رمان پسرخاله پارت 19

4.5
(43)

 

هرچه زمان جدا شدن فرا رسید حال منم گرفته میشد.همچین وقتهایی آدم دلش نمیخواست از طرف مقابلش جدا بشه درست عین منی که حتی دلم نمیومد انگشتاش رو رها بکنم.میخواستم حتی از اون ثانیه های آخری هم نهایت استفاده رو ببرم و از لمس دستهاش، بعدها توی سرم خاطره سازی بکنم.
وقتی ایستاد منم ایستادم.درست مقابل هم فیس تو فیس…چشم تو چشم !
لبخندی ادا دار زدم.از اون لبخندها که همراه با شکلک و ادا و ناز بود.
سرمو کج کردم و گفتم:

-من پیشگویی بلدم.میدونستی؟!

میدونست دارم شوخی میکنه اما بازهم یبافه ای مثلا هیجان زده به خودش گرفت گفت:

-عه!؟ جدا ؟ جووون بابا چه دختر فول آپشنی…حالا یه نمورشو نشون بده ببینم..

چندتا سرفه ی مصنوعی کردم تا صدام رو صاف و صوف بکنم و بعد گفت:

-مثلا من میتونم دو ساعت بعدِ خودم رو پیش گویی بکنم

خندید و گفت:

-خب پیش گوشی کن…

-چند ساعت دیگه من دلم اونقدر برات تنگ میشه که میرم تو اتاق گوشیمو برمیدارم و به تو زنگ میزنم دوباره تورو تصویری میبینم..

خنده ی اینبارش بلند تر و ادامه دار تر بود.دستشو رو سرم گذاشت و با بهم ریختن موهام از زیر همون مقنعه گفت:

-پیشگوبیت غلط خانم پیشگو و سحرگر بنده الان که شما رفتی بر میگردم داخل دوش میگیرم آماده میشم لباس میپوشم و میرم بیرون و فقط خدا میدونه کی برمبگردم خونه….

با اخمی تصنعی گفتم:

-با کی میخوای بری بیرون!؟

-زنگ میزنم به یاسین با اون میریم….

-دختر مختر که تو جمعتون نیست!هان؟

خندید و گفت:

-نه بابا من بچه خوبی ام…همه که مثل پسرخاله شما دیوث نیستن

کنجکاو گفتم:

-حالا میخوای به یاسین چی بگی!؟

شونه بالا انداخت و جواب داد:

-دروغ دیگه..یه سری بهونه میارم.همونهایی که خودت بهم یاددادی…

-عه من بهت یاددادم؟

خندید و گفت:

-آره پس چی…فکر کردی من دروغ گفتن بلدم؟؟ تو بهم یاد دادی…

زدم به باروش و گفتم:

-بدجنس! حالا یعنی من واقعا امشب نمیتونم تصویری ببینمت!

یکم فکر کرد و انگار که داره برنامه امشبش رو توذهنش میچینه گفت:

-فکر نکنم….اگه با بچه ها بدیم دیر وقت برمیگردیم

تا اینو گفت صورتم پکر شد.دلم میخواست مدام ور دلم خودم باشه و اگر هم نیست به جوره دیگه کنار هم باشیم ولی ظاهرا امکانش نبود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-هووووف باشه! باشه حالا که اینو میگی چه میشه کرد! باشه…

دستشو زیر چونه ام گذاشت و با بالا آوردن سرم گفت:

-اینجوری لب و لوچه رو آویزون نکن که حسابی برات قاطی میکنمااااا…

ریز خندیدم و گفتم:

-قاطی کن ببینم!

-باشه…اطاعت امر…

سرش رو خم کرد و لباهاشو روی لبهام گذاشت.بی معطلی دستامو دور بدنش حلقه کردم و چون میدونستم بعداز این خدا میدونه که کی قراره ما دوباره همریگرو ببینیم حریصانه و با ولع تو این بوسه همراهیش کردم و همزمان با حلقه کردن دستهام به دور کمرش بدنش رو چنگ زدم.
وقتی گوشت تنش رو از رو لباس چنگ زدم لبهامو ول کرد و خنده کنان سرش رو برد عقب و گفت:

-وحشییییی! وحشی خوشمزه!

