رمان پسرخاله پارت 123

3.8
(37)

 

 

قرص و محکم کنار من ایستاد و با گرفتن دست من گفت:

-بزار همین الان یکبار برای همیشه بهت بگم اونی که من دوستش دارم سوفیاست نه تو…

لب گزیدم و با حالتی ناخوش و نامیزون بهش نگاه کردم. میدونستم این اول راه بدبختیه!
جنجال و دعوا و بگومگوها تازه میرفتن که شروع بشن و گند بزنن به شرایط من!
من حالم از این رسوایی خوش نبود اما اون انگار تازه کار واسش راحت تر و آسونتر شده بود.
انگار اصلا یه بار سنگین از روی دوشش برداشته بودن.
مائده بعد از یه نگاه بهت زده به من دوباره رو کرد سمت یاسین و با همون حالت شوکه شده پرسید:

-چیمیگی یاسین؟ این چرندیات چیه !؟ تورو چیز خورت کرده این هرزه …سحر و جادو شدی…

یاسین که نمیدونم دقیقا چطور میتونست تو همچین شرایطی تا به این حد خونسرد و ریلکس باشه گفت:

-گوش کن مائده…من و تو از بچگی باهم بزرگ شدیم.تو برای من عین خواهرمی..
میفهمی!؟
عین آبجی…من یه همچین حسی به تو دارم.حس یه برادر به خواهرش…
برام هم مهم نیست چیفکر میکنی.حتی این هم مهم نیست که حدس میزنی چیز خور شدم یا اصلا هرچی…
به من فکر نکن مائده…
من اونی که دوست دارم همینی هست که میبینی….سوفیا!

دستمو به آرومی از توی دست یاسین بیرون کشیدم و گفتم:

-ول کن دیگه ادامه نده…

خیلی سریع سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:

-چرا ادامه ندم ؟ هان؟ خودت نق میزدی که چرا سکوت کردم و چرا هیچی نمیگم…خب الان گفتم…
اصلا بالاخره که من باید میگفتم.چه الان چه ده سال دیگه تهش این حرفها باید زده میشد…

چشمامو بازو بسته کردم و یک قدم عقب رفتم.فکر اینکه این خبر الان توی این خونه مثل یه بمب منفجر بشه و به گوش همه ی اهالی اینجا برسه دیوونه کننده بود برام.
میدونستم از این لحظه دیگه هیچی مثل سابق نمیشه…
هیچی…
مائده مثل دیوونه ها جیغ کشید و گفت:

-عوضی…عوضی کثافت…اینهمه سال منو مچل خودت کردی که حالا اینو بگی!؟ بگی اونو دوست داری؟من باور نمیکنم…
اون هرزه ی پاپتی گدا گشنه تورو چیز خور کرده…تو مدتی که من نبودم و اون بود سحر و جادوت کرده که مال خودش بشی…

اینبار چرخید سمت من تا مخاطب مستقیم توپ و تشرهاش باشم.انگشت اشاره اش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-تو…توی عوضی کثافت خجالت نمیکشی قایمکی میای اینجا و سر تنتو واسه نامزد من لخت میکنی و عشوه خرکی میاای هاااان پتیاره ی گداگشنه !؟
تن و بدن میدی که مخ بزنی؟ اونم مخ کسی که خودش نامزد داره !؟
من تورو جرت میدم..رسوات میکنم…
کاری میکنم داییم تو و نن ات رو از اینجا عین یه آشغال پرت کنه بیرون و…

یاسین با صدای بلند به حرفهای اون دختر بی نهایت عصبانی کلام هاش از نیش عقرب هم دردناکتر بودن خاتمه داد:

-بس کن دیگه.. حرف دهنتو بفهم مائده…اینو هم یادت باشه حتی اگه سوفیا هم تو زندگیم نبود بازتو انتخاب من نبودی دلیلش هم همون چیزییہ که چنددقیقه پیشت بهت گفتم…

عقب عقب رفت و با صورتی برافروخته از خشم گفت:

-من میگم…من به همه میگم…من رسوات میکنم هرزه.توهم عین مادرتی…لابد میخوای عین ننه ات یه بچه پس بندازی که اینجا…

یاسین جلو رفت و برای اینکه جلوش رو بگیره و اجازه نده اون حرفش رو بزنه گفت:

-خفه و و از اینحا گمشو بیرون…گمشو…

دستهاش رو مشت کرده بود و با خشم زیاد نفس میکشید.پره های بینیش بازو بسته میشدن و مشخص بود داره خشمش از مارو روی دندونهاش که مدام رو هم فشارشون میداد خالی میکنه
دستشو بابلا آورد و با تکون انگشت اشاره اش گفت:

-نمیزارم با من اینکارو بکنین…نمیزارم…

اینو گفت و بالاخره از کلبه بیرون رفت.
با دستهام صورتمو پوشوندم و گفتم:

-وای وای…اون آبروی منو میبره…آبروی منو میبره …

یاسین اومد سمتم.دستهامو گرفت و از روی صورتم پایین آورد و همزمان گفت:

-تو داری غصه ی چی رو میخوری هااان!؟د لامصب مگه خودتم همینو نمیخواستی… مگه تمیخواستی همه بدونن همدیگرو دوست داریم!

با عصبانیت جواب دادم:

-آره میخواستم اما نه اینجوری با آبرو ریزی…من باید برم…باید برم..

پا تند کردم سمت در دنبالم اومد و با گرفتن دستم چرخوندم سمت خودش وگفت:

-وایسا سوفیا…وایسا…کجا داری میری!؟ چرا ترسیدی!؟

با ناراحتی و دلهره جواب دادم:

-چون میدونم از امروز دیگه زندگی راحتی ندارم.
جون میدونم یه نفر الان کمر بسته به بردن آبروم…

دوتا بازوم رو گرفت و زل زل تو چشمهام گفت:

-مهم نیست…بزار هرچی میخوان بگن…مهمه اینکه من و تو همو میخوایم…تو منو دوست داری!؟
هاااان !؟ جواب بده؟داری یا نه!؟

آب دهنمو قورت دادم و لی زدم:

-دارم…

محوم و قرص گفت:

-خب اگه داری پس بیخیال همه فکرهای منفی…

چشمامو بازو بسته کردم و آهسته لب زدم:

-از امروز همه با من دشمن میشن…همه…

دستشو از دستم جدا کردم و خیلی زود از کلبه زدم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارینا
سارینا
2 سال قبل

فکر کنم مادر سوفی یه بچه دیگه هم داره چون چند پارت قبل خاله سوفی داشت شالگردن میبافت سوفی که پرسید برای کیه هول شد گفت یاسین و الان هم مائده گفت توهم میخوای مثل مادر یه بچه بیاری که اینجا..ولی یاسین نذاشت ادامه بده احتمالا مادر سوفی از عموی یاسین بچه داره

Reyhaneh
Reyhaneh
پاسخ به  سارینا
2 سال قبل

آره درسته منم همین فکرو میکنم

Mobina
Mobina
2 سال قبل

ادمین عزیز چطور میتونیم رمان هامون رو ب صورت آنلاین در سایت شما ارائه بدیم؟

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x