رمان پسرخاله پارت 148

4.1
(43)

 

 

رو تخت دراز بودم و زل زده بودم به سقف.

احساس میکردم حالا افسرده ترین و تنها ترین و بی کس ترین آدم توی این عمارت درندشتم!

دلم یاسین رو میخواست.

آغوشش رو…خودش رو

اینکه دستهاش رو دور بدنم حلقه بکنه و ببوسم.

دلم…دل لامصبم واسه همه چیز اون آدم تنگ شده بود.

واسه همه چیزش!

دوست داشتم لاقل ببینمش.دیگه طاقت نیاوردم!

بلند شدم و پایین اومدن از روی تخت بی سروصدا و با گام های آردم از اتاق زدم بیرون…

دلم واسش پر پر میزد.دوست داشتم ببینمش حتی اگه شده قایمکی و از دور.

حتی اگه شده بدای چندثانیه.

حالم خوب نبود.احساس خفقان داشتم.

مجبور شده بودم بخاطر مادری که به عشق یه مرد دیگه ،منو وقتی یه بچه کوچیک بودم ول کنه و بره، قید کسی رو بزنم که بند بند وجودم خواهانش بود.

امشب همه دیر تر از همیشه شام خوردن و حتی دیرتر از همبشه خوابیدن…

برگشتن منصور و سورنا حس و حال این عمارت بزرگ رو عوض کرده بود.

بعضیا خوشحال بودن از برگشتنش و بعضیا هم نه.مثل خواهرهای منصور…

میدونستن از اینکه برادر و پسر برادرشون توی یه کشور دیگه و جدا از مامان زندگی میکردن لذت میبردن.

همینکه مادرم کنار همسر و بچه اش نباشه خوشحالشون میکرد و این اند اند بدجنسی و بدذاتی نبود؟

بود…به نظر من که بود.

با این وجود من گاهی از خودم میپرسیدم واقعا من بهترین کار رو انجام دادم ؟!

مامان همونی بود که من و بابا محمدرضا رو ول کرد و رفت پی یه مرد دیگه اون هم وقتی چندسال بیشتر نداشتم.

وقتی اشک ریختنها و شوقش رو می دیدم با خودم میگفتم کار خوبی کردم.من یه مادرو به پسرش رسوندم.به همسرش اما وقتی تنها میشدم، وقتی غمیگن میشدم، وقتی احساس بی کسی میکردم به خودم فحش میدادم که چرا یاسین رو بخاطرش از دست دادم !؟

عین یه روح سرگردان توی راهروی تاریک عمارت تکو و تنها به سمت اتاق یاسین رفتم.

انگار تا نمی دیدمش خواب به چشمم نمیومد.

در اتاقش رو باز کردم و نگاهی به داخل انداختم.

چراغ اتاقش خاموش بود و خودش هم خواب.

از همون فاصله و تو تاریکی تماشاش کردم.

چون به پهلو بود حتی صورتش رو هم نمیتونستم ببینم.

نفسم دو آه مامند بیرون فرستادم.

من به همین هم راض بودم.

به اینکه شبونه بیام اینجا و تو خواب دیدش بزنم و رفع دلتنگی بکنم حتی اگه صورتشو هم نبینم!

دستگیره رو گرفتم و درو به سمت خودم کشیدم که آهسته ببندمش.

اینکارو آروم و محتاط انجام دادم که سرو صدایی ایجاد نکنم و بیدارش نکنم اما یهو در به عقب کشیده شد و یاسین مچم رو گرفت و کشیدم تو اتاقش.

هینی گفتم و وحشت زده بهش خیره شدم.

هلم داد سمت دیوار و روبه روم ایستاد…

عین جن بی هوا و بی سرد صدا سرو کله اس پیدا شده بود.

آب دهنمو قورت ددم و گفتم:

 

 

-من باید بدم!

 

 

خواستم بچرخم که بازوم رو گرفت و همونجایی که بودم ثابت نگه ام داشت.

درو بست و با قفل کردنش تو تاریک مهتابی اتاق زل زد به چشمهام و گفت:

 

 

-تو روز پسم میزنی شب که میشه میای پشت در اتاقم قایمکی دیدم میرنی؟

 

 

سرم رو کج کردم که چشم تو چشم نشم باهاش.

نگاه کردن به چشمهای اون سخت بود.

خیلی سخت بود.

میدونستم اینکار برابر با سست شدن دست و پام واسه همین دوباره گفتم:

 

 

-باید برم…اتفاقی داشتم از اینجا رد میشدم

 

 

پوزخندی زد و به طعنه پرسید:

 

 

-اتفاقی …

 

 

تکرار کردم و گفتم:

 

 

-آره اتفاقی….

 

 

باورم نکرد.طبیعی بود.

حرف و عمل من باهم مغایرت داشتن.

پوزخندی پر حرص زد و گفت:

 

 

-هه! لااقل یه دروغ قابل باور بگو….

 

 

نباید کسی میفهمید من اینجام.نباید…

منوچهر خان بو میبرد دوباره مامان رو از منصور و سورنا جدا و دور میکرد.

میدونستم که اینکار ازش برمیاد.

آهسته گفتم:

 

 

-دروغ نمیگم…

 

 

متاسف براندازم کرد و زمزمه کرد:

 

 

-میگی…مثل سگ داری دروغ میگی!

 

 

بی توجه به توهینش،بازهم بدون اینکه نگاهش بکنم گفتم:

 

 

-میشه بزاری من برم ؟ من باید برم…خستمه…خوابم میاد

 

 

تو صدام هم جدیت وجود داشت هم عجز و هم خواهش و درماندگی…

دستشو سمت صورتم دراز کرد.

انگشتهاش رو زیر چونه ام گرفتو سر کج شده ام رو صاف نگه داشت.

زل زد تو چشمهام وپرسید:

 

 

-تو هنوز منو دوستم داری…درسته؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x