دستامو از دور کمرش جدا کردم و انگشتمو رو لب ترم کشیدم.پلک زدم و صورتش که ترکیبی شده بود از دو حالت خنده و درد رو تماشا کردم.
ابروهاش از درد درهم گره خورده بودن اما نیشش تا بناگوش وا بود. خودش کمرش رو مالوند و گفت:

-ناقصم کردی وحشی …

خندیدم و گفتم:

-اوووو…واسه یه نیشگون ناقابل اینجوری کولی بازی درمیاری آقا بهراد!

دستشو از روی کمرش برداشت و گفت:

-درد گرفت ناموسا!

اول چپ چپ نگاهش کردم ولی بعد پر شیطنت خندیدم و گفتم:

-دلم خواست دلم خواست! خیلی هم کیف کردم…

نگاهی به قیافه ی شیطون شده و خبیثم انداخت و گقت:

-نامرد.از درد کشیدن من لذت میبری!؟

-خیلی…خب دیگه! من برم!

قبل از اینکه دستمو سمت دستگیره دراز بکنم گفت:

-عه عه کجا کجا…وایسا من اول یه نگاهی یه بیرون بندازم

جلوتر از من سمت در رفت و بازش کرد.ظاهرا باید واسه این مورد معمولی و ساده کلی جیمز باند بازی درمیاوردیم.
نگاهی به بیرون انداخت و بعد گفت:

-سوفی…بدووو….بدوووو که بری…

تند تند و باعجله گفتم:

-خداحافظ خداحافظ…خیلی دوست دارم…

اینو گفتم و بوس از راه دور براش فرستادم و بعدهم باعجله از خونه زدم بیرون با این حال صداش رو شنیدم که گفت:

” منم همینطور…”

یه مقدار از مسیر رو دویدم تا از خونه ی بهراد دور بشم و همه جارو برای خودم و اون امن بکنم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و بعد که حس کردم همه جا امن دیگه ندویدم.چندنفس عمیق کشیدم و آینه جیبیم رو از کیفم بیرون آوردم و همونطور که قدم زنان راه می رفتم نگاهی به خودم انداختم.
چشمم به سمت اولین قسمت از صورتم که رفت لبهای خونمردم بود.
کاملا مشخص بود با یکی زیادی لب داده بودم.حوصله ی رژلب زدن هم نداشتم اما خب اونها خیلی تابلو بودن میخواستم آینه رو ببندم که از ه

همینطور عین مجسمه خیره خیره نگاهم میکرد.ترسیدم.نکنه واقعا منو دیده باشه!؟
نفسم توسینه حبس شد…
اینجوری که این منو نگاه میکرد حتما یه چیزایی فهمیده!اولینباری بود که دعا میکردم اون زودتر لبهای لعنتیشو ازهم باز کنه و شروع کنه حرف زدن دست کم میفهمیدم متوجه خلاف مثبت هجده من شده یا نشده!
کلافه شدم و گفتم:

-چرا اینجوری نگاه میونی آخه …عین جغدی تو یاسین…

بهش پشت کردم و خواستم برم که دست کرد سمت کوله پشتیم و با گرفتنش متوقفم کرد.چند قدم اومدجلو و حین راه رفتن پرسید:

-کجا بودی!؟

آخ آخ! بازهم این سوال ترسناک.البته شنیدن این سوال فقط از دهن اون ترسناک بود و من با اینکه مجبور نبودم جواب بدم اما باز نمیتونستم سکوت کنم کنم چون اون یه شخصیت کاریزماتیک فرمانده مانند داشت که تحت تاثیرش هر سوالی رو مجبور میشدی جواب بدی!
درست مثل من:

-دانشگاه بودم!

