رمان پسرخاله پارت 3

4.2
(66)

 

از دختری که جدیدا تو دانشگاه باهاش آشناشده بودم و به نسبت بقیه ی همکلاسی ها افاده و کلاسش آسیبی به لایه ی اوزن وارد نکرده بود، خداحافظی کردم ودست در جیب و قدم زنان تو پیاده رو به راه افتادم.
تو فکر این بودم که چطور میتونم در خصوص خرید وسایل به یاسینی که شب قبل کلی باهاش کل کل کرده بودم سر بحث رو باز کنم که یکی بدو بدو هز پشت سر خودش بهم رسوند.
متعجب نگاهش کردم.
چند نفس عمیق کشید تا بالاخره تونست حرف بزنه:

-آخرش کلاست تموم شد!

باورم نمیشد! یعنی تا الان منتظر من بوده که کلاسهام تموم بشه؟ اگه اینجوریه عجب دیوونه ای هست.
همونطور که قدم برمیداشتم پرسیدم:

-تا الان منتظر من بودی ؟؟؟

دکمه ی باز شدی پیرهن تنش رو بست و گفت:

-خب.آره.

خندیدم.یه تخته کم داشت.چیزی نگفتم.اگه این چیزیه که دلش میخواست من مانعش نمیشم.

-وقتشو داری یکم باهم حرف بزنیم؟ یعنی قدم زنان حرف بزنیم….؟

میدونستم که احتمالا خیلی منتظرم مونده بود برای همین بجای اینکه بزنم تو برجکش و این انتظارو زهرمارش بکنم شونه بالا انداختم و گفتم:

-امممم…باشه.مشکلی نیست….

دوشادوش هم به راه افتادیم.پسرخوش سر زبونی بود و اگه نخوام کم لطف باشم باید اعتراف کنم که تمام طوب مدتی که باهاص بودم مدام با حرفهاش منو میخندوند.
توراه حتی مدام چیزای مختلفی میخرید که باهم بخوریم.اینبار هم رفت سوپر مارکت و چنددقیقه بعد با دوتا بستنی قیفی اومد سمتم.
بستنی ای که به سمتم گرفته بود رو از دستش گرفتم و گفتم:

-دقت کردی!؟

سر باریک بستمی رو دهنش گذاشت و گفت:

-به چی!؟

اشاره ای به خیابون باریک و دراز و خلوت منتهی به عمارت انداختم و گفتم:

-داریم به محل زندگی اینجانب نزدیک میشیماااا…نمیخوای بگی که خونه ی شما هم همین وراست !؟

یه نه محکم گفت و بعد دستمو و گرفت و خیلی غیر منتظره هلم داد به سمت جلو تا رو به رو و مقابل هم قرار بگیریم.
لبخندی زد و گفت:

-تو اگه خونتون قله قاف هم که می بود من باز پا به پات میومدم…

آروم آروم بردم عقب تا بالاخره پشتم به دیوار خورد.از حالت چشما و نوع نگاه هاش مشخص بود حالی به حالی شده و صدالبته پسری که تو خیابون داغ کنه بعید بدونم نرمال باشه خصوصا اینکه از دوستیمون چند ساعت هم نمیگذشت.
کنج لبمو دادم بالا و گفتم:

-تو همیشه همینقدر سریع سه سوته دلبسته و خاطرخواه میشی!؟

خیره به لبهام جواب داد:

-اگه طرف یکی مثل تو باشه چرا که نه اون موقع دیگه جوش و خروش دل آدم دست خودش نیست

لبخند کمرنگم تبدیل شد به پوزخند و بعد پرسیدم:

-بنظرت یکم سریع این جوش و خروش اتفاق نیفتاده…

پشت لبشو رو صورتم کشید:

-گفتم که…نه تا وقتی که اون آدم تو باشی…

سرمو تکون دادم و بدون اینکه جدیش بگیرم گفتم:

-بیخیال…

یقه لباسمو تو مشتش گرفت و گفت:

-من اصلا از دخترای زبون دراز خوشم‌نمیاد ولی از دخترای خوش اندام و حشری خوشم‌میاد تو کدومشونی؟ فکر کنم دومی باشی آره!؟

خب فکر کنم باید در انتخاب رفیق پسر تجدید نظر میکردم.دستاشو از یقه لباسم جدا کردمو گفتم:

-هی ببین…فکر نکنم کوچه جای مناسبی برای اینکارا باشه

دستمو گرفت و گذاشت بین پاهاش و گفت:

-این کوچولو بیدار که بشه کوچه و خیابون و اتاق و خونه و وسط شهر حالیش نی ملوسک

خیلی سریع و زود دستمو عقب کشیدمو گفتم:

