، تعطیلی رو نشون میداد،به اتاقم رفتمو ،کیفمو برداشتم،آماده شدم تا برم.
سرکی تو اتاق میلاد کشیدم، داشت باتلفن صحبت میکرد ،به نظر میومد پشت خطی ادم مهمی بوده که انقدر شقو، رق وایساده بودو مدام چشم میگفت…
دستی براش تکون دادم…
_من رفتم خدافظ.
بادستش اشاره کرد که وایسم
_چکار داری؟
از طرف خدافظی کرد و گفت:
_وایسا باهم بریم !
_شماها لفتش میدید.
_نه، الان باهم میریم .
_پایین تو ماشین منتظرتونم.
دستی براش تکون دادمو ،از شرکت زدم بیرون.

میلاد”

بعد از رفتن امیر علی،سریع وسایلمو جمع کردم،لحظه ای ذهنم درگیر مکالمه ی چند دقیق قبل،شد .
ممکن بود دختر اصالتی این معامله رو بهم بزنه! ،مجبور شدم زنگ بزنم حاج فتاح، کسی که بیشترین سهم رو داشت تو این پروژه ،مرد عاقلی بودو به نظر دختر اصالتیو کاملا میشناخت…
از اتاقم زدم بیرونو جلو ی اتاق امیر ایستادم، چند ضربه زدمو وارد شدم ،داشت کتشو میپوشید.
_زود باش امیر علی پایین منتظره!
منتظره جوابش نشدمو ،از شرکت بیرون زدم، دکمه ی آسانسورو فشردمو منتظر شدم …

حسین”

دریارو تو سبدش گذاشتم،باخودم فکر کردم این بچه بعدا که بزرگ بشه نمیگه چرا من اتاق ندارم ؟
تخت ندارم ؟
کمد ندارم که لباسامو توش بچینم؟
باید بچها که اومدن در مورد این موضوع باهاشون صحبت کنم.
لپ دریا کوچولو رو کشیدم ،امروز مدام بهش یاد دادم که بهم بگه بابا….
اما متاسفانه هیچ واکنشی نشون نداد…
_بگو بابا
_ب…ب
_بابا
دهنمو مثل غار باز میکردم
ذوقی کرد
_چیه ،کوچولو !خوشت اومده؟
صدای چرخش کلید توی قفل نشون از اومدن بچها میداد…
اول امیر علی وارد شد ،صورتش داغون شده بود،کی جرات کرده همچین بلایی سرش بیاره؟
سلام کوتاهی داد،سعی میکرد چشم تو چشم نشیم ،با دریا بازی میکرد…
ابروهام گره شد…
باصدایی،که سعی میکردم،بالا نره گفتم:
_کی اینجوریت کرده؟
همزمان با ،بغل گرفتن دریا جوابمو داد.
_هیچی باو !
رضا_سلام
کوتاه برگشتم که جواب رضا رو بدم که چشمام از تعجب گرد شد…
این دوتا چکار کرده بودن ؟!
رضا داشت میرفت تو اتاقش که صداش کردم
_هوو رضا بیا اینجا ببینم.
امیر علی_بیخیال شو داداش!
_زرنزن ،(رو کردم به رضا و دستمو تکون دادم)رضا بیااینجا ببینم…
رضا_ها؟
_هانبورگ،چه مرگتون شده شما دوتا؟
رضا_شوخی فیزیکی کردیم.
با عصبانیت نگاهی به امیر علی انداختم که خودشو با دریا سرگرم کرده بود ،اما مطمئن بودم حواسش پیش ماست.
_امیر علی بیشتر زدی یا خوردی ؟
امیر علی_ها؟ هم زدم هم خوردم…
_خاااااک تو سرت ،که از این رضا خوردی (باکف،دست زدم،توسرش)
رضا_ اِااااا
_مرگــــــ ،آبروتون رفت تو شرکت؟
امیر علی_آخر وقت بود فقط احمدی مونده بود.
رضا_اره نگران نباش
_اون دوتا قوزمیت کجان؟
امیر علی_با ماشین امیر اومدن.
_آها
رضا_حالا میزاری برم ؟
_میتونی بری.
امیر علیم دریا به بغل رو ی کاناپه ولو شدو
کمی بو کشید…
امیر علی_حسین، بوی چی میاد؟
کمی بو کشیدمو با انزجار گفتم:
_فکر کنم ،دریا جاشو کثیف کرد!
دریارو از بازوش ،گرفتو باچندش سمت من آورد.
امیر علی_بیا جاشو عوض کن .
دستمو جلو بینیم گرفتمو،گفتم:
_از صبح پیش من بوده، حالا نوبت توئه!
با دریا افتاد دنبالمو منم قبول نمیکردم جاشو عوض کنم،امیر علی تو این چند وقت حاظر نشده بود ،جاشو عوض کنه ،روزایی که پیشش میموند تا اومدن ما دریا تو ادرارش میموند ،فقط امیر بود که با دلو جون ازش مراقبت میکرد…

