رمان پسرخاله پارت 126

4
(39)

 

خدمتکار که رفت مامان پلکهاشو تکون داد و با بیرون اومدن از اون حالت ترس و شوک پشت دستشو چسبوند به پیشونیش و گفت:

-وای!شد اون چیزی که نباید میشد! تحویل بگیر سوفیا خانم تحویل بگیر…وقتی با پسرخاله ی نامزدت دارت پا میشی میری تو کلبه درختی خلوت میکنی تهش میشه این!

و شروع کرد قدم رو رفتن.
به اعصاب خودش تسلط نداشت…
آشفته بود و سرگردون.
با حرص و جوش و کلافگی دستهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-حالا باید چیکار کنم !؟باید چیکار کنیم!؟
چه خاکی توی سرم بریزم…
چه جوری میتونم این گند رو جمع کنم آخه!؟

مکث کرد و ایستاد و دست از قدم رو رفتن برداشت.اومد سمتم.بازوم رو گرفت و گفت:

-خوب گوش کن ببین چی بهت میگم! میری معذرت خواهی میکنی و میگی گه خوردی و دیگه دور و بر اون نمیپلکی!فهمیدی؟

صاف تو چشمهاش نگاه کردم گفتم:

-من هیچ جا نمیرم!

سرش رو برگردوند سمتم و بی توجه به خواسته ی خودم و ایما اشاره های خاله چشم غره ی ترسناکی بهم رفت و گفت:

-چرا میای و تمام حرفهایی که بهت گفتمو به زبون میاری!
بهش میگی اشتباه شده…همچی رو انگار میکنی…میگی رفتی از یاسین کتابی جزوه ای چمیدونم یه چرت و پرتی بخری…به وقتش خودم به حساب اون دختره ی عقده ای میرسم..تو فقط فعلا همچی رو انکار کن…

اینو گفت و با گرفتن دستمو منو به دنبال خودش از اتاق برد.
حالم اصلا خوش نبود.
من نمیخواستم از یاسین جدا بشم.
نمیخواستم قیدشو بزنم…نمیخواستم….
سگرمه هام رو توی هم زدم و گفتم:

-من انکار نمیکنم…عذرخواهی هم نمیکنم به گه خوری هم نمیفتم چون خطایی نکردم.

صداش رو برد بالا و تقریبا داد زد و گفت:

-چرااااا…تو اینکارو میکنی… اینکارو میکنی فهمیدی!؟ اصلا تو میدونی قراره اون پایین چی بهت بگذره که اینقدر ریلکسی!؟
میدونی وقتی منوچهر خان گفته میخواد ببینت معنیش یعنی چی!؟یعنی قراره بمب بارون بشی..

این حرفهای مامان باعث شد نگران بشم.
و خاله که متوجه این موضوع شده بود گرچه خودش مضطرب بود اما سعی کرد من رو آروم بکنه واسه همین با صدای مرتعش و صورت عرق کرده ای گفت:

-سوفیااا…منوچهر داد و بیداد کرد نترس خب…؟

با کمی ترس لب زدم:

-قراره داد و بیداد کنه!؟

مامان پوزخندی زد و بجای خاله جواب داد:

-هه…منتظر بدتر از اینها باش!

خاله چشم غره ای به مامان رفت تا بس بکنه و دیگه از این حرفها نزنه و بعدهم گفت:

-به مامانت که فقط بلده انرژی منفی بفرسته توجه نکن‌…وقتی رفتی اونجا قوی باش و حرفتو بزن!
دروغ نگو…چیزی رو هم انکار نکن…انکار یعنی تائید فکرای منفی بقیه..
اگه دوستش داری رک و راست به همه اینو بگو!

لبهامو وا کردم و گفتم:

-اون هم احتمالا مثل بقیه فکر میکنه…فکر میکنه من مثل یه هرزه رفتار کردم…ولی من هرزه نیستم!

