رمان پسرخاله پارت 143

4.4
(30)

 

ازش رو برگردوندم و جواب دادم:

-منظورم مشخصه! دیگه نمیخوام ببینمت!

اینبار وقتی جمله و جوابم رو شنید سکوت نکرد.
دستم رو گرفت و یه کوچولو با خشم کشیدم سمت خودش و گفت:

-وایسا ببینمت! یعنی چی که نمیخوای منو ببینی؟
تو چه مرگته ؟
چه مرگت که این روزا شدی آدمی که صد و هشتاد درجه با روزای قبلش فرق داره…

با اخم گفتم:

-من هیچ فرقی نکردم…

انگشت اشاره اش رو گذاشت رو پیشونی خودش و با عصبانیت پرسید:

-اینجا نوشته الاغ ؟
چراااا…تو فرق کردی…خیلی هم فرق کردی
خو لامصب زبون که تو حلقت هست!
حرف بزن برام…بگو چه مرگته!
مسئله ات رو بگو من حلش میکنم…

سنگدلانه با اون حرف زدن سخت بود.
اداای متنفر هارو درآوردن هم همینطور…
ما وقتی کسی رو عمیقا دوست داشته باشیم حتی وقتی بهمون بدی میکنه هم نمیتونیم ازش متنفر بشیم وای به روز و لحظه ای که بی بدی و بی اشتباه از طرفش، بخوایم باهاش بد تا کنیم!
تو اون لحظات تلاش زیادی کردم که خودم رو عبوس نشون بدم و نمیدونم چقدر موفق بودم اما گفتم:

-هزار بار این سوال رو پرسیدی و هر هزار بارش بهت جواب دادم نمیخوام ببینمت و باهات حرف بزنم همین…این کجاش واضح نیست هاااان؟
کجاش مشخص نیست که هی ازم توضیح میخوای !؟

کم کم و رفته رفته متوجه شد که نه…همهدپ چیز مربوط میشه به چیزی فراتر از یه قهر ساده.
زبونش رو توی دهن چرخوند و با کشیدن یه نفس عمیق پرسید:

-تو یه مرگیت هست که یه شبه از این رو به اون رو شدی!حرف بزن سوفی!
رک و راست دلیلتو بگو…بی حاشیه .بی چرت و پرت گفتن …
بی طفره رفتن!

دستمو با عصبانیت از توی دستش پس کشیدم و گفتم:

-یاسین فقط دست از سرم بردار!
راحتم بزار…
نه میخوام باهات حرف بزنم و نه حتی همکلام بشم یا …یا اصلا هر چیز دیگه ای!

بی هوا با حال خرابی پرسید:

-پس یه باره بگو میخوای باهام کات بکنی!

سخت بود اما جواب دادم:

-آره…اصلا فکر کن میخوام باهات کات بکنم! فکر کن دیگه سوفیای وجود نداره!

حالش از شنیدن این حرف به حدی خراب شد که ناخوادگاه لیوان قهوه ی از دستش افتاد روی زمین.
هاج و واج پرسید:

-چی ؟! واقعا جدی هستی یاداری شوخی میکنی و سر به سرم میزاری؟
اگه داری شوخی میکنی بدون که اصلا شوخی خوبی نیست

شوخی نبود.
نمیتونستم خلف وعده بکنم و زیر حرفم بزنم.
معامله کرده بودم.
زندگی خودم درازای زندگی مادرم!

خودمو وادار کردم واسه به کرسی نشوندن حرفهام و جدی نشون دادن خودم صاف تو چشنهاش نگاه بندازم و وقتی اینکارو کردم گفتم؛

-شوخی نیست! من حس میکنم دیگه نمیتونم ارتباطم رو باتو ادامه بدم.

ناباورانه پرسید:

-چییییی ؟نمیتونی !؟

سر جنبوندم و تکرار کردم:

-آره نمیتونم…
ما واسه هم مناسب نیستیم!
نه خپتو به درد من میخوری و نه من به درد تو میخورم…
رک و پوست کنده بهت بگم یاسین…

مکث کردم.بغضمو قورت دادم و گفتم:

-بهتره فراموشم بکنی!

از نظر خودم یاسینی که اکثر مواقع جلو چشمم بود و من همیشه ازش بد میگفتم و بد حرف میزدم و بد فکر میکردم، بهترین هدیه ای بود که از خدا دریافت کردم.
حالا تصورش رو بکنید!؟
من بهترین هدیه ام رو داشتم پس میزدم…
بهترینش رو…
با صدای ضعیفی پرسید:

-کی تو زندگیته که یهو بخاطرش قید منو زدی!؟

کیفم رو برداشتم و از روی نیمکت بلند شدم و بی مقدمه و با بی پاسخ گذاشتن سوالش گفتم:

 

-من باید برم…خداحافظ یاسین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fati
2 سال قبل

توروخدا پارت گذاری هارو بیشتر کنیددددددد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x