دریا میخندیدو پاهاشو تکون میداد.
از خنده های دریا خنده ام گرفت…
امیر علی صورتشو برگردونده بود
_امیر علی باید خودت، عوضش کنی!
چهرشو مظلوم کردو گفت:
_حسین نامرد بازی درنیار دیگه…
رضاهم جلو،در اتاقش وایساده بودو میخندید.
_امیر علی اگه جاشو عوض کنی اون تیشرت مشکیمو بهت میدم.
حالت صورتش تغییر کرد
_جدی میگی؟
به نظر میومد به کل، قضیه کثیفی رو فراموش کرده!!
منم سو استفاده کردمو گفتم:
_اره دروغم چیه؟!
باشه ای گفتو دریارو روی کاناپه گذاشت
و جاشو باز کرد.
از بوش هممون رو به بیهوشی بودیم…
پوشکو بالا گرفت.
_حالا چکارش کنم؟
_بندازش تو سطل!
خواست بلندبشه
که شیشه ی شیر زیر پاش قلطیدو ،پوشک از دستش جدا شدو رو هوا معلق شد.
در عرض چند ثانیه افتاد رو صورت رضا
دیگه واقعا از زور خنده ،نفسم نمیتونستم بکشم .
رضا باانزجار پوشکو از رو صورتش برداشت
تمام صورتش کثیف شده بود…
(ااااااوق)
پوشکو به سمت امیر علی پرت کرد که برخورد کرد به کت مورد علاقش…
همزمان امیرو میلادم تازه وارد شده بودنو نذاره گر این کمدی بودن,
میلاد بادیدن این صحنه سریع به دستشویی پناه اورد ،رضا هم فوری به حموم رفت.
در اون لحظه خنده های بلند امیر منو خیلی متعجب کرده بود…
امیر علی_ببین چه گندی زد، به کت نازنینم!
کتشو در اوردو تو پلاستیکی انداخت
_دیگه به درد نمیخوره باید بندازمش دور.
امیر_به نظرتون رضاهم صورتشو میندازه دور؟
همگی زدیم زیر خنده
امیر به سمت دریا رفتو به سرویس بهداشتی برد تا پاشو بشوره
رضاهم هی تو حمام دادو فریاد میزد که باعث شادیه روح مامیشد…
میلاد با،رنگو، روی زرد از دستشویی بیرون اومدو گفت:
_وای دارم میمیرم،دیگه هیچی تو معدم نیست بیارمش بالا !
امیر_مردم این همه وسواس؟
میلاد برو بابایی به امیر گفتو به اتاقش رفت.
_میگم امیر نظرت چیه برای،دریا اتاق خواب درست کنیم؟

دستی به چونش کشید…
_اره فکرخوبیه
امیر علی_چی فکر خوبیه؟
_قراره برا دریا اتاق خواب درست کنیم.
بی تفاوت رو کاناپه نشست…
امیرعلی_مگه اتاق اضافی داریم؟
امیر_یکی از بچها اتاقشونو خالی میکنه تا بشه اتاق دریا…
امیر علی نگاه عاقل اندر صفیه به امیر انداخت.
امیر علی_حالا اون که میخواد اتاقشو پیش کش کنه تویی؟
امیر_من؟…من نه یاتو یا رضا !
روکرد به من
امیر_مگه نه!؟
لبمو به حالت ندونستن کج کردم
_نمیدونم …
میلاد از تو اتاق دادزدو گفت:
_رو اتاق من حساب نکنیدا!
امیر علی_فعلا به اسهالت برس…
امیر_اَااااه،ببند باو حالمونو بهم زدی!
امیر_مگه من باز کردم،به میلاد بگو ببنده تا حالت خراب نش

ه.
امیر محکم تو ساق پای امیر علی کوبید که بافریادی که زد شیشه های خونه لرزید…
امیرعلی_چته یابو چراجفتک میندازی؟

(همزمان پاشو ماساژ میداد )

_خودتونو نکشید اتاق من برا،دریا!
امیر شستشو به نشونه ی تایید بالا آورد….

رضا”

دوستداشتم صورتمو بااسید بشورم….
به شانس گندم لعنت فرستاد،چرا همیشه من؟
واااای هرچقدر لیفو به صورتم میکشیدم تمیز نمیشد هنوز بوش تو دماغم بود…
با،یاد اوریش لرزی، به بدنم میرفت
خااااک تو سرت امیر علی که نمیتونی یه جا عوض کنی.
از بخاری که فضای حمامو پر کرده بود ،احساس خفگی بهم دست داد.
تقریبا یک ساعت تو حمام بودم،فایده نداشت ،هرچقدرم صورتمو میشستم تمیزی در کار نبود دستی به آیینه بخار گرفته ی حمام کشیدمو خودمو نگاه کردم تمام صورتم سرخ شده ،مثل دخترا لپ گلی شده بودم…
شیر آب سفت کردمو حولمو تنم کردم
حسین تو اتاقم بودو داشت لباساشو تو کمدم جا میداد…

باتعجب نگاهی،به کاراش میکردم هنوز متوجه حضور من نشده بود،باخودش اهنگیو لب میزد
سرشو کرده بود تو کمدو لباساشو جا میداد.
بالا سرش وایسادمو کفتم:
_داری چکارمیکنی؟
یه دفعه از جاش بلندشدکه باعث شد سرش به رگال بالایی برخورد کنه شروع کرد دادو فریاد زدن ،خواستم آرومش کنم ،به آرامش دعوتش میکردم.
میلاد یه دفعه ای وارد اتاق شد
بادیدن من هنگ کرد…
_چته چرا انجوری نگاه میکنی؟
اومد پیش حسین وایساد،حسینم بادهن باز منو نگاه میکرد.
حسین_چرا قیافت اینجوری شده؟
دستی به صورتم کشیدم.نکنه تمیز نشده؟
میلاد_چه قدر صورتت قرمزه! انگار سوخته.
رو تخت نشستم …
_زیاد شستمش.
میلاد_هنوز بو میدی قیافشو به حالت عق زدم در آورد.
حسین_نیاری بالا رومون!
میلاد_نه الان معدم خالیه دفعه بعد یادم بنداز حتما از،خجالتت، در میام.
حسینم فحشی به میلاد دادو نشست.
رو کردم به حسین …
_حالا تو چرا وسایلتو آوردی تو اتاق من؟
حسین دوباره مشغول گذاشتن وسیله،هاش شد ،منتظر به حسین نگاه کردم میلاد رو تخت نشست…
میلاد_قراره اتاقشو بده به دریا…
_چرا اومده تو اتاق من؟
_باتو راحت تر کنار میاد!
باعصبانیت بلند شدمو لباساشو از تو کمد بیرون اوردم ،حسین هاج و واج نگاهم میکرد…
_بره پیش اون امیر علی نره قول بخوابه ،مگه فکو فامیل نیستن؟
حسین پس گردنی بهم زدو، دوباره لباساشو تو کمد زد…
حسین_همین جا میمونم حرف مفتم بزنی، مجبوری شبا رو کاناپه بخوابی.
میلاد دستشو آروم،بالاو پایین میوردو زمزمه میکرد آروم ،قیافش هــــره شده بود ،دست خودم نبود زدم زیر خنده…
میلادم هی اونکار تکرار میکرد ،دیگه از زور خنده دلم درد گرفته بود…
حسین اومد حرفی بزنه که بادیدن قیافه ی میلاد اونم همپای خندهای من شد .

