رمان پسرخاله پارت 13

4.7
(35)

 

 

به صورت سوگند نگاه کردم …هرچه بیشتر میشناختمش ، شخصیت و احساساتش نامفهومتر و مبهمتر میشد برام…احساس میکردم سرشار از حرفها و احساسهای گنگی هست که فقط واسه خودش عیان بودن نه ماهایی که از بیرون نگاهش میکردیم.
لبخند زدم و گفتم:

-خب معلوم….معلوم که تو خوشگلتر از اون دختر پر افاده ای!

خنده اش گرفت از حرف من.دوباره و انگار که یه عادت یا یه تیک هست براش با انگشتاش هی موهاش رو از اینور اونور میفرستاد زیر مقنعه اش و بعد گفت:

-میدونستم اینو میگی!

خندیدم و با نگاه به نیمرخش گفتم:

-چرا!؟ فکر میکنی من پارتی بازی کردم براات!؟؟

-نه! میدونستم خوشگلتر از اونم میخواستم مطمئن بشم…ولش کن اصلا….فقط جهت شوخی بود! تو دوست پسر داری سوفیا!؟

سوالش خیلی یهویی بود برای همین یه نموره جا خوردم.چون اصلا هیچ جوابی براش آماده نکرده بودم واسه همین این سوال یه جوری واسم گیر کردن تو منگنه بود.
خصوصا که نمیتونستم مستقیم و سرراست برم سر اصل داستان و بگم که به تازکی با بهراد دوست شدم.
یعنی هم دلم میخواست بی مرزکشی و محدودیت با خوشحالی از این ارتباط حرف بزنم و هم اینکه فعلا اصلا دلم نمیخواست کسی بویی از این ارتباط بیره…
جواب دادنم که طول کشید گفت:

-اگه دوست نداری نمیخواد چیزی بگی !

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نه نه….مشکلی نیست.خب نه..فعلا با کسی درارتباط نیستم!

چون با تردید حرف زده بودم شک کرد و پرسید:

-فعلا!؟؟ یعنی ممکن درآینده وارد رابطه بشی!؟

خندیدم و با بالا و پایین کردن شونه هام گفتم:

-نمیدونم شاید….

در لحظه صورتش نگران شد.ولی مدام سعی درپنهان کردن این احساس داشت ولی من اونقدر احمق نبودم که اینو از چشماش نخونم.
با این حال خیلی پیگیر نشدم و بجاش پرسیدم:

-تو چی سوگند جان؟ دوست پسر داری!؟

سرشو تکون داد و برخلاف من بلافاصله جواب داد:

-نه

به شوخی گفتم:

-چرا!؟ تو که خیلی خوشگلی نباید رو زمین بمونی…

خانومانه با صدای آروم خندید وگفت:

-خب خودم نخواستم

کنجکاو پرسیدم:

-خب چرا!؟

با لبخند جواب داد:

-چون یه نفرو دوست دارم که اون نمیدونه…

 

به صورت سفیدش نگاه کردم.
لحنش خاص بود.شبیه این عاشق پیشه ها حرف میزد.از اونها که رازی در سینه دارن.
کنجکاو پرسیدم:

-عشق یکطرفه!؟

لبهای سرخ روی هم فشرده شدش رو از هم باز کرد و جواب داد:

-نمیدونم…نمیدونم اسمش همینی که تو میگی هست یا نه!

این حس و ارتباط رو خوب توصیف نکرد و نمیشد فهمید چی به چیه واسه همین پرسیدم:

-مگه چجوریاس!؟

من من کنان گفت:

-خب…من دوستش دارم اما نمیدونم اون خبر داشته باشه یا نه…نمیدونم اونم دوستم داشته باشه یا نه

-آهان! پس این میشه عشق پنهونی نه یک طرفه…خب چرا بهش نمیگی!؟

بالاخره سرشو به سمتم برگردوند و بعداز اینکه باهام چشم تو چشم شد گفت:

-شاید یه روز گفتم…

دیگه چیزی نگفتم چون حس کردم اون خودش هم علاقمند به صحبت دراین باره نیست.
چون دیگه کلاس نداشتیم سوگند خیلی زودتراز من رفت اما من قدم زنان تو خیابون به راه افتادم درحالی که چشمم مدام در انتظار زنگ خوردن گوشیم بود.
در انتظار دیدن اسم بهراد…
دستامو تو جیب مانتوم فرو بروم و لگدی به سنگ ریزی جلوی پام زدم که همون موقع یه ماشین از پشت دوسه بار بوق زد. حسم گفت بهراد و اتفاقا درست هم بود.
فورا به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم.
خوشحال و شاد گفت:

-چطوری!؟

با لبخندی عریض جواب دادم:

-منتظر زنگت بودم نه بوقت!

