رمان پسرخاله پارت 11

4.2
(53)

 

 

این بوسه تو اون کوچه ی تاریک تا ابد تو خاطر من میوند چون بالاخره اون بزدلی و ترس و احتیاط رو کنار گذاشت و کاری رو انجام داد که تمام وجود من طالبش بود!
باد می وزید و لبهای اون حریصانه روی لبهای من فشرده میشدن…
اصلا تصورش روهم نمیکردم یه روزی اولین بوسه ام با بهراد تو همچین جایی باشه.
توی یه کوچه تاریک و باریک که ختم میشد به بی راهه!

دستامو دور گردنش حلقه کردم و از این بوسه نهایت لذت رو بردم.
دلم میخواست تا چندساعت ادامه پیدا کنه یا اصلا کاش تو اتاق خوایی جایی بودیم که ختم بشه به چیزای بیشتر و بهتری…به اونی که من میخوام!

نفس که کم آوردیم سرهامون ازهم فاصله گرفتن…هرکدوم یک قدم عقب رفتیم.من یک قدم و اون یک قدم…زل زدیم به چشمهای همدیگه…
بعداز چند لحظه سکوت گفت:

-من ترسو نیستم سوفی…

نمیدونم اسم حسم رو باید چی بزارم.خجالت یا غرور!؟
اما هرچی بود کنارش گذاشتم و گفتم:

-پس چرا دوست داشتن منو نمی دیدی …هوم!؟دلیلش چی میتونست باشه جز شجاع نبودن!؟

تمام اون تابوها، اون سدها ودیوارهایی که اون خودش ایجاد کرده بود رو کنار گذاشت و به حرف اومد:

-تو ناموس رفیقمی سوفی…اگه من باتو وارد رابطه میشدم بعدا یاسین چی فکر میکرد هااان!؟؟ نمیخوای درک کنی!؟؟ رفاقتم به فنا می رفت….اون سر اتفاقی که بین تو وبهروز پیش اومد هنوزم حاضر نشده اسمشو بیاره….اگه یاسین می فهمید یا بو میبرد من قراره با تو وارد رابطه بشم یا اصلا فکرشو تو سرم دارم که دیگه…..

حرفش رو ادامه داد.شبیه پایان باز…از این پایان بازهایی که باید خودم حدس میزدم که البته خیلی هم سخت نبود.
دوبار باد خنکی وزید….موهام از کناره ها روی صورتم پخش شدن…و من دیگه بیشتر از این نتونستم سکوت کنم:

-اما من دوست دارم….

و دوباره سکوت.
لبهایی که ساکت بودن و چشمهایی که حرف میزدن.شنیدن این اعتراف اونم از زبون من وسوسه اش کرد. وسوسه اش کرد که باز نه نیاورد و پس نزد.

-دوستم داری!؟

و من با صداقت تمام جواب سوالش رو دادم:

-آره…من دوست دارم…من از اولینباری که دیدمت ازت خوشم اومد اما هرچقدر نخ دادم توی لامصب نمیگرفتی…

انگار خودشم بدش نمیومد….اما هنوزهم از بابت یه چیزی نگرانی داشت و من اینو کاملا حس میکردم و حدس هم میزدم که اون چی هست.

آب دهشن رو قورت داد و گفت:

-اگه یاسین بفهمه چی!؟

به سمتش رفتم و بی هوا خودمو انداختم تو بغلش و دستامو دور بدنش حلقه کردم و بعدهم سرمو گذاشتم رو سینه اش و با مظلومیتی ساختگی که بیشتر تلاشی بیشتر برای راضی کردنش بود گفتم:

-این عادلانه نیست…این عادلانه نیست که من و تو بخاطر یه نفر دیگه از بودن باهم محروم بشیم….
این عادلانه نیست…..

سرمو گذاشتم رو سینه اش و با مظلومیتی ساختگی که بیشتر تلاشی برای راضی کردنش بود گفتم:

-این عادلانه نیست که من و تو بخاطر یه نفر دیگه از بودن باهم محروم بشیم…این واقعا عادلانه نیست

 

مردد بود و خودش هم که اعتراف کرد دلیل این تردیدش چی بود.اما من اصلا دلم نمیخواست این فرصت رو از دست بدم.

