رمان پسرخاله پارت 169

4.6
(28)

 

 

همراه خیلی های دیگه از اون سالن کنسرت رفتم بیرون…

کنسرت خوبی بود.

شاد، پر انرژی، پر جنب و جوش با برنامه های باحال!

باید اعتراف کنم امشبم یه کوچولو با شبهای سرد و تلخ روزای اخیرم فرق داشت.

دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و قدم زنان تو خیابون به راه افتادم.

حوصله ی دوستهای قدیمیم رو نداشتم.

حوصله ی خودم رو هم نداشتم اما در تلاش بودم تا خودم رو برگردونم به زندگی.

به یه زندگی لااقل در ظاهر نرمال!

نمیشد که تا همیشه تو فکر یاسین باشم.

اون الان سرش گرم زندگی جدیدشه.

زندگی جدیدش با مائده!

اهی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به دور و اطراف انداختم که همون موقع یه نفر از پشت سر اسمم رو نفس زنان صدا زد:

 

 

-سوفیا…سوفیا خانم…

 

 

ایستادم و چرخیدم تا پشت سر رو نگاه کنم و درست همون لحظه چشمم افتاد به امیرحسین.

سازش روی دوشش بود و نفس زنان سمت منی که ترجیح داده بود پیاده تا خونه راه برم میومد.

از دیدنش تعجب کردم.

خندیدم و پرسیدم:

 

 

-اینجا چیکار میکنی !؟

 

 

شونه به شونه ام قدم برداشت و جواب داد:

 

 

-خب نخود نخود هر که رود خانه ی خود دیگه!

گروه خسته بود.منم همنیطور…

اومدم قهوه بخورم خیلی اتفاقی دیدمت!

 

 

سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و گفتم:

 

 

-اهوووم! که اینطور! اگه خسته ای قهوه بدترین گزینه واسه خوردن بود.

فکر کن…امشبم که رو تختت دراز میکشی بی نهایت خسته ای و دلت میخواد بخوابی اما چون قهوه خوردی تا خود صبح هی باید رو تخت غلت بخوری

 

 

لبخندی زد و با نگاه به نیمرخم شوخ طبعانه پرسید:

 

 

-شبیه کسی حرف میزنی که این مورد رو بارها تجربه کرده!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-خب آره! بارها و بارها تجربه اش کردم…

 

 

اون هم مثل من دستهاش رو تو جیبهای لباسش فرو برد و گفت:

 

 

-نه دیگه! کار من از اون مرحله ی که تو ازش حرف میزنی گذشته…

من اونقدر متاسفانه قهوه خوردم که این چیزی که تو میگی واسه من اتفاق نمیفته!

اگه میخورم صرفا واسه رفع سردردهایی که حاصل اعتیاد به خودشه…قهوه هم یه نوع اعتیاده دیگه مصرف زیادیش…همونطور که دوست داشتن زیادی بعضی آدما اعتیاد میاره..البته اسم اون نوع اعتیاد وابستگیه!

 

 

اینو درست میگفت.

بعضی وقتها ما به وجود بعضی آدمها اعتیاد پیدا میکنیم.

معتاد حضورشون میشیم و این اعتیاد گاهی مارو تا مرز ذلیل شدن هم پیش میبرن.

تو خودم بودم که پرسید:

 

 

-پایه خوردن بستنی هستی؟

 

 

از فکر ییرون اومدم و گفتم:

 

 

-هستم ولی…

 

 

سرحال و قبراق گفت:

 

 

-ولی نداره…با بستنی نباید مخافت کنی! میرم دوتا بگیرم

 

 

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

داداش/آبجی
تو کلا فک کنم مارو اسکل خودت کردی
مردم پارت میزارن اندازه تومار
تو پارت میزاری اندازه چارتا جمله؟🤕
بیخیال ولی دمت گرم نمیگم بیشتر پارت بزار شاید گرفتاری بالاخره زندگیه دیگ هر کی گرفتاری های خودشو داره🙃♥️

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

یعنی یکی نیست به صوفی بگه چی شده
مادره و خاله هیچکدوم‌خبری به صوفی ندادن
این‌که خودشو فدای مادره کرد نمیخواد ازش خبر بگیره.
دختره که دلش دل نیست دروازه هست هر لحظه با یکی تیک میزنه تهش میرسه به تخت خواب .
یعنی یه چیزی که جالب باشه تو رمان ندیدیم.

کوثر
کوثر
2 سال قبل

یه چیززی هست به نام تلفن گوشی همراه.
ولی در این رمان کلا خبری نی
اخه یعنی یاسین نمیخواد تماس بگیره
یا خاله حرفی بزنه.
والا باید صوفی رو در حال …. ببینه تا باورش شه
عجب رمان مزخرفی

M.r
M.r
2 سال قبل

بابا خودش گفت مثل یه دوست دیگه مثل یاسر مثلا. وگرنه می گفت به دلم نشسته و دوست دارم باهاش بیشتر وقت بزارم وقتی فقط حرف از دوست زده دیگه ایکنه با طرف تیک میزنه نیست دیگه مگه سوفیا با یاسر تیک می زد؟مثل دو تا دوست صمیمی بودن

عاوا
عاوا
1 سال قبل

ب نظر مح ک عالیه ممنونم از نویسنده عزیز

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x