امیر”

تازه دریارو خوابونده بودم که باصدای خندهای بچها که از اتاق رضا میومد بلندشد…
باهزار زور و زحمت دریارو خوابوندمو پیش بچها رفتم…
همشون روی کاناپه درفکر بودن.
باصدای قدمام، امیر علی سرشو بلند کرد…
_چتونه، چرا غمبرک زدید؟
امیر علی_من که خستم حوصله حرف زدن ندارم ،بچهارو نمیدونم چرا خفه خون گرفتن!
حسین سیبی از توی ظرف برداشتو پرت کرد سمت امیر علی،امیرعلیم تو هواگرفتشو گازی بهش زد.
رضا رو کرد به امیر علی.
رضا_سگ خور !
امیرعلیم یه گاز گنده تر به سیب زد.
میلاد رو به من گفت:
_کی قراره بریم وسیله بخریم؟
ساعتو نگاه کردم نزدیک غروب بود.
_اگه دوستداریت الان بریم!
همگی بانظرم موافقت کردن.
دریا رو،تو سبدش گذاشتمو،همراه خودم بردم.
تمام فروشگاهای سیسمونیرو زیرو رو کردیم ،هرکدوممون یه صلیغه ای، برای خرید تخت دریا کوچولو داشتیم ،که آخر زور امیر علی به هممون چربیدو …
تخت نوزادی، طرح فیلی ،رو انتخاب کرده بود. ،رنگ بندیه ابی سفیدش به نظر شاد میومد…
شاید در طول زندگیم برای خریدن چیزی این همه شورو اشتیاق نداشتم…

امیرعلی”

دریارو تو تختش خوابوندم نگاهی به اتاق انداختم ،یاد پنج ماه پیش افتادم که چه شوقی داشتیم برای خرید تخت و کمد…
لپای تپلشو کشیدم تو این پنج ماه، حسابی تپل شده بود،وقتی زبون باز کرد به میلاد گفت بابا،چقدر اون شب خوش گذشت ،شاید از معدود مرد هایی، بودیم،که بدون همسری! پدر شدیم.
رضا وارد،اتاق شدو،دستی روی شونه ام،گذاشتو گفت:
رضا_امیر علی!
نگاه از چهره ی دریا گرفتمو ،انگشتمو به نشونه ی هــــیس جلو بینیم گذاشتم
دست رضارو گرفتمو اوردمش بیرون اتاق

رضا دستشو از دستم در اورد
رضا_چته؟چرا کولی بازی در میاری؟
قیافمو کج کردمو گفتم:
_باصدای نکرت دریا بیدار میشد!
به حالت مسخره لبخند رو لبش اومد.
رضا_ای جوووونم ،من فدای دریا بشم.
دست گذاشت دو،طرف صورتمو لپامو کشید
باعصبانیت زدم زیر دستش خواستم یه چندتا حرف بارش کنم که یادم افتاد دریا خوابه.
اروم حرف میزدیم…
_برو خدارو شکر کن اگه دریا بیدار بود زندت نمیزاشتم!
بابیخیالی شونه ای بالا انداخت و به سمت آشپزخونه رفت…
_میگم امیر علی امشب قراره بری خونتون ؟
_تواز کجا خبر

داری؟
_از هم اتاقیم،خبرا زود میپیچه ،انگار ننت میخواد زنت بده.
بعدم به این حرف مسخرش خندید…
برو بابایی نثارش کردمو وارد اتاقم شدم.
چندروز پیش مامانم بهم زنگ زد و کلی تحویلم گرفت اخه از این عادتا نداره زیاد قربون صدقمون بره ،بعد از چند دقیقه حرف زدن کاشف به عمل اومد که خـــــانوم برام نقشه کشیده سرو سامونم بده ،خبر نداشت که این دریا کوچولو چجوری پسرشو از لجنو کثافتی که توش گیر کرده بود، نجات داد.
رو ی تخت دراز کشیدمو دستمو زیر سرم گذاشتم ،تو این نه ماهی که دریا بهمون اضافه شد خیلی چیزامون تغییر کرده میتونم قسم بخورم زندگیمون از این رو به اون رو شده.

میلاد”

برای خرید با حسین به فروشگاه رفته بودیم ،بین قفسه ها،مواد غذاییه مورد نیازمونو میخریدیم…
سبد خریدو حسین حمل میکرد…
حسین_میلاد!
همزمان که نگاهی به قفسها مینداختم جوابشو دادم.
_ها؟
_یه مهمونی بگیریم؟
نگاه عاقل اندر صفیه بهش انداختمو گفتم:
_که چی بشه؟
_خسته شدم باو ،نه ماهه همش داریم بچه داری میکنیم ،دلم یکم شیطنت میخواد…
هـــــی،دست گذاشت ،رو دلــــم،منم همین حسو داشتم ،نیازهای مردونم خفتم کرده!
حسین_انگارتوام بدت نمیادا..
چشمکی بهم زد.
_بزاربابچها هم صحبت کنیم ببینیم چی میگن!
ضربه ی آرومی به پشت کمرم زد.
حسین_خیلی اقایی
به چاپلوسیش خنده ای کردم…

حسین”

تمام وسایلو جا دادم توی صندق ،عقب ماشین ،میلاد سوار ماشین شده بود ،تو دلم عروسی بود .خیلی هوس مهمونیو شراب و دختر کرده بودم ،نه ماه برای منی که، هر شب دختری مهمون تختم بود مدت زیادیه…

امیر”

