رمان پسرخاله پارت 129

4.3
(42)

 

 

نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون فرستاد و جوابی بهم داد که تقریبا شوکه ام کرد:

 

 

-چون مادرت یه پسر داره از برادر منوچهر…نگرانیش بخاطر سورناست!

 

 

جمله و جواب خاله اونقدر سنگین و غیر قابل هضم بود که تا چند دقیقه ای ماتم برده بود و فقط نگاهش میکردم.

شوخی بود !؟

آره…حتما شوخی بود وگرنه چطور ممکنه مادر من با منصور ازدواج کرده باشه و یه پسر هم از اون داشته باشه اما من ازش بی خبر و بی اطلاع باشم !؟

نه! همچین چیزی امکان نداره.

این مسخرس…واقعا مسخرس!

بعداز یه سکوت طولانی از شوک بیرون اومدم و پرسیدم:

 

 

-خاله…تو…توداری سر به سرم میزاری آره!؟

داری باهام شوخی میکنی!؟

داری دست به سرم میکنی!؟

 

 

سرش رو یه آرومی به چپ و راست تکون داد وبعدهم گفت:

 

 

-نه! این نه یه شوخیه…نه یه دروغ…نه یه بازی.این همون رازیه که تو اینهمه مدت احساسش کرده بود و اصرار داشتی ازش سردربیاری!

 

 

باور نکردنی بود.آخه مگه میشد همچین چیزی؟ چطور امکان داشت !؟

یعنی مادر من واقعا زن منصور شده بود بدون اینکه در این مورد حرفی به من بزنه و حالا به پسر هم ازش داشت!؟

من اصلا نمی فهمیدم.

همه چیز برام تابو و گنگ و نامفهوم بود.

بهت زده پرسیدم:

 

 

-میخواین بگین من یه برادر دارم؟!

 

 

چشمهاش رو باز و بسته ورد و با مهربونی جواب داد:

 

 

-آره! تو یه برادر داری که ده سالشه و اسمش سورناست.با منصور آمریکا زندگی میکنه!

 

 

اولین سوالی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:

 

 

-چراااا…!؟ چرا مادرم از این موضوع هیچی به کسی نگفت؟

چرا ازدواجش رو مخفی کرد؟ اینکه وحشتناکتر از دل سپردنش به معشوقه ی سابقش نبود اونهم وقتی شوهر و بچه داشت!

چرا واقعا!؟چرا خاله ؟

 

 

لبهاش رو روی هم مالید و توی دهنش برد.

من از حالت صورتش می دیدم و متوجه میشدم که خیلی علاقه ای به صحبت در این مورد نداره اما من میخواستم بدونم

حتی بیشتر از همیشه…بیشتر از قبل…

بیشتر از تمام این سالها !

لبش رو از زیر دندون رها کرد و آهسته گفت:

 

 

-سوفیا…یادت باشه که نه تو نه من نه پدرت و نه هیچکس دیگه ای حق نداره اونو شماتت بکنه!

 

 

تو چشمهام اشک جمع شده بود.شاکی و گله مند پرسیدم:

 

 

-خاله تو از من چی میخوای؟

میخوای در برابر رازهای مادرم سکوت کنم!؟

ازدواج کرده اما هیچی نگفت…بچه دار شده اما بازهم چیزی نگفت…پسرش پیشش نیست بازم چیزی نگقت.

ماهش رو تا کی میخواست پشت بر پنهون بکنه !؟

 

 

دستشو سمت صورتم دراز کرد.پوست لپم رو نوازش کرد و بعد هم گفت:

 

 

-سوفیا..از اون ناراحت نشو! اگه بهت چیزی نگفت بابت این بود که تو زندگی جدیدش با منصور هم احساس شکست میکرد!

 

 

غمگین و دپرس با صدای ضعیفی پرسیدم:

 

 

-احساس شکست؟ چرا !؟

 

 

خودش رو کشید جلوتر.دستم رو با دستهای گرمش گرفت و انگار که بخواد یه راز مهمتر رو با من درمیون بزاره گفت:

 

 

-چون زندگیش با منصور اونطور که میخواد پیش نرفت.

مادرت بچه نمیخواست اما حامله شد واسه همین بدون اینکه به کسی بگه سقطش کرد.از بچه دار شدن می ترسید. اما بازهم این اتفاق افتاد و حامله شد.سعی کرد سقطش کنه اما نشد ولی کارش رسید به بیمارستان.بچه تا مرز مردن پیش رفته بود…اون زمان منصور برای کاری برگشته بود سیاتل…وقتی بهش خبر دادن فورا بگشت.منصور عاشق بچه بود وقتی فهمید مادرت سعی داشت بچه رو سقط کنه خیلی ازش ناراحت شد و این ناراحتی وقتی رسید به عصبانیت که فهمید مادرت قبل یکبار دیگه هم اینکارو انجام داده بود.

