رمان پسرخاله پارت 33

4.2
(40)

 

 

اصلا از این حرف و برخوردش خوشم نیومد ولی به بشقاب توی دستم اشاره کردم و گفتم:

-اسنک آوردم باهم بخوریم خیلی خوشمزه اس دزدیومشون از…

همزمان با گفتن این حرف دستمو رو چوبایی که حالت نرده مانند داشتن گذاشتم تا از راه پله بالا برم اما حس کردم یه چیزی شبیه به برق تمام وجودمو لرزوند.جیغ کشیدم و رفتم عقب و دیگه حتی حرفمم ادامه ندادم. یعنی نتونستم که ا امه بدم.
برق بود! شک نداشتم اما دستمو تکون دادم و بعد با بالا گرفتن سرم پرسیدم:

-این چه کوفتی بود!؟

دستاشو رو لبه های پنجره انداخت و بعد نیشخندی از سر تمسخر زد و جواب داد:

-هرچی بود نوش جانت!

انگشتامو تکون دادم.مطمئن بودم برق بود و حتی وقتی دقت کردم متوجه شدم سیمهایی به صورت نامحوس اطراف اون پله ها هاست.حتما اینکارو کرده بود که همچین موقعی کسی به کلبه اش نره و خلوتش رو بهم نزنه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد عقب رفتمو پرسیدم:

-بیام بالا !؟

بجای جواب دادن به سوالم پرسید:

-سراغمو گرفتن جواب چی دادی؟

چندقدمی عقب تر رفتم و سرمو بالا گرفتم تا بهش نگاه کنم و بعد جواب دادم:

-گفتم با دوستت بهراد رفتی بیرون…

-باور کردن!؟

-اگه نکرده بودن که الان اینجا نبودم!

سرش رو تکون داو و گفت:

-آره آره…اصلا یادم‌نبود تو دروغگویی قهاری هستی!

بی توجه به طعنه و کنایه اش گفتم:

-راه نمیدی!؟

ابروهاشو بالا انداخت و بعد
با لحن تندی جواب داد:

-نه.پس راتو بکش و برو تا همه رو خبر دار نکردی !

به درکی باخودم زمزمه کردم و بعداز یه نگاه پر نفرت که البته از ته دل نبود راهمو کج کردم که برم .
منو بگو که به فکر اون بودم گشنه نمونه!
حقش همونجا بمونه و هیچی نخوره تا کپک بزنه.
چندقدمی بیشتر دور نشده بودم که صدام زد و گفت:

-سوفی…

ایستادم وبدون اینکه بچرخم سرمو به سمتش برگردوندم.پرسشی که بهش خیره شدم جواب داد:

-بیا بالا!

خوشحال شدم.چرخیدم و چندقدمی جلو رفتمو پرسیدم:

-پله ها برق دارن.

-ندارن الان…بیا بالا !

لبخندی عریض زدم و به سمت پله ها تند کردم.با تردید و ترس پله هارو لمس کردم که خوشبختانه اینبار حق با اون بود و سیمهای به دور پله ها برق نداشتن.
خیلی سریع رفتم بالا.درو باز کردم و بعد هم با لبخند وارد شدم.
پنجره رو بست و پرده رو کشید و بعدهم درو خودش قفل کرد ودراز کشید رو مبل راحتی که همونجا بود و مشغول تماشای فیلم با تلفن همراهش شد.
اینکارو کرد که همه مطمئن بشن واقعا تو کلبه اش نیست. بستن پنجرها..کشیدن پرده ها قفل کردن در و حتی خاموش کردن چراغ.
بشقاب رو به سمتش گرفتم و گفتم:

-بردار بخور تا یخ نکردن!

یکیش رو برداشت و تو همون حالت دراز کش مشغول خوردن شد.عقب عقب رفتم و تکیه ام رو به دیوار دادم و همونطور که اسنک میخوردم پرسیدم:

-داری چی نگاه میکنی!؟

-فضولی!؟

-آره!

-فیلم میبینم!

کنجکاو سرمو کج کردم که ببینم چی میبینه .خیلی مشخص نبود.یکی دوتا اسنک دیگه خوردم و نگاهی به داخل کلبه انداختم.یاسین از وقتی 12 سالش بود اینجارو داشت و هیچوقت هم هیچکس رو راه نمیداد به اینجا!
سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

-یاسین…چرا نمیری دیدن عمه هات و مائده !