با نــــه بلندی که گفتم همه بچها ترسیدن
امیر علی_امیر داد نزن مثل ادم بگو نه!
_اصلا معلوم هست شما چی میگید مهمونی تو خونه ای بگیریم که دریا شبو،روزشو توش میگذرونه؟!
رضا_خب اینجا مهمونی نمیگیریم!
میلاد_یه کلام از مادر عروس،اخه آیکیو کجاپس مهمونی بگیریم؟ مکان داری؟
کمی سرشو خاروند
رضا_نه
حسین_پس زرنزن.
رضا_ اِااااا
امیر علی_عاقا یه لحظه صبر کنیم ،اصلا رای میگیریم کی موافقه مهمونی بگیریم؟
همشون دستشونو بالاگرفتن پوزخند امیر علی رو مخم بود…
_باشه مهمونی بگیرید ،دریارو میخواید چکار کنید؟ میخواید بزارید تو خونه ای بمونه که هزار کثافت کاری توش انجام میشه؟
میلاد_نگران دریا نباش میگیم خانوم احمدی چند ساعت ازش مراقبت کنه.
امیر علی_ادم تر از اون پیدا نکردی؟
میلاد_اگه تو سراغ داری بگو!
امیر علی سری تکون دادو دیگه حرفی نزد…
روکردم ،به میلادو گفتم:
_میلاد تو به خانوم احمدی اعتماد کامل داری؟
میلاد_اره چطور مگه ؟
_میشه روش حساب کرد برای مراقبت از دریا؟
دستشو تو هوا ،تکون دادو گفت:
میلاد_اره باو
حسین_امیر خیلی داری خودتو وابسته به این دختر میکنیا!
_تو چی میفهمی آخه،این کوچولو زندگیه منه.
بوسی سمت دریا که نشسته بودو عروسک مورد علاقه اش رادر آغوش گرفته بود فرستادم.
اونم متقابلا برام بوسی پرت کرد…
رضا صداشو زنونه کردو عشوه اومد…
رضا_وااای حالا چی بپوشم؟
امیر علی_ژوووون تو هرچی بپوشی بهت میاد.
حسین پس گردنی به رضا زد…
حسین_پاشو خودتو جمع کن حالمو بهم زدی!
میلاد_پس به احمدی زنگ بزنم؟
منتظر تایید من بود…
_زنگ بزن ،اماته دلم راضی نیست.
رضا چشمکی زد و گفت:
رضا_ته دلتم راضی میکنیم!
کوسنی که کنارم بودو سمتش پرت کردم…
_خفه بابا
رضا_چرا ترش میکنی؟ من که منظور بدی نداشتم!
نگاهی به امیرعلی انداختو جفتی زدن زیر خنده…
برو بابایی نثار همشون کردمو پیش دریا نشستم ،میلادم برای زنگ زدن به احمدی به تراس رفت.

میلاد”

بعد از چند بوق متوالی،بالاخره، جواب داد به نظر خواب میومد ،صداش گرفته بود…
_الو؟
_سلام خانوم احمدی
_آقا میلاد شمایید ؟
_بله،ببخشید بد،موقع،مزاحم شدم!
یکم طول کشید تا دوباره جواب داد ،به نظرم اومد، رفت لباسشو عوض کنه ،شاید موقع صحبت لباس مناسبی تنش نبود ،تو دلم بهش خندیدم ،روی دیوار کی داریم یادگاری مینویسیم!
حداقل یک رب پشت تلفن منتظرش بودم..
بالاخره جواب داد.

_بله آقا میلاد بامن کاری داشتید؟
_خانوم احمدی این چه وضعشه الان یک ربعه پشت تلفن منتظرم.
_ببخشید…
آروم گفت ،کمی دلم به حالش سوخت …
_خانوم احمدی میتونید فردا غروب تا آخر شب از یه دختر کوچولو مراقبت کنید؟
بدون معطلی،گفت:
_بله،همون بچه ای که براش ،دنبال پرستار میگشتید؟
_فوضولیش به شما نیومده، میتونید ؟
_بله بله ،البته…فقط یه چیزی باید بیرامش خونه خودمون؟
_آره
_باشه چشم ،فرداغروب، چه ساعتی؟
_آدرس خونتونو بدید خودم میارمش.
_چشم…
_برام آدرسو، پیامک داد.
منتظر خداحافظیش نشدمو گوشی رو قطع کردم.
گوشی رو توی جیبم گذاشتم…
تکون گوشی توی جیبم نشون میداد احمدی ادرسو فرستاد.
وارد خونه شدم ،امیر علیو و حسین در حال تماشای TV بودن و ظرف بزرگی از پف فیلا روی پاهاشون بود ،سمت امیر علی رفتمو چنگی به پف فیلاش زدم ،با دهن پر اعتراض کرد که کمی از مواد درون دهنش

روی لباسش ریخت.
حسین دست انداخت زیر چونشو دهنشو بست..
حسین_ اَخــــــخ ،حالمو بهم زدی ببند اون دهن ساب موندو…

رضا”

بینیه ،امیر علیو فشار دادم که آخش بلندشد…
_مگه قرار نیس امشب تن لشتو ببری خونه بابات؟
حسین_نمیره !
باتعجب گفتم:
_چرا!؟
حسین_میخوان زنش بدن!
برای جلو گیری از خنده، تپقی، زدم که با اخم امیر علی رو به رو شدم…
زد زیر دستم….
_هااا چته!!!!
امیر علی_بادست صحبت نکن باو …
رو کردم به حسین وگفتم:
_میزنم کتلتش میکنما!!!
امیر علی_خر کی باشی ؟!
_گو…نخور
بلندشد تا جوابمو بده منم دهنمو باز کردم تا ازش کم نیارم که حسین مشتی از پف فیلا فرو کرد تو دهن جفتمون…
حسین_خفه شید دیگه نمیزارید یه فیلم ببینیم اَاااه.
پف فیلای توی دهنمو میجوییدم امیر علیم با چشماش برام خط و نشون میکشید، دستمو به هوا پرت کردم و برو بابایی بهش گفتم… ،سرجاش، نشستمو کوسنو تو بغلم فشار دادم…
لگدی به پام زدگفت:
_پاشو از سرجام!!
نگاه بیخیالی بهش انداختم…
_پانشم میخوای چکار کنی؟
حسین ظرفشو روی میز پرت کرد و سرمون فریاد زد…
_پاشــــــید گورتونو گم کنید برید هر قــــبرستونی خواستید دعواکنید ،مگه نمیبینید فیلم مورد علاقمو میبینم؟

