رمان پسرخاله پارت 139

4.3
(24)

 

 

سری به رضایت تکون داد و گفت:

 

 

-خوبه! خوبه که میدونی چرا اینجایی!

 

 

انگشتهام کمی لرزش داشتن.نمیدونستم قراره چی بشنوم اما هرچی که بود من از همین حالا برای شنیدنش اضطراب و استرس داشتم.

تیکه اش رو به تکیه گاه مبل داد و بعد گفت:

 

 

-من به پیشنهادهای تو فکر کردم! از اهل معامله بودنت خوشم اومد!

دختر زرنگی هستی…

زرنگ و باهوش! خوشم اومد ازت

 

 

ار استرس زیاد نفسم تو سینه حبس شده بود.

ناخوداگاه لب پایینیم رو زیز لب می جویدم و انتظار شنیدن حرفهای بعدیش رو میکشیدم.

درگیر استرس بودم اما سراپا گ ش شده بودم تا بفهمم قراره چی بگه و من چی بشنوم !

نفس عمیقی کشید و بعد از کمی مکث گفت:

 

 

-من…پیشنهادت رو قبول میکنم!

 

 

بهش خیره موندم بدون اینکه بتونم حتی حرف بزنم.

من چه اون قبول میکرد چه قبول نمیکرد در هر دو صورتش چیزای زیادی رو میباختم!

و چه دردی بیشتر از دست دادن یاسین؟ مردی که با تمام وجودم میخواستمش مردی که شده بود همه ی زندگیم!

کاش فکر نکنه بی وفاااام…

کاش فکر نکنه از اون رفیق های نیمه راهیم که فقط تا یه جایی حاضر شدم همراهیش بکنم و بعدش خیلی ساده فراموشش کردم.

کاش بدونه که عشقش تا ابد تو قلب من میمونه.کاش…

اما من الان یاسین رو باخته بودم و دیمه نمیتونستم داشته باشمش.

هیچوقت!

آهسته پرسیدم:

 

 

-واقعا؟قبول میکنین!؟

 

 

سرش رو چندینبار به نشانه ی مثبت بودن جوابش بالا و پایین کرد و بعد هم زبانی جواب داد:

 

 

-آره! قبول میکنم! تو برای همیشه قید یاسین رو میزنی و من هم از منصور میخوام همراه سورنا برگرده!

 

 

مطمئن مبودم منصور بخواد به این آسونی برگرده برای همین باهمون لحن نامطئن پرسیدم:

 

 

-اون برمیگرده؟ اون حاضر میشه برگرده ؟!

 

 

چشمهاش رو باز و بسته کرد و خیلی قاطع گفت:

 

 

-منصور هنوز مادرت رو دوست داره.

و معلومه که اگه من ازش بخوام برمیگرده!

 

 

دلگیر و محزون احوال بودم و باهمون حالت هم پرسیدم:

 

 

-تکلیفش با مادرم چی میشه!؟

 

 

پاش رو به آرومی جنبوند و گفت:

 

 

-اونش دیگه دست خودشونه که بخوان باهم زندگی بکنن یا اینکه نه…

دور بمونن!

 

 

اونقدر درد از دست دادن یاسین و قید زدنش سخت و تلخ بود که نتونستم برای اون یکی موضوع و چیزی که خواسته ی خودم بود خوشحالی کنم.

اندوهگین بهش خیره بودم که دستش رو بالا آدرد و با تکون انگشت اشاره اش گفت:

 

 

-اما…اما اگر احساس کنم یا بفهمم یا حتی ببینم که خلف وعده کردی اونوقت…

 

 

مکث کرد.انگشت اشاره اش رو تکون داد و درادامه ی تهدیداتش با صورتی جدی و حتی عبوس گفت:

 

 

-اونوقته که بد کلاهامون میره توی هم. اونوقته که ما رسما باهم درمیفتین.

و به نظرت ممکنه بعدش چه فاجعه ای پیش بیاد!؟

اولیش اینکه مادرت رنگ سورنا رو نمیبینه و از اینجا بیرون میره و حتی ازهمون سالی یه بار هم محروم میشه!

 

 

برای اینکه خیالش جمع بشه و بدونه من واقعا پای معامله ام هستم گفتم:

 

 

-خیالتون راحت باشه! من پای حرفم هستم!

