رمان پسرخاله پارت 24

4.2
(58)

 

عصبی وار یکی یکی لباسهامو از تن درآوردم و هرکدوم رو یه طرف و یه گوشه از اتاق انداختم دور.
عامل تمام ناخوش احوالی های من یاسین بود.
همیشه داشت به من و اوقاتم آسیب می رسوند.دیگه واقعا داشت کلافه ام میکرد.دیگه تحمل این شرایط رو نداشتم.
یه شومیز تنم کرد و یه شال نخی یلند هم روی سرم انداختم و باعجله از اتاق بیرون رفتم.
باید با مادرم صحبت میکردم.و حتی اگه لازم شد با خاله و منوچهر خان….
چند قسمت از خونه رو نگاه کردم و چون ندیدمش از خدمتکاری که درحال تمیز کاری بود پرسیدم:

-ببخشید.شما مادر من رو ندیدین!!؟

دستمالش رو از روی میز برداشت و جواب داد:

-تو حیاط هستن فکر کنم.آخرین بار اونجا دیدمش…

-ممنون!

به سرعت از پله ها رفتم بیرون تا خودم رو برسونم به حیاط.تمام قسمتهای حیاط رو واسه پیدا کردنش سرک کشیدم تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
کنار باغچه نشسته بود و گیاه هایی دارویی که خودش کاشته بود رو با دقت بهشون می رسید.
اونقدری که یه اونها اهمیت داد به من اهمیت نداد.
اگه اهمیت می داد که تو بچگی واسه خاطر عشق قدیمیش رهام نمیکرد !
با گام های بلند و سگرمه های درهم و صورت خشمگین و عبوس به سمتش رفتم .
متوجه ام شد.اما بدون اینکه نگاهم بکنه گفت:

-تویی سوفیا!؟ کی اومدی!؟ خوش گذشت دانشگاه!؟

حالم از این سوالهای مسخره اش بهم میخورد.پشت سرش ایستادم وگفتم:

-میخوام باهات حرف بزنم ممنون میشم اگه چنددقیقه از وقت گرامیتون رو به من بدین…

بیلچه ی کوچیک توی دستش رو کنار گذاشت و گفت:

-باشه حرف بزن! راستی اینارو دیدی!؟ من عتشق این گیاه خاصم…اینجوری نبینشون…قبلا خیلی کوچیک بودن رشدشون رو مدیون پرستاری منن….

هه! کاش از منم پرستاری میکرد…پوزخندی زدم و گفتم:

-میشه دست از گلهای لعنتیت برداری و چنددقیقه هم به من نگاه کنی!؟

متوجه لحن خصمانه و حالت عصبیم که شد سرش رد یه سمتم برگردوند و متعجب نگاهم کرد و پرسید:

-چیزی شده!؟ اتفاقی افتاده!؟

اونقدب عصبی بودم که تند تند نفس میکشیدم بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم.دیگه خسته شده بودم از مشکلاتی که یاسین راه به راه برام به وجود میاورد.با همون حالت عصبی گفتم:

-چرا یاسین رو به جون من انداختی هان !؟ چی بهش گفتی که دست از سرم بر نمیداره و هرجا میرم دنبالم میاد!؟ چرا اونو انداختی به جونم…چرا…

بلند شد متعجب بهم نگاه کرد.مونده بودم چرا بهم اطمینان نداشت که واسم مامور و بپایی به اسم یاسین گذاشته بود.
بعداز یه نگاه کوتاه پرسید:

-چیشده آخه!؟ باز با یاسین بحث شده!؟ با اون نمیسازی میای دعواشو با من میکنی!؟

وهی چقدر حرصم در میومد وقتی همچین حرفهایی میزد.کلافه و عصبی و خشمگین گفتم:

-تو اگه به من اطمینان نداشتی واسه چی گفتی بیام اینجا؟ واسه چی برام بپا گذاشتی!؟

همچنان متعجب نگاهم کرد.دستکشهای گلیش رو از دست درآورد و گفت:

-چیمگی تو سوفیا !؟ این حرفها آخه یعنی چی دختر!؟ بپا چیه….

صدامو بردم بالا و گفتم:

-بپا یعنی یاسین…یعنی پسر خواهرت…یعنی همونی که انداختیش به جون من و دست از سرم برنمیداره!