اون بچه تقریبا تا مرز سقط شدن پیش رفت اما …اما…

 

 

کنجکاو و غمیگن پرسیدم:

 

 

-اما چی !؟

 

 

پشت دستمو نوازش کرد و با حالت ناراحت و پر افسوسی گفت:

 

 

-اما از اون روز به بعد ارتباط مادرت و منصدر دیگه درست نشد.

بچه که دنیا اومد منصور اونو باخودش برد سیاتل …بدون مادرت و

حالا فقط سالی یکی دوبار بدمیگرده اینجا و مادرت سورنا رو فقط تو همون یک ی دوبار میتونه ببینه!

 

 

این خبر شوکه کننده تر از خبر ازدواج مادرم بود.

راستش…اول ماتم برد بعد دلم به حدی براش سوخت که اشک تو چشمهام جمع شد.

شاید اشتباه کرده باشه اما کسی حق نداشت اونو از بچه ی خودش محروم بکنه.

با بغض گفتم:

 

 

-مادرم پسرش رو فقط در سال یکی دوبار میبینه!؟

 

 

آهی کشید و جواب داد:

 

 

-آره…

 

 

اشکهام سرازیر شدن.با بغض جواب دادم:

 

 

-برای همین میترسه من به یاسین جواب بله بدم؟ میترسه منوچهر خان و برادرش باهاش

لج کنن و اجازه ندن همون سالی یکی دوبار هم بچه اش رو ببینه!؟

 

 

تو چشمهای اون هم اشک جمع شد.با بغض جواب داد:

 

 

-آره…

 

 

گریه الود گفتم:

 

 

-اما این بی انصافیه!

 

 

متاسف و شرمگین گفت:

 

 

-کاری از دست کسی برنمیاد…اما مادرت نمیتونه تورو پاسوز اشتباهات خودش بکنه…

اگه یاسین رو دوست داری پاش بمون و به این اتفاقات توجه نکن

 

 

چطور میتونستم اینطور سنگدلانه از کنار این اتفاق بگذرم؟ چطور؟…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maria
Maria
2 سال قبل

وااااییی خدااا نگو که سوفی به خاطر ننه ش از یاسین میگذره؟؟!؟!؟
😭

Sarina
Sarina
2 سال قبل

وایییی این پارت خیلی غمگین بود:(

《¿》
《¿》
2 سال قبل

اه یعنی چی چه مامان بدی

بی تفاوت تر از شما
بی تفاوت تر از شما
پاسخ به  《¿》
1 سال قبل

سنگدل نباش یکم منطقی فک کن

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

مسخره.
گرچه یه بارم این پیامها رو نگاه نمیکنی.
ولی خدایی مادری که بچه خودشو رهاکرده رفته با یکی دیگه ۱۰ ساله شوهر کرده نکنه میخوای دختره دلش بسوزه.
جمع کن بابا.
اون‌بچه رو نمیخواسته بعد یهویی الان محبتش قلنبه شده دنبال پسرشه.
واقعا این اراجیف چیه خو

نگار
نگار
2 سال قبل

کاملن باهات موافقم😐👍

نهال
نهال
2 سال قبل

مامانه بچشو با شوهرش ول کرده رفته بایکی دیگ بچه دارم ازش شده بعد تازه شاکیه چرا بچش یکیو دوس داره بخاطر اینک اینده خودش ب خطر میوفته؟ این یارو اصن مادرههه؟؟؟
نویسنده دیگ داده گندشو در میاری😐

به تو چه
به تو چه
پاسخ به  نهال
2 سال قبل

مامان من کرده بعضی از مامانا اینجوری هستن

رعنا
رعنا
2 سال قبل

خب الان خیلی واضحه سوفیا دلش به حال مامانش و داداش کوچولوش به شدت میسوزه و از عشقش میگذره شب که قراره نتیجه رو به خانواده هاشون بگن سوفیا میگه که نمیخوادش ادامه ی ماجرا و پارت های دیگه هم راجب یاسینه که دنبال جوابه که چرا ازش گذشته
تموم شد و رفت
کسی رمان قشنگ تری و هیجانی تری سراغ داره لطفا معرفی کنه تا الانم فقط وقت تلف کردیم

‌yasna
‌yasna
پاسخ به  رعنا
2 سال قبل

لانتور ، اسمارتیز، شاهان، همچو مهتاب، اسیر استاد

رعنا
رعنا
پاسخ به  ‌yasna
2 سال قبل

خیلیییییی ممنون

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

هرچند نویسنده اصن سری ب پیاما نمیزنه ولی باید بگم مزخرف تر و ضعیف تر این رمان نخوندم حیف وقتی ک تا الان براش هدر دادم

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x