صدای مرددش دوباره به گوشم رسید و باز حرفهایی که تهش ثابت میکرد همچنان نگران اینکه رفیقش سر این ارتباط قشقرق به پا راه بنداره و قید ارتباطشون باهم رو بزنه:

-یادن رفته یاسین چه دعوایی راه انداخت سر جریان هوتن.. حالا هوتن غریبه بود و ازش انتظار نمیرفت اما از من یکی که حتما انتظاراتی داره

سینه اش رو نوازش کردمو با آسودگی تو همون کوچیه باریکه ی تاریک صدای تپش قلبش رو گوش دادم و بعد با صدای اغواگری گفتم:

-پس یعنی من ارزش اینکه تو یه ریسک ساده بکنی رو ندارم …درست فکر میکنم آره!

دستاشو رو شونه هام گذاشت و با سفت گرفته شونه هام و تکون بدنم خشمگین زل زد تو چشمام و گفت:

-من ترسو نیستم سوفی…این حس دو طرفه اس..منم از تو خوشم میاد

-اگه خوشت میاد چرا همه اش میگی ولی اما اگر….!؟ هان؟ چرا !؟

-چون یاسین خودش بارها گفت مادر تو ، تورو سپرده دستش که مواظبت باشه…روتو حساس…

پوزخند زدمو گفتم:

-مگه من بچه ام که مواظبم باشه…!؟؟ تو اشتباه متوجه شدی…مادر من به تصور اینکه من چندان آشنایی با خیابونای تهران ندارم اون حرف رو به یاسین زد نه بیشتر…

خودمم باورم نمیشد واسه اولینبار سرسختانه داشتم واسه وادار کردن یه مرو به رابطه باخودم چک و چونه میزدم و تلاش میکردم وسوسه به همراهی و ورود بشه….

دستاشو از روی شونه هام کنار زدم و پرسیدم:

-یه سوال دارم!؟

-بپرس

چشمامو ریز کردمو گفتم:

-یاسین دوست دختر داره درسته!؟

اول مشکوک نگاهم کرد.شاید داشت باخودش میگفت چرا دارم این سوال واضح و مشخص رو میپرسم.اما درآخر جواب داد:

-آره

پوزخند کمرنگی زدم و گفتم:

-و میشه به من بگی چرا اون میتونه دوست دخترای رنگاورنگ داشته باشه اما تو نه.واسه اون خوبه واسه تو عخ !؟؟

سرشو تکون داد و گفت:

-آخه تو چی رو باچی مقایسه میکنی سوفیا…منم میتونم با دخترای مختلف و رنگارنگ وارد رابطه بشم.
با دخترایی که هیچکدوم نسبتی با رفیق صمیمی و فابم نداشته باشن و هروقت هرجا دلم خواست دنلتل خودم بکشونمش…

ایندفعه دیگه نتونستم خونسرد بمونم.حرفهاش زیادی رک و صریح بود.
زیادی….
پوزخندزنان گفتم:

-باشه….باشه….برو باهمون دخترای رنگارنگی که میتونی دنبال خودت اینور اونور بکشونیش وارد رابطه شو آقا بهراد….شب بخیر…..

حرفهاش زیادی رک و صریح بود.
زیادی هم رک بود و چاشنی دلخوریش هم که دیگه بیش از حدانتظار!
پوزخندزنان گفتم:

-باشه….باشه….برو باهمون دخترای رنگارنگی که میتونی دنبال خودت اینور اونور بکشونیش وارد رابطه شو آقا بهراد….شب بخیر….

دیگه تحملش رو نداشتم.آخه اینهمه ادا و اصول درآوردن واسه خاطر کی!؟ واسه کسی که همه اش نگران رفاقتش! مگه میشه این حس دونقره باشه اما یکی از ما دونفر یعنی اون دست به هیچ تلاشی نزنه….

دنبال اومد و از پشت سر صدام زد:

-صبر کن سوفیا

همونطور که تند تند راه میرفتم با دلخوری گفتم:

-نمیتونم…دیگه نمیتونم صبر کنم..تو نمیخوای…تو منو نمیخوای ..تو اونقدری که من میخوام نمیخوای…

وقتی دید حاضر نیستم دیگه بمونم با صدای پر تحکم و عصبانیت شدید و لحنی دستوری گفت:

-سرجات بمون سوفیا وگرنه…

جمله اش رو ادامه نداد.لحن دستوری و خشمگینش منو یه جا ثابت نگه داشت.یه نفس عمیق کشیدم و لبهامو روهم فشردم و دلخور تو همون تاریکی به مقطه ی نامشخصی خیره شدم که اومد و رو به روم ایستاد و بعد گفت:

-هیچی به کسی نمیگیم!

راستش خیلی بی مقدمه اینو گفت.واسه همین مخ من یکم هنگید و زمان برد تا بفهمه معنی جمله ی بهراد یعنی چی!
لبخند عریضی زدم.یعنی ما از این به بعد میتونستیم باهم باشیم…؟!

