رمان پسرخاله پارت 146

4.4
(29)

 

مهم نبود.هیچ چیز دیگه برای من مهم نبود.هیچ چیز .
خیلی آروم گفتم:

-مهم نیست…گذشته ها گذشته!من دیگه به بهش فکر نمیکنم!

نفس عمیقی کشید و با حالتی که اون رو نادم از رفتار خودش درگذشته نشون میداد گفت:

-من فقط میخواستم بدونی وقتی باهم بودیم من لحظه هایی که کنار تو بودم به کس دیکه ای فکر نمیکردم!

فکر کنم وقتش بود یه بار خیلی جدی در این مورد باهاش گپ بزنج برای همین گفتم:

-بهراد…وقتی میگم اون ماجرا و گذشته برام اهمیتی نداره یعنی واقعا نداره پس دیگه نیازی نیست درموردش صحبت بکنی!

لبهاش رو روی هم فشرد و با تکون سرش به نشانه ی فهمیدن و متوجه شدن گفت:

-اهممم باشه!

بهش نگاه کردم و خیلی بی مقدمه پرسیدم:

-تو جایی رو سراغ داری که من بتونم از پس اجاره اش بربیام؟! اگه کوچیک باشه و ته یه برجی که آسانسورش خرابه مهم نیست…فقط نمیخوام ته شهر باشه!

متعجب پرسبد:

-دنبال خونه ای !؟

کم کم باید به فکر رفتن از اون عمارت باشم.
نمیتونم که بعد از این اونجا زندگی کنم و هی با یاسین چشم تو چشم بشم.
یاسینی که قطعا پدرش به زودی مجبورش میکنه با دختر عمه اش ازدواج بکنه و من اصلا چطور میتونم اونو کنار کس دیگه اس ببینم و تاب بیارم !؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:

-آره! میتونی برام پیدا بکنی؟

بلافاصله گفت:

-ولی پس مگه نمیخوای توی عمارت …

قبل از تموم شدن حرفش جواب دادم:

-میخوام از اونجا بزنم بیرون.میتونی کمکم بکنی یه خونه پیدا بکنم ؟ سراغ داری؟ نمیخوام یه جای خفن باشه ….یه سوییت کوچیک باشه که بتونم از پس اجازه اش بربیام.همین!

هنوز هم نگاهش دنگ و بوی تعجب داشت ولی انگار خودش هم با توجه به اون جوابهای بی سروته ام فهمید خیلی علاقه ای به دادن جواب درست و واضح و کامل ندارم واسه همین گفت:

-باشه سراغ میگیرم واست ولی اگه باز یاسین بفهمه و فکرای ناجوربه سرش بزنه و …

میدونستم منظورش چیه و از چی نگران برای همین با جدیت گفتم:

-بین من و یاسین دیگه هیچی نیست بهراد!
مسائل من به اون مربوط نمیشن!
اگه میتونی برام پیدا کن اگه هم نمیخوای یا نمیتونی یا هرچی م…

حرفمو قطع کرد و خیلی زود گفت:

-باشه برات سراغ میگیرم!

آهسته لب زدم:

-مرسی!منتظر خبرت می مونم!

تقریبا تا توی کوچه همراه هم بودیم ولی بعداز اون دیگه مسیرهامون عوض شد.
اون رفت خونشون و منم رفتم عمارت!
دلم نمیخواست با هیچکدومشون رو در رو و چشم تو چشم بشم.
من حتی گاهی مثل امروز واسه ناهار غذای ناجور دانشگاه رو میخوردم که مجبور نشم تو جمع خانوادگیشون لقمه هارو عین زهرمار قورت بدم!
لباسهامو درآوردم و با پوشیدن یه شلوار بگ طرح مخمل و یه نیم تنه روی تخت نشستم و سرگرم دوربین و لپتاپم شده بودم که یه نفر به در زد.
سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-بفرمایید!

در باز شد و خاله اومد داخل.لبخند ملیحی روی صورت دلنشینش بود.قدم زنان اومد سمتم و پرسید:

-چطوری دختر خوشگلم!

به خاله نمیشد لبخند نزد.نمیشد دوستش نداشت.
نمیشد عاشقش نبود.
لبخند زدم و گفتم:

-سلام خاله…ممنون….

کنارم نشست و دستش رو نوازش وار پشت کمرم کشید.آروم و آهسته و بعدهم پرسید:

-ید موقعه که مزاحمت نشدم!

واسه اینکه همچین فکری به سرش نزنه.لپتاپم رو خاموش کردم و جواب دادم:

-نه اصلا ! من هیچ کاری جز صحبت با شما الان ندارم

بازم لبخند زدم.مطمئن بودم میخواد یه چیری بگه و وقتی شروع به صحبت کرد شکم بر طرف شد:

-چرا یاسین رو از خودت دور میکنی سوفیا ؟

آهی کشیدم.میدونستم میخواد همچین سوالی بپرسه.تو سکوت ودرحالی که هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم بهش خیره بودم که خیلی آروم و محزون گفت:

-اون خیلی غمگین…یه جورایی تو شوکه…واقعا چرا سوفیا ؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
2 سال قبل

چرا تکراری🥲😑😶

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x