رمان پسرخاله پارت 108

4.2
(27)

رمان پسرخاله پارت 108

 

 

 

دست تو دست هم از هتل خارج شدیم.حالم عالی بود چون بهترین شب و بهترین صبح رو گذرونده بودم.

میدونم به یاسینی که تا پیش از اینکه تسلیم عشق و علاقه اش بشم ازش بیزار بودم وابسته تر شدم اما اونقدر اوقات خوشی رو باهاش گذروندم و یه دل سیر شیطونی کردیم که دیگه

برام مهم نبود اگه بعد از این حتی فرصت نکنیم واسه چند ثانیه چشم تو چشم بشیم!

تو پیاده رو که به راه افتادیم، خیره به مسیر پیش رو پرسید:

 

 

-خب! الان وقت چیه!؟

 

 

دستمو رو شکمم گذاشتم و خیلی زود و سریع جواب دادم:

 

 

-وقت پر کردن شکم! من خیلی گشنمه یاسین! به حدی گشنمه که دلم میخواد اونقدر غذا بخورم که رو میز بخاطر پرخوری جان به جان افرین تسلیم کنم!

 

 

نچ نچ کنان و با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-چ چ چ ! زن شکمو! این اولین عیبت! من زن شکمو نمیخوام! باید ردت کنم بری پیش بابات!

 

 

با یه اخم مصنوعی و سقلمه یه پهلوش گفتم:

 

 

-عههه!؟ خیلی هم دلت بخواااد! اونقدر خواستگار دارم که تو هزارمین نفر هم نمیشی!

 

 

خندید و با رها کردن انگشتام دستشو دور شونه ام انداخت و دست دیگه اش رو تو جیب شلوارش فرو برد و حین قدم برداشتن گفت:

 

 

-مهم میست که من هزار و یکمین خواستگارم…مهم اینه از بین این هزارنفر فقط دلت پیش من گیره! بله ! جا پای من تو قلبت تو محکمه. درست نمیگم!؟

 

 

چرا ! دیوث درست میگفت! من خودمم نمیفهمم چرا اینقدر خاطرشو میخوام.

شاید چون مقتدر بود…شاید چون شبیه یه تکیه گاه واقعی بود…

شاید چون اعتراف کرد سالهاست دوستم داره و تمام کارها و رفتارهاش از سر مراقبت کردن از من بوده.

آره دقیقا نمیدونم چرا ولی اونقدر میخواستمش که دوست نداشتم ثانیه ای به نبودنش فکر کنم.

به نیمرخش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-خیلی یدی که میدونی چقدر دوست دارم!

 

 

خندید و پرسید:

 

 

-بریم رستوران !؟

 

 

با کمال میل جواب دادم:

 

 

-بلهههه!

 

 

خوبی ماشین نیاوردن یاسین این بود که یه دل سیر باهم قدم زدیم و حتی مسافت هتل تا رستورانی که دلخواهمون باشه رو هم پیاده طی کردیم.

چند مدل غذا سفارش دادیم و با اشتها و مشغول خوردن شدیم.

خصوصا منی که بخاطر رابطه هایی که داشتیم حسابی ضعف کرده بودم.

از مواد داخل اون مرغ شکمپر خوش رنگ روی برنجم ریختم و حین اینکه با اشتها میخوردم گفتم:

 

 

-اینجارو کی کشف کردی! غداهاش خیلی خوشمزه ن!

 

 

دست از خوردن کشید و یکم از نوشیدنیش مزه مزه کرد و بعد دستمالی از جعبه بیرون کشید و حین تمیز کردن اطراف دهانش پرسید:

 

 

-سوفی من دوتا درخواست ازت دارم .دلم میخواد درخواستهامو قبول کنی چون نکردنشون آزارم میده…اینو دارم صادقانه بهت میگم…

فکرم خیلی درگیرشونه و نمیخوام بخاطرشون اینهمه عذاب بکشم ولی اگه تو بخوای قابل حل میشن!

 

 

کنجکاو متعجب نگاهش کردم.