یک قدم جلو رفتم و اینبار من بودم که لبهامو روی لبهاش گذاشتم وبا ولع و شدت زیادی مشغول بوسیدنش شدم.
دلم میخواست تنم رو لمس کنه و منم تنش رو لمس کنه.جایی بیشتر از صورتش که دستهام دو طرفش قرار گرفته بودن….
بهش چسبیده بودم…سینه هام درست به شکمش…
تا چندثانیه ای همراهی کرد اما بعد که صدای چرخهای ماشین به گوش هردومون رسید سرشو عقب برد و بعد دستمو گرفت و کشید تو کوچه و چسبوندم به دیوار و آهسته گفت:

-یاسین!

به نیمرخش نگاه کردمو پرسیدم:

-از کجا معلوم!؟

کاملا مطمئن جواب داد:

-خودش…

چنان مطمئن جواب میداد که انگار ذره ای دراین مورد شک و تردید نداره.چند لحظه ای منتظر موندم تا اینکه ماشین یاسین از سر کوچه رد شد و رفت.
خودش بود.درست همونطور که بهراد گفته بود.
خندیدم و گفتم:

-راستشو و ببینم…چون میترسی مارو باهم ببینه فهمیدی خودش یا چی!؟

لبخندی زد و گفت:

-شر نگو عزیزم!

خندیدم و گفتم:

-ما الان مثلا قایم شدیم!؟؟؟

-یه چیزی توهمین مایه ها.مجبوری بمونی تا اون بره داخل…

-نقشه همین!؟

-فعلا که همین…

سرمو تکیه داوم به دیوار و یه یادخاطره ای از بچگی نیشمو تا بناگوش باز کردم.

اون خنده ها و لبخند های بی موقع و گه گاهی دست خودم نبود ولی بهراد رو مجبور کرد در وصفم کله ی “دیوانه، رو بکار ببره!

-دیوونه!

-با منی!؟

-آره…به چی میخندی!؟

درحالی که همچنان تکیه به دیوار داده بودم گفتم:

-به قایم شدنمون توی این کوچه باریک متروک میدونی بهراد..بچه که بودم هروقت میخواستم قایم بشم فکر میکردم اگه خودم کسی رو نبینم معنیش اینه که بقیه هم منو نمیبینن…برای همین عادت داشتم همیشه لباسمو اینجوری بکشم رو صورتم

نیمه تنه کوتاهمو کشیدم بالا و باهاش صورتمو پوشوندم.همه چیز تاریک تر از قبل شد.باحال بود…انگار دوباره پرت شدم تو عالم کودکی.
البته…کودکی من چندان هم دارای زیبایی و جذاییت نبود.
تا اومدیم از زندگی لذت ببریم مامان و بابا افتادن تو خط ناسازگاری و جنگ….
و من هم به خوبی دلیل جداییشون رو میدونستم.یعنی بعدها فهمیدم.
خاله قبل از مامان ازدواج کرد و این ازدواج باعث شد مامان من با برادر منوچهرخان آشنابشه و دلباخته ی هم بشن…اما برادر منوچهرخان خیلی یهویی ایران رو ترک میکنه و میره یه کشور دیگه…مامان که از اومدنش مایوس میشه با بابا ازدواج میکنه و حاصل این ازدواج میشه من اما چندسال بعد دوباره برادر منوچهرخان برمیگرده ایران و سروکله اش تو زندگی مامان پیدا میشه و این میشه دلیل طلاق….
تو حال و هوای همون زمان تلخ بودم که یه جفت دست روی سینه هام نشست.

عین یه شوک بود.نیم تنه رو که از رو صورتم برداشتم دیدم بهراد روبه روم ایستاده با یه جفت چشمام خمار و دستهایی که دیگه نتوسته بودن به سمت تن من دراز نشن…
خیلی آروم لمسشون کردچون توی مشتهاش جا نمیشدن ..فاصله ی بینمون رو با برداشتن یک گام پر کرد ولبهاش رو چسبوند به لبهام…
از برخورد بدنش با بدنم فهمیدم حسابی تحریک شدخ .وقتی اون چشماش بسته بود و نرم نرم لب پایینی منو می مکید من با شیطنت خشتک باد کرده اش رو نگاه کردم.
اونهمه اون منو اذیت کرد و حالا نوبت من بود که اذیتش کنم تا یه کوچولو تنبیه بشه واسه همین سرمو عقب بردم و نیم تنه ام رو کشیدم پایین و با برداشتن تکیه ام از دیوار اومدم کنار.
چشماشو باز کرد و متعجب بهم نگاه کرد.
خندیدم و عقب عقب رفتم و گفتم:

-دیگه وقت رفتن من!

