رمان پسرخاله پارت 111

3.8
(32)

 

اینو گفت و با کشیدن یه نفس عمیق به سمت دررفت.
ایمان داشتم مادرم چیزای زیادی رو داره ازم مخفی میکنه…
چیزایی که مثل زنجیر پاهاش رو گیر انداخته بودن و به همین خاطر اون دوست نداشت یا شاید هم نمیتونست دل از اینجا بکنه!
یعنی همیشه در موردش همچین حسی داشتم اما هیچوقت داه به جایی نبردم و هیچ چیز جدیدی نفهمیدم!
قبل از اینکه از اتاق بره بیرون آه کشیدم و گفتم:

-کاش اونقدر صمیمی بودیم که تو میتونستی راحت تر از اینا باهم حرف بزنی!

درو باز کرد اما سرش رو برگردوند سمتم و به صورتم نگاهی انداخت.
لبخند تلخ و کمرنگی روی نشست.کنج لبش رو داد بالا و گفت:

-من همین حالا هم باتو راحتم سوفی!

اینو گفت و از اتاقم بیرون رفت.مطمئن بودم خودش هم به حرفی که زده بود خیلی ایمان نداشت.
دست از ور رفتن با دوربینم برداشتم و سرم رو به آرومی گذاشتم روی میز.
راستش حالا که فکر میکنم میبینم دیگه ازدواج کردن پدر و مادرم خیلی هم به حال من فرقی نداره.اونا روزایی که باید باشن نبودن.
روزایی که بهشون احتیاجی داشتم خبری ازشون نبود.
همیشه جدا…
همیشه دور از هم و من همیشه پاس کاری میشدم بینشون!
یا پیش اون یا پیش این…
سرم رو بالا گرفتم و با بلند شدن از روی صندلی از اتاق بیرون رفتم.
باید با یاسر حرف میزدم.
قدم زنان به سمت اتاقش رفتم.
بدون اینکه در بزنم به خودم این اجازه رو دادم که بدون اجازه ی قبلی درو باز بکنم.سرم رو بردم داخل وخطاب به اونکه پشت میز مطالعه اش نشسته بود پرسیدم:

-سلاااام…اجازه هست بیام داخل!؟

همونطور که موس لپ تاپ رو تو دستش تکون میداد ، سرش رو برگردند سمتم و گفت:

-دیوث تو که اومدی دیگه اجازه گرفتنت چیه!؟

خندیدم و با اشاره به کله ام گفتم:

-تهمت ناروا نزن…من الان فقط کله ام داخله!

اشاره کرد بیام داخل و همزمان گفت:

-خب مشکلی میست میتونی دیگر اعضا و جوارح بدنت روو هم دعوت کنی بیان!

بازم خندیدم و بالاخره رفتم تو اتاقش و درو بستم.
باز خداروشکر مائده رو یاسر هم حساس نبود وگرنه من حتی از این دیدار ساده هم محروم میشدم!
چرخی توی اتاقش زدم و با لحن منظور داری پرسیدم:

-چه خبر !؟

با دقت مشغول انجام کارهاش شد و جواب داد:

-خبر که ..هیچی…فقط دارم سفت و سخت روی یکی از پروژه هام کار میکنم.چیز خوبی از توش بتونم دربیارم عالی میشه.مسابقات المپیاد خیلی حساسه واسه من…

پشت سرش ایستادم و با کف دست یه ضربه به پس کله اش زدم و گفتم:

-خنگول…چه خبر چه خیر جواب نباید باشه سلامتی سلامتی…وقتی میگم چه خبر یعنی چه خبببببر از…

بالاخره معنی حرفم رو گرفت و با باز کردن دهنش به اندازه ی غار گفت:

-آهاااان! از اون لحاااااظ…که اینطور ! خوبه…دریا هم خوبه…هرازگاهی همو میبینیم…تو چه خبر !؟
البته واقعا چه خبر…از همون چه خبرای خودت!؟

خندیدم و جواب دادم:

-ای ! میگذرونیم.

واسه چند لحظه سرش رو برگردوند سمتم.با لبخندی دلنشین تماشام کرد و بعد گفت:

-امیدوارم که واسه تو اگه میگذره خوش بگذره

چیزی نگفتم و فقط با زدن یه لبخند روی تخت نشستم و بهش خیره شدم.چنددقیقه ای هیچی نگفتیم.نه من و نه اون تا اینکه بعد از مکث کوتاهی من من کنان گفتم:

-یاسر…من اومدم بگم…یگم که…که دیگه… دیگه نمیتونم برم کافه!

یه محض شنیدن حرفم فورا چرخید سمتم و متعجب نگاهم کرد و پرسید:

-چرا !؟مشکلی پیش اومده!؟

سرم رو تکون دادم و خیلی سریع و تند تند جواب دادم:

-نهههه….

دوباره پرسید:

-نکنه اتفاقی پیش اومده ؟ کشی اذیتت کرده؟

بازم خندیدم و گفتم:

-نهههه یاسر نهه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rasta
rasta
2 سال قبل

ادمین ترو خدا یکم بیشتر بزار 🥺🥺

رعنا
رعنا
2 سال قبل

کسی رمان قشنگتر سراغ نداره معرفی کنه؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x