-هی گوش کن…ما همین چندساعت پیش اومدیم این محل اصلا دلم نمیخواد کسی ما رو اینجا ببینه و دردسر برام درست بشه.متوجهی که؟؟اگه هستی بهتره بری‌

خیره تو چشمهام و انگار که اصلا داستان سرایی های من رو نشنیده باشه، جواب داد؛

-یکم آروم بشم میرم

آخرش منو بارفتارش عصبی کرد:

-نه همین حالا برو

بدون ایجاد تغییر تو نحوه ی نگاه هاش گفت:

-من که هنوز آروم نشدم

هووووف.نه! مثل اینکه دست بردار نبود.از طرفی اصلا دلم نمیخواست اینجا از این اتفاقها برام بیفته که منوچهر خان پشت سرم حرف دربیاره و سرکوفتمو به مامان بزنه.
دوباره سعی کردم هلش بدم واسه همین عین کسی که بخواد یه تریلی هیجده چرخ رو هل بده زور زدم تا دورش کنم از خودم و باز گفتم:

-میگم بروو

قصد رفتن نداشت تا اینکه یه نفر از پشت لباسشو گرفت و عین پر کاه پرتش کرد سمت دیگه ای.
پسرخاله بود.یاسین
یاسینی که تو خلق و خو شباهت نسبتا مشهودی با بابای لجوجش داشت‌.
دستاشو مشت کرد و بعد غضب آلوده هوتن رو نگاه کرد و با به رخ کشیدن مشتش گفت:

-میری یا مچاله ات کنم ژیگلو؟؟

چشمام از دیدن پسرخاله عین چشمای وزغ شد.نه اینکه خجالت کشیده باشم نه…داشتن بودن با یه پسر که خجالت کشیدن نداشت فقط نمیدونم این اینجا چیکار میکرد؟

هوتن زبون تو دهن چرخوند و گفت:

-بهتره تو دخالت نکنی یاسین

یاسین با همون اخم و همون عصبانیت چند ثانیه پیش که حالا حتی بیشتر و بیشتر شده بود گفت:

-قبلا یه بار سعی کردی بهش نزدیک بشی چوبشو

خوردی کتکشم نوش جان کردی.نگو که اینبارهم همچین هوسی زده به سرت

هوتن با عصبانیت انگشتای کشیده اش رو مشت کرد و بعد گفت:

-بهم می رسیم آقازاده

یاسین سینه سپر کرد و با غیظ گفت:

-میری یا دکوراسیون صورتت رو بهم بریزم!؟؟

هوتن از ترس آسیب رسیدن به صورت و فوکلهاش ، درحالی که یاسین رو بانگاهی پر غیظ و حتی تهدیدگر نگاه میکرد، عقب عقب رفت و بعدهم لب زد:

-بهم می رسیم مزاحم…

هوتن که رفت نفس راحتی کشیدم. هرچند که گاهی از همون فاصله برمیگشت و یه نگاه خط و نشون دار تحویلمون می داد.
باید اعتراف کنم خطر یه جورایی از بیخ گوش من یکی که گذشت.
اگه جرو بحث بینشون بالا میگرفت من مقصر شناخته میشدم و اون موقع دیگه نمیتونستم تو چشمای خاله و منوچهرخان نگاه بندازم.

با عصبانیت رو کرد سمتم و گفت:

-کوچه جای اینکاراست!؟

-من می…

اجازه نداد حرفمو بزنم و داد زد:

-پس الان معلوم شد حرفهاش درست بودن….

متحیر پرسیدم:

-کدوم حرفش راست بود؟؟

-اینکه تو از اینکه لمست کرده ناراحت نشدی

این حرف تو لحظه اونقدر عصبانیم کرد که شک نداشتم اگه به اون هوتن لعنتی دسترسی داشتم حتما الان کله اش رو از سرش جدا میکردم.
با تحکم گفتم:

-اون غلط کرده همچین گوهی خورده.مثل سگ دروغ میگه….بابت این دروغ کثیف پدرشو درمیارم

یه نگاه کوتاه و معنی دار بهم انداخت و بعد بدون هیچی حرفی به راه افتاد.
آرومتر که شدم
لباسمو مرتب کردم و بعد لبخندی تصنعی به پسرخاله که داشت با تاسف و سرزنش نگاهم میکرد زدمو گفتم:

-حرفهاشو باور نکن

-من چیزی رو که میبینم باور میکنم…

بازم تیکه انداخت.یه تیکه ی سنگین.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-هوتن چرند گفته…بابت چرندهاش هم فردا حقشو کف دستش میزارم…

پوزخند معنی داری تحویلم داد و بعد طعنه زنان گفت:

-بهتره از این به بعد تو انتخاب دوست پسر یکم بیشتر خلاقیت به خرج بدی چون طرف زیادی ببو گلابی تشریف داشت

اینو گفت و به راه افتاد.لعنت به اون زبون نیش دارش.
دنبالش راه افتادم و بعد به دروغ تنها به این دلیل که یه وقت چیزی به خانواده اش نگه گفتم:

-هه هه ! اون که دوست پسرم نبود!