قول زنونه میدم!

قول ما از قول مردا محکمتره!

 

 

حرف من لبخندی روی صورتش نشوند.

آهسته خندید ولی خیلی زود صورتش درهم شد.

چشماشو بازو بسته کرد و گفت:

 

 

-خوبه! خوبه! خب…بریم سر اصل مزلب… اصل مطلب اینکه که منصور به زودی برمیگرده و تو از همین حالا باید قید یاسین رو بزنی!

 

 

بغض کردم.

من عاشقش بودم.اونقدر عاشقش بودم که دلم میخواست تا آخر فقط باخودش و کنار خودش باشم!

اون بغضی که باعث میشد صدام بالا نیاد رو به زحمت قورت دادم و گفتم:

 

 

-مبزنم! قبدش رو میزنم! شاید چند روز طول بکشه از خودم دورش کنم ولی اینکارو میکنم!

 

 

نفس عمیقی کشید.دستی به صورت و ریش جوگندمیش کشید و بعد گفت:

 

 

-باور میکنم! چند روز بهت مهلت میدم که از خودت دورش کنی و رسما ناامیدش بکنی.بعداز اون هیچ عذر و بهونه ای رو قبول نمیکنم متوجه شدی!؟

 

 

تو چشمهاش اشک جمع شده بوداما زور زدم که در مقابل اون، این اشکها سرازیر نشن اما موفق نبودم.

اشکهام چکید رو گونه ام…

خیلی زود کنارشون زدم و گفتم:

 

 

-سورنا کی میاد !؟

 

 

خیلی خونسرد جواب داد:

 

 

-چند روزی طول میکشه! ولی میاد!

همراه پدرش برمیگرده ایران!

 

 

صدام لرزش پیدا کرده بود.لبهای خشک شده ام رو روی هم مالیدم و گفتم:

 

 

-ولی یادتون باشه من پسرتون رو خیلی دوست داشتم!

 

 

با بی رحمی کلمات رو مثل تیر به سمتم شلیک کرد:

 

 

-تو مناسب و در حد ما پسر من نیستی.خون ما تو رگهای تو جریان نداره…

بهتره بگردی و کسی که در حد خودت هست رو پیدا کنی نه یاسین!

 

 

پوزخند زد و در ادامه به طعنه گفت:

 

 

-البته امیدوارم اینبار اگه کسی رو انتخاب کردی زن یا نامزد نداشته باشه که بخوای برای ول کردنش باج بگیری

 

 

دیگه تحمل توهینهاش رو ندیدم.همچی مشخص شده بود.

بزاق دهنم رو برای چندمینبار قورت دادم و بعد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

 

 

-صحبتهای ما دیگه تموم شده آره؟ من میتونم برم ؟

 

تکیه اش رو برداشت و بعد خم شد و خیلی سر حوصله و آروم پاکت سیگارش رو از روی میز برداشت.

پاکت که نه…یه وسیله ی مخصوص برای نگهداری سیگارهاش.

سیگارهای گرونقیمتی که مرتب و منظم کنارهم چیده شده بودن .

یه نخ برداشت و لای لبهاش گذاشت و بعد فندک رو زیر سیگار گرفت و گفت:

 

 

-آره …میتونی بری!

 

 

از کنار اون موندن اونقدر حس خوبی نداشتم که بخوام هی موندم رو کنارش لفت و ادامه بدم.

به سرعت از روی مبل بلند شدم. ازش رو برگردوندم سمت دررفتم.دستم دستگیره رو لمس نکرده بود که به عنوان اخطار آخر گفت:

 

 

-یادت باشه سوفیا! حتی نباید به دور زدن من فکر کنی اون موقع بد میبینی…خیلی هم بد میبینی!

 

 

اخم کردم چون حس بدی بهم دست داد.

حس بدی که میگفت اون منو جواب دادم:

 

 

-من اینکارو نمیکنم!من زو قولم هستم امیدوارم شماهم باشین!

 

 

دود سیگارشو فوت کرد بیرون و گفت:

 

 

-من هیچ بهونه ای قبول نمیکنم.اینکه بگی من کارمو انجام دادم و یاسین ول کنم نیست هم تو کتم نمیره.

ظرف چند روزه اگه بازم باهاش ارتباطی داشته باشی یا اون بیاد سمتم همچی رو از چشم تو میبینم!