منم دیگه دست از خوردن کشیدم .هم اینکه سیر شده بودم و تا خرخره غذا خوردم و هم اینکه خیلی دلم میخواست بدونم چی میخواد بگه واسه همین گفتم:

 

 

-باشه بگو…

 

 

نفس عمیقی کشید و گقت:

 

 

-اول اینکه دلم میخواد عصر که شد بریم متخصص زنان و اون تائید بکنه که تو بکارتت ارتجاعیه!

میدونم الان دوباره باخودت میگی من بهت اعتماد ندارم و فلان و بهمان اما…

 

 

حرفشو بریدم و گفتم:

 

 

-اما چی؟ هان ؟ من میدونم چی تو سرته یاسین…تو فکر میکنی رفیقت با چرب زبونی بکارت منو ازم گرفته و من چون نمیخوام باهاش دعوا کنی و سر خاطر این موضوع به جون هم بیفتین دارم این بهونه هارو میارم آره…!؟

 

 

گله مندانه نگاهم کرد و گفت:

 

 

-سوفی…

 

 

عصبی برگ دستمالی از جعبه بیرون کشیدم و گفتم:

 

 

-ولی باشه…من اینکارو انجام میدم که خجالت بعد از شنیدن حرفهای دکترو تو چشمهات ببینم و خواسته ی بعدیت…

 

 

اگرچه با حرفهایی که زدم خیلی حال نکرد اما گفت:

 

 

-دوم اینکه….دیگه دوست ندارم تو کافه ی اون پسرا کار کنی حتی اگه رفقای یاسر باشن و خوب و عالی! تو پول میخوای!؟ خیلی خب…

 

 

مکث کرد و از توی کیف پولش یکی از کارتهای اعتباریش رو بیرون آورد و اونو روی میز سر داد سمتم و گفت:

 

 

-تو این کارت اونقدری هست که تو عین یه شاهزاده پول خرج کنی…من نمیخوام تو کار کنی…

 

 

نگاهی به کارت انداختم و گفتم:

 

 

-من کار میکنم صرفا بخاطر اینکه مشتقل بودن رو یاد بگیرم وگرنه پدرمم میتونه…

 

 

نگذاشت حرفم رو ادامه بدم و خیلی سریع گفت:

 

 

-واسه من کار کن…کارت هم اینکه هر وقت میبینیم یه ماچ بهم بده یا یه لبخند!

اینجوری مستقل بودنت هم حفظ میشه!

 

 

دیوانه بود.لبخندی زدم وپرسیدم:

 

 

-از کی تاحالا واسه یه ماچ و یه لبخند اینهمه دستمزد میگیرن!؟

 

 

خیره به چشمهام گفت:

 

 

-آخه تو گرونی!مال گرون رو هرکسی نمیتونه داشته باشه!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-زبون باز!

 

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F.m
F.m
2 سال قبل

خدایی 😑 جکه این یاسین
سوفی گرونهههه😂😂😂
سوفی منتظره پسره چشمک بزنه 😑
سریع لخت کنه😂

paria
paria
2 سال قبل

ایییی اینا چه رمانتیک شدن. 😂😂
من چرا حس میکنم یاسین داره بازیش میده؟ اه لعنتی حس بدجوریه دلشوره گرفتم😐😑😂

a#
a#
پاسخ به  paria
2 سال قبل

دقیقاااا

Shemim
پاسخ به  paria
2 سال قبل

واییی خدا نکنه زبونتون رو گاز بگیرد عهه

m
m
پاسخ به  paria
2 سال قبل

😐منم حس میکنم بازیش میدع

بهارشونم بمولا...:|
بهارشونم بمولا...:|
پاسخ به  paria
1 سال قبل

من حالت تهوع میگیرم وقتی این چندش بازیاشومو میخونم:|

خیزران
خیزران
2 سال قبل

سلام چطور میتونم توی سایت رمان بذارم

هلن
هلن
2 سال قبل

سلام
چرا دیر پارت میذارین … لطفا زودتر پارت ۱۰۹ رو بزارید

هلن
هلن
2 سال قبل

اره دقیقا
منم حس میکنم یاسین داره بازیش میده
ولی امیدوارم اینطور نباشه 😶😞

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x