از گوشه ی چشم منظور دار نگاهم کرد پرسید:

-مطمئنی!؟

میخواست منو بندازه تو شک و دو دلی نسبت به خودم که سوتی بدم و بتونه یه دستی بزنه.همچبن آدمی بود دیگه.
گیر داده بود به من.
با غیظ و دلخوری بهش نگاه کردم و گفتم:

-نه خیر کاباره بودم!

تا اینو گفتم با چنان عصبانیتی سرش رو به سمتم برگردوند که نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم.مچ دستمو گرفت و در حین اینکه فشترش میداد گفت:

-تو غلط میکنی اصلا به همچین چیزی فکر کنی بچه!

عصبانی بودم بابت اینکه بازهم فاز رئیس بازی درآورده بود و به خودش اجازه میداد منو جسما آزار بده.با درد گفتم:

-عه تو چرا وحشی شدی؟ دستمو ول کن شکسته هااا…

واسه اینکه اذیتم بکنه گفت:

-بعضی چیزا تیکه شون رو هم که بپرونی عواقب دارن واست…

بانفرت بهش نگاه کردم و جواب دادم:

-چیه!؟نکنه همچنان فکر میکنی صاحب منی…ول کن منو

دستمو جوری رها کرد که به عقب تلوتلو بخورم.زیر لب چندتا فحش همچین آبدار بهش دادم و بعد شروع کردم مالیدن مچم که یه وقت کبود نشه با لااقل دردش کمتربشه! وحشی بود!
یه تیکه نون دهن خودش گذاشت و پرسید:

-هرچی گفتی خودتی!؟

جون نفهمیدم داره چی میگه پرسیدم:

-چی!؟

-نخود چی!، همون که شنیدی بچه

دستمو سمت نونهای سنگگ داغی که خریده بود دراز کردم و همزمان گفتم:

-دیگه به من نگو بچه!

نونهارو عقب برد که من نتونم ازشون بخورم و بعد گفت:

-تو بچه ای خیلی هم بچه ای…فقط هیکلت رشد کرده!

ایستادم و بهش نگاه کردم.چون بر خلاف من درحال راه رفتن بود یکم ازم فاصله گرفت.چقدر این مدل حرفهاش رو مخم بود و دلم میخواست کله اش رو از جا بکنم.
دوباره دنبالش رفتم.البته دنبال که نمیشد گفت چون مسیر هردومون یکی بود.همون موقع تلفنش زنگ خورد .از جیب شلوارش بیرونش آورد و مشغول صحبت شد:

” کرخر تو کجایی چرا جواب نمیدی!؟خواب بودی؟
زنگ خونتون رو هم که زدم ولی اونجا هم نبودی
حموم بودی !
الان کدوم قبرستونی؟
من جلو خونه ام…باشه تو ماشینتو بیار باهم میریم…”

حدس زدم داره با بهراد حرف میزنه و حدسمم درست بود.ایستاد.دیگه نرفت سمت خونه.چرخید طرف من و نونهارو پرت کرد سمتم و گفت:

-اینارو بگیر و برو داخل!

-تو کجا میری!؟

از کنارم رد شد و گفت:

-به توچه فضول باشی!

با انرجار نگاهش کردم و رفتم سمت در خونه….آدم تبود این بشر اصلا! بشر هم نبود…

حوله ام رو به تن کردم و درحالی که گره ی کمریش رو سفت میبستم از حموم اومدم بیرون و همزمان که سمت اتاق می رفتم زیر لب یکی از آهنگهای محسن یگانه رو باخودم زمزمه میکردم:

“خودت میخوای بری
خاطره شی اما دلت میسوزه
تظاهر مبکنی عاشقمی
این بازی هر روزت…”

همینکه درو باز کردم و رفتم داخل تا چشمم به یه موجود ناشناس روی تختم افتاد هینی از ترس کشیدم و اونقدر عقب رفتم که کمرم خورد به در.
یاسر وحشت زده از جا پرید و بعد گفت:

-عه نترس دختر منم… من..