کمی گرفتمون زیر مشت و لگد منو امیر علیم از خنده جونی برای دفاع ازخودمون نداشتیم
بالاخره خسته شدو دستی توی موهاش کشید…
_دوستدارم جفتتونو خفه کنم ،پاشید گمشید از جلو چشمم….
روی کاناپه ولو شد.
منو ،امیر علیم روی زمین، ،دراز کشیدیم از بس خندیده بودم، فکم درد میکرد…
امیر”

رضا و میلاد ،دریا رو برده بودن تا به خانوم احمدی بسپارن ،ته دلم شور میزد،حسینو امیر علیم درانجام تدارکات برای شب بودن…
ناخونکی، به دسری که روی میز بود زدم.
اووووم طعمش معرکه بود…
حسین روی دستم زدو گفت:
_ناخونک نزن گربه!
چقدر بدم میومد از این نسبت داد یه حیوون خونگیه لوس به من…
_میدونی که بدم میاد ،چراتکرارش میکنی!
پوزخندی زدو گفت:
_آخه خیلی کیف میده.
_میخوای یه کاری کنم خیلی بهت کیف بده؟
تکیه به کانتر دادو دستاشو تو هم قلاب کرد…
_البته !
لبخند ملیحی، تحویلش دادمو بانوک کفشم،که تازه واکس زده م کوبیدم تو ساق پاش ،صورتش از درد جمع شد و پاشو چسبید…
_دهنتو…
حالا نوبت من بود که پوزخند بزنم…

میلاد”

دریارو تو بغل خانوم احمدی گذاشتمو سفارشات لازمو کردم ،کیف دستی که روی شونه ی امیر علی بودو کشیدمو به دست خانوم احمدی دادم ..
دستمو تاکید بار تکون دادم…
_دیگه خانوم ،جون شماو جون این بچه…
سرشو تکون داد و گفت:
_چشم ،چشم آقا میلاد مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ،بوسی به گونه ی گل انداخته دریا زد…
دریا بغض کرده بود،امیر علی چندبار خواست از خانوم احمدی بگیرشو باخودمو ن بیارش …
باهزار زور امیر علی رو سوار کردم ،مشتی به داشبورد زد …
_ اَاااااه،میلاد بزار بیارمش ،ببین چجور بغض کرده!
نگاهم به دریایی بود که خانوم احمدی میخواست به زور ساکتش کنه،دستشو به سمت مادراز کرده بودو از حرکت لباش میشد لفظ بابا…بابا گفتنشو فهمید.
بالاخره خانوم احمدی موفق شد ببرش داخل، منم معطل نکردمو ماشینو روشن کردم.
امیر علی دستشو سایه بونه صورتش قرار دادو گفت:
_ حالا حتما باید میزاشتیش پیش این قوزمیت؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم …
_تو شخص خاصی مد نظرت بود ؟
باژســـت خاصی،دنبال جواب میگشت.
_اووووم،نه !
_پس ببنــــد…
بالبخند،حرص دراری گفت:
_باشه!
ضبط ماشینو روشن کرد،اکهــــی،باز این آهنگ به درد نخور!، صداشو تاته بلند کرد…
صدای موزیک هرکسیو به وجد میورد.
باامیر علی هِد میزدیم…
خیلی حال میداد ،انگار توی یه مهمونیه پر از هیاهو بودیم خوشحالیمون زیاد دووم نیورد…
ماشین پلیسی پشت سرمون بودو مدام اخطار میداد.
_ریـــــــدم تو ای شانس .
امیر علی_حالا مواظب باش ماشینو به کند نکشی…
مدارکو از پشت سایبون برداشتمو ماشینو کنار پارک کردم.
قبل از این که پیاده بشم ،افسر مثل جن ظاهر شد…
پیاده شدم و مثل همیشه اینو شنیدم !
_مدارک ماشینو گواهی نامه!
مدارکو نشونش دادم ،به خاطر سرعت غیر مجازمون یک جریمه تپلی برامون نوشت ،البته این اندازه پول، زیاد برام مهم نبود…
سوار ماشین شدم امیر علی خلافی رو ازم گرفت…
_ببینم چقدر نوشته؟چه قدر زیاد نوشته!
از دستش گرفتمو تو کیف مدارکام گذاشتم .
_بیخیال بریم که دیرمون شد.
تارسیدن به خونه سرعت ماشینو کنترل کردم تا آقا پلیسه نیاد سرو وقتم…

رضا”

خونه پر از دختر پسرایی بود که توهم میلولیدن
یه دختر مو مشکی که چتریای، روی صورتش از اون دختری،ابتدایی اسگول ،ساخته بود کنارم ایستاد…
از قیافش خنده ام گرفته بود اما ترجیح دادم خنده امو پشت یه لبخند نگهش دارم ،واااااای بالبخندی که زد تمام زندگیم نابود شد..
تمام دهنش دندون بود از همه ی اینا بدتر که ارتودونسی کرده بود…
اوووق این دیگه چه هیولاییه!!
باحرف زدنش نزدیک بود روی سرامیکا پخش بشم…
درد خورده، انگار سیر خورده بود!گوشه ی لبم بالارفته بودو از دید این هیولا دور نمونده بود….
ببخشیدی گفتمو سریع منطقه