از گوشه چشم نگاهم کرد و با همون لحن نسبتا شماتتبار گفت:

-هر مرغی قد قد کنه وقت کنار خروس خوابیدنش نیست

با صورتی درهم گفتم:

-چی؟؟ منظورت چیه!؟؟؟

باز یکی از اون‌نگاه های من خوبم تو بدی تحویلم داد و گفت:

-گوش کن دختر کوچولو…هر دختری که سینه و باسنش رشد میکنه که نباید دوست پسر بگیره.
رشد عقل هم لازم که فکر کنم مال تو چندان سیر صعودی نداشته پس یکم رعایت کن خصوصا تو این محله چون ما آبرو داریم….

مات و مبهوت بهش نگاه کردم.پسره ی عوضی هرچی از دهنش در اومد به من گفت.دندون قروچه ای کردمو پرسیدم:

-الان مثلا داری منو نصیحت میکنی؟؟

بی توجه و بدون اینکه حتی به خودش زحمت نگاه کردن بده جواب داد:

-اسمشو هرچی دلت میخواد بزار

حیف که دستم فعلا زیر ساطورش بود.نمیتونستم توروش دربیام چون بهش احتیاج داشتم.
دویدم سمتش و وقتی بهش نزدیک شدم و گفتم:

-یاسین….

واینستاد.دستاشو فرو برده بود تو جیب شلوارش و قدم زنان راه می رفت.
خودمو بهش رسوندم و بعد گفتم:

-تو حرف منو باور نداری اما حرف اون پسره رو باور کردی؟؟

-به حرفهای هیچکدومتون اهمیت نمیدم

خب! مثل اینکه کلا نرمش تو کارش نبود.
دوباره گفتم:

-راستی ماشینت کو ؟؟؟

-دست رفیقم

-بهراد!؟

تا اینو گفتم با چشمای تنگ شده نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:

-چی گفتی؟؟

-چیزی نگفتم.اسم رفیقتو به زبون آوردم آخه یهش احتیاج دارم….

نگاهی کنجکاو بهم انداخت…

نگاهی کنجکاو به صورت شک برانگیزم انداخت.
دستامو تو جیب مانتوی کلاه دار بلند سرمه ای رنگ فرو بردم و برای اینکه از نیت واقعی توی سرم بویی نبره با خونسردترین حالتی که تو اون لحظات ازم برمیومد گفتم:

-گفتم که بهش احتیاج دارم

پشت گوشش رو متفکرانه خاروند و با کج کردن سرش و انگار که بخواد واضحتر کلامم رو بشنوه گفت:

-چی؟؟احتیاج داری بهش؟؟ مگه بهراد اکسیژن که بهش احتیاج داری؟

با طمانینه نگاهش کردم‌.مثل بازجوها سوال جوابم میکرد تا بالاخره سوتی بدم.یعنی خودم که اینطور حدس میزدم.دیگه خونسرد نبودم با حالتی دلخور جواب دادم:

-نه خیر دوست تحفه ی شما اکسیژن نیست…..

-پس چرا میگی بهش احتیاج داری ؟؟؟

دیگه داشت زیاده روی میکرد.اصلا چه دلیل داشت اینهمه سوال بپرسه‌.خواهرش که نبودم سین جین بشم و مثلا مچم گرفته باشه.
و دقیقا به همین دلیل که حس کردم داره بیش از حد نسبتش پیش میره گفتم:

-چیه؟؟ چرا یهو شدی از این ساواکیا که باخودشون شرط میبندن هرجور شده از زیر زبون طرف حرف بکشن؟!

پوزند معنی داری زد.دو دستشو تو جیب شلوارش فرو برد و با دهنی کج شده گفت:

-نیازی نیس از زیر زبون تو حرف کشیده بشه تو کوچه خیابون هم میشه از کارای تو سردرآورد

طعنه ی توی کلامش گزنده بود.جوری حرف میزد انگار یه فاحشه ام.یه فاحشه که سر خیابون ایستاده و یه تابلو هم گرفته دستش رقم قسمتهای مختلف بدنشو روش نوشته.
ایستادم و با گرفتن پیرهنش از پشت اون روهم نگه داشتم.
چرخید سمتم.سرمو بالا گرفتم چون فقط در این حالت میتونستم به جمال مزخرفش خیره بشم:

-چرا تیکه میپرونی!؟؟ اولا که اون روز هوتن هرچی به تو گفت چرند و مزخرف بود….