دستکشهاش رو گذاشت یه گوشه و گفت:

-بیخودی شلوغش نکن سوفیا..یاسین فقط مراقبت…

پوزخند زدم:

-هه! مراقب!؟ دست برادر…تو داری با اینوارات منو از اومدنم به اینجا پشیمون میکنی! میدونی چیه…بابا بهم گفته بهتره برم خوابگاه من لعنتی به حرفهاش گوش ندادم

از اینجا به بعد پای اسم بابا که اومد وسط نتونست خونسرد بمونه و گفت؛

-بس کن سوفیاااا…این حرفها یعنی چی آخه !؟ از جای دیگه اگه ناراحتی چرا همچین حرفهای مسخره ای به زبون میاری!،

سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:

-آره آره مسخره ان…تو فکر کن مسخره ان…ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم کنار اون خیلی احساس بهتری داشتم.کاش حرفشو گوش میدادم و میرفتم خوابگاه….

مکث کردم .زل زدم تو چشمهای متعجبش و بعداز چند لحظه گفتم:

-البته! همین حالاش هم دیر نشده…وسایلمو جمع میکنم و از عمارت عزیزتون میرم

مکث کردم .زل زدم تو چشمهای متعجبش و بعداز چند لحظه گفتم:

-البته! همین حالاش هم دیر نشده…وسایلمو جمع میکنم و از عمارت عزیزتون میرم.اینجا بمونه برای تو مامان خانم!

چرخیدم و حتی چندقدمی هم ازش فاصله گرفتم اما خیلی سریع صدام زد و اومد سمتم.از پشت گوشه ای از لباس تنم رو گرفت و با کشیدنش منو همونجا ثابت نگه داشت و گفت:

-صبر کن ببینم…یعنی چی واسه خودت بریدی و دوختی…یعنی چی که میخوای بری !؟

هنوزم عصبانیتم فرو کش نشده بود هنوز عصبانی و دلخور بودم.زل زدم تو چشمهاش و با همون دلخوری گفتم:

-نمیخوام اینجا بمونم …نمیخوام جایی باشم که بهم توهین میشه …که یاسین بشه بپام و مدام بهم امر و نهی بکنه اینکارو بکنم اونکارو نکنم…وسایلمو جمع میکنم و از اینجا میرم…میرم مسافرخونه…اصلا برمیگردم پیش بابا…

صداش رو برد بالا و گفت:

-تو هیچ جا نمیری .میفهمی هیچ جااااا….

دستشو به زور از پشت لباسم برداشتم و با غیظ گفتم:

-اگه قراره اوضاع همینجور پیش بره که مطمئنم همینطور هم پیش میره آره آره ترجیح میدم برگردم پیش پدرم…

با تاسف سرش رو تکون داد و بعد صداشو برد بالا و داد زد گفت:

-من که میدونم یاسین بهونه است.باز بابات تو گوشت شروع کروه دری وری گفتن..اون تمام عمرش سعی کرده در مورد من تو گوشت دری وری بگه …یه مشت حرف پوچ و بی معنی که فقط برای اینکه از من یه زن بد بسازه…یه زنی که دخترشو دوست نداره…به زن خیانتکار…

صداش اونقور بالا بود که خاله و بقیه رو هم متوجه خودش هم کرد.بدو بدو خودش رو بهمون رسوند و درحالی که لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد گقت:

– چیه چیشده!؟ چه خبره…چه اتفاقی افتادا!؟

مامان دست به سینه و باحالتی عصبی به من اشاره کرد و جواب خاله رو داد:

-خااانوووم میخواد وسایلشو جمع کنه و از اینجا بره!

خاله به تعجب سرش رو به سمت من برگردوند و با همون چشمهای درشت شده و لحن ناباور پرسید:

-چی؟ سوفیا تو میخوای بری!؟

عصبی وار پام رو تکون دادم و گفتم:

-بله! میخوام برم!

همچنان متعجب پرسید:

-آخه…آخه میخوای بدی کجا!؟

خیلی جدی و به دور از هرگونه شوخی ای جواب دادم:

-میخوام برم مسافرخونه…شایدم خوابگاه تلبته اگه راهم دادن…شایدهم گوشه ی مارک…شابدم پیش کادتن خوابها و اگه هیچکدوم از این شرایط فراهم نشد ترجیح میدم برگردم پیش پدرم…

گرچه حرفهامو با گوشهای خودش شنیده بود اما باور نکرد و باز پرسید:

-چی!؟ بری شیراز؟ آخه چرا؟ مشکلت با اینجا موندنت چی هست؟ چرا میخوای بری!؟

سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

-چون مادرم و پسر شما خاله ی عزیزم دارن منو کفری و روانی میکنن…

-چی؟ یاسین

سرمو تکون دادم و با عصبانیت و دلخوری جواب دادم:

-اره یاسین! اون داره روانیم میکنه…اذیت و آزارهاش بدجور رو مخم…واقعا داره عذابم میده!