رو ترک کردم. ،همین که خواستم وار آشپزخونه بشم به جسم نحیفی برخوردم…
خیس،شدن پیراهنه مشکیمو،حس کردم.
خواستم حرفی بزنم ،که بادیدن دختری که به این وضع درم آورده بود دهنم بسته شد…
چه ملکه ای….
عجب دامنی….
عجب رونایی ….
ابروهام خود به خود بالا پایین میشودو لبخندم ثانیه ای، محو نمیشد..
دستی روی، رون پاش کشیدمو کمی چهرمو نگران کردم.
_آخیییی ببخشید حالتون خوبه؟
(جووووون عجب پاهایی داره)
لبخندی زدو دستمو تو دستش گرفت .
_ممنون عزیزم من خوبم ،اما انگار….
نوک انگشتشو روی قسمتی از سینم که به خاطر باز گذاشتن چند دکمه بالایی لباسم بیرون افتاده بود ،نوازش کرد.
دستشو تو مشتم گرفتم ،عجب دستای ظریفی…
_شما آقا رضایی؟ انگار زیاد خوردی؟!
_نه زیاد نخوردم خشگله!
خنده ی زیرکانه ای زد…
_معلومه!
فکر میکرد خوردم؟ من که لب نزده بودم به مشروب!فقط به خاطر دریا کوچولو…
خودمو بیشتر تو بغلش انداختم.
حالا که فکر میکنه مستم بزار واقعیش کنم و لذت ببرم.
تو دلم یه چشمک به زرنگیه خودم زدم….
دستمو روسرم گذاشتم و ناله کردم…
_واای سرم.
چهرش نگران شد…
_حالتون خوبه؟ چی شد؟نگاهی مظلومانه بهش انداختم.

دختر بیچاره قدرت حمل منو نداشت منم خودمو انداخته بودم روش، با دست اتاقمو نشونش دادم ،تاخواست منو بزاره رو تخت،یکی از بندهای روی شونشو باخودم کشیدم ،کمی از نیم تنش معلوم شد..
دستشو رو دهنش گذاشتو هــــین بلندی کشید.
منم ادای آدمای مستو دراوردم،حرفامو کشیده میگفتم

_ببخشیــــد دست خودم نبود
کنارم نشست
_اشکال نداره
سرمو به شونش نزدیک کردمو چس ناله هامو شروع کردم ،از عشقی که ولم کرده بود گفتم از خاطره هایی که روی این تخت باهاش داشتم گفتم ،خودمم داشت باورم میشد این داستانو دیگه چه برسه به این حوریه بهشتی که اشک از چشماش درحال چکیدن بود…
گونه ی اشکیشو بوس کردمو تو بغلم گرفتمش
صورتمو بین موهاش فرو کردمو،بالذت بو کشیدم…
اووووم عجب بویی میداد…
سرشو بالا گرفت ،دوباره جای لبخند، یه غم ناشناخته ای مهمون چشمام کردم ،عجب نقشی بازی میکنما! برم بازیگر بشم…
دستشو نوازش گونه رو صورتم کشید..
_بمیرم برات تو چیا کشیدی !
کمی خودمو لوس کردمو دستشو بوسیدم .

کمی چشم تو چشم شدیم،کمی بهم ترحم کردو
مهمون تختم شد….
قلبم ضربان گرفته بود،بعد از نـــــــه ماه….
لبخند ثانیه ای از لبام دور نمیشد.

امیر”

یه گوشه ای نشسته بودمو فقط میخوردم ،توی مهمونیا فقط از این کار لذت میبردم ،اما امشب تمام فکرمو دریا مشغول کرده بود…
الان داره چکار میکنه؟
غذاشو خورده؟
شیرشو خورده؟
اصلا بهش خوش میگذره؟

دستی نوازش گونه روی پام تکون میخورد باخشم به دخترک کناریم نگاه کردم ،بانگاهم حول کردو پاپس کشید…
میلاد خنده ی بلندی کردونزدیکم شد…
_باو این دافارو نپرون!
پشت چشم نازک کردمو گفتم:
_ارزونیه تو…
_اوه اوه عصاب نداریا.
کنارم نشست و دستشو دوستانه روی شونم گذاشت..
_از دریا، خبر گرفتی؟
باذوق غیر قابل وصفی گفت:
_اره همین الان باهاش حرف زدم.

_خب چی گفت؟
نگاه عاقل اندر صفیه بهم انداخت
_به نظرت حرفی میتونه بزنه؟
کمی فکر کردم ،خب نه دایره لغاتش در حد بابا ،اب ،مه مه بود…
_کی میری بیاریش؟
_چند ساعت دیگه!
_این مهمونیه لعنتی کی تموم میشه؟
_وقت گل نی!
هرهر خندید…
دهنش باز بود موقع خندیدن ،سریع سیبو از رو میز برداشتمو گذاشتم تو دهنش ،بین دندوناش گیر کرده بودو ،آروارهاش نمیتونستن تکون بخورن ،اشک تو چشماش حلقه زده بود…
به زور گاز گنده ای به سیب زد،گفت:
_تو روحت!
_میلاد حوصله ندارم پاشو برو.
_تو کی حوصله داشتی؟

_وقت گل نی…
پوزخندمم چاشنیش کردم،دستشو به نشونه ی برو باباتکون دادو رفت….
صدای موزیک خیلی بلند بود،دستی به شقیقهام کشیدم چشم چرخوندم و همه مهمونارو از نظر گذروندم،خیلی شلوغ بود رقص نورم باعث میشد دیده خوبی نداشته باشم.
امیر علی رو دیدم که تلو تلو میخوردو این حرکتش باعث رنجش دخترا شده بود.
سمتش رفتمو زیر بازوشو گرفتم ،سرشو بالاگرفتوبا نگاه خمارشو لحنی کشیده گفت:_خــــوبم!
اخمامو توهم کشیدمو گفتم:
_معلومه چقدر خوبی؟
بازوشو کشیدمو به اتاق خوابش بردم ،خواستم برقو روشن کنم که بامخالفتش رو به رو شدم
_نه نه روشن نکن ،چشمام به نور عادت نکرده
باشه ای گفتمو کنارش رو تخت نشستم.
امیر علی عادت نداشت مست کنه ،فقط درمواقعی که حال روحیه خوبی نداشت ،میخورد تا ذهنش منحرف بشه..
_امیر علی!
چشمای خمارشو بهم دوخت,
_ها؟
_اتفاقی افتاده؟
سرشو تکون داد
_نه!
_پس چرا این همه خوردی؟
پوزخندی زد…
_یعنی من نباید بخورم؟
بیخیالی گفتمو خواستم بلند بشم که آستین کتمو گرفت۰
_کجا؟؟
_میرم پیش بچها.
_بمون…
چهرش غمگین بود،درسته زیاد باهم خوب نبودیم اما گاهی وقتا نگرانش میشدم…
_امیر علی چیزی شده؟
هنوز سرش پایین بود خم شدم تا ببینم خوابه یا بیدار که اشکای سرازیر شدشو دیدم.
دست انداختم زیر چونشو بالا آ

وردم…
تقلا میکرد صورتشو از توی دستام دربیاره ،اونم مرد بود غرور داشت…
دماغشو بالا کشید…
بیخیال چونش شدمو دستامو به زانوم تکیه دادم.
امیر علی_خیلی سال پیش ،تو دوران نوجوانی ،زمانی که محله ی قدیمیمون زندگی میکردیم ،عاشق یه دختر شدم،حسم بهش قوی بود اونقدر که حاظر بودم تمام زندگیمو به پاش بدم.