دستمو رو قلبم گذاشتم و با کشیدن یه نفس راحت گفتم:

-هووووف! خدا بگم چیکارت بکنه یاسر.تو اینجا چیکار میکنی!؟

نشست رو تخت و جواب داد:

-اومدم باهات حرف بزنم!یعنی درواقع مشورت بگیرم.

“عجبی “گفتم و نشستم روی صندلی جلوی میز آرایشی.اول رطوبت و آب موهام رو با حوله گرفتم و بعد پرسیدم:

-خب …راجب چی میخوای حرف بزنی!؟

یکم شبیه پسرای خجالتی شده بود.از اون پسرایی که کم میشد نمونه شون رو پیدا کرد.خندیدمو گفتم:

-خجالت نکش…حرفتو بزن!

همزمان نرم کننده ی رو کف دستم زدم و به تمام موهای سرم مالیدم و بعد سرم گل رزم رو برداشتم و روی پوست صورتم پخش کردم.انگشتاشو توهم قفل کرد و گفت:

-بنظر تو باید برای یه دختر چه هدیه ای گرفت…برای روز تولدش!

چشمکی زدم و گفتم:

-ای ناقلاااا…اسمش چیه!؟

لبخندی سراسر خجالت زد و بعد دستشو پشت سرش چندبار کشید و با شرمی خنده دار گفت:

-دریا…

چشمکی زدم وگفتم:

-جوووون…پس دل به دریا زدی…

سری تکون داد و همونطور که کمتر به خودش اجازه میداد با من چشم تو چشم بشه تا از خجالت آب نشه جواب داد:

-ای بگی نگی!

سر سُرم درمانی رو بستم و اینباربا برداشتن کرم دور چشم و با احتیاط پخش کردنش زیر چشم گفتم:

-و حالا تولدش و میخوای براش یه چیزی بخری!؟خب کلک نگفتی کجا باهاش آشناشدی؟

-همکلاسیم!

-خوشبحالش…مرد نمونه تویی.یعنی خوشبحال اون دختری که کسی مثل تو دوستش داره…چی برده برای خدا یکی مثل تو عاشقش شده!!! بره!؟

خندبد و گفت:

-آهان! یاسر از درو دیوار بالا می رفت سوفی میگف قربون دست و پای بلوریت…

خندیدم و اینبار کرم آبرسانم رو برداشتم و بعد بایکم فکر کردن گفتم:

-بنظرم باید ببینی چی دوست داره! ولی اگه میخوای بدون دونستن این یه چیزی براش بخری لباس خواب چیز خوبیه…یعنی من خودم به عنوان دختر همچین چیزایی رو دوست دارم…لباس خواب خوشگل…ادکلن…آره ادکلن هم چیز خوبیه غلط هم کرده اونی که گفته جدایی میاره…میدونی چیه یاسر ادکلن یه…یه هدیه و یه عنصر عجیب..یه روز حتی اون شخص رو ترک کردی یا ترکت کرد کافیه اون بو به مشامت یا به مشامش بخوره…عطرها بی رحمن ولی وفادار…تو ذهن ثبت میشن و هر وقت اونطرف بوشون رو حس کنه یاد تو میفته…

ایبار نوبت زدن کرم ضد پیری به گردنم بود.داشتم همینکارو میکردم که یاسر پرسید:

-پس تو یکی از این دوتا رو پیشنهاد میدی!

سر کرم رو بستم و درحالی که با سرانگشتم به لبهام بالم لب وازلین میزدم جواب دادم:

-آره و البته ساعت مچی روهم اضاف کن…از این یاعت مچی های ست…از اینا که همراه با دست بند و بند انگشتی هستن…آره این گزینه ی بهتری!

رفت تو فکر و تو اون فاصله من پن بدنم رو لوسیون ردم و کف دستهام رو مرطوب کردم و بعدهم به مژه ها و ابروهام تقویت کننده زدم و گفتم:

-فکر نکن…همون مورد سومی بهترین گزینه اس!

از رو تخت اومد پایین و همونطور که قدم زنان سمتم میومد گفت:

-آره خودمم دلم با مورد سومیه…میای بریم تو حیاط!؟

با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:

-شرط دارم.