پاش رو آهسته تکون داد و با حالتی بیخیال جواب داد:

-چون به توچه!

زبونمو کنج لبهام کشیدم و بعد بلند شدم و مردد نگاهش کردم.حوصله ام سررفته بود خب.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره پرسیدم:

-میشه منم ببینم…فیلم منظورمه!

اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعد بدون اینکه حرفی بزنه خودش رو کنار کشید و جا واسه من باز کرد تا نشون بده اونقدرها هم که به نظر می رسه بدخلق و بد عنق نیست.
کنارش دراز کشیدم و سرمو رو گوشه بالش گذاشتم و به صفحه گوشیش خیره شدم.
خندیدمو گفتم:

-داری فیلم ترسناک میبینی!؟

از کنج چشم نگاهم کرد و پرسید:

-خب…کجاش خنده دار !؟

نیشمو بستم.خب واقعا کجاش خنده دار بود؟حق داشت دیگه اینو بپرسه. خیلی زود اون خنده رو از روی صورتم پر دادم و بعد جواب دادم:

-هیچی!میگم…اگه اومدن اینجا چی؟ اگه عمه هات بفهمن تو اینجا بودی و نرفتی پیششون حتما خیلی ازت عصبانی و دلخور میشن. البته همین حالاش هم بودن.بخصوص عمه ماه چهره ات و پدرت!

با بیتفاوتی جواب داد:

-مهم نیستن!

قیافه اش هم که همینو نشون میداد.مهم نبودن ناراحتییشون.منم دیگه چیزی نگفتم.دستمو رو دستش گذاشتم و کنارش مشغول تماشای فیلم شدم اما یکم که گذشت تا یه صحنه ی ترسناک رسید سرمو به سینه اش چسبوندم وبا گرفتن دستش گفتم:

-وااااای ! زهرترک شدم! تورو خدا بزن بره! بزن بره این خیلی وحشتناک !

بدون ملاحظه گفت:

-تو که میترسی بیخود میکنی میبینی! یا تا آخر میبینی یا بلندشو برو…

سرمو از روی سینه اش برداشتم و بعد گفتم:

-باشه…فقط نگاه میکنم!

 

سرمو از روی سینه اش برداشتم و بعد گفتم:

-باشه…فقط نگاه میکنم ولی این خیلی ترسناکه هااا.شب خوابم نبرد تقصیر توئہ..

یه نیشخند زد و گفت:

-تو خودت یه پا فیلم ترسناکی…

کنج لبمو دادم بالا و گفتم:

-خیلی بی مزه ای….

دوباره کنار دراز کشیدم سرم رو چسبوندم به شونه اش و گردنمو کج کردم که بتونم فیلی که داشت تماشا میکرد رو ببینم.ترسناک بود و خشن و بزن و بکوب و هیجان انگیز.
انگار مخلوطی بود از تمام ژانرهای مختلف !
یه صحنه ی ترسناک که سر رسید نتونستم تماشا کنم چشمامو بستم و پیرهنش رو چنگ زدم و سرمو با سینه اش فشردم و گفتم:

-وای وای …الان میکشش..الان میکشش….این چیه آخیه!اههههه! حالم بهم خورد!

از کنج چشم نگاهم کرد و بعد گفت:

-سوفیاااا…اگه میخوای ناز و ادابیایی گمشو برو بیرون!

سرمو از روی شونه اش برداشتم و با صورتی دلخور نگاهش کردم.از وقتی فهمید دوست پسر دارم بیشتر و بیشتر از قبل باهام بدخلقی میکرد مثل الان!
سگرمه هامو زدم تو هم و گفتم:

-اگه از اینکه من اینجا باشم متنفری خب چرا از اول بهم نگفتی !؟ نمیومدم بالا!

بلند شدم و رفتم رو تک صندلی ای که کنج دیوار کلبه بود نشستم و زل زدم به روبه رو و ور رفتن با گوی کوچیک شیشه ای.
یه کوسن کوچیک کنارش بود همونو پرت کرد سمتم و گفت:

-ببند در گاله رو …پاشو بیا ببینم چه گهی میخوای ببینی!