اونم دوسم داشت از نگاهاش میخوندم،خانوادش فقیر بودن مادرش کلفت بودو پدرش کارگر شهر داری ،هیچ کس پدرشو تاحالا ندیده بود ،پدربیچارش برای حفظ آبروی زنشو تک دخترش آفتاب زنون میرفت بیرونو شبا موقعی به خونه میومد که هیچکس تو کوچه نبود…

بینی بالاکشیدنش رو اعصابم بود از،رو میز دستمالی برداشتمو به سمتش پرت کردم
_بگیر اون وامونده رو.
بعد از انجام فریضه ی گرفتن بینی دوباره ادامه داد.
_اون موقع ها تمام حرفامو پیش حسین میزدم ،وقتی بهش گفتم عاشق شدم،کلی مسخرم کردو دستم انداخت،انقدر به این عشق مسمم شده بودم که تو سن پونزده سالگی وبال مامانم شدم که بریم خواستگاریه، دختری که حتی اسمشم نمیدونستم.
هه،قضیه از اونجا غم انگیز شد،بعد از اون اتفاق، آرزو کردم که ای کــــاشک لال بودمو قضیه رو به مامانم نمیگفتم…
اون شب مامانم خیلی عصبانی بود از بابامم یه کتک مفصلی ام خوردم،بابام تمام جدو آباد دختر بیچاره رو به فهش کشید ،تا،یه هفته نزاشتن از اتاقم بیرون بیام ….
حسین مدام بهم سر میزد،واز اتفاقایی که میوفتاد ،مطلع ام میکرد.
مامانم تمام محله رو ریخته بود بهم ،هرجارسیده بود آبروی این دخترو مامانشو برده بود ،به همه گفته بود براپسرم تور پهن کردن،حسین میگفت پدر بیچارش سرش خم بودو هیچی نمیگفت،مادرش چادرشو انداخته بود روصورتشو گریه میکرد ،دختربچه ی بیچاره جرات بیرون اومدن از خونه ام نداشته….
چندهفته بود تمام زندگیم به کل نابود شد از اون زمان هــــیچم ،پوچـــــم.
پدرش به یه مرد سی ساله شوهرش داد تا آبروشو حفظ کنه….
حداقل بیست سال تفاوت سنی داشتن.
(دستشو محکم به صورتش کشید.
برای آروم کردنش،کمی کتفشو ماساژ دادم)

_یاد عشق قدیمیت افتادی؟
نگاهم کرد
_امروز دیدمش.
دستم از حرکت ایستاد
_خب…کجا؟
_وقتی بامیلاد رفتم،برگشتنی پشت چراغ قرمز ،با یه جای اسفندی و چادور کهنه ای که دور کمرش بسته بود،کاسبی میکرد،آاااااه،مسبب تمام بدبختیاش من بودم،منو دید اما نشناخت،اما عشق زندگیه من بود ،هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد.

کمی شوناشو ماساژ دادم چشماش رو به بسته شدن بود رو تخت خوابوندمشو بیرون اومدم…
تاحالا به این فکر نکرده بودم که امیر علیم میتونسته عاشق بشه !
شگفت زده بودم،اخه مگه میشد؟ پسر مغرور و هوس باز ،عاشقی کرده باشه ؟
به مهمونا پیوستم کنار اکیپ حسین نشستم،اکیپشون تشکیل میشد از دوتا دختر خیلی جلفو و سه تا پسر دختر نما که چنان با عـــــشوه حرف میزدن دخترا دهنشون باز میموند.
حسینم مثل همیشه دسگاشون کرده بود. چشمکی بهم زدو رو کرد به یکی از دخترا وسرشو کنار گوشش برد.
دختره چشمش به من بودو هر دقیقه نگاهش ترسیده تر میشد ،معلوم نبود این حسین چی داشت بهش میگفت که رو سفید کرده بود…
وقتی درگوشی گفتنش تمام شد رو کرد به پسرا…
_میخواید براشماهم بگم؟
یکیشون صداشو پراز نــــاز کردو گفت:
_آرررره جـــــونم ،بگــــو دلبرم
تهشم یه بوس آبدار چسبوند رو لپ حسین که من جاش چندشم شد
سری به نشونه ی تاسف براش تکون دادم
ببین تورو خدا؟ چندتا آدم چپل چلاق بدتر از خودش دورش جمع کرده.
از کنارشون بلند شدم ،خواستم به طرف تراس برم که حرکت هولکی، میلاد که بعد از اتمام تماسش اتفاق افتاد تیکه ای از دلمو ریخت ،تا پر کردن چند قدمی که بینمون فاصله انداخته بود جون به لب شدم ،میلاد کلافه دور خودش میچرخید.
باعصبانیت بهش گفتم :
_چی شده میلاد؟
دستی توی موهاش کشید
حراص مانند گفت:
_امیـر…. دریا…
_دریا چی؟؟

دستی به لبش کشید…
سمتش یورش بردمو یغه اشو چسبیدم
_بگو دریا چی؟
فریادم توی هیاهو ی جمع گم شد
دستمو از یغش جدا کرد…
_خانوم احمدی زنگ زد…
_جون به لبم کردی،چی گفت؟
_میگه داشتم غذا درست میکردم ،دریاهم بغلم بود ،دریاهم که خودت میدونی خیلی فوضوله دستشو میزنه به قابلمه ی داغ ،کف دستش کاملا سوخته….
دستی به پیشونیم زدم
_وااااای