-چی!؟

-عکسشو بهم نشون بدی!

خندبد و گفت:

-ای به چشم…میگما سوفی!

-هان چیه!؟

با تعجبی شدید گفت:

-لامصب روتین هرروز تو همین!؟

-اهوم…

-هووووف…خداروشکر دختر نشدم وگرنه صبح و ظهر و شب عین تو باید صد مدل کرم به خودم می مالیدم….دختر بودن هم مکافاتیه هااا….

خندیدم و گفتم:

-بدجنس…تا تو بساط چایی رو آماده کنی منم میام

باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت..

دلم میخواست هیچی نپوشم.
هیچی هیچی که نه….طالب حس راحتی بودم و این حس فقط در صورتی کاملا میتونستم احساسش بکنم که اون چیزایی رو که دوست داشتم بپوشم. مثلا یه پیرهن گشاد نرم و لخت که یقه ی شل و ولش رو از شونه بندازم پایین و یه شلوارک کوتاه کتون.
بدون مواد اضافی! در واقعا بدون شال بدون روسری بدون هرچیزی که موهای نرم و بلندم رو پنهون بکنه!
حیف که نمیشد…واقعا حیف.اینجا خونه ی خاله بود اما از اون خونه ی خاله ها که نمیشد راحت توش وول خورد آخه منوچهر خان عین پسرش یاسین اصلا با من حال نمیکرد و مدام دنبال یه بهونه بود تا از من ایراد و خرده بگیرن…هردونفرشون!
یه ساپورت مشکی پوشیدم و یه هودی صورتی که بلندیش تا بالای رونم بود یه شال چروک نه خیلی بلند سرم کردم و بعدهم از اتاق زدم بیرون.
خوش خوشان پله هارو پایین رفتم تا زودتر خودمو برسونم به یاسری که قرار بود با بساط چایی و شیرینیش تو حیاط روی تخت های چوبی سنتی اطراف حوضچه منتظرم باشه.
درو با دست کنار زدم و رفتم بیرون.باید پله های زیادی رو پایین میومدم تا به حیاط می رسیدم.
از پیاده روی سنگفرش شده عبور کردم و به سمت محل قرار رفتم .
بساط به راه بود و همه روی تخته بودن اما خبری از خود اصل جنس نبود.
رو دسته تخته نشستم و نگاهی به دور و بر انداختم.
سرایدار رو دیدم که یه بیلچه گرفته بود دستش و غرولند کنان از گربه هایی بد گویی میکرد که تو باغچه کثافت کری میکردن.
خندیدم چون داشت باخودش برعلیه موجودات دوست داشتنی ولی ظاهرا خبیثی بدگویی میکرد که من عاشقشون بودم.
ار رو لبه تخت بلند شدم و همونطور که قدم زنان سمتش میرفتم گفتم:

-سلام خسته نباشید….

بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:

-سلام سلامت باشی

خندیدمو پرسیدم:

-با گربه ها دعواتون گرفته!؟

خرابکاری گربه هارو با بیلچه جمع کرد و همه رو ریخت توی یه نایلون و گفت:

-اگه من دستم به این گربه ها برسه پدرجدشونو درمیارم ناکسارو…به گه کشیدن این سبزی هایی که من واسه کاشتنشون به خودم زحمت دادم…نگاه کن نگاه کن…ای خدا بزنه تو کمرتون..

بازم خندیدم و بعد پرسیدم:

-شما یاسرو ندیدی!؟

-چرا همینجا بود شاید رفته باشه اون سر حیاط شکوفه بیاره واسه چایی…از این عادتا داره….

