رمان پسرخاله پارت 151

4.5
(26)

 

 

تو عمارت جنب و جوشی به راه بود که میتونستم حدس بزنم دلیلش چیه.

تمام آدمای اینجا در تب و تاب مراسم نامزدی یاسین و مائده بودن!

دستهامو دور ستون حلقه کرده بودم و با حسرت تماشاشون میکردم.

یه آلاچیق بزرگ رو آماده کرده بودن و زیرش کلی مبلمان چیده بودن و روی میزها پر از میوه و شیرینی و انواع و اقسام آجیل…

میدونستم چی توی سرشون بود.

میخواستن امروز یه جورایی نامزدی یاسین و مائده رو رسمی بکنن که همه درجریانش قرار بگیرن!

کاش میشد از اینجا برم.

برم یه خونه ی دیگه تا دیگه اینجا نمونم و شاهد همچین چیزی نباشم!

محو تماشاشون بودم که صدای مامان رو از پشت سر شنیدم:

 

 

-سوفیاااا…

 

 

خیلی زود نگاهمو از اون سمت برداشتم.

ار جایی که منوچهر خان و برادرش قاه قاه میزدن زیر خنده و خوش و بش میکردن.

چرخیدم سمت مامان.

دست سورنا تو دستش بود.

یه پسر بچه ی 10-11ساله ی دوست داشتنی و خوشگل.

سفید با موهای فرفری پرکلاغی و چشمهای درشت.

دستشو روی سر سورنا کشید و پرسید:

 

 

-نمیخواین بیشتر باهم آشنا بشین ؟!سورنا…این خواهر بزرگتره…سوفیا!

قبلا عکسشو بهم نشون داده بودم آره!تو قبلا سوفی رو دیدی…

 

 

به من خیره شد و چشمهاش روی صورتم به گردش دراومد.

اول حسابی تماشام کرد بعد دستشو به سمت گرفت و گفت:

 

 

-آره…عکسشو قبلا دیده بودم…

 

 

سرم رو خم کردم و به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاهی انداختم.

به انگشتهای سفید و کشیده و خوشگلش.

لبخند زدم.

حس داشتن برادر، از اون حسهای ناب و به دل نشینه که من الان کم کم داشتم حسش میکردم.

دستشو فشردم و گفتم:

 

 

-خوشحالم که منم دیدمت!

 

 

لبخند زدیم به همدیگه و اون چون پدرش صداش زد خیلی زود از ما جدا شد و بدو بدو رفت به همون سمت.

نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم سمتش و دور شدنش رو تماشا کردم و بعد هم نفس عمیقی کشیدم و همون جا نشستم.

مامام هم اومد کنارم و خطاب به منی که غرق فکر بودم پرسید:

 

 

-پشیمون نیستی؟

 

 

خیره به نقطه ی نامشخصی پرسیدم:

 

 

-از چی ؟

 

 

نفس عمیقی کشید و جواب داد:

 

 

-از اینکه سورنا رو دادی به من اما یاسین رو دیگه نمیتونی داشته باشی.

امروز نامزدیشونه…یه نامزدی خانوادگی تا وقتی که بخوان جشن ازدواجشون رو بگیرن…

 

 

نمیخواستم جواب این سوال رو بدم.

چون مسخره بود اگه بگم نه ناراحت نیستم برا همین به جای جواب دادن به این سوال گفتم:

 

 

-من از اینجا میرم! دنبال خونه ام.درخواست انتقالی هم دادم…یه مدت میرم یه جای دیگه تا وقتی با درخواستم موافقت بکنن و بعدهم برمیگردم شیراز پیش بابا…

 

 

سنگینی نگاهشو روی خودم احساس میکردم.

متعجب پرسید:

 

 

-واقعا میخوای بری؟

 

 

سرمو برگردوندم سمتش و خیره به چشمهاش جواب دادم:

 

 

-آره…اینجا دلیلی واسه موندن ندارم.

تو چی؟ نکنه میخوای تا آخر عمرت اینجا لا به لای این احمقها زندگی کنی که باز شوهر و پسرت رو از دست بدی ؟ هاااان ؟

پیش منوچهر خانم و خواهرهای ترشیده ی عهد قجریش!؟

از اینجا برو…دست پسر و شوهرتو بگیر و مثل آدمای واقعی یه زندگی واقعی بساز…

 

 

ازم رو برگردوند و گفت:

 

 

-تو فکرش هستم!

 

 

سورنا بدو بدو اومد سمتمون.دست مامان رو گرفت و به دنبال خودش برد پیش بقیه.

سر خم کردم وبا تیکه چوبی که همونجا بود روی زمین خطهای فرضی کشیدم که همون موقع سایه ی حضور کسی رو رو به روی خودم احساس کردم.

سرمو بالا نگرفتم تا وقتی که صدای مائده به گوشم رسید:

 

 

-اومدم که بهت بگم تو هم میتونی تو جشن نامزدی ما باشی!

 

 

سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.

برق خوشحالی تو چشمهاش به وضوح دیده میشد.

مشخص بود واسه رسیدن به یاسین بال نداره پرواز بکنه.

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-حتما !

 

 

دست به سینه شد و به طعنه و کنایه گفت:

 

 

-البته میدونم که خیلی اذیت میشی که البته تقصیر خودته!

وقتی آدم لقمه ی بزرگتر از دهن خودش برداره عاقبتش میشه همین.

عزیزم…دیگه تو زندگیت لقمه ی بزرگتر از دهن برندار!

 

 

تاحالا موجودی به این عقده ای ندیده بودم.

به این حقیری و کوچیکی!

بلندشدم و رو به روش ایستادم و با زدن یه لبخند محو گفتم:

 

 

-زندگی کنار مردی که ذره ای بهت علاقه نداره رو پیشاپیش بهت تبریک میگم!

 

 

چون اینو گفتم گر گرفت از خشم.

نفس زنون بهم خیره شد و و وقتی خواستم از کنارش رد بشم دستمو گرفت و با نگه داشتنم گفت:

 

 

-دوستم داره یا نداره مال منه و قراره هم مال من بشه.

منم زندگی ای که که قراره داغ یاسین رو دلت بمونه رو بهت تبریک میگم!

امیدوارم زندگی با داشتن این حسرت بزرگ حسابی بهت خوش بگذره…درضمن نصیحتمم از یاد نبر!

دیگه لقمه ی بزرگتر از دهنت برندار واست خوب نیست تهش اینجوری ضایع میشی و قیافه ات میشه عین قیافه ی بدبختها و گداگوله ها….

 

 

دستمو رها کرد و بعدهم با عجله از کنارم رد شد و رفت سمت یاسین.

آه عمیقی کشیدم.

کاش زودتر از اینجا برم تا دیگه چشمم به چشم هیچکدومشون نیفته…کاش!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x