خندید و گفت:

-اسمش سورپرایز!

قبل بستن کمربند سرمو بردم جلو و صورتشو ماچ آبدار کردم و بعد دوباره سرجام نشستم.
نیمچه نگاهی بهم انداخت و گفت:

-تو ماشین منو حشری نکن که بد میبینی!

زبوننمو دور لبهام کشیدم و با یه لحن سکسی صرفا جهت شوخی گفتم:

-اووووف جوووون….بخورمت!

لپمو کشید و گفت:

-خود شیطونی توووو..

آینه رو دادم پایین و نگاهی به رژلبم انداختم.ظاهرا نیاز به تمدید داشت.برای همین رژمو از کیفم بیرون آوردم و همزمان پرسیدم:

-خب قراره کجا بریم!؟

-یه جای توپ و خاص

-توصیفش کن…

-یه قهوه خونه با آپشن های فراوان

-مثلا!؟

-مثلا لژ داره…لژی که شامل دومبل واسه دوتا قناری عاشق و یه میز بیلیارد!

رژ سرخمو روی لبهام کشیدم و گفتم:

-پس باید جای خفنی باشه!

نگاهی خاصی به لبهام انداخت و گفت:

-باتو خاص تر هم میشه..
لباتو واسه کی سرخ کردی!؟

چشمکی زدم و گفتم:

-تووو…

قه قهه ای زد و گفت:

-جوووووون

دست در دست هم وارد اون کافه رستوران عجیب و به دلنشین شدیم.
میگم عجیب چون مکانش جای خاصی بود.یه جای خاص و لاکچری اما تقریبا استتار شده و میگم به دلنشین چون هم بدی خوبی داشت هم فضا سازی جالب و مهمترازهمه اینکه برای دخترایی مثل من که اصلا دلشون نمیخواست چشم آشناها بهشون بیفته گزینه ی کاملا مناسبی بود.
بهراد منو به سمت لژی که توراه رزرو کرده بود برد و بعد دستشو پشت کمرم گذاشت و کنار گوشم با صدای آرومی گفت:

-برو داخل سوفی…

لبخند زدم و رفتم داخل و اون درکشویی رو بست و اومد سمتم.یه فضای نسبتا تاریک که با صدای آروم و بم لئوناردو کوهن حالت خوشایندی داشت.
میز بیلیارد زیر نور چراغهای کم فروغ،تو اون فضا خیلی به چشم میومد.
بهراد گوشی و سوئیچش رو گذاشت روی میزی که ما بین اون دو مبل قرار داشت که همون موقع گارسون سینی به دست اومد داخل…
این معنیش این بود که خود بهراد سفارش داده.
اول منتظر موندم تا گارسون بره و بعد گفتم:

-کس دیگه ای که اینجا نمیاد!؟؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-نه چطور!

-میخوام این لباسهای بیخودی رو دربیارم…

خندید و ازخداخواسته گفت:

-دربیار…اینجا دراختیارِ ورود هم ممنوع…

خوشحال و راضی اول مقنعه و بعد مانتوم رو درآوردم و بعد
رفتم سمت میز و چوب بیلیارد رو برداشتم.
چند لحظه بعد بهراد یکی از فنجون هارو برداشت و سمتم و گفت:

-بلدی!؟؟

باغرور پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:

-سر به سرم میزاری!؟ معلوم که بلدم!

