رمان پسرخاله پارت 158

4.3
(31)

 

 

از اتاقش اومدم بیرون و با عجله به راه افتادم.
اسم سوفیا یادش فکرش هی تو سرم رژ ه میرفت.
میدونستم.میدونستم دوستم داره فقط نمیدونم چرا من لعمتی یه درصد به این فکر نکردم که شاید دارن مجبورش میکنن.
وادارش میکنن به دوست نداشتن من…
به جدا شدن از من !
به رفتن و دل کندن از این شهر و این عمارت.
به سمت ایوون رفتم .انگار هوای خونه برام کافی نبود.
حتی انگار تو دم و بازدمهام نه هوایی به ریه هام فرستاده میشد و نه هوایی بیرون میومد!
دستهامو رو دیواره ی قسمت جلویی گذاشتم و کمر و سرم رو همزمان خم کردم.
چند نفس عمیقی کشیدم.
چقدر راجع بهش فکر بد و ناجور کردم.
چقدر با ناملایمت باهاش حرف زدم.
چه وصله ها که توی ذهنم بهش نچسبوندم.
لعنت به من که اینقدر دیر به همچی پی بردم.
لعنت !

صدای خنده های مائده حتی تا اونجا هم به گوشم رسید.
این خنده ها مثل یا تلنگر بودن.
مثل یه تشر…
من میخواستم جدی جدی با اون اردواج کنم !؟
با کسی که حسم بهش شبیه حس یه برادربه خواهرشه !؟
شدنی نبود.واقعا نبود. من
با داشتم همچین حسی چطور مینونستم اصلا کنارش زندگی بکنم؟
تین فاجعه بود.فاجعه ای که چندنفر بخاطر پول و ثروت و میراث خانوادگی میخواستن دونفرو بدبخت بکنن.
دونفرو به اجبار بکشونن توی یه زندگی مزخرف و آشغال!
چشمامو بستم.باید فکری میکردم.باید به این اوضاع نابسامان خاتمه میدادم.
باید کاری میکردم.
یه نفس عمیق کشیدم و کمر تا شده ام رو صاف نگه داشتم و از اونجا رفتم بیرون.
در لحظه عزمم رو جزم کرده بودم به این بازی مسخره و مضحک پایان بدم.
من خودمو خوب میشناسم.
نو زندگی با مائده دووم نمیاوردم هم بیخودی خودمو خسته میکردم و هم اونو !

هر چه بیشتر به اتاقش نزدیکتر میشدم صدای هر و کر خنده اش بیشتر به گوشم می رسید.
شاد بود.ولی اگه وارد زندگی با من بشه این شادی دووم نمیاره چون من اون کسی نیستم که قراره خوشبختش کنه و قطعا این زندگی چند روزبعدش می رسید به طلاق.
به جدایی…
پشت در ایستادم و چند ضربه در زدم و گفتم:

-مائده!

تا صدام رو شنید گفت:

-هااان! تویی ! بیا تو…بیا..

درو باز کردم و رفتم داخل.
لباش امشبش رو پوشیده بود و روی یه چهارپایه ی خیلی کوچیک و کم ارتفاع هم ایستاده بود تا دنباله ی لباسش رو براش درست کنن.
کاملا برخلاف من شاد بود.
شاد و هیجان زده….
لباسش نباتی رنگ بود و دنیاله دار و قسمت بالاییش لخت بود و عریون!
انگار دختر عمه جان علاقه ی بیش از اندازه ای به نمایش قسمتهای مختلف بدنش داشت.
دور و برش رو خدمتکارا احاطه کرده بودن.
یا لباسش رو مرتب میکردن یا با پاچه خواری قربون صدقه ی اندامش و لباسش میرفتن تا بیشتر به چشم مائده بیان.
نگاهش یه آینه بود و منیره بندهای پشتی لباسش رو براش مرتب میکرد اما تا چشمش به من افتاد عصبانی و خشمگین پرسید:

-تو هنوز نرفتی اصلاح نکردی !؟

آهسته گفتم:

-نه!

نرفتم چون نیازی نمیدیدم برای جشنی که قرار نبود توش شرکت کنم آماده بشم.
عصبانی شد و با مشت کردن انگشتهاش گفت:

– وااااای یاااااسین کفر آدمو درمیاری واقعااااا
تو چرا اینقدز بی فکر و بی مسئولیتی؟
میخوای امشب منو دق بدی؟
یالا همین حالا برو آرایشگاه.
زود باش!

چنان دستور میداد و امرونهی میکرد انگار منم همون پسرای اسکل دور و برش بودم!
همونهایی که واسشون قرو غمزه میومد و جان نثارش میشدن!
اشاره ای به اطراف کردم و گفتم:

-بگو برن بیرون میخوام باهات حرف بزنم!

بی توجه به خواسته ام گفت:

-من کار دارم…برو آرایشگاه بعدش که اومدی فرصت هست!

کفر منو درمیاورد با این رفتارهاش.
کپی برابر اصل عمه بود. همون رفتارها، همون خو و سرشت همون برخوردهای سلطه گر.
واقعا من چطور میتونستم باهمچین آدمی که علاوه برهمه ی اینها حسی نزدیک شبیه یه خواهر و برادری بهش داشتم ازدواج کنم!!!
چه چیز وحشتناکی از من میخواستن.
بااخم گفتم:

-اینارو مرخص کن باید باهات حرف بزنم !

داشت تاج رو روی سرش امتحان میکرد اما وقتی من با اون لحن جدی و محکم همچین چیزی بهش گفتم خیلی آروم سرش رو برگردوند سمتم و نگاهم کرد و پرسید:

-خب میشنوم…بگو!

کفری شدم و اینبار عصبانی گفتم:

-د تو چرل حرف جالیت نمیشه!؟ میخوام تنها حرف بزنیم…

پوووووفی کرد و گفت:

-خیلی خب…ولی زیاد طولش نده من کلی کار دارم!
وقت اضافی واسه صحبت بیخودی ندارم…

اینو گفت و با پایین اومدن از روی چهارپایه گفت:

-خب خب…برید بیرون نیازم باشه خودم خبرتون میکنم!

اونا خیلی زود رفتن بیرون و ما باهم تنها شدیم.
یه میز گرد کوچیک وسط اتاقش بود که دو صندلی چوبی کنارش قرار داشت.
رفتم سمت همون میز.
روی یکی از صندلی ها نشستم و با اشاره به رو به رو گفتم:

-بشین…

با احتیاط دو طرف لباسش رو بلند کرد و بعد هم روی صندلی نشست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
malekanaderi19
2 سال قبل

چرااینقدر کم
سه روز پارت نمیذارید بعدکه میذاریدبه اندازه چهار خط 😒لطفاً یکم پارت هاتون رو طولانی تر کنید 🙏

Nafas
Nafas
2 سال قبل

عالی منتظر پارت بعدی هستم😊❤

اتی
اتی
2 سال قبل

اوف پس کی پارت بعدی بزاری

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x