حالا بیشتر تعجب کرو چون داشت حرفهای جدید عجیبی میشنید.یه نگاه به مامان انداخت و یه نگاه به من و بعد پرسید:

-یاسین!؟ یاسین من تورو اذیت میکنه!

تند تند و پشت سرهم جواب دادم:

-بله بله خاله جان بله! پسر شما…دقیقا یاسین…اون خیلی داره اذیتم میکنه.داره بهم میفهمونه جای من اینجا نیست و باید هرچه زودتر از اینجا برم…

صامت بهم خیره شد.اصلا فکرش رو نمیکرد که قراره همچین چیزی بشنوه!
بعداز یه سکوت طولانی پرسید:

-واقعا تورو عاصی و عصبانی کرده؟

محکم و با تحکم جواب دادم:

-بله خیلی…خیلی زیااااد…

انگشتاشو تو هم‌گره زد و گفت:

-ولی یاسین اصلا همچین آدمی نیست

بلافاصله مامان به دفاع از مامورش گفت:

-معلوم که نیست سوفیا داره شلوغش میکنه!

عصبی وار خندیدم و گفتم:

-هه هه هه! آره آره…باسین مقدسه و من دارم اشتباه میکنم….آره

خاله یه نفس عمیق کشید و برای آروم کردن جو گفت:

-خیلی خب خیلی خب! باشه…من الان یاسین رو صدا میزنم و ازش میخوام‌بیاد اینجا…اگه واقعا اون یه مزاحم برای تو باشه من خودم حسابشو میرسم…

خاله یه نفس عمیق کشید و برای آروم کردن جو گفت:

-خیلی خب خیلی خب! باشه…من الان یاسین رو صدا میزنم و ازش میخوام‌بیاد اینجا…اگه واقعا اون یه مزاحم برای تو باشه من خودم حسابشو میرسم…

حالا این شد یه چیزی.من تصمیم رو گرفته بود.باید به این ماجرا خاتمه میدادم و تمومش میکردم اگه قرار بود همه چیز بین منو یاسین اینطور پیش بره و اون اینجوری گند بزنه به بهترین لحظات زندگی من همون بهتر که یا من از اینجا برم یاهمه چیز برای یکبار هم که شده حل بشه.
قبل از اینکه خاله بخواد خدمتکارو صدا بزنه مامان رفت سمتش و جلوشو گرفت و گفت:

-صبر کن…این یه چیزی میگه تو چرا جدی میگیری!

متعجب به مامانی که میخواست نادیده ام بگیره خیره شدم.یه جوری رفتار میکرد و حرف میزد انگار یه بچه کوچولی دروغ گوام. درعوض خاله با آرامش گفت:

-بزار یاسینو صدا بزنم…اگه واقعا اون سوفی رو اذیت کنه من خودم حسابشو میرسم.سوفیا عزیز منِ…نمیزارم کسی آزارش بده…

حرفها و جوابهای خاله تا حدودی آرومم کرد با اینحال بازهم مامان تو این مورد مداخله کرد و گفت:

-سوفیا داره بیخودی شلوغش میکنه.یاسین اصلا اونو اذیت نمیکنه…من ازش خواستم مراقب سوفیا باشه و حالا اون اسم این این مراقبتهای ساده رو گذشته مزاحمت…

پوزخندی عصبی زدم و گفتم:

-میشه بس کنی مامان!؟اگه بهم اعتماد نداری خب رک و راست بگو نداری دیگه چرا سعی میکنی منو دروغگو جلوه بدی

ناراحت شداز شنیدن حرفهام.خیلی سریع دستشو بالا آورد و گفت:

-اولا که من به تو بی اعتماد نیستم دوما اصلاااا سعی ندارم تورو دروغگو جلوه بدم

ماهمدیگرو نمی فهمیدیم و هرکدوم سعی داشتیم بگیم حرف خودمون درسته.با حرص و جوش و صدایی که ناخواسته بالا رفته بود گفتم:

-ولی الان داری همینکارو میکنی!

با گام های آروم به سمتم اومد ودر دفاع از خودش گفت:

-منم فکر نمیکردم تو آدم قدر نشناسی باشی..اون هواتو داره…جای تشکرت داری خرابش میکنی!

