رمان پسرخاله پارت 154

3.8
(31)

 

 

وسایلم رو برداشتم و قدم زنان اون هم درحالی که حس میکردم یه تیکه از قلبم رو قراره اینجا جا بزارم، تا جلوی در پیش رفتم.

این اتاق شده بود مثل خونه ام.

پنجره اش رو که رو به حیاط باز میشد دوست داشتم.

تخت گوشه ی اتاق رو دوست داشتم چون روی اون با یاسین کلی خاطره ی شیرین پنهونی و زیرجلکی داشتم.

میزش رو دوست داشتم.

گلیم توی اتاق رو دوست داشتم.

قاب و عکسهارو دوست داشتم و حالا همه رو باید می بوسیدم و میذاشتم کنار!

مامان درحالی که دست سورنا رو تو دست گرفته بود غمگین و محزون کنار خاله و یاسر ایستاده بود و تماشام میکرد.

نمیشد جلوی اونا احساساتی شد.

درو بستم و رفتم بیرون.

همشون غمگین بودن حتی سورنایی که منو خیلی نمیشناخت!

مامان با صدایی که بغض داشت و نگاهی که بی حس و حال بود پرسید:

 

 

-حتما باید بری!?

 

 

این سوال اون هم الان دیگه مسخره بود.

دیگه دلیلی واسه اینجا موندن نداشتم.

من اون رفتنی ای بودم که باید می رفت خصوصا اینکه با منوچهر خان یه جورایی یه قرار داد شفاهی سفت و محکم داشتم که اگه زیرش میزدم اوضاع باز میشد مثل روز اول.

بازهمون آش و همون کاسه!

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره باید برم!

 

 

آهسته، محزون ، گرفته،غمگین و پژمرده گفت:

 

 

-نرو سوفی…من بازم میتونم دوری از سورنا رو تحمل کنم.

چشمم کور دندم نرم اینکارو انجام میدم

 

 

با این حرفها با این حس و حالش به من میفهموند شبیه یه کساییه که عذاب وجدان دارن.

اما دیگه زدن همچین حرفهایی بیفایده بود چون من تصمیم رو گرفته بودم.میرفتم بهتر بود اینجور کمتر اذیت میشدم.

یاسیر که از وقتی خبر رفتنم رو شنید تو شوک بود با همون حالت گرفته گفت:

 

 

-لاقل بزار برسونمت!

 

 

هر چه بیشتر کنارشون می موندم و باهاشون همکلام میشدم بیشتر پای رفتنم سست میشد پس بهتر بود اصلا نبینمشون.

موهام رو پشت گوش جمع کردم و گفتم:

 

 

-نه! تاکسی اینترنتی گرفتم دم در منتظر!تو بهتره اینجا باشی.

اینجا بیشتر بهت نیاز هست!

 

 

وسایلم رو زمین گذاشتم و رفتم سمت سورنا.

حس خوبی بهش داشتم.

یه حس ناب که قابل توصیف نبود.

انگار سالهاست میشناسمش نه فقط الان.

لبخند زدم و با دراز کردن دستم به سمتش گفتم:

 

 

-بیا قول بدیم بهم پیام بدیم.زنگ بزنیم…تلفنی گپ بزنیم.تصویری همو ببینیم…هوم…باشه!؟

 

 

دستمو فشرد و با تکون سرش جواب داد:

 

 

-باشه…قبوله!

 

 

بدون رها کردن انگشتهاش گفتم:

 

 

-دمت گرم!

 

 

اول لبخند زد بعد خیلی جدی پرسید:

 

 

-چون من اومدم تو میخوای بری؟

 

 

سوال خوبی نبود و من اصلا دلم نمیخواست همچین چیزی به سر اون خطور کنه اما کرده بود.

و من به طرز ناشیانه ای لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

 

 

-نه اصلا…من فقط اینجا رو دوست ندارم.من عادت کردم به شیراز…اینجا بند نمیشم.

 

 

سرمو بردم جلو و تو گوشش آهسته گفتم:

 

 

-مواظب مامان باش.دیگه نزار ازش دورت کنن!

 

 

هیچی نگفت و فقط تماشام کرد.

خم شدم و دوباره وسایلمو از روی زمین برداشتم.

عمارت شلوغ بود و بساط عقد به راه…

نباید اینجا موندنمو لفتش میدادم.

زودتر میرفتم شرایط واسم سهل تر میشد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-کسی دنبالم نیاد.نمیخوام موقع رفتن ببینمتون.

دلتنگیم بیشتر میشه.

هوای یاسین رو داشته باشین.

تو جشنش شاد باشین یه وقت با این قیافه های زار و آویزون جلوش ظاهر نشیناااا…

بزارین دلش خوش باشه.

 

 

مکث کردم.نامحسوس آهی کشیدم و گفتم:

 

 

-خداحافظتون!

 

 

 

هیچکس هیچی نگفت هرچند بساط اشکهای بی صداشون به راه بود.

وسایلم رو که بردشتم یاسین اومد سمتم و گفت:

 

 

-بزار لااقل کمکت وسایلت رو ببرم تا جلوی در…آخه چرا اینقدر لجوجی!؟

 

 

مخالفت کردم.وسایلم خیلی نبودن.خودم برداشتمشون و گفتم:

 

 

-نه! زیاد نیست.خودم میبرم.شما برید…برید به کارای یاسین برسین.

من از پس خودم برمیام!

 

 

کوله ام رو روی دوشم انداختم و بدون همراهی اونا با سر خمیده از ساختمون اصلی عمارت اومدم بیرون…

خبری از یاسین نبود.میدونستم همینجاست اما اینکه کجای عمارت بود رو نه…نمیدونستم !

تو راه سنگینی نگاه های خدمتکارا رو روی خودم حس میکردم.

خوشحال بودن از رفتنم چون نوکر دربست و در اختیار عمه خانمها.

منیره که تمام آتیشها از گور خود ناکسش شروع میشد سر راه درحالی که از کنارشون رد میشدم و میرفتم دستشو برام تکون داد و گفت:

 

 

-بای بای سوفی جوووون! شیراز بهت خوش بگذره!

 

 

چپ چپ و با پوزخند نگاهش کردم.

آدم به این بد ذاتی تو زندگیم ندیده بودم.

نیشمو کج کردم و گفتم:

 

 

-میگذره! تو نگران خودت باش رئیس عمارت!

 

 

 

دستهاش رو روی هم گذاشت و با تنفر و طعنه گفت:

 

 

-ایشالله دیگه برنگردی!

 

 

چیری بهش نگفتم و سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و از حیاط عمارت زدم بیرون.

راننده تا منو دید پیاده شد و وسایل رو گذاشت صندوق عقب.

تو اون فاصله سرمو برگردوندم و به عمارت خیره شدم.

آهی کشیدم و گفتم:

 

 

“روزای خوب و بد خداحافظ”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

پارت های رمان کمه، وقتی بهتون میگن باید متنو اضافه کنید نه اینکه فاصله خطوط رو زیاد کنید. واقعا متاسفم که واسه خواننده هیچ ارزشی قائل نیستین…..

اتی
اتی
2 سال قبل

سلام عالی بود ولی واقعا پارت کمه هر چه زود تر ۱۵۵را ا پارت گذاری کنید ممنون میشم منتظرم
ان شاء الله که پارت بعدی کوتاه نباشه فقط دو مکالمه نباشه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x