رو صورت غمگین و نگرانش لبخندی کمجون نقش بست.دستش رو پشت کمرم گذاشت و خیلی آروم و آهسته گفت:

-معلومه که نیستی…تو یه دختر خوشگل و مهربون و دوست داشتنی و باهوشی که پسر من از بین اینهمه دختر انتخابت کرده …

کمی خجل نگاهش کردم ودرحالی که از استرس داشتم می لرزیدم گفتم:

-فقط تو راضی هستی خاله!

خوشحال و بدور از تنشها و دردسرهای پیش رو گفت:

-آره…چرا نباشم!؟ پسرم بهترین و خوشگلترین دختر دنیا رو انتخاب کرده…

نتونستم خوشحال باشم.چون میدونستم الان قراره برم تو دهن شیر…
برم وسط یه میدونی که دور تا دورمو دشمنها احاطه کردن…
نوازشم کرد و لب زنان گفت:

“عروس خوشگلم…چقدر خوشحالم تو انتخاب یاسینمی”

هرچه بیشتر به سالن نزدیک تر میشدیم تپش قلب من هم شدیدتر میشد.
یعنی همچی میخواست همینجا تموم بشه!؟
من بگم غلط کردم و تماااام!؟
بگم منوچهر خان گه خوردم که پسرتون رو دوست دارم و دیگه به دوست داشتنش ادامه نمیدم !؟
اما نه…
فکر اینکه بخوام اونی که دوستش دارمو دودستی تقدیم مائده بکنم ذره ذره ی وجودمو به درد میاورد.
وارد سالن که شدیم با کلی چشم و نگاه شماتت بار مواجه شدم که فضا رو برام خفقان آور کرد!
زیر سنگینی نگاه هاشون عرقهای ریز درشتی روی پوست صورتم نشست!
حس کردم وارد یه محکمه شدم.
یه محکمه که قاضی و شاکی و حضارش همه علیه منن!
مامان دستمو رها کرد و کنارم ایستاد.
درست رو به روی منوچهر خان…
بهش خیره شد و با شرمندگی و ندامتی که نمیدونم چرا به داشتنش اصرار گفت:

-سوفیا بچگی کرد منوچهر خان! ببخشیدش…ببخشیدش و از خطاش بگذرین…

من خطا نکردم.من عاشق شده بودم.
عاش کسی که قسم خورده بود مائده همیشه براش مثل یه خواهر بوده نه کسی که دوستش داشته!
منوچهر خان دستهای مشت شده اش رو به آرومی وا کرد ودرحالی که مثل یه پادشاه به صندلی سلطنتی مانندش تکیه داده بودزل زد به صورت رنگ پریده ی من.
یعنی اونجا و اون لحظه همشون خیره بودن به من.
از یاسینی که کنار یاسر ایستاده بود و گه گاهی ناخوادگاه باخودش پوزخند میزد گرفته تا مائده و مادرش و اون خدمتکار فضولی که زاغ سیاه منو چوب زده بود و باعث و بانی این رسوایی و الم شنگه شد!
چشم دوخته بودم به زمین که پرسید:

-تو مهمون ما بودی دختر…درست این نبود که دست به همیچن خطایی بزنی!

احمقها!
دیوانه ها! دیوانه های لعنتی!
نمیدونم چرا اسم دوست داشتن رو میذاشتن خطاااا ؟!
آب دهنمو قورت دادم و با بالا گرفتن سرم گفتم:

-من خطایی نکردم!

تا اینو گفتم مامان بهم سقلمه زد و نگاه منوچهر خان عبوس تر و جدی تر شد.
نگاه تیز و برنده اش رو به صورتم انداخت و بعد پرسید:

-خطا نکردی!؟

صدای آروم و زنگ دارش توی فضا پیچید.
برای چندمین بار بزاق دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:

-نه! نکردم…دوست داشتن اسمش خطا نیست…

ماه چهره خانم که کارد میزدن خونش درنمیومد بلند بلند و بی ملاحظه گفت:

-اماااان از این زبونش ! امااان…
والا خجالت هم خوب چیزیه…بالله خجالت چیز خوبیه

فخری خانم درحالی که نگاهش کاملا سمت من بودگفت:

-خجالت و حیا به کنار.. پررویی رو بگو که حدو مرزی واسش نذاشته این مهمون نامیمون!