انگار که مچ گرفته باشه،سر تکون داد و گفت:

-هوتن!؟ ئهِ….خب….ادامه بده.در مورد هوتن جان هرچی میدونی بگو!

هوف خدایا !دیگه داشت زیادی عصبیم میکرد‌.کم طاقت شده بودم و کم حوصله‌. دیگه نتونستم‌با سیاست حرف بزنم چون اختیار اعصابم از دستم در رفته بود و تسلطی روی زبونمم نداشتم.

-اون احمق خودش اسمشو بهم‌گفت.

لب پایینشو تو دهن برد و بعد که جمله ام‌تموم شد گفت:

-خودش هم به صورت خودکار تا اینجا باهات هم مسیر شد؟؟

خب فکر کنم اون میخواست اونقدر سوال این مدلی ازمن بپرسه تا از حرص زیاد یقه جر بدم و بگم من قاتل بروسلی ام…من بودم پولای ممکلتو خوردم یه قلپ آبم روش نه خاوری…من فاحشه ام پولی ام من بودم تحریمهارو دور زدم ….
یه نفس عمیق کشیدم.لباموازهم باز کردم و وقتی یکم آرومتر شدم‌گفتم:

-داری مقدمه چینی میکنی که بری به مادرم بگی مچ دخترتو با پسری که علاقه زیادی داشت تا باسنشو دستمالی کنه گرفتم ؟؟ هان اینو میخوای بگی ؟

حرفی نزد.و دقیقا چون حرفی نزد من عصبی شدم.دلم میخواست زبون باز کنه تا ببینم چی تو فکرش آخه واقعا ترسیده بودم.
ترسیدم از اینکه نکنه حرفی به مامان بزنه و بعد این خبر تو عمارت بپیچه و حرف و حدیث ها زیاد بشن و دیگه نتونم تو صورتشون نگه کنم.از فکر که بیرون اومدم دیدم راه افتاده و چند قدمی دور شده.با صدای بلند گفتم:

-خواستی اینو بگی این روهم بهش اضاف کن که خودتم استاد دستمالی کردن دخترا تو کوچه ای…

ایستاد و با تاخیر به سمتم چرخید…با تکون دست و انگشت بهم اشاره کرد برم سمتش.
من نمیخواستم کار به این جرو بحث برسه ولی خب شده بود.
من از در دوستی وارد شدم که تهش ختم بشه به چیزایی که میخوام ولی نشد….
انگار اونقدری که من در طلب آرامش بودم اون نبود.
آهسته به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم.
کمرش رو یکم‌خم کرد تا باهام‌هم قد بشه و بعد گفت:

-من دستمالی که هیچ….لازم باشه سکس هم تو خیابون انجام بدم و این…..

مکث کرد.انگشت اشاره اش رو وسط پیشونیم گذاشت و بعد گفت:

-و این به تو هیچ ربطی نداره….

باهمون انگشت به عقب هلم داد.
آب دهنمو قورت دادم و هیچ نگفتم. زور و قدرتشو به رخم کشید خب‌…باشه آقا یاسین.
فعلا که من تو خونه ی شما مهمونم.ولی به موقع حالتو میگیرم…..

کنار خاله و مامان نشسته بودم و بی حوصله به حرفهاشون گوش میسپردم.
خاله بافتنی میبافت و به مامان که وردستش نشسته بود میگفت:

-فکر میکنی دلم نمیخواد ازدواج کنه !؟ اما مگه میشه پسرای این زمانه رو وادار به انجام کاری کرد!؟ نوچ.نمیشه…اینا حرف حرف خودشونه….اون یاسر هم که فعلا اصلا فازش فاز این جوونای سانتی مانتالی….برو خداروشکر کن پسر نداری.پسر خون به دل مادرش میکنه تا بزرگ بشه….اصلا کوچیکیش ، پیریش، همش دردسره…همهش…

