رمان پسرخاله پارت 106

4.3
(36)

 

صدای بازو بسته شدن در و خوش و بش یاسین باعث شدلای چشمهام رو به آرومی باز کنم.
غلتی خوردم چون نفهمیدم تو عالم خواب کی به شکم دراز کشیدم.
تختی نرم رو کاملا زیر بدنم احساس میکردم.
به پهلو دراز کشیدم و زل زدم به بدن ورزیده اش که حاصل باشگاه رفتنهای چندین و چندساله اش بود و الحق هم که خوب چیزی واسه خودش ساخته بود!
یه بدنی که من دلم نمیخواست جز خودم کس دیگه ای ببینش!
خدمتکار زنی وسایلی رو روی میز گرد کنار پنجره گذاشت و بعد هم پرسید:

-امری ندارید آقا!؟

یاسین از توی کیف پولش یه تراول پنجاهی بیرون آورد و به سمت زن جوون گرفت و گفت:

-نه مرسی!

زن با اشتیاق زیادی
از یاسین انعام رو گرفت و با کلی تشکر رفت بیرون .
مرد دوست داشتنی من بود حتی اگه گاهی در موردم به شک بیفته یا مثل دیشب اصرار کنه که حتما پیش دکتر متخصص بریم!

انگشتشو تو ظرف عسل برد برد و گذاشت دهنش و چرخید سمت من….
متوجه شد بیدارم حتی با اینکه هیچی نگفته بودم و چشمهام هم همچنان نیمه باز بودن. قدم زنان اومد سمتم و
کنارم رو لبه ی تخت نشست و بعد گفت:

-صبح بخیر !

لبخندی روی صورت خوابالودم نشست.چه صبحی میتونه قشنگتر از اون صبحی باشه که آدم از اونی که دوستش داره صیح بخیر بشنوه !؟
پتورو همچنان تا زیر گلوم نگه داشتم و بعد هم گفتم:

-صبح تو هم بخیر…کی بیدار شدی!؟

خودش با انگشتهای نرم و لطیف مردونه اش موهای ریخته رو پیشونی و چشمهام رو کنار زد و بعد گفت:

-خیلی نیست….صبحونه آوردن.من یه پیشنهاد خوب دارم! بگم !؟

پاهامو جمع کردم و مشتاقانه جواب دادم:

-آره آره بگو…هرچه از تو رسد نیکوست حتی پیشنهادهات!

گوشه ای از پتو رو خیلی آروم تو دست گرفت و بعد هم آهسته از روی تنم آوردش پایین و همزمان گفت:

-فقط تا یه تایم خاصی باید اینجا بمونیم…من میگم صی
بحونه بخوریم یه حموم دونفره بریم بعدهم لباس بپوشیم و بزنیم به دل شهر…پیاده تا هرجا تو دلت خواست می ریم….هوم؟ نظرت چیه؟

زل زدم تو چشمهاش.از دیشب تا الان اونقدر داشت بهم خوش میگذشت که همش حس میکردم خوابم و تمام این اتفاقات قشنگ داره تو عالم خواب واسم اتفاق میفته.
مشتاق بودم.مشتاق بودم برای انجام هر کاری با اون.هرکاری…
محو تماشاش بودم که پرسید:

-قبوله !؟

لبخند عریضی زدم و با کمال میل جواب دادم:

-آره قبوله!مگه دیوونه ام قبول نکنم

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-پس پاشو برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخوریم!

دستشو گرفتم و نیم خیز شدم.
اون رفت سمت میز صبحونه و منی که لخت مادرزاد بودم تنها با پوشیدن تیشرتم به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
دست و صورتمو شستم و با خشک کردن صورتم اومدم بیرون.
یاسین کنار پنجره و پشت میز نشسته بود و منتظر بود من سر برسم.
حالا یکم سرحال شده بودم.سرحالتر و قبراق تر…
صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
لقمه ای که برام گرفته بود رو به سمتم گرفت و بعد گفت:

-دیشب خوب خوابیدی!؟

مگه میشد بعد از رابطه ی عالی و چندبار تجربه ی به ارگاسم رسیدن تو بغل اون دراز بکشم و خواب خوبی نداشته باشم؟!
لقمه رو ازش گرفتم و با اشتهای زیادی خوردمش و بعد هم گفتم:

-عالی بود!مثل اون شبی بود که تو خونه درختی کنارت خوابیدم! آی کیف داد…آی کیف داد…

جمله و جوابم خیلی خوب به دلش نشست.برق خوشحالی رو هم تو چشمهاش دیدم و هم به شکل یه لبخند روی صورتش.
انگشتشو تو ظرف عسل فرو برد و به دهنش نزدیک کرد اما من سر موقع مچ دستشو گرفتم و با جلو بردن سرم گفتم:

-این مال من!

انگشتش آغشته به عسلش رو دهنم گذاشتم و میک زدمش.حسابی که تو دهن چرخوندمش و عسلش رو خوردم از دهنم بیرونش آوردم و گفتم:

-به به! این عسل یه چیز دیگه بود…

خندید و گفت:

-انگشتام در خدمت گذاری حاضرن!

سرمو کج کردم و با لوندی پرسیدم:

-ببخشید آقا یاسین از انگشتات چه کارایی برمیاد!؟

یه تیکه نون دهن خودش گذاشت و بعد هم جواب داد:

-همه کار سوفیا خانم.از گاییدن گرفته تا تبدیل شدن به قاشق مربا و عسل خوری!

خندیدم و به خوردن صبحونه ام ادامه دادم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges
Narges
2 سال قبل

اینا تا کی قراره تو هتل بمونن؟

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  Narges
2 سال قبل

احتمالا تا بارداری صوفی.
اخه دختر اینقدر بیخیال.
تو یه شب واسه اولین بار چند بار اخه؟؟؟؟
بابا نویسنده تو چه فازیه

‌ ‌‌
پاسخ به  ناشناس
2 سال قبل

😂😂😂👌

بهارشونم بمولا...:|
بهارشونم بمولا...:|
پاسخ به  ناشناس
1 سال قبل

صاقیش خوب بودع من هر چی ب این جوونای امروزی میگم از عابر جنس نگیرید گوش نمیدن ک😒😂👌

عشق رمان
عشق رمان
2 سال قبل

سلام
چرا انقدر پارتتون کمه.؟؟؟
لطفا پارتاتون رو زیاد کنید
اندازه رمان هلما و استاد ب تمام معنا کنید.
به خدا مردیم از منتظری

Shemim
2 سال قبل

ببخشید آدمین پارت جدیدی رو کی میزارید؟

نازنین
نازنین
2 سال قبل

پارت جدید رو نمیذارید؟؟؟؟؟

faty
faty
2 سال قبل

سلامـ لطفا هر چه زودتر پارت های بعدی رو بگزارید … ممنونم رمانتون هم عالیه خیلی خوبه

faty
faty
2 سال قبل

لطفا هر چه زودتر پارت ۱۰۷ رو بگذارید

پارسا
پارسا
2 سال قبل

پارت جدیدو چرا نمیزارید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x