رمان پسرخاله پارت 138

4
(20)

 

 

صدای ضربه به در دستپاچه ام کرد.

با اینکه تو عالم خواب بودم اما بی هوا پریدم تا خیلی زود به یاسین بگم که یکی پشت در هست و خودش رو باید خیلی زود یه گوشه کناری قایم کنه اما کار ازکار گذشت و در باز شد.

نیم خیز شدم و با قلبی که بی رحمانه تو سینه ام می تپید خیره شدم به رو به رو.

منیره بود.

وای!

وقتی منیره یه همچین چیری رو ببینه یعنی همه میدونن!

یعنی عین این می مونه بی بی سی بخواد یه خبری رو پخش بکنه!

هیچوقت حس خوبی نسبت به این دختر فضول نداشتم.

هیچ حس خوبی!

حتی اگه اون نبود حالا حالا ها کسی از رابطه ی من و یاسین باخبر نمیشد.

اونقدر زاغ سیاهم رو چوب زد اونقدر اینکارو کرد تا بالاخره پته مونو ریخت روی آب.

پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

 

 

-منوچهر خان باهاتون کار دارن! گفته برید اتاق کارشون!

 

 

هاج و واج بهش خیره موندم.گرچه خوابالود بودم اما تو شوک این بودم که چرا نسبت به یاسین واکنشی نشون نداد و من تمام فکر و ذهنم شد همین سوال منتها وقتی رو برگردوندم و به جایی که یاسین دراز کشیده بود نگاه کردم متوجه شدم که نیست!

هووووف! پس نبود که این دختره زمین و زمان رو بهم نریخت!

دستم رو روی قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و بعدهم گفتم:

 

 

-برو بیرون…میام!

 

 

وقتی اینو شنید رفت بیرون و درو بست.

آخ که هر چه بدبختی دارم زیر سر همین عجوزه است.

یاسین رفته بود و رو جای خالی خودش یه تیکه کاغذ گذاشته بود.

لبخند زدم و تیکه کاغذ رو

برداشتمش و خیره شدم به نوشته اش:

 

 

“دوست دارم…دوست دارم.دوست ارم دوست دارم دوست دارم…هر فرصتی گیر بیارم میام سراغت.بازم دوست دارم”

 

 

تلخ خندیدم و تیکه کاغذ رو زیر بالشم گداشتم و از روی تخت اومدم پایین.

دست و صورتم رو شستم و با پوشیدن لباس مناسب راه افتادم سمت دفتر منوچهر خان!

اونجا رسیدن من همزمان شد با بیرون اومدن منیره هز اتاق.

از سینی خالی توی دستش مشخص بود که برای پذیرایی از منوچهر خان اینجا اومده بود.

ابرویی بالا انداخت و خواست ار کنارم رد بشه که سد راهش شدم و رو به روش ایستادم.

چشماشو واسم درشت کرد و گفت:

 

 

-کاری داری؟

 

 

لبخندی زدم و جواب دادم:

 

 

-بعله که باهات کار دارم!

 

 

بقه لباسش رو که چنگ زدم با ترس و وحشت نگاهم کرد.

لازم بود اینکارو باهاش انجام بدم به تلافی تمام دردسرایی که برام درست کرد.

سرمو به صورتش نزدیک کردم و گفتم:

 

 

-خوب گوش کن ببین چی بهت میگم سلیطه!

یه بار دیگه.فقط یه بار دیگه تو کارای من دخالت کنی و زاغ سیاهمو چوب بزنی بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت فراموش نکنی.

کاری میکنم از اینجا پرتت کنن بیرون و دیگه حتی صد متری اینهمارت هم نتونی رد بشی

 

 

من من کنان پرسید:

 

 

-چ…چیک…چیکار میکنی!؟ یقه لباسمو ول کن.به خانم میگما…

 

 

محوم هلص دادم سمت دیوار و گفتم:

 

 

-تو و خانمت هیچ گهی نیستین! یادت باشه چی بهت گفتم.از این به بعد دور بر خودم ببینمت گیساتو دونه دونه از ریشه میکنم و کچلت میکنم!

 

 

متحیر ایستاده بود و فقط نگاهم میکرد.

یقه لباسش رو رها کردم.

زدم رو شونه اش و گفتم:

 

 

-حرفهام یادت بمونه!

 

 

تنه زنان از کنارش رد شدم و رفتم سمت در.

با پشت انگشتاهای دستم چتد ضربه به ور زدم و منتظر موندم تا وقتی که صدای منوچهر خان از داخل به گوشم رسید:

 

 

-بیا تو…

 

 

درو باز کردم و رفتم داخل.

پشتت میز کاری قهوه ای رنگ براقش نشسته بود و سیگار میکشید درحالی که بساط قهوه و پذیراییش به راه بود!

از در کمی فاصله گرفتم و گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

فقط سرش رو جنبوند.

از پشت میرش بلند شد و اشاره ای به مبلها کرد و گفت:

 

 

-بیا بشین!

 

 

میز رو دور زد و اومد روی مبل نشست.

پا روی پا انداخت و منتظر شد بهش نزدیک بشم.

آب دهنمو قورت دادم و جلوتر رفتم.

رو به روش نشستم و به صورت جدیش خیره شدم…

 

چشمهاش روی صورتم به گردش در اومد.

آهسته پرسید:

 

 

-میدونی برای چی اینجایی؟

 

 

نفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم و گفتم:

 

 

-فکر کنم بدونم…

 

 

سری به رضایت تکون داد و گفت:

 

 

-خوبه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x