یاسین و دوستش که از اصطبل اومدن بیرون و رفتن سمت حوض دستم تکیه گاه چونه ام شد و نگاهم به تعقیبشون افتاد.
بهراد می خندید و ادای ماهیگیرهارو درمیاورد و وانمود میکرد میخواد از حوض ماهی بگیره…یه چیزی توهمین مایه ها.
بانمک بود.خیلی زیاد.
چند دقیقه ای همونجا لب حوض ایستادن تا اینکه یاسین چیزی به بهراد گفت و بعدهم ازش جدا شد و رفت سمت عمارت.
فرصت رو غنیمت دونستم و وقتی خاله و مامان سرگرم گپ بودن بلندشدم و قدم زنان رفتم سمتش.
هرچقدربهش نزدیکتر میشدم تلاشم برای بیرون آوردن موهام و به رخ کشیدن گردن سفیدم بیشتر میشد.
خم شده بود و دستهاشو تو آب حوض میشست.
چند قدمیش ایستاد و گفتم:

-سلام.

خیلی سریع کمرش رو راست کرد و بهم نگاه کرد و بعد گفت:

-سلام.

لبخند زدم.مردها نمیتونن از خیر تماشای چشمها و لبهای خندون یه دختر بگذرن.
با صدای جلب کننده ای پرسیدم:

-مزاحمت که نیستم!؟

از لبه حوض اومد پایین و گفت:

-نه اصلا…

بهونه ای که برای خودم و واسه همچین لحظه ای کنار گذاشته بودم رو رو کردم و گفتم:

-راستش به کمکتون احتیاج دارم

متعجب به خودش اشاره کرد و پرسید:

-من!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-من رشته عکاسی میخونم. یه سری وسایل درخصوص رشته ام احتیاج دارم که یاسر گفت میتونم ازشما کمک بگیرم.میگفت برادرتون تو کار خرید همچین وسایلیه!

سرشو تکون داد و گفت:

-آاا…خب آره.بهروز تو کار فروش وسایل دیجیتال

لبای کلفت و سرخمو زیر دندون فشار داوم.نگاهش خیلی سریع از چشمام کشیده شد سمت لبهام.همونطور با همون لحن و صدای کشدار و آروم پرسیدم:

-میتونم رو کمکتون حساب باز کنم ؟؟

دستشو پشت گردنش کشید و گفت:

-آره…من آدرسش رو بهتون میدم سفارشتون رو هم میکنم شما باخیال راحت خریداتون رو انجام بدین.نگران رقمشم نباشید

سرمو کج کردمو گفنم:

-یعنی تنها برم !؟

بهم خیره شد.اصلا مونده بود چیبگه.ودرنهایت افتاد تو رودربایستی و گفت:

-اگر به وجود و بودن من احتباج هست حتما اطلاع بدین میام اونجا

لوند نگاهش کردم و گفتم:

-خب آره….ولی من ترجیح میدم خود شماهم باشین…

بعداز مکث کوتاهی جواب داد:

-باشه…هرزمان گفتید من مشکلی نیست میام اونجا

قبل از اینکه سرو کله ی یاسین پیدا بشه و گند بزنه به همچی فورا گوشیمو از جیب بافت خردلی رنگ تنم بیرون آوردم و گرفتم سمتش و بعدهم گفتم:

-پس میشه شمارتون رو بدید که بعدا باهاتون تماس بگیرم و هماهنگ کنم؟؟؟

قشنگ مشخص بود دوست نداره اینکارو انجام بده.دلیلشم پر واضح بود.
یاسین…حتما بخاطر اون نمیخواست اینکارو کنه.سر اینکه رفیقش فکر نکنه داره نارفیقی میکنه اما نتونست نه بگه و گفت:

-گوشیتونو بدید میزنم براتون

گوشی رو با کمال میل دادم دستش و اون بعداز اینکه شماره اش رو برام نوشت گوشی رو داد دستم.فورا زدم روشماره و بعداز اینکه گوشیش زنگ خورد گفتم:

-اینم شماره تلفن من…خب..حال اسمتونو چی سیو کنم!؟اهوووم….بهراد..

گوشی رو جوری گرفته بودم که بتونه ببینه اسمشو چی ثبت کردم.
به انگلیسی نوشتم بهراد و دوطرفش هم دو تا قلب قرمز گذاشتم.
دید و جورخاصی نگاهم کرد.
انگار داشت باخودش دلیل اینکارهای منو تجزیه تحلیل میکرد.
کاش لااقل نتیجه ی تجزیه تحلیلهاش همون چیری باشه که من میخوام.
کاش بدونه ازش بدم نمیاد و مایلم باهم وارد رابطه بشیم.
من واقعا دوست داشتم این اتفاق بیفته…به هرقیمتی!

به چشماش نگاه کردم بعد لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم درحالی که هرازگاهی برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم.
جایی که اون ایستاده بود.
اون سرو بلند قامت به دل نشین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x