حسین”

حرکات امیر و میلاد خیلی مشکوک بود بیخیال بچها شدمو پیش میلادو امیر رفتم….
امیر از عصبانیت زیاد سرخ شده بودو میلاد قصد اروم کردنشو داشت .
_بچها چی شده؟
تازه متوجه من شدن…
میلاد_هیچی ،امیر داره خیلی گندش میکنه!
امیر_من گندش میکنم؟
روکرد به منو گفت:
_آقا رفته دریارو دست یکی سپرده که هر و از بر تشخیص نمیده ،دختره ی چلوفتی نمیدونه وقتی داره غذا درست میکنه نباید بچه رو بغل بگیره..
باتعجب گفتم:
دریا؟؟مگه چی شده !
_چه خبر؟ والا من هیچی از حرفاتون نفهمیدم.
میلاد_کف دست دریا سوخته.
_چی؟؟؟مگه احمدی پیشش نبوده؟
امیر_همینه دیگه ،کنارش بوده و دست طفلکی رو سوزونده!
شدم گوله ی آتیش،

احمدیه احمق ،داشته چه غلطی میکرده؟
مشتی توسینه ی میلاد زدم
_کدوم بیمارستان بردش ؟

میلادم”

امیرو حسین رفتن بیمارستان تا از حال دریا مطلع بشن ،منم مهمونی رو یه جوری سرهم آوردمو، دوستانه بچهارو از خونه بیرون انداختم.

به امیر علی سرزدم ،به نظر میومد خواب باشه
درو به ارومی بستم،دراتاق رضا رو که باز کردم فکم به زمین چسبید،باجیغی که دختره زد ،ناخوداگاه درب رو به هم کوبیدم…
چندتا فهش درستو حسابی به رضا دادمو ازخونه زدم بیرون…
ماشینو از تو پارکینگ در آوردمو به سمت بیمارستان روندم…
بیمارستان قلقله بود به زور تونستم امیرو پیدا کنم.
درحال سرزنش خانوم احمدی بود،اون بیچاره هم مدام اشکاشو با دستمال مچاله شده ی توی دستش پاک میکرد.
امیر دستشو تاکیید بار تکون میداد…
_خانوم شما که عرضه ی نگهداری بچه رو نداریدچرا قبول میکنید؟
احمدی بینیشو بالاکشیدو باالتماس جوابشو داد.
_به خدا امیرآقا، مواظبش بودم چشم ازش برنمیداشتم،نمیدونم یهو چی شد که دستشو به قابلمه زد!
_حالا یه شب غذا درست نمیکردی ،میگفتی میلاد یا من برات غذا میوردیم.
دختر بیچاره صورتشو با دستاش پوشوندو هق زد ،جلو رفتم تاپادر میونی کنم.
بازوی امیرو کشیدمو به طرفی بردم…
تمام حرکاتاش عصبی بود
_ولم کن میلاد
_بیا یه دقیقه
به زور کشوندمش تو حیاط بیمارستان
دستشو از دستم دراورد
_ها؟؟چته؟چرا کشوندیم اینجا؟
_آوردمت یکم هوا بخوری، سرت داغ کرده! نمیفهمی داری چکار میکنی.
_تو یکی حرف نزن،دیدی دستش چی شده؟ تمام کف دستش سوخته ،از بس گریه کرده از هوش رفته.
منم داغون بودم ،منم ناراحت بودم،اما حق احمدی نبود اینجور باهاش رفتار بشه.
_امیر، اروم باش ،خانوم احمدی مقصره ،قبول، اما نباید انقدر بهش بی احترامی کنی گناه داره،بنده خدا نمیدونسته که قراره همچین اتفاقی بیفته!

دستی به سینم زدو منو به عقب هول داد
_نمیدونسته؟ نه؟ تو که میدونستی این خانوم از پس دریا برنمیاد،تو که خبر داشتی دریا شیطونی زیاد میکنه،پس چرا اسرار کردی ببریش پیش اون؟ هاااان؟
_امیر خواهشا بس کن!
باخشم نگاهم کردو به داخل بیمارستان رفت.

کمی روی چمن های خیس محوطه ی بیمارستان نشستم،نمیتونستم برم داخلو گریه ی دریا رو ببینم،بافکر کردن به دستش دلم ریــــش میشد،گوشی توی جیبم لرزید
بانگاه سطحی به صحفه ی گوشی متوجه شدم رضاست…
تماسو وصل کردم.
_الو میلاد؟معلوم هست کجایید؟
_بیمارستانیم.
_چی؟ بیمارستان؟ چی شده ؟
صدای فریاد امیر علی که با شُک بیمارستانو گفت به گوشم رسید…
_میلاد چیـ….
امیر علی_بده گوشیو به من،الو میلاد چی شده؟
قضیه رو مختصر براشون گفتم اما از برخورد امیر علی میترسیدم ،از خانوم احمدی متنفر بود سراین قضیه هم مطمئنن قشقرق به پا میکرد ،خواستم به رضا زنگ بزنم که امیر علی رو نیاره ،اما پشیمون شدم ،بهتره قضیه همین جا خاتمه پیدا کنه و به شرکت نکشه .
به داخل بیمارستان رفتم ،از پرستار شماره ی،اتاقی رو که دریا توش،بستری بود،پرسیدم.

خانوم احمدی روی صندلی نشسته بودو با ترس به امیر نگاه میکرد…

حسین و امیرم بالاسردریا بودن
دریا کوچولو بادست بسته آروم خوابیده بود رد اشکاش روی گونش مونده بود،امیر متوجه ام شد .
امیر_آروم بیا داخل حرفم نزن تازه خوابیده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پریسا
پریسا
3 سال قبل

سلام واقعا رمان عالی بی 💖
میسی از زحماتتون 😘😘

ساینا
3 سال قبل

بله خیلی خوبه رمانش😍😂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x