چون اینو شنیدم سرمو برگردوندم و نگاهی به همون قسمت از حیاط عمارت انداختم که هیچوقت باهاش حال نیمکردم.
چون بزرگ بود…بزرگ و تاریک و پراز دارو درخت…اونقدر بزرگ و پر درخت که آدم حس میکرد اونسر حیاط جنگل نه یه تیکه از این عمارت قدیمی…
با اینکه خیلی از اون قسمت از عمارت که پشتش یه دشت مخوف بود میترسیدم اما وسوسه شدم به سمتش برم.
چند قدم چند قدم جلو میرفتم و بعد برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم تا مطمئن بشم باغبون یا بعضی خدمه ها هستن که احتمال یه وقت موجود خزنده و گزنده و پستان دار و آبزی بهم حمله نکنه!
صدای شکسته شدن شاخ های خشک باریک و برگهای ترد و رنگ و رو رفته زیرپام برام شبیه این بود که یه نفر همراهم و همین باعث میشد احساس تنهایی بهم دست نده!
نگاهی به دور و اطراف انداختم و یاسر رو صدا زدم:

-یاسر…یاسر کجایی…یاسر…آخه تو اصلا اومدی اینجا چیکار…تو قرار بود بشینی…

حرفهایی که هی باخودم میگفتم بی هوا قطع شدن چون حس کردم یکم جلوتر صدای خنده به گوشم رسید.خنده های آشنایی که حدس میزدم صدای خنده های یاسین باشه…
ولی اون اصلا مگه اومده خونه!؟
جلو و جلوتر رفتم و وقتی پشت سرم رو نگاه کردم دیگه نه روشنایی دیدم و نه قسمت مشخص محوطه ی عمارت رو…
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و ایستادم.دیگه ادامه ندادم.
من از بچگی قصه های جن و پری زیاد شنیدم.مادر پدرم همیشه از اینجور قصه ها برام تعریف میکرد.
از اینکه وقتی توی ده زندگی میکردن جن های نا مسلمونی بودن که به شکل آدمهای آشنایی که میشناختیم در میومدن و آدمارو میکشوندن سمت خودشون تا یه بلایی سرشون بیارن.
مردد شدم و تصمیم گرفتم برگردم چون مطمئن شدم
یه جن نامسلمون داره صدای یاسین رو تقلید میکنه تا بتونه منو بکشونه سمت اون قسمت مخوف باغ و سرمو بیخ تا بیخ ببره…
رنگم از ترس پرید…نفس زنان درحالی که جرات بالا بردن ولوم صدام رو نداشتم گفتم:

-یا…سر…یاسر…کجایی یاسر…یاسر یه جا پنهون صدی داری منو میترسونی اره !؟ من که میدونم…

دور خودم چرخیدم تا اینکه دوباره صدای یاسین به گوشم رسید:

“نه من خونه درختی ام…نه بابا…نه…با کی میتونن باشم من اخه فریال اینوقت شب ؟ (خندید) ای پدر سوخته…بگو ببینم چی پوشیدی!؟ ”

نفس عمیقی کشیدم.حالا دیگه مطمئن شدم جن نامسلمونی درکار نیست و این خود یاسین لامصب هست آخه قطع هیچ جنی نمیتونست ادای یاسین رو دربیاره درحالی که داره با یکی از هزاران دوست دخترهاش صحبت میکنه…
اصلا جن بدبخت گه بخوره نصف شب از دوست دخترش بپرسه تو چی تنتت!
کنجکا

خواستم پله هارو بالا برم و سرکی بکشم که درست همون موقع یه نفر از پشت بهم چسبید و دستشو روی دهنم گذاشت.دیگه حتی اگه ترسیده بودم یا نه ،هم نتونستم جیغ بکشم چون هرکی که بود دست گذاشته بود روی دهنم.
قلبم‌می تپید….نه عادی بلکه تند تند….
تو ذهنم یه آدمی که نصف جن بود و نصف انسان رو تصور کردم که دست گذاشته روی دهنم و قراره همینجا دخلمو بیاره و هیچکس حتی نعشم رو هم نبینه!
منو خیلی سریع برگردوند و هلم داد سمت تنه ی درخت.
با یاسین که چشم تو چشم شدم آب دهنمو با ترس قورت دادم و بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شدم.
اگه جن می دیدم کمتر میترسیدم تا الان که یاسین رو رو به روی خودم دیدم….
دست به کمر چشماش رو ریز کرد و پرسید:

