رمان پسرخاله پارت 153

4.3
(27)

 

 

چون سکوت کردم پوزخند زد و پرسید:

 

 

-چرا ساکت شدی….خجالت نکش…جواب بده.

 

 

جوابی نداشتم که بهش بگم.

من تو روش شرمنده بودم و حتی قادر نبودم مستقیم تو چشمهاش نگاه کنم.

واسه من این سخت بود.

سخت بود که بخوام باهاش رو درو بشم درحالی که بدون هیچ توضیحی رهاش کرده بودم.

لبهامو از هم باز کردم و آهسته گفتم:

 

 

-من حرفی ندارم بزنم…

 

 

بازم بهم نزدیک شد و پوزخند زنان با خشمی که اصلا قادر نبود پنهانش بکنه گفت:

 

 

-با من حرف بزن…غریبگی نکن! بگو که من تورو واسه خواستن میخواستم اما تو نه.

تو منو واسه یه هوس زودگذر میخواستی…بهم بگو…

 

 

از روی زمین بلند شدم و خیره به رو به رو با صدایی که بخاطر بغض گیر کرده توی گلوم دو رگه شده بود گفتم:

 

 

-آره…من تورو واسه دوستی میخواستم.فقط واسه دوستی !

 

 

 

اینبار صدای پوزخندش بلند تر از قبل بود.

با تاسف و خشم گفت:

 

 

-چرا سوفیاااا ؟!

هاااان !؟ چرااااا آخه !؟ اگه منو واسه هوس و دوستی میخواستی چرا بهم نگفتی که بهت وابسته نشم…

که بهت علاقمند نشم !؟

 

 

 

لبهامو رو هم فشار دادم تا اشکم در نیاد و همزمان گفتم:

 

 

-متاسفم…

 

 

با حالتی از تعجب وتاسف گفت:

 

 

-چی ؟! متاسفی ؟! همین؟ فقط همین…

 

 

چیز دیگه ای نداشتن که بگم.

چیزی همین…جز اینکه ازش عذر بخوام.

با لبهای لرزون گفتم:

 

 

-من واقعا متاسفم یاسین…واقعا متاسفم!

 

 

صداش رو برد بالا و گفت:

 

 

-آخه تاسف تو به چه درد من میخوره…؟ هان ؟

 

 

با بغض گفتم:

 

 

-آره…متاسفم که تاسف من به هیچ دردیت نمیخوره.

 

 

از کنارش رد شدم بدون اینکه نگاهش کنم.

یعنی واسه من سخت بود نگاه کردن به اون.

بهش نگاه که میکردم دست و دلم می لرزید.

از پشت سر صدام زد و گفت:

 

 

-سوفیا…

 

 

ایستادم و چشمهام رو بستم.من عاشق صداش بودم.

عاشق صداش وقتی اسم من رو به زبون میاورد.

با صدای گرفته ای گفت:

 

 

-امشب جشن عقده…میدونی؟

 

 

با صدای گرفته ای جواب دادم:

 

 

-آره

 

 

بیشتر بهم نزدیک شد و گفت:

 

 

-واسه من جشن نیست عزاست اما اگه تو مال من نشی دیگه واسم مهم نیست کی بخواد کنارم باشه…

بگو…بگو داری اشتباه میکنی.بگو داری سر به سرم میزاری بگو تا همچی رو بهم برنم!

 

 

چشمام رو باز و بسته کردم و با یکم کج کردن سرم بدون اینکه بهش نگاه بندازم گفتم:

 

 

-نه! چیزی رو بهم نزن…ازدواج کن و خوشبخت شو! تو با من خوشبخت نمیشی! با مائده شاید بشی اما با من نه…

خوشبخت شو این تنها چیزیه که مهمه!

 

 

خیلی سخت بود برام گفتن اون حرفها اما چاره ای نداشتم.هیچ چاره ای.

سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و دوباره خودمو رسوندم به اتاق.

درو بستم و شروع کردم گریه کردن.

از اینجا رفتن سخت بود خصوصا وقتی که خوب میدونستم امشب قراره یاسین واسه همیشه بشه مال مائده و من دیگه حتی نمیتونم تو فکر و ذهنمم دوستش داشته باشم.

یعنی حقی دیگه در قبالش ندارم.

تلفنم زنگ خورد.به سمت میز رفتم و برداشتمش.

بهراد بود.

دماغمو بالا کشیدم و تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم:

 

 

“سلام بهراد…”

 

 

صدای گرم و گیراش تو گوشم پیچید:

 

 

“سلام سوفی…رنگ زدم بهت بگم یکی دوتا خونه پیدا کردم بنظرم برای تو میتونن گزینه های مناسبی باشن”

 

 

رو صندلی نشستم و حین پاک کردن اشکهام گفتم:

 

 

“ممنون ولی دیگه نیازی ندارم”

 

 

“چرا ؟! خودت پیدا کردی؟”

 

 

صدام لرزش داشت اما این لرزش کنترلش دست من نبود.

بغضمو برای چندمینبار قورت دادم و گفتم:

 

 

“نه..

دیگه احتیاجی ندارم چون دارم برمیگردم شیراز…”

 

 

با تعجب پرسید:

 

 

“واقعا ؟ پس دانشگاهت چی میشه؟!”

 

 

“انتقالی گرفتم…دیگه نمیخوام اینجا بمونم.میخوام برگردم پیش پدرم…از تو هم ممنونم بابت همچی…”

 

 

نفس عمیقی کشید و پرسید:

 

 

“جدی جدی میخوای بری !؟”

 

 

“اهوم.امشب بلیط دارم…”

 

 

چنددقیقه ای ساکت بود.هم من هم اون…

انگار هم پر از حرف بودیم و هم توان سخن گفتن نداشتم اما درنهایت خود اون بود که گفت:

 

 

“باشه…اگه کمک نیاز داشتی رو من حساب کن”

 

 

سرم رو خم کردم و همونطور که آروم آروم با گوشه ی لباسم ور میرفتم گفتم:

 

 

“نه ممنون…خدانگهدار”

 

 

“خداحافظ…”

 

 

صدای خداحافظیش که توی گوشهام پیچید گوشی رو پایین آوردم و تماس رو قطع کردم.

نفس عمیقی کشیدم.

کم کم باید لباس میپوشیدم و آماده ی رفتن میشدم از این عمارت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتی
اتی
2 سال قبل

خیلی عالی ولی پارت ها خیلی کوتا لطفا زودتر دوباره پارت گذاری کنید ممنون

پارت ها بلندتر باشه بهتر خیلی کوتا نباشه
منتظرم که پارت ۱۵۴ بزارید

Fatemeh
Fatemeh
2 سال قبل

توروخدا بیشتر پارت بزارین هرروز و طولانی بزارید خیلی پیچ در پیچ شد ماهم کنجکاویم

malekanaderi19
2 سال قبل

سلام
خیلی رمانتون قشنگه دمتون گرم بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
فقط پارت هاتون خیلی خیلی کوتاه هستن لطفا کمی پارت هاتون طولانی تر باشه

بی تفاوت تر از شما
بی تفاوت تر از شما
1 سال قبل

خوبی😞

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x