یه دستشو به کمرش تکیه داد و دست دیگه اش رو روی صورتش کشید و گفت:

-چقدر تو بدجنسی آخه !

با مظلومیتی ساختگی گفتم:

-من !؟

انگار که واسه این اتهام ذره ای شک نداشته باشه گفت:

-آره توووو…

خندیدم و همونطور که آروم آروم به عقب قدم برمیداشتم گفتم:

-بیشتر از این بیرون بمونم پیگیرم میشن!

اینو گفتم و جلو چشماش شروع کردم رقصیدن …می رقصیدم و ازش دور و دورتر میشدم و اونهم فقط با لبخند تماشام میکرد.

دست به سینه گردن کج کرد و گفت:

-دارم برات!

از دور براش بوس فرستادم و گقتم:

-برو تو خونه سرما میخوری! راستی بهراد…

-جونم…

-اونجات که حسابی بزرگ شده هم به خوشمزگی لبات!؟

-خودت امتحان کن

-اگه وقت کردم…

اونکه از خنده ها و نگاه های خبیثم فهمیده بود صرفا قصد آزار دادنش رو دارم دوید دنبالم که گیرم بنداره اما خنده کنان پا گذاشتم به فرار و دویدم سمت عمارت منوچهرخان….

اونقدر خوشحال بودم که دلم میخواست تا صبح بزنم و بکوبم و برقصم!
توصیف این شدت از شادی قابل بیان نبود و من دلم میخواست داد بزنم.
فریاد بزنم و بگم شد اون چیزی که دلم خواهانش بود و تمام این مدت بخاطرش دست به همه کاری زدم.
خوش خوشان از در عمارت رد شدم و رفتم داخل.
اما همین که درو بستم و چرخیدم یاسین عین جن پیش روم ظاهر شد.
از ترس یه لحظه نفسم بند اومد و چشماش درشت شد حتی ناخواسته اونقدر عقب خوردم که کمرم محکم خورد به در …
من مطمئن بودم حتی جن هم اینجوری جلو کسی ظاهر نمیشد.
دستمو رو کمرم گذاشتم و همونطور که آروم می مالیدمش با درد گفتم:

-تو مگه آزار داری آخه!؟ مردم از ترس! ای بابا…آخ اخ کمرم….

انگار که ذره ای براش مهم نباشه اتفاقی برای من افتاده عین آقا بالاسرها پرسید:

-تو تا این موقع کجا بودی!؟

هیچ چیز توی دنیا به اندازه ی اینکه یه نفر همچین سوالایی ازم بپرسه، کنترلم بکنه، درمورد اومد و رفتم بهم گیر بده و…منو ناراحت و عصبی نمیکرد.
دستمو به آرومی روی کمرم کشیدم و بعد گفتم:

-باید به تو جواب بدم!؟

عین دیوار سد راهم شد و گفت:

-آره کجا بودی!؟

با تند خویی گفتم:

-من نمیخوام به تو جواب پس بدم.آخه اصلا چرا باید همچین کاری بکنم !؟

خواستم از کنارش رد بشم اما مانع شد. ابرو درهم کشید و با غضب پرسید:

-تو اومدی خونه اما باز تو تاریکی زدی بیرون …این موقع کجا و با کی کار داشتی!؟

وای که چقدر حرصمو درآورد با این حرفش.احساس میکردم اگه یکی از بلندی پرتم میکرد پایین کمتر درد مبکشیدم تا اینکه اینجوری بازخواستم بکنن!
دندونامو ازخشم و غیظ زیاد روی هم فشار دارم اونقدر که چَک چَک صدا دادن و بعدهم گفتم:

-یاسین تو آمار منو گرفتی!؟

در کمال پررویی گفت:

-هررررچی دلت میخواد اسمشو بزار…تو کجا بودی!؟

-میشه اینقدر حرص منو درنیاری!؟؟

-جواب منو بده….کجا بودی!؟؟؟

زبونمو تو دهنم چرخوندم و نفسمو آزاد کردم. این پسر واسه من عامل بالا رفتن فشار خون بود…حتی از اونم بدتر.
با حرص گفتم:

-بهت نمیگم چون لزومی نمیبینم….

اینو گفتم و دستشو باعصبانیت کنار زدم و رفتم سمت حوض..اما اون لعنتی ول نکرد و دنبالم اومد .
و من درعین عصبانیت امیدوار بودم احتمالا لبهام دچار کبودی نشده باشن که اون بخواد بهم گیر بده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x