رمان پسرخاله پارت 156

4.2
(30)

 

سرمو به سمتش برگردوندم و خیره به صورت محزونش گفتم:

 

 

-مامان…سوفیا دیگه واسه من مرده! تموم شده…نه من دیگه اسمشو میارم نه شما! وسلام…!

 

 

بهترین کار همین بود.

اینکه نه من دیگه اسمی از اون بیارم و نه اون.

هر چی که بود تموم شد رفت.عین اینکه اصلا چیزی وجود نداشته باشه.

عین اینکه عشقی درکار نباشه.

سوفیا برمیگرده شیراز و من دیگه هیچوقت نمی بینمش.

و چه خوب که هیچوقت قرار نیست ببینمش!

آدم بی وفایی مثل اون رو نمیخوام.

تو قلب من هیچ جایی واسه یه رفیق نیمه راه نیست!

عکس رو تو مشتم بیشتر مچاله کردم و بلند شدم و انداختمش تو سطل آشغال.

مامان از پشت سر گفت:

 

 

-یاسین…هیچ چیز که اونطور که فکر میکنی نیست!

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-مامان مگه اصلا اهمیت داره که قضیه چطوره؟

سوفیا رفت…رفت و تموم!

 

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-آره..همیشه دلیل رفتن مهم!

 

 

پوزخندی سراسر تاسف روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-نیست مادر من….نیست….

 

 

هر چقدر من اصرار بر مهم نبودن داشتم اون به همون اندازه باهام‌مخالف بود و به همین خاطر هم‌گفت:

 

 

-هست عزیز دلم.بعضی وقتها موندن آدما دست خودشون نیست.واقعا نیست…

 

 

آهی کشید و زیر اب زمزمه کرد :

 

 

-کاش میتونستم یه چیزایی رو بهت بگم…کاش!

 

 

سرم رو به آرومی برگردوندم سمتش و بهش نگاه کردم.لبخند محوی زد و از اتاق رفت بیرون.

هر چیز هر طور که باشه مگه دیگه اهمیتی هم نداشت؟

حرفی نزدم و به فاصله ی چنددقیقه بعد از اتاق و بعد هم از عمارت زدم بیرون که برم آرایشگاه.

دستی لای موهای بهم ریخته ام کشیدم و رفتم سمت ماشین که درست همون موقع یاسر ماشینش رو یکم دور تر نگه داشت.

پیاده شد و با ریسه های رنگی اومد سمتم و پرسید:

 

 

-کجا میری !؟

 

 

بی حوصله جواب دادم:

 

 

-میرم آرایشگاه اصلاح کنم!

 

 

به در سمت فرمون نزدیک شدم که خیلی زود گفت:

 

 

-سوفیا رفت…بهش زنگ زدم گفت یه ساعتی هست که رفته!

 

 

دم از رفتنش که شد از ته قلب دلگیر شدم و غمگین.

انگار هر رفتنی پشتش کلی دل شکستنه.

هررفتنی پشتش کلی قلب غمگین شده و از رمق افتاده.

اما نمیخواستم کسی از این احساس عمیق ته وجودم باخبر بشه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-به سلامت!

 

 

لبخند تلخی روی صورت نشوند و پرسید:

 

 

-همین ؟!به سلامت ؟

 

 

کفری پرسیدم:

 

 

-چیز دیگه ای باید بگم ؟

 

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-خب تو اونو…

 

 

چون واسم مشخص بود چی میخواد بگه کلافه و عصبانیت مشتمو زدم به ماشین و گله مند و خشمگین قبل از تموم شدن حرفهاش گفتم:

 

 

– من اصلا نمیفهمم چرا همتون هی خبر رفتن اونو به من میدین! خب رفت که رفت

به درک به جهنم که رفت!

اصلا چرا باید رفتن یه عوضی از این عمارت برای من مهم باشه !؟

 

 

در ماشین رو باز کردم و خسته و بی حوصله خواستم سوار ماشین بشم که گفت:

 

 

-چرا نباید باشه ؟ لااقل دلیل رفتنش رو بدون…

 

 

با اخم گفت:

 

 

-دلیل رفتن هرچی که هست مهم نیست!

 

 

چندقدمی اومد جلوتر و بعد از اینکه به ماشین نزدیک شد گفت:

 

 

-سوفیا بخاطر خاله رفت.به خاطر اینکه عمو منصور و سورنا برگردن.

یعنی با بابا یه جورایی قرار گذاشتن.

در واقع بابا بهش گفت و ازش خواست!

 

 

ناباورانه سرم رو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

 

 

-چی؟ بابا ازش خواست ؟

 

 

سرش رو تکون واد و گفت:

 

 

-آره…

 

 

متحیر و سردرگم درحالی که درست و حسابی حرفهاش رو متوجه نشده بودم گفتم:

 

 

-واسه چی؟ چرا؟ اصلا چی بهش گفت

 

 

با ناسف جواب داد:

 

 

-که اگه دست از سر تو برداره و تورو از خودش دور بکنه اونم میزاره منصور و سورنا برگردن پیش خاله که خیلی بیقراری میکرد…

 

 

مکث کرد و درادامه خیره به من پریشون احوال گفت:

 

 

-سوفیا دوست داشت و داره یاسین ولی مجبور شد بره! مجبور شد!

 

 

 

ناباورانه نگاهش کردم.باورم نمیشد چیزایی که میشنیدم.

جاخورده پرسیدم:

 

 

-سوفیا با بابا این قرار رو گذاشت!؟

 

 

لبخند تلخی روی صورت نشوند و جواب داد:

 

 

-آره!

بابا برای اینکه تو با مائده ازدواج کنی این شرط رو گذاشت سوفی هم به خاطر خاله قبول کرد.

به خاطر اینکه پسر و شوهر مادرش برگردن!

 

 

آهی کشید.دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:

 

 

-سوفی اونی که تو فکر میکنی نیست

 

 

 

اینو گفت و از کنارم رد شد و ریسه ها رو برد داخل.

انگشتهام شل شدن و دیگه حتی از باز کردن در ماشین هم عاجز شدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Artemis
Artemis
2 سال قبل

وایی بالاخره فهمید😍😍😍😍

Maryam
Maryam
2 سال قبل

نویسنده لطفاً جاهای حساس زود تر یا بیشتر پارت بزار.

Nafas
Nafas
2 سال قبل

داره جذاب میشه👌
منتظر اتفاق های خوبی هستم😋💖

M.r
M.r
2 سال قبل

من عاشق شخصیت یاسرم

Artemis
Artemis
2 سال قبل

چرا پارت جدید نمیاددددددددددد
زودتر بزارین دیگه تازه جالبت داره میشه

Artemis
Artemis
2 سال قبل

پارت بعدی رو زودتر بزارینننن

Ziba.saeedi
2 سال قبل

باید کجا رمان بنویسیم؟؟؟؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x