سرش رو با تحسین تکون داد و گفت:

-خوبه پس! شروع کن ببینم…

اون رو لبه ی میز نشست و من با یکم خم کردن کمرم ضربه ی خیلی آرومی به توپ قرمز رنگ زدن.غلت خوران سمت ردیف توپهایی که سمت چپ قرار داشتن رفت.
چشمامو ریز کردم و به طرف دیگه ی میز رفتم و بعداز یه تمرکز چندثانیه ای یه ضربه دیگه به توپ زدم..
بهراد که به گمونم اصلا فکرش رو نمیکرد تا این حد وارد باشم با تحسین گفت:

-بِراووُ…یعنی درواقع همون باریکلا به تو…

خندیدم و به گوشه ی دیگه میز رفتم.فنجون توی دستش رو کنار گذاشت و قدم زنان اومد سمتم.
پشت سرم ایستاد و دستشو خیلی آروم رو موهام کشید.
لرز آرومی از لمس موهام تو تنم جریان پیدا کرد.
سعی کردم اما اینو بروز ندم و بیشتر خم شدم اما انگار این بیشتر خم شدن کار دستم داد چون بهراد طاقت نیاورد و از پشت بهم چسبید و دستاشو دو طرف پهلوهام گذاشت…
لبخند کمرنگی زدم و به روی خودم نیاوردم….

طاقت نیاورد و از پشت بهم چسبید و دستاشو دو طرف پهلوهام گذاشت…
لبخند کمرنگی زدم و به روی خودم نیاوردم….حتی بدجنسی کردم و بیشتر باسنمو دادم بالا تا بیشتر تحریک و وسوسه اش کنم..
دستاشو رو پهلوهام بالا و پایین کرد و گفت:

-سوفی یه چیزی رو میدونستی!؟

به توپ ضربه زدم و گفتم:

-چی؟

صدای نفس عمیقش رو بیخ گوشم شنیدم.نفس مرتعشی که دلنشین بود و داغ..با صدای آرومی جواب داد:

-منم از تو خوشم اومده بود.همون روز اول….

نیشخندی زدم و بعد خم شدم و رو ضربه زدن به بقیه توپها تمرکز کردم و همزمان پرسیدم:

-آهان…دیدم چقدر مخ میدادی…

تو گلو خندید و گفت:

-بی رحم نشو من نمیتونستم یاسین رو نادیده بگیرم و یه راست بیام به تو پیشنهاد بدم خصوصا که قبلش چندینبار بهم راجب اینکه مادرت تورو به اون سپرده باهام صحبت کرده بود…

این حرفهاش پر بیراه هم نبود.یاسین رومن حساسیت به خرج میداد چون مادرم ازش خواسته بود مراقبم باشه…پوزخند زنان گفتم:

-مامان من گاهی با اینکاراش حرصمو درمیاره فکر میکنه قراره تو تهرون لولو منو بخوره!

خیلی آروم خم شد روم و بعد گفت:

-مهم نیست…مهم اینکه ما الان باهمیم…

اینو گفت و خودش رو محکم به باسنم زد.خندیدم و چوب از دستم رها شد.
راستش هم تحریک شده بودم و هم خنده ام گرفته بود.
هی خودشو آروم بهم میکوبید عین دونفر که بخوان از پشت باهم سکس کنن…
کف دو دستم رو میز بیلیارد گذاشتم و گفتم:

-چیکار میکنی دیوونه…!؟

حرکاتش رو شدیدتر کرد و گفت:

-بهش میگن نوازش… ودرپاره ای مواقع اظهار علاقه!

خندیدم و سرمو برگردوندم و نگاهی بهش انداختم.
با چشمایی خمار نگاهم کرد و پرسید:

-گفته بودی لباتو واسه کی اینجوری سرخ و اناری کردی!؟

لبخند لوندی زدم و جواب دادم:

-تووووو…

-من !؟

-آره…تووو…من و لبهام هردو مال توئیم…

جوابم رو که شنید خیلی سریع پهلوهام رو گرفت و برم گردوند سمت خودش و بعدهم بی معطلی لبهاش رو روی لبهام گذاشت و با بغل کردنم با ولع لبم رو مکید….
اونقدر سریع و پر عطش اینکارو میکرد که گاهی از همراهی کردنش جا میموندم و فقط بی حرکت می ایستادم تا لبهامو بخوره هرچند باید اعتراف کنم عطش و خواست من خیلی بیشتر از اون بود.
خیلی خیلی بیشتر….
دستامو دور کمرش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم.
من بارها همچین لحظاتی رو باخودم تصور و تجسم کرده بودم …بارها…..