-حالا دیگه کارت به جایی رسیده منو دید میزنی!؟

گرچه واقعا همینکارو کرده بود اما دیوار حاشا همیشه بلند بود.اینبارهم منم پشت دیوار حاشا خودم رو پنهون کردم و گفتم:

-چون اومدم اینجا معمیش اینه که اومدم تورو دید بزنم!؟ اولا که من نمیدونستم تو اینجایی دوما من اومدم دنبال یاسر…

پوزخندی زد.از اون پوزخندها که میگفت ” آره ارواح ننه ات، تو گفتی و منم باور کردم” !!!
با طمانینه نگاهم کرد و گفت:

-که اومدی دنبال یاسر آره!.

-خب معلوم…

با خشم اما آروم گفت:

-سوفیاااا این حرفو به کسی بزن که تور نشناسه! از همون بچگی مارموز و فضول بودی!

قیافه ی طلبکارم رو حفظ کردم و گفتم:

-یاسین تو هرجور دوست داری فکر کن…اصلا اگه من از بچگی مارموز و فضول بودم تو هم یه آدم شکاک جو ساز بودی.عادت داشتی و داری چیزای کوچیک رو بزرگ جلوه بدی و پیاز داغ ماجراهارو زیاد بکنی…درست مثل الان که قدم زدن تو این قسمت از عمارت رو اسمشو گذاشتی فضولی…

ابروهاش رو کج و کوله کرد و پرسید:

-چی قدم زدن!؟ تو توی روز هم جرات نداشتی تا نزدیک اینجا بیای چه برسه به اینکه شبونه بخوای بیای قدم بزنی!

بدجنس! از خیر هیچ فرصتی برای خراب کردن شخصیت من نمیگذشت.
با نفرت صورتش رو از نظر گذروندم و گفتم:

-اهوم باشه! من ترسو تو شجاع دل! خب آقای شجاع دل بهتره بری به کارت ادامه بدی….منم قول میدم شتر دیدم ندیدم!

با یکم تعجب صورت منو که به خاطر لبخند شیطانیم حالتی از خباثت به خودش گرفته بود از نظر گذروند و قبل از اینکه برم بازوم رو گرفت و گفت:

-وایسا ببینم!

نگه ام داشت و نذاشت جلوتر برم.دستمو گرفت و با ریز کردن چشماش شکاک پرسید:

-منظورت از زدن اون حرف چی بود!؟

مطمئن بودم یه دختر آورده بالا و داره ترتیبش رو میده.اصلا برای همین تا صدای منو شنید واسه اینکه راپرت ندم اومده بود پایین که مچمو بگیره و بترسونم تا مزاحم کارش نشم.
شونه بالا انداختم و همچنان با حفظ همون لبخند گفتم:

-تو خودت خوب منظورمو میدونی…

-نه من نمیدونم تو بگو تا بدونم!

به بالا و کلبه درختیش اشاره کردم و گفتم:

-من که میدونم داشتی اون بالا چیکار میکردی پس بیخودی خودت رو نزن به اون راه…

طعنه دار و بیصدا خندید و بعد گفت:

-خب…بگو ببینم اون بالا چیکار میکردم!.

دستشو از روی دستم برداشتم و گفتم:

-برو بالا تا تنها نباشه و به بکن بکنت ادامه بده مرد مقدس پاک شلوار …!

عصبانی شد و اینبار یکم با لحن تند گفت:

-چرا داری حرف مفت میزنی آخه !؟

پورخند زدم و گفتم:

-اگه من حرف مفت میزنم پس بزار برم بالا!

با دست به عقب هلم داد و گفت:

-برو بچه جون…برو…

تلوتلو خوردم و به عقب رفتم اما کمرم خورد به درخت و نیفتادم.خصمانه نگاهش کردم .لعنتی واسه اینکه من دوست دخترشو نبییم اینجوری رفتار میکرد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x