رمان پسرخاله پارت 142

4.3
(32)

 

سر کلاس حواسم به درس نبود.حواسم به هیچی نبود. به هیچی!

خودکارو گرفته بودم توی دستم و بی توجه به حرفهای استاد خیره به تابلوی پر از شکل و حرف نوشته هی به جزوه ام ضربه میزدم.

من هنوز هیچی نشده کم آورده بودم.

هنوز چند روز هم نگذشته از حرفهایی که زده بودم پشیمون شده بودم.

اصلا دلم میخواست همین حالا بلند شم و برم عمارت و یه راست خودمو برسونم به منوچهر خان و بگم من پشیمونم.

پشیمونم از کاری که کردم.

پشیمونم بابت حرفهایی که زدم من حاضرنیستم بیخیال یاسین بشم!

هووووف! چقدر تلخ بودن این شرایطی که سخت و تلخ میگذشتن !

صدای استاد از فکر بیرونم کشید:

 

 

-خب دیگه! تا هیمنجا کافیه! خسته نباشین!

 

 

آخ که واقعا من توی این شرایط فقط به همیچن چیزی احتیاج داشتم.

فقط به همین که استاد بگه تماااام !

یلندشدم و وسایلم رو با کسل ترین حالت ممکن برداشتم و از کلاس رفتم بیرون…

سوگند عمدا و تنه زنان یه پشت چشم برام نازک کرد و بعد هم از کنارم رد شد و رفت بیرون!

لبخند تلخی زدم و زمزمه کنان گفتم:

 

 

“غصه نخور سوگند! اون سهم من هم نشد…اون نه سهم من میشه و نه تو…خیالت راحت راحت”

 

 

نفس عمیقی کشیدم و از ساختمون دانشگاه رفتم بیرون و قدم زنان به سمت یکی از نیمکتها رفتم.

نشستم و وسایلم رو گذاشتم کناری و به رو به رو خیره شدم.

تو حال و هوای خودم بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته.

سر که برگردوندم چشمم به بهراد افتاد.

بهرادی که خیلی وقت بود ازش بیخبر بودم و حتی یادم نمیاد آخرین باری که دیدمش کی بود!

سنگینی نگاه های من به روی خودش رو که احساس کرد سرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

 

 

-خوبی !؟

 

 

فکر کنم این مسخره ترین سوالی بود که یه نفر میتونست از من بپرسه اونم با این حال و احوال و این سرو ریخت و این شکل و شمایل عاجز و دردمند!

لبخندی تلخی زدم و جواب دادم:

 

 

-ای…بد نیستم! تو چطوری!؟

 

 

لبخند اون واقعی تر از لبخند من بود.سری تکون داد و گفت:

 

 

-خوبم!

 

 

آهی به حال خودم کشیدم و گفتم:

 

 

-خوبه…خوبه که خوبی…

 

 

چنددقیقه ای ساکت بود ولی بعد پرسید:

 

 

– یه چند روزی فکر کنم کلاساتو نیومدی آره !؟

تو دانشگاه نمی دیدمت آخه

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه درحالی که نگاهم رو دور و اطراف در گردش بود جواب دادم:

 

 

-آره…

 

 

کنجکاوانه پرسید:

 

 

-چرا ؟ مشکلی واست پیش اومده بود!؟

 

 

سرم رو به طرفین تکون دادم و جواب دادم:

 

 

-نه من فقط حوصله کلاس اومدن هارو نداشتم.

حوصله هیشکی رو نداشتم.خسته ام بود.

 

 

انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و پرسید:

 

 

-با یاسین قهری؟ از این قهرهایی که تو طول رابطه واسه هرکسی پیش میاد آره از همین قهرها که دپرست میکنن!؟

 

 

گرچه گفتنش واسم سخت و تلخ بود اما جواب دادم:

 

 

-من یا یاسین ارتباطی ندارم که بخوام باهاش قهر باشم یا صلح!

 

 

از شنیدن حرفم واقعا به تعجب افتاد و من این حالت متعجب رو حتی با وجود اینکه نگاهم به سمتش نبود اما بازهم احساسش کردم.

با اینحال سوالی در موردش ازم نپرسید و خیلی یهویی گفت:

 

 

-من برم! فعلا!

 

 

نفهمیدم چیشد که خیلی زود رفت تا اینکه یاسین رو دیدم که قدم زنان و با دوتا قهوه داره به سمتم میاد.

من منوچهر خان رو خوب میشناختم و حتی تقریبا مطمئن بودم اصلا ازش بعید نیست که یه نفرو گذاشته باشه که هی منو بپاد بلکه یه وقت جرزنی نکنم!

اومد و کنارم نشست و لیوان کوچیک یکبار مصرف قهوه رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-گفتم شیرنش بکنه! میدونم که تو تلخ دوست نداری!

 

 

دستش رو پس زدم و با اخم گفتم:

 

 

-ممنون! ولی نمیخورم!

 

 

بازهم از رفتارم جاخورد.دستش رو پس کشید و گفت:

 

 

-سوفیا! من چه غلطی کردم که تو اینجوری ازم دلخوری!؟ هااان !؟

 

 

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

 

– من فقط میخوام راحتم بزاری همین.چیز دیگه ای ازت نمیخوام!

 

 

اخم کرد و پرسید:

 

 

-راحتت بزارم !؟ راحت ؟ یعنی من وقتی هستی تو راحت نیستی؟ د آخه چه مرگت شده ؟ هاااان !؟ چرا یهو از این رو به اون رو شدی…

 

 

اخم کردم و گفتم:

 

 

-من از این رو به اون رو نشدم.حرفمو واضح زدم!

 

نفس عمیقی کشید تا کمی آرومتر بشه و بعدهم گفت:

 

 

-ببین…ببین سوفیا…من…من نمیدونم تو واقعا چته و مشکات چیه و چرا ازم ناراحتی.اگه مسئله ای ناراحتت کرده به من بگو…

من نمیتونم حدس بزنم تو چرا ازمن عصبانی هستی خودت بهم بگو…

 

 

با حرص و خشم و خستگی گفتم:

 

 

-من فقط میخوام دیگه سمتم نیای همین!

 

 

متعجب نگاهم کرد و با ریز کردن چشمهاش پرسید:

 

 

-منظورت چیه که دیگه هیچوقت سمتت نیام!؟

 

 

ازش رو برگردوندم و جواب دادم:

 

 

-منطورم مشخصه! دیگه نمیخوام ببینمت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x