دستامو دور کمرش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم .من بارها همچین لحظاتی رو باخودم تصور و تجسم و تجسم کرده بودم .
روزایی که تو بغلش هستم و لبهامو میبوسید!
این روزها برای من قابل تصور بود.
انگار که رویاهام داشتن برآورده میشد.
نفس که کم آوردیم لبهامون خیلی آروم ازهم فاصله گرفتن…با لبخند به صورتش نگاه کردم.
شستشو رو لبهای خیسم کشید و بعد انگشتش رو بین لبهاش بوسید و گفت؛

-کاش یکی دو سال زودتر دانشگاه قبول میشدی !

-که چی بشه؟؟

-که تو زودتر میومدی تهرون‌..

دستامو رو شونه هاشنگه داشتم و بعد خندیدم و گفتم:

-باز هم چرا ؟؟؟

چشماشو ریز کرد و لبهاش جمع.بانمک شد.بانمک تر و باحالتر از قبل..اینجوری حتی شیطنت صورتش بیشتر مشخص میشد.
منتظرشنیدن جوابش موندم:

 

-خب اونجوری من زودتر از تنهایی درمیومدم!

چپ چپ نگاهش کردم و گفت:

-برووو خودتو اسکول کن! تو فکر کردی من باور میکنم مرد جماعت بدون دوست دختر روزاشو سر کنه!

بلند بلند خندیدن.اونقدر بلند که شونه هاش لرزیدن و گوشه چشماش اشک جمع شد. بعد قیافه ی دلخور مصنوعی به خودش گرفت و گفت:

-اینجوری نگام نکن! کاش لااقل به روی خودت نمیاوردی!ولی خب باور کن من یک سالی میشه باهیچکس دوست نبودم…باهیچی دختری…

با سر انگشتم زدم رو نوک بینیش و گفتم:

-باشه باور میکنم هرچند سخته!

این دیر باوری و سخت باوری من بازهم خندوندش.لا به لای اون خنده های بامزه اش گفت:

-عجب دختری هستیا! نیاز به سه چهارتا چک مک محکم داری سر به راه بشی….

-خب آخه چرااا ؟؟؟

پلکهامو آهسته پایین آوردم، کنج لبمو دادم بالا و از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:

-چطور ممکنه پسرا یه مدت به این طولانی بیخیال مسائل جنسی بشن…

گوشم رو گرفت و با کشیدنش گفت:

-سوال متفرقه بپرسی من گوشتو میپیچونم دختره ی شیطون!

با درد گفتم:

-آی آی…آی گوشم…جون سوفی ول کن….ول کن بهراد گوشم درد گرفت

ول نکرد و بجاش پرسید:

-ول میکنم به شرط اینکه دیگه از این حرفها نزنی شیطون خانم

از درد سرم رو کج کردم تا بیشتر از این به گوشم فشار نیاد و همزمان گفتم:

-باشه باشه …باشه دیگه نمیگم…

بالاخره گوشمو ول کرد.سرش رو آورد جلو و با بوسیدن گونه ام گفت:

-آفرین دختر خوب…حالا بیا قهوه ات رو بخور تا یخ نکرده…

گوشمو مالوندم و گفتم:

-باشه فکر خوبیه…ولی درد گرفته هاااا…حیف دلم نمیاد تلافی کنم! وگرنه بجای گوش جاییت رو میپیچوندم که…

پشت به من داشت سمت میز می رفت اما تا اینو شنید غصب آلود نگاهم کرد.خندیدم و گفتم:

-قهوه…قهوه بخوریم این فکر خوبیه!

پشت به من داشت سمت میز می رفت اما تا اینو شنید غصب آلود نگاهم کرد.خندیدم و گفتم:

-قهوه…قهوه بخوریم این فکر خوبیه!

سرش رو تکون داد و گفت:

-آفرین…قهوه از کتک بهتره!

از پشت سر پریدم رو دوشش و دستامو دور بدنش حلقه کردم و با لحنی لوس و پر ناز گفتم:

-بهرااااد…بگو ببینم تو اصلا دلت میاد منو بزنی؟؟؟

خندید و گفت:

-هم میتونم بزنمت هم بک…

از ا تجا که میدونستم چه کلمه ی خاک برسری ای میخواد بگه،دستمو از جلو گذاشتم روی دهنش و گفتم:

-آی آی…از این حرفها ممنوع!