 

 

بهم اطمینان نداشت.

قرص و محکم گفتم:

 

 

-منوچهرخان من رو حرفم هستم و می مونم و خواهم موند

شماهم رو حرفتون بمونید!

 

 

نبشخندی زد و گفت:

 

 

-هستم!

 

 

-زمان همچی رو درمورد من و شما مشخص میکنه!

 

 

با گفتن این حرف در رو باز کردم و از اتاق کارش رفتم بیرون.

حالم بد بود.خیلی خیلی بد!

دلم هوای تازه میخواست.

بابد کنار میومدم!

باید خودم رو قانع میکردم هرچقدر هم که یاسین رو دوست داشته باشم باز هم باید به خودم بقبولونم برگشتن سورنا پیش مادرم از رسیدن خودم به یاسین مهمتره!

وارد حیاط که شدم یه راست به سمت باغچه رفتم.

جایی که معمولا همیشه وقتی میومدم تو حیاط اونجا مینشستم.

همونجا زیر سایه ی درختها نشستم.

پاهتم رو جمع کردم و دستهام رو به دورش حلقه.

سرم رو گذاشتم روی زانوهام و شروع کردم بیصدا گریه کردن…

هر چقدر هم که اون قسمت مربوط به برگشتن سورنا میتونست قشنگ باشه باز وقتی به اینکه دیگه نمیتونستم یاسین رو ببینم فکر میکردم حالم بد میشد.

تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم یه نفر کنارم نشسته …

نمیدونستم کیه اما میدونم اگه یاسین بود باید از همین حالا از خودم دورش میکردم.

این قولی بود که به پدرش دادم و باید بهش عمل میکردم!

چنددقیقه بعد بالاخره به حرف اومد:

 

 

-داری گریه میکنی!؟

 

 

صدای یاسر بود!سرم رو به آرومی بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

چشمهای خیسم رو که دید خیلی ناراحت شد.

فورا دست برد تو جیبش و چندتا دستمال کاغذی تا شده به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-گریه نکن! همچی حل میشه!

 

 

با بغض سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه! دیگه هیچی درست نمیشه یاسر…هیچی…

 

 

دستمالارو ازش گرفتم و زیر چشمهام کشیدم.

اون هیچی نمیدونست.

هیچی از اونکه بین و من و پدرش گذشت!

دستشو گذاشت روی شونه ام و آهسته فشردش و گفت:

 

 

-چرا درست میشه! من تاحالا ندیدم یاسین یه نفرو تا به این اندازه دوست داشته باشه….هیچوقت!

 

 

سرمو به سمتش برگردوندم و خیره شدم به صورت مهربونش.

اون اونقدر خوب بود که با وجود این که مثل بقیه از ارتباط من و یاسین هیچی نمیدونست و باخبر نبود اما باز بجای اینکه سوال و جواب یا شماتتم بکنه دلداریم میداد !

بغضمو فرو خوردم و بدون اینکه توضیح کاملی بهش بدم گفتم:

 

 

-دیگه دوست داشتن ما مهم نیست! باید فراموشش کنم!

 

 

شونه ام رو فشرد.لبخند زد که دلم وا بشه و بعد هم گفت:

 

 

-نگران نباش سوفی…بهت فول میدم روزای خوب یه روز میرسن! راستی تو و یاسین خیلی بهم میاین کلکاااا!

 

 

با بغض خندیدم و گفتم:

 

 

-عین تو و دریایی که ازش رو نمایی نمیکنی!؟

 

 

لبخند دندون نمایی زد و بعدهم گفت:

 

 

-دریا رفته…دریا خیلی وقته که رفته سوفیا!

مهاجرت کردن به استرالیا!

میگفت اینجا جای موندن نیست دیگه!

 

 

خودم غمگین بودم و حالا با شنیدن این حرف غمگینتر شدم.فکرش رو نپبکردم این اتفاق افتاده باشه!

جاخورده بودم!فکر میکردم دست کم اون با دوست دخترش روزای خوبی داره…

با تاسف پرسیدم:

 

 

-واقعا !؟

 

 

سر جنبوند و جواب داد:

 

 

-آره!

 

 

آهی کشیدم و گفتم:

 

 

-لعنت به رها شدن….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x