رمان پسرخاله پارت 147

4.7
(26)

 

 

بهش خیره بودم که خیلی آروم و محزون گفت:

 

 

-اون خیلی غمگین…یه جورایی تو شوکه…واقعا چرا سوفیا ؟

 

 

شاید سخت تر از خود یاسین جواب دادن به خاله بود.

به خاله که نمیدونستم چطوری تو صورت مهربونش نگاه بندازم و بهش بگم که نمیتونم با یاسین رابطه ام رو ادامه بدم!

آه عمیقی کشیدم و خیلی آروم و سربسته گفتم:

 

 

-من نمیتونم خاله…من و یاسین نمیتونیم باهم باشیم!

 

 

دستمو تو دست خودش گرفت و همونطور که آروم آروم نوازشم میکرد پرسید:

 

 

-چرا ؟ مگه اتفاقی افتاده؟ از یاسین رفتاری کاری چیزی دید که باعث شده ازش برنجی و ناراحت بشی ؟ هان؟من نمیتونم باور کنم که تو دوستش نداری…

عشق به این سرعت فروکش نمیشه مگر اینکه اتفاقی افتاده باشه!

اگه افتاده با من درمیونش بزار و بگو…

 

 

دلم میخواست باهاش حرف بزنم و بگم چیشده.

بهش بگم که من با شوهرت معامله کردم اما…

چقدر سخت بود گفتنش.

دل دل کردم بگم.

حتی گاهی لبهامو ازهم وا میکردم که همچی رو باهاش درمیون بزارم اما صدایی از دهنم خارج نمیشد و اون اونقدر بهم چشم دوخت تا اینکه بالاخره گفتم:

 

 

-من و یاسین نمیتونیم باهم ادامه بدیم خاله.آدمای مناسبی واسه همدیگه نیستیم!

 

 

انگار کم کم داشت متوجه میشد واقعا تصمیمم جدیه.

مایوس نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-اما تو دوستش داشتی.تو گفتی عاشقشی…تو قرار بود تا آخرش کنارش باشی.

حرف بزن سوفیاااا…

چرا اینقدر زود داری پسرمو ول میکنی؟ چرا ؟

 

 

با بغض بهش چشم دوختم که یکی از خدمتکارا بدون اینکه در بزنه یا برای داخل شدن اجازه بگیره و یه اهنو اهنی بکنه دروباز کرد و بعد از اینکه اومد داخل هیجان زده و متعجب پرسید:

 

 

-خ…خا….خانم…خانم …

 

 

اونقدر نفس نفس میزد که حتی نمیتونست حرفش رو کامل بزنه.

خاله که کاملا متوجه شده بود یه اتفاقی افتاده بلند شد پرسید:

 

 

-چیه ؟ چه اتفاقی افتاده!؟ چیشده…؟

 

 

دختر چندنفس عمیقی کشید تا حالش جا بیاد و بعدهم گفت:

 

 

-خانم آقا منصور اومده …پسرش هم همراهشه!

 

 

تا اینو گفت خاله متحیر و ناباور لب زد:

 

ا

-چی ؟ منصور؟این امکان نداره …

 

 

خیلی زود و انگار که حتی یادش رفته باشه برای چی اومده باشه سراغ من، فورا و بی وقفه از اتاق بیرون رفت.

حتی قلب من هم از شنیدن اون خبر به تپش اومد.

دویدم سمت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم.

به خاطر تاریکی هوا نمیتونستم خیلی واضح ببینمشون اما انگار حقیقت داشت و اون بالاخره اومده بود اینجا…

منصور….همون آدمی که مامان عاشق و شیفته اش بود و بخاطرش قید زندگی با مارو زد.

یه لباس مناسب رو لباسهای تنم پوشیدم و با برداشتن شالم از اونجا زدم بیرون…

 

انگار اومدن منصور و پسرش سورنا فقط من رو نبود که به تعجب انداخت.

اومدنش برای بقیه هم عجیب و باورنکردنی بود آخه همشون رفته بودن بیرون.

روی سکو ایستادم و تکیه به ستون دادم و خیره شدم به مامانی که داشت بدو بدو سمت سورنا میرفت.

سمت پسر بچه ای که احتمالا باید داداش صداش میزدم.

داداشی که از وجودش بیخبر بودم.

نزدیکش که شد کنارش زانو زد و درآغوش کشیدش و شروع کرد گریه کردن و این همون چیزی بود که من حاضر شدم به خاطرش قید باسین رو بزنم.

محو تماشاون بودم که اول سایه حضور منوچهر خان رو احساس کردم و بعدهم صداش رو شنیدم که گفت:

 

 

-خب سوفیاااا…الوعده وفا!

اینم قولی که من بهت دادم!

 

 

سرم رو خیلی آروم به سمتش برگردوندم و بهش نگاه کردم.

ازش خشمگین بودم.

آخه چرا فکر میکرد من واسه یاسین مناسب نیستم؟

چرا نفس عمیقی کشیدم و بعداز مکث طولانی ای گفتم:

 

 

-نیاری نیست ازتون تشکر کنم درسته!؟

ما معامله کردیم…مدیونتون نیستم

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-از این به بعد همچی بستگی به این داره که تو چقدر قراره رو قولت بمونی!

 

 

سگرمه هامو توی هم زدم و جواب خیره به صورت جدیش گفتم:

 

 

-تا الان که موندم …از این به بعد هم می مونم!

 

 

ابرویی بالا انواخت و گفت:

 

 

 

-امیدوارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
2 سال قبل

سلاااام
مهر.ناااز
امیدوارم کامنت منو ببینی…من دیگه نمیتونم تو رماندونی ،چه زیر رمانها چه تو چت کامنت بزارم.
.
دلم میترکه .باورت نمیشه بخدا دیروز وقتی داشتم بخاطر رمانهای کامل از ادمین تشکر میکردم خواستم بهش بگم ادمین نکنه یه وقت سایت شمام مثل سایت آقای آقا پور غیب بشه هاااا!!!
میبینی حالا بر عکس شد….
دلم خییییلی تنگ میشه.نگی ریحان بی معرفت بودااا
همینطوریش حالم خوش نبود .نا خوشتر شدم…مراقب خودت باش♥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x