دستمو از روی دهنش خیلی آروم برداشت و بعد سرش رو از زیر بازوم رد کرد و جاهامون رو باهم عوض کرد و گفت:

-تو خودت شیطنت میکنی بعد واسه من همچی رو ممنوع میکنی!؟ همه چی واسه تو خوبه واسه من عخ ؟

انگشتامو از لای انگشتای کشیده اش بیرون کشیدم. و روی مبل نشستم.خم شدم و فنجون قهوه رو برداشتم دیگه بخاری ازش بلند نمیشد اما خب قابل خوردن بود.
فنجون رو بالا آوردم و به لبهام نزدیک کردم و یکمش رو چشیدم و به بهراد نگاه کردم.
کمی شکر قاطی قهوه اش کرد و بعد گفت:

-من عاشق اینجام…و البته یه کافه رستوران که خارج از شهر و تو ارتفاع زیادی هست…اونجا حتی اگه یه لیوان چایی هم بخوری اونقدر بهت میچسبه که اصلا تصورش رو هم نمیتونی بکنی!

هیجان زده گفتم:

-به روز منو میبری اونجا!؟

باخنده ابروهاش رو به نشانه ی منفی بودن جواب سوالم بالا و پایین کرد و گفت:

-نه!

با این “نه” بی پس و پیشش زد تو برجکم.ضدحالی بد شد.لب و لوچه ام رو کج و کوله کردم و با لحنی که میشد ردپای عشوه و کرشمه ی دخترانه رو توش دید گفتم:

-خیلی بدی….چرا آخه!؟

تو جواب سوالم گفت:

-چون اون جا یکی از پاتوقهای من و رفقام بخصوص یاسین …نمیتونم هیچوقت تورو انجا ببرم چون همشون مارو میشناسن! از گارسون گرفته تا اونایی که همیشه اونجا پلاسن…

جوابی داد که دیگه نمیشد پیگیرش شد و سعی کرد از توش یه فرصت بیرون آورد.
سرم رو به نشونه ی فهم و درک جوابش تکون دادم و گفتم:

-اهوم! نمیتونیم اونجا بریم…

قاشق کوچیک رو توی فنجونش چرخوند و گفت:

-ما حتی بیشتر اوقات هم میایم اینجا…اما خب اینجا اونقدر شلوغ که کمتر میشه نگران بود…

-واقعا!؟؟ با یاسین!؟

-آره با…

قبل از اینکه جمله اش رو ادامه بده تلفنش زنگ خورد.نگاهی به صفحه اش انداخت و گفت:

-یاسین! چقدر حلال زادس…چیزی نگو تا جواب بدم!

زد رو بلند گو و گفتم:

-جانم داداش…

صدای یاسین درحالی به گوش رسید که مشخص بود یه جای شلوغ هست چون مدام صدای بوق ماشین به گوش می رسید:

-کجایی بهراد!؟

خیره به من جواب یاسین رو داد:

-چطور؟؟ کافه ققنوسم…

با ترس و اضطراب سراپا گوش و چشم شدم.نفسم تو سینه حبس شده بود خصوصا بعداز شنیدن حرف یاسین:

-همین جلو درشم…میام پیشت الان! تنهایی که!

رنگ از رخم پرید.هاج و واج به بهرادی که بدتر از من تو شوک بود خیره شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
f.m
f.m
3 سال قبل

یعنی قشنگ مشخصه بهراد اسکلت کرده نمی خواد شرط میبندم مزارت میر دختره پیکر آویزان 😒💩

P
P
پاسخ به  f.m
3 سال قبل

آفرین..آره باو
پسره سرکارش میذاره..بعدش این دختره ی ابله دپرس میشه و بعد اونجاست که یاسین وارد میشود..
رمان شخصیتای جالبی نداره..دختره خیلییییی رفتارای مزخرف داره…دقیقا کارایی میکنه که این دخترای بیخود تو رمانای عاشقونه میکنن..منظورم اون دخترای آویزونیه که مزاحم عشق دو نفر میشنا..😡😶😕

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x