از گوشه چشم مامانم رو دیدم که با منتهای شرمندگی چشمهاشو روی هم گذلشت و بعد اهسته لب زد:

“چیکار کروی با من سوفیااا.چیکار کردی!”

منو چهر خان دوباره به حرف اومد و خطاب به من با اون لحن و نگاه ترسناکش که در ترکیب باهم ازش یه هیولای پر جذبه که هر ان آدم احساس میکرد قصد قورت دادن طرف مقابلش رو داره میساخت، بگفت:

-چدا تو خطا کردی…و خطای تو این بود که مثل یک زن بدکاره به خلوت مردی رفتی که نامحرمت هست و خودش نامزد داره!

اونقدر ترسناک بود و نگاهش هاش اونقدر سنگین که حرف زدن در مقابلش به سنگینی بلند کردن یه وزنه ی چند هزار کیلویی بود.
کف دستهام عرق کرده بودن و نفسم سخت بالا میومد.
سرم رو بالا گرفتم.
لبهام رو ازهم باز نگه داشتم و گفتم:

-من بدکاره نیستم!

ماه چهره خانم با صدای بلندی گفت:

-چراهستی…حتی بدتر از یه بدکاره ای…تو یه ماری…یه مار که زیر گلیم غلت میخوره و زیر جلکی نیشش رو میزنه!
چطور تونستی پاتو وارد زندگی دختر من بکنی؟ هااان؟ به چه جراتی!؟

مائده با عصبانیت گفت:

-اون از همون اول نباید اینجا میومد…
همیشه میخواسته من و یاسین رو ازهم دور نگه داره…افریطههههه!

مثل کسی بودم که وسط یه میدون ایستاده و کلی آدم دور و برش رو احاطه کردن و بهش شلیک میکنن…
من سیبل اونا شده بودم.سیبل شماتتهاشون..
سیبل بدگویی هاشون!
کم کم داشتم زیر بار سنگین حرفها و نگاه هاشون کم میاوردم که یاسین پا تند کرد سمتم.
دیگه نتونست فقط یه تماشاگر باشه درحالی که خودش هم یه سر ماجرا بود.همونطور که سمت من میومد گفت:

-این چه داستانیه راه انداختی! چند نفر به یه نفر!؟

منوچهر خان با عصبانیت خطاب به یاسین گفت:

-تو حرف نزنننننن!

تو روی پدرش ایستاد و با توقف نکردن گفت:

-حرف نزنم که سوفیا رو با حرفهاتون تیربارون بکنید!؟

کنارم ایستاد.دستمو گرفت و قرص و محکم گفت:

-کسی حق نداره به سوفیا بگه بدکاره…سوفیا دختریه که من دوستش دارم و هیشکی رو بهش ترجیح نمیدم.هیشکی…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarina
Sarina
2 سال قبل

چه عجب یاسین چندتا حرف درست زد😂😂

سونیا
سونیا
2 سال قبل

ایول یاسین ، لعنت به مامان سوفی

..
..
2 سال قبل

اول اینکه سوفیا خیلی شله اگه قضیه بهراد لو نمی‌رفت با اونم همه کار می‌کرد من که به هیچ عنوان خوشم نمیاد ازش معتقدم بدکارس 😐 😂
بعدش دیگه مامانش، خیلی شخصیت و رفتار مزخرفی داره به جا اینکه یکمی دفاع کنه هی میگه چ کردی با من ایش 😐
انگار مثلا گردنشو میخوان بزارن زیر گیوتین یا از خونه تبعیدش کنن😂 چیه این رفتارا😂
باز دم یاسین و خاله گرم 😢

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x