وایی که وقتی اینجوری حرف میزد دلم میخواست از ته حلقوم فریاد بزنم.
دیگه داشت کلافه ام میکرد.داشت خونمو به جوش میاورد.
صدامو بالاتر بردم و گفتم:

-من نخوام کسی هوامو داشته باسه باید چیکار کنم؟ باید کی رو ببینم!؟ اصلا چرا گفتی بیام پیشت؟
چرا ازم خواستی بیام اینجا…من برمیگردم پیش پدرم…

خاله وقتی اوضاع رو ناجور دید اومد مابینمون ایستاد و گفت:

-هی هی چتونه شما مادرو دختر..بدون بحث و دعواهم میشه این گفت و گو رو حل کرد.سوفیا خاله توهم نگران نباش…من الان میگم یاسین بیاد همچی روحل میکنیم…

خاله بعداز گفتن این حرفها که انصافا اوضاع رو هم آروم کرده بود منیره رو چندبار صدا زد.
دختری فضول مشخص بود از اول هم داشت بگو مگوهای مارو گوش میداده چون بلافاصله خودشو رسوند و گفت:

-بله خانم

خاله پرسید:

-یاسین هست!؟

-بله خانم.همین چنددقیقه پیش اومدن.

-صداش بزن بگو فورا بیاد اینجا

منیره چشمی گفت و عین قرقی از نظر دور شد.دست به سینه عقب رفتم و تکیه ام رو دادم به دیوار و شروع کردم عصبی وار پامو تکون دادن .
هم صورت مامان اخمو بود و هم من…من از اون دلگیر بودم و اون هم از من…
خاله اما بازهم سعی کرد همچی رو آروم بکنه و همزمان گفت:

-وقتی میشه چیزی رو با صحبت رفع و رجوع کرد دیگه چرا دعوا و مرافه !؟

سرش رو به سمت من چرخوند و با مهربونی ادامه داد:

-سوفی جون عزیرم.یاسین پسر خوبیه…شاید ظاهرش اونو یه جور دیگه نشون بده ولی واقعا قلب رئوف و مهربونی داره…حالا شاید این وسط محبتش شده باشه حکایت خاله خرسه….

با دلخوری گفتم:

-در هر صورت من دیگه نمیخوام اون مزاحمم بشه…نمیخوام هی منو کنترل بکنه…اگه قرار باشه مدام احساس کنم یکی اینجوری هی اذیتم میکنه ترجیح میدم برم پیش پدرم…

لبخند زد و گفت:

-همچه چیزو حل میکنیم عزیرم نیازی نیازی نیست تو برگردی پیش پدرت.اگه واقعا یاسین تا به این حد باعث رنجش تو شده باشه من خودم بهش هشدار میدم

صحبتهای خاله تا حدودی آروم کرد.اون منطقی تر و مهربونتر از مامان بود و هوای منم خیلی داشت برای همین به عدالتش بیشتر ایمان داشتم.
چنددقیقه بعد بالاخره سرو کله ی یاسین پیدا شد.
با نفزت چشم ازش برداشتم.
اه اه اه….پسره ی عوضی…همه اش بخاطر اون بود که بهراد اونجوری عصبانی شد از من.
نزدیک که شد گفت:

-سلام بر خواهران غریب…

خاله بلافاصله گفت:

-الان اصلا وقت شوخی نیست.میخوام خیلی جدی باهات حرف بزنم

 

ایستاد و با فرو بردن دستهاش توی جیبهای شلوارش گفت:

-اوه اوه! چند نفر به یه نفر باشه! حرف بزنین…

خاله به من اشاره کرد و گفت:

-سوفی ازت ناراحت و درواقع ازت شکایت داره….

 

تا خاله اینو گفت یاسین فورا سرش رو به سمتم برگردوند و نگاهم کرد.دستهاشو تو جیبهای شلوار جینش فرو برد و قدم زنان اومد سمتم.
خیلی ریلکس بود.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه.
سر تاپام رو برانداز کرد و پرسید:

-چی سوفیا!؟ سوفیا از من دلخوره؟

حالم از این نگاه های خونسردش بهم میخورد.تا مرز تشنج پیش می رفتم وقتی حتی به این فکر میکردم که من نمیتونم با کسی که خیلی زیاد دوستش داشتم راحت بگم و بخمدم و بگردم فقط به خاطر این آقا!
خاله به یاسین نزدیک شد و گفت:

-آره…خیلی هم ازت دلخوره

نیشخندی زد و با زدن به ضربه به سنگ جلوی پاش گفت:

-جدیش نگیرین! داره شوخی میکنی!