خوشحال شدم.نیشم تا بناگوش وا شد و بعدهم از روی صندلی بلند شدم و رفتم کنارش.دوباره دراز کشیدم و پرسیدم:

-خب…یه چیز خوب دانلود کن! یه فیلم عاشقانه ی خوب!

لبخندی زد که اولش نفهمیدم داره ادامو درمیاره و حتی بعدهم به تمسخری که بازهم متوجه اون هم نشدم پرسید:

-سفید برفی و هفت کوتوله ببینیم!؟

چشمامو تنگ کردم و پرسیدم:

-مسخره امیکنی!؟

ریلکس گفت:

-نه مسخره چیه؟برنامه کودک نیست.ورژن هالیوودیه.خانم سفید برفی باهفت مرد توی یه خونه…سکس خشن همراه با انواع پوزیشن!

حالا دیگه مطمئن شدم داره مسخره ام میکنه. انگار یه بچه کوچولو گیر آورده بود.با پام یه لگد به پاش زدم و گفتم :

-برو خودتو مسخره کن! دیوث!

دستشو آورد پایین.تلفن همراهش رو گذاشت روی سینه اش و گفت:

-خب…انتخاب کن دانلود میکنم برات!

یکم فکر کردم و گفتم:

-نمیدونم…بزار یکم فکر بکنم…آااا….آهان…دیو و دلبر ببینیم!؟

اصلا از پیشنهادم استقبالم نکرد چون اخمهاشو زد توهم و گفت:

-مرده شور خودت و سلیقه ان رو ببرن!

با لحن تندی گفتم:

-نه پس سلیقه ی تو خوب! با اون فیلمهای بزن و بکوب و مسخره ات….اصلا واسه همین که وحشی هستی…بخاطر همین فیلمهاییه که میبینی….

وقتی داشتیم بحث و بگو مگو میکردیم یهوی بی هوا کف دستشو گذاشت روی دهنم و نزدیک به صورتم لب زد:

-هیششش! هیچی نگو.یه نفر اون پایین!

بیصدا و بی حرکت سرجامون نشستیم.یکم که گوش تیز کردم متوجه شدم حق با اون و ظاهرا یه نفر پایین کلبه اس.
چنددقیقه بعد، صدای نامزدش مائده از پایین به گوش رسید :

-یاسین…اون بالاییه!

دستشو از روی دهنم آوردم پایین و آهسته لب زدم:

-فکر کنم فهمیده تو اینجایی…

انگشتشو روی لبهاش گذاشت و پچ پچ کنان گفت:

-هیشش! هیچی نگو! تکون هم نخور..

کاری که گفت رو انجام دادم.تکیه ام رو به دیوار دادم و سکوت کردم تا یه وقت صدام به پایین نرسه.مائده اون پایین بود و اگه فقط یک درصد مطمئن میشد یاسین اینجاست و منم پیشش هستم حتما جنجال بزرگی راه میفتاد.
دوباره صداش از پایین به گوش می رسید:

-یاسین! اینجا برق داره من نمیتونم بالا بیام…نیستی….!؟ یاسین منم مائده….

دست یاسین رو گرفتم و گفتم:

-یه وقت نیاد بالا اگه بیاد کنفیکون راه میفته!

خیلی راحت و ریلکس دراز کشید و بعد هم با آرامش جواب داد:

-نترس! نمیتونه بالا بیاد!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

رومان جالبیه.امادیر به دیرپارت میگذارین.وکم

رعنا
رعنا
3 سال قبل

قلم خوبی دارید
و میتونه بهتر بشه

مریم
مریم
3 سال قبل

تو رو خداا پارتارو بیشترر کنیدد این خیلی کمه،😟😣

Maede
3 سال قبل

ادمیین😢😢😢
من برا رمان دونی رفتم رمزم و یادم رفته رو بزنم گف به حد مجاز رسیدم دیگه نمیتونم!
با پیچ فیک و الکی هم که نمیتونم بیام!
الان چیکار کنم؟ اینجوری که نمیتونم کامنت بزارم!
نمیشه یه لطفی بکنی رمزم و خودت عوض کنی بهم بگی؟
😕😕😕😕😕😕

Maede
3 سال قبل

میزنم میگه شما به حد مجاز رسیدین! ایمیلمم چک میکنم نیس!
دستت مرسی برا رمان دونی ورود و برداشتی🌷

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x