با عصبانیت تکیه ام رو از ورخت برداشتم و صدامو بردم بالا و گفتم:

-اصلا هم شوخی نمیکنم!

تو گلو خندید و گفت:

-اووووه! وحشی بی اعصاب شده…

خاله با اشاره ازم خواست آروم باشم و آرامشم رو حفظ کنم.سخت بود ولی بخاطر اون هم که شده خودم رو کنترل کردم و بعد دوباره تکیه ام رو به درخت دادم.
خاله رو کرد سمت یاسین و پرسید:

-میشه ازت به سوال بپریم یاسین!؟

خندید و جواب داد:

-شوما صدتا بپرس مامی!

خاله پرسید:

-تو سوفیا رو اذیت میکنی یاسین!؟

در کمال تعجبم سرش رو تکون داد و خیلی جدی گفت:

-آره…

فکر کردم الان باز شروع میکنه هموم حرفهای قدیمی رو زدن و بعدهم به اون و مامان میگه من دوست پسر دارم اما چند لحظه بعد فهمیدم که نهههه….آقا فقط میخواسته مسخره بازی دربیاره چون گفت:

-من خیلی اذیتش میکنم.یه دو یه باری با مشت زدم تو فکش…هفت هشت ده باری هم چاقو زدم این پهلو و اون پهلوش…خلاصه خیلی اذیتش کردم!

با نفدت گفتم:

-خیلی برات متاسفم! دلقک!

مامان بااخم گفت:

-مودب باشی سوفی

خاله اما چشم غره ای به یاسین رفت و گفت:

-میشه شوخی نکنی با این موضوع!؟منظور من این که تو با کارها و رفتارت اونو عاصی کردی!؟

به من اشاره کرد و درجواب سوال مامانش گفت:

-به خودش بیشتر میاد اهل اینکارا باشه تا من!

خاله یه اه به من انداخت و بعد دوباره رو به یاسین گفت:

-ولی سوفی ازت ناراحت.و این ناراحتی اونقدر زیاده که تصمیم گرفته از عمارت بره!

خندید و این خنده ها من رو از اون بیشتر متنفر کرد.خصمانه نگاهش کردم و بعد گفتم:

-میبینی خاله! میخنده و بعد خیلی راحت و ریلکس میگه من که کاری نکردم.من فقط هواشو داشتم…اگه بخوای اینو بگی …

مامان حرفمو برید و با صدای بلند گفت:

-بس کن سوفی…دیگه داری شورشو درمیاری!

به خودم اشاره کردم و گفتم:

-من دارم شورش رو درمیارم!؟ من یا اون؟؟

همچنان بااخم گفت:

-بی احترامی نکن..

هه! این دورهمی احمقانه هیچی رو حل نمیکرد.یاسین آدمی نبود که حرفی رو بپذیره که خلاف میلش هست.
میخواست واسه من نقش برادر بزرگترو بازی بکنه و من نمیدونم اگه نخوام برادر بزرگتر داشته باشم دقیقا باید چه غلطی بکنم و کی رو ببینم
خاله وقتی دلخوری دنباله دار منو دید رو کرد سمت یاسین و پرسید:

-یاسین تو واقعا سوفیارو اذیت میکنی!؟ مبدونی که من خیلی دوستش دارم و اصلا نمیخوام اون ناراحت بشه پس لطفل راستشو بهم بگو..

بازم واکنشش یه لبخند بود.لبخندی که منو عصبی تر از قبل کرد.دستی تو موهاش کشید و زمزمه کنان با خودش گفت:

“که اینطور…! ”

بعداز چحد لحظه سرشو بالا آورد و بعداز یه نگاه به من رو کرد سمت مامان و خاله گفت:

-من که نمیدونم سوفیا داره راجب چی حرف میزنه ولی خب قبول.اگه ما باهم مشکل داریم پس لطفا اجازه بدین مشکلمون رو دوتایی حل بکنیم.خودم و خودش.

اصلا دلم نمیخواست همچین اتفاقی بیفته و باهاش تنها بمونم اما انگار این پیشنهاد خیلی به مذاق خاله و مامان خوش اومد بخصوص مامان که خیلی سریع گفت:

-آره این فکر بهتریه! خیلی خب.ماشمارو تنها میزاریم و خودتون مشکلتون رو یه جورایی رفع و رجوع بکنین! اینجوری خیلی بهتر…دوستانه!

اینو گفت و قبل از اینکه من بخوام کاری کنم یا حرفی بزنم دست خاله رو هم گرفت و همراه خواش برد تا